نویسنده: مرتضی عبدالواهابی
قاسم وقتى صداى سوت قطار را شنيد دست از كار كشيد و به سمت ايستگاه دويد. سركارگر كه متوجه رفتن او شده بود، فرياد كشيد:
– برگرد قاسم كجا دارى مىرى؟ الآن كاميون مىياد. بايد سنگارو خالى كنيم.
– مىخوام سربازارو ببينم اوستا، زود برمىگردم. ايستگاه راهآهن شلوغ بود. قطار توقف كرده بود و سربازان متفقين از آن پياده مىشدند. قاسم در امتداد واگنها حركت مىكرد و داخل كوپهها را نگاه مىكرد. كوپهها پر از سرباز بود. يكى از سربازان كه از پنجره بيرون را نگاه مىكرد، با ديدن قاسم دستش را تكان داد و به او اشاره كرد كه نزديك شود اما قاسم توجهى نكرد و به راه خود ادامه داد. واگنهاى روباز آخرى پر از مهمات جنگى و عرادههاى توپ بودند. صداى سوت قطار دوباره بلند شد. سربازانى كه پياده شده بودند با عجله سوار مىشدند. قاسم به محل كارش برگشت. كاميون آمده بود و كارگرها سنگها را تخليه مىكردند. آنها مشغول ساختن يكى از ساختمانهاى ادارى راهآهن بودند. قاسم به آنها پيوست. سركارگر با ديدن او چهرهاش را درهم كشيد و گفت:
– سير و سياحت تموم شد شازده!
او چيزى نگفت و به كار خود ادامه داد. سنگها كه تخليه شد، كاميون هم آماده< ;/SPAN> حركتشد. در همين موقع قطار متفقين هم از ايستگاه خارج شد. قاسم پشت كاميون ايستاده بود و دور شدن قطار را نگاه مىكرد. راننده، كاميون را روشن كرد و كمى عقب رفت. قاسم كه ششدانگ حواسش متوجه قطار بود با سر، روى زمين افتاد. چرخ كاميون از روى پايش گذشت و آن را له كرد. قاسم بيهوش شد. كارگرها دويدند و او را به كنارى كشيدند. بعد هم با سرعت وسيلهاى تهيه كردند و او را به بيمارستان فاطمى منتقل كردند. وقتى
قاسم چشم باز كرد، خودش را روى تختبيمارستان ديد. مادرش كنار تخت ايستاده بود و گريه مىكرد. او لبهايش را به هم گزيد و از شدت درد نعره كشيد. در همين موقع دكتر مدرسى و دكتر سيفى وارد اتاق شدند. بالاى سر قاسم رفتند و پارچه سفيد را از روى پايش كنار زدند.
مادر ملتمسانه گفت- دستم به دامنتون يه كارى بكنيد. خدا عوضتون بده.
دكترها كه رفتند. مادر نزديك شد. صورت پسرش را بوسيد و در گوشش گفت:
– غصه نخور مادر، انشاءالله پات خوب مىشه. من مىرم حرم حضرت معصومه به بىبى متوسل مىشم. تو هم دعا كن.
روزها از پى هم مىگذشت. درد شديد پا امان قاسم را بريده بود. گاه چنان فريادهايى مىكشيد كه تمام فضاى اتاقها و سالنهاى بيمارستان را پر مىكرد. در يكى از همين روزها پسركى را به بيمارستان آوردند و كنار تخت قاسم بسترى كردند. پرستارها مىگفتند تير به پايش خورده و زخمش خي
لى عميق است. يكبار كه دكترها براى معاينه پاى پسرك آمده بودند قاسم با كنجكاوى به آنها خيره شد. زخم پاى پسرك وحشتناك بود. شدت جراحتبه اندازهاى بود كه زخم به خوره و جذام تبديل شده بود. حال پسرك خيلى خراب بود. روى تخت دراز كشيده بود و اصلا تكان نمىخورد. قاسم گاهى وقتها صداى ناله ضعيف او را مىشنيد كه خيلى زود قطع مىشد.
پرستارانى كه براى معاينه و مراقبت او مىآمدند، آهسته از هم مىپرسيدند:
– هنوز تموم نكرده؟
گويا هر لحظه انتظار مرگ او را مىكشيدند. قاسم هم بكلى نااميد شده بود. دلش مىخواستبميرد و از اين درد كشنده راحتشود. افكار شومى به مغزش خطور كرده بود. به خودكشى فكر مىكرد. عصر هنگام مادر به ديدنش آمد. خورشيد به آرامى در حال غروب كردن بود و پنجاهمين شب اقامت قاسم در بيمارستان از راه مىرسيد. او تصميم خودش را گرفته بود. اگر امشب بهبود نمىيافتخودش را مىكشت چون طاقتش تمام شده بود. با ديدن مادر مايوسانه گفت:
– اگر امشب شفاى مرا از بىبى گرفتى كه هيچ وگرنه صبح جنازه مرا روى اين تختخواب خواهى ديد.
مادر چيزى نگفت و سراسيمه از اتاق بيرون دويد و به سمتحرم حضرت معصومه رفت. هنگام اذان مغرب بود. مادر وارد حرم شد. به سمت ضريح رفت. دستان چروك خوردهاش را به آن گره زد و به قبر مطهر بىبى خيره شد. مىخواست گريه كند اما كاسه چشمانش خشك شده بود. زير لب زمزمه كرد:
</SPAN> ;- بىبى شفاى بچمو از تو مىخوام. منو پيش قاسم رو سفيد كن. به حق قاسم امام حسن قسمت مىدم; دختر موسى بنجعفر!
آن شب، قاسم حال عجيبى داشت. شبى بين مرگ و زندگى. برعكس شبهاى پيش خوابش گرفته بود. چشمانش را بست و به خواب رفت.
در اتاق به سمتباغى بزرگ و سرسبز باز مىشد. در اين هنگام سه بانوى مجلله و نورانى از آن در وارد اتاق شدند و به سمت تخت پسربچه رفتند. قاسم مىخواست آنها را صدا كند. اما زبانش بند آمده بود. بانويى كه جلوتر از بقيه حركت مىكرد حضرت فاطمه(س) بود، دومى هم حضرت زينب(س) و سومين نفر هم حضرت معصومه(س) بود. آنها كنار تخت ايستادند. پسرك چشمانش را باز كرد. حضرت فاطمه به پسرك اشاره كردند:
– بلند شو!
– نمىتوانم!
– بلند شو، تو خوب شدى پسرك بلند شد و نشست. قاسم انتظار داشتبه او هم توجهى بكنند. ولى برخلاف انتظارش، آنها بدون توجه به او به آرامى از آنجا دور شدند. قاسم از خواب پريد. با ناراحتى نگاهى به اطراف انداخت. خيلى ناراحتبود. با خودش فكر كرد: شايد به بركت آمدن آنها من هم شفا پيدا كرده باشم. دستش را روى پايش گذاشت. اصلا درد نمىكرد. پايش را حركت داد. مثل روز اول شده بود. به خوبى حركت مىكرد. صبح پرستارها آمدند. يكى از آنها گفت: <o:p> ;
– بچه در چه حال است؟
قاسم با شادمانى گفت:
– بچه خوب شده. </SPAN& gt;
و چون نگاه پرسشگر پرستار را ديد ديگر چيزى نگفت.
پرستار باند و پنبه را طبق معمول از روى پاى قاسم برداشت تا آن را تعويض كند. ورم پا به كلى تمام شده بود. فاصلهاى بين پنبهها و پا بود. گويى اصلا زخم و جراحتى وجود نداشته است. پرستار با تعجب به قاسم نگاه كرد و بعد سراسيمه به سمت تخت پسرك برگشت. پارچه را از روى او كنار زد. هيچ اثرى از زخم در پاى پسرك پيدا نبود.
لحظهاى بعد در اتاق، جاى سوزن انداختن نبود. دكترها، پرستارها و مريضها همه آمده بودند. قاسم در ميان سيل جمعيت مادرش را ديد كه با چشمهاى قرمز و ورم كرده به طرفش مىآمد!
بازنويسى از كتاب داستانهاى شگفت، نوشته شهيد محراب آيتالله دستغيب
http://haram.masoumeh.com