پدربزرگم وقتی شطرنج بازی می کردند، هیچ کس اجازه نداشت رجز بخواند. حتی رفقای هم سن و سالش هم جرأت نمی کردند. پدربزرگ بازنشسته ی بانک بود. از سی سالی که در بانک کار کرد، بیست و سه سالش رئیس بود. فقط رئیس شعبه. رئیس شعبه ی ارزی و ریالی با کلی کارمند.
هیچ وقت مدیرعامل، رئیس سرپرستی یا معاون کل نشده بود. فقط رئیس بانک بود و عاشق شطرنج و از رجزخوانی بدش می آمد. رجزخوانی را در شأن بازی شطرنج نمی دانست. موقع شطرنج با هیچ کس شوخی نداشت. مادربزرگ می گفتند، مدیرعامل کل بانک از رفقای همبازی پدربزرگ بود. بار اولی که با هم نشستند شطرنج بازی کنند. آقای مدیرعامل شروع کرده بود به رجزخوانی ،پدربزرگ زده بود زیر صفحه ی شطرنج و بازی را به هم زده بود.گفته بود: آقای متین فر، اخطار داده بودم که رجز و کری نداریم.
عجیب که مدیرعامل ترسیده بود و هیچ نگفته بود. کلی عذرخواهی کرده بود. پدربزرگ حتی ملاحظه ی رئیسش را نکرده بود و از این که توهینش، هزینه ی سنگینی برای موقعیت شغلی اش داشته باشد، نترسیده بود.
پانزده سالی از بازنشستگی پدربزرگ گذشته بود ولی هنوز رفقای بانکی می آمدند و با پدربزرگ بازی می کردند. مودب و آرام بدون گفتن یک کلمه. فقط بعضی مواقع تازه بعد از تحلیل پدربزرگ از حرکت به خصوصی که باعث تغییر استراتژی بازی می شد، حرفی می زدند.
عمه ای داشتم که دیگر پیردختر شده بود. حدوداً پنجاه سالی داشت. عمه ام اخلاق بدی نداشت. حتی ظاهرش هم بد نبود. اما مانده بود ور دل مادربزرگ و پدربزرگ. عمه جان هم کارمند بانک بود. بعد از بیست و چند سال فقط به معاونت شعبه ارتقاء شغلی پیدا کرده بود. رئیس شعبه بازنشسته شد و یک رئیس جدید برایشان آمد. آقای رئیس جدید، پنجاه و پنج ساله و مجرد بود. از عمه جانم خواستگاری کرد و عمه جان و پدربزرگ و مادربزرگ هم جواب مثبت دادند. تا این که یک روز تعطیل پدربزرگ، خانواده ی آقای داماد را وعده گرفتند. عمه جان به آقای داماد گفته بودند که پدربزرگ شطرنج باز قهاری هستند. صفت قهار این جا مسمّای خودش را داشت. هم شطرنج باز حرفه ای و هم بداخلاق.
آقای داماد هم، بدون هیچ حرفی فقط بازی می کردند. داماد شطرنج باز خوبی بود. پدربزرگ رنگهای مختلفی را آن روز تجربه کرد. سفید یخچالی، قرمز لبویی، کبود، بنفش&l t;SPAN dir=ltr>. هر دو فیل و یکی از رخ ها و چهار تا پیاده و یک اسب پدربزرگ قربانی شده بودند، در حالیکه داماد فقط دو پیاده و یک فیل از دست داده بود. نیازی به رجز و کری خواندن هم نبود. رنگ های متنوع صورت پدربزرگ، نشانه ی پذیرش زمینه ی شکست بود. پدربزرگ زمینه ی شکست را که می پذیرفت، تازه جان می گرفت .مثل بوکسوری که ده راند مشت می خورد و بعد تازه گرم می شود.
پدربزرگ قلعه ای زد و اسبش را از پشت دو سه مهره نجات داد و هیچ کس نفهمید که چطور وزیر آقای داماد را گرفت. وزیر را که گرفت آن قدر هیجان زده شد که نفهمید چطور با سه حرکت، رخ و اسبش را از دست داد و بعد هم وزیرش ساقط شد. آقای داماد دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت: آقای وزیر وقت رفتن است. صدای رجز داماد که بلند شد، همه ی مدعوین ساکت شدند. همه منتظر بودند که دست پدربزرگ زیر صفحه ی شطرنج برود و بازی را به هم بزند. داماد حواسش نبود که چه دست گلی به آب داده، جمله بعد را هم گفت. گفت که آقای وزیر ناراحت نباش به چهار حرکت نرسیده شاه را هم می فرستم پیشت که تنه
ا نباشی.
پدربزرگ زیر چشمی نگاهی به عمه جانم کرد. دستش رفت زیر صفحه، اما بازی را به هم نزد و زد زیر خنده. بقیه ی بازی اش را کرد. همه ی مهره هایش را قربانی کرد، ولی شروع کرده بود به لودگی. همه چهارشاخ شده بودیم از معاشرت جدید پدربزرگ. غش غش می خندید و شوخی می کرد. آن قدری که داماد کم آورده بود. بازی مساوی شد. بعدها پدربزرگ گفت این پات، پاداش صیانت از زوجی بود که جوان نبودند. از آن موقع به بعد هر وقت پدربزرگ بازی می کند، خودش رجزخوانی را شروع می کند.
مجتبی شاعری ، بخش ادبیات تبیان