ولی ِ خدا بر زمین است که به داد هر نیازمندی از هر دین و ایمانی می رسد…
«ما را فراموش نکنید.»
نگاهشان کردم تا آخرین تپه محو شدند.
ما مرده هایی بودیم که زنده شدیم. این را پیرمرد خارکنی گفت که ما رو پیدا کرد. دست از کار کشید تا ما را به خانواده مان برساند تا به قول خودش با مژدگانی ای که می گیرد، یک سور و سات حسابی راه بیندازد. نمی توانستم از آن جا دل بکنیم. وقتی احمد قسمتی از شیار را که پاک شده بود، با دست عمیق کرد، غم عالم به دلم ریخت. شاید این شیار خاصیتش را برای گمشدگان دشت حفظ کند. خم شدم و به رسم خداحافظی شیار را بوسیدم و دانبال خارکن راه افتادیم. حالا که پیدا شده بودیم، جای آنکه خوشحال باشیم، دلتنگ گم شده ای بودیم که بر آن تپه ای که از آن دور می شدیم، محو شده بود.
مادر آب انار را به سوی پدر دراز کرد که مدام به پشت دستش می زد و نچ نچ می کرد و آه می کشید.
مادر گفت: «بچه ام بس که آفتاب به مغزش خورده، عقلش را از دست داده.»
بابا آب انار را گرفت و گفت: «بعید هم نیست. مگر سلیم نبود که در تیغ آفتاب عقلش را از دست داده و چه حرف ها که نمی زد.» و آب انار را دم دهانم گرفت و گفت: «بخور پسرم گرما زده شده ای و هذیان می گویی.»
حکیم از خواندن کتاب پوست بزرگش فارغ شد. کنج لب هایش را پایین کشیده بود و ابروانش را بالا برده بوددست دراز کرد و پلک زیر چشم راستم را پایین کشید و گفت: «این حرف ها خاصیت سن است. قبل از بلوغ، همه شان دچار توهم و خیالبافی می شوند. می خواهند خودنمایی کنند. خودشان را به بی عقلیمی زنند تا جلب ترحم کنند… گفتی در صحرا چه خوردید؟
گفتم: «حنظل» و خواستم بگویم که از معجزۀ دست سرور چفدر شیرین و گوارا شده بود که حکیم مهلت نداد و گفت: «دیگر بدتر، نشنیده اید زهر حنظل چطور عقل را زایل می کند؟»
مادر به سر زد و نالید: «نادر برایت
بمیرد که گرسنگی و تشنگی کشیدی.»
گفتم: «اتفاقا برعکس، خاصیت حنظلی که سرور به خودمان داد، نه گرسنگی کشیده ایم و نه تشنگی. تازه خیلی هم… »
پدر حرفم را برید و گفت: «نمی خواهم این مزخرفات را بشنوم.» و رو به حکیم ادامه داد: «رحم کنید. پسرم دارد از دست می رود» حکیم کیسۀ کوچکی را از جیب درآورد و به پدر داد و گفت: «این دارو بد بوست و بد طعم، اما خاصیتش حرف ندارد. هم زهر حنظل را می بُرد و هم دیوانگی را از سرش می پراند.»
خواستم اعتراض کنم که من دیوانه نیستم و هرچه دیدم و گفتم راست است، اما ترسیدم برای پرحرفی ام دارویی دیگر اضافه کند.
با رفتن حکیم، پدر بر خلاف تصورم با خشونتی عجیب که در چشمان و لحن صدایش موج می زد، به رویم خم شد و گفت: «ترجیح می دادم بمیری تا آن که بگویند دیوانه شده ای. پس دست از این مسخره بازی ها بردار و دیگر مزخرف نگو.»
خواستم اعتراض کنم، اما پدر دست دست بالا آورد و گفت: «حرف نزن. اگر هم بر فرض محال آن چه گفتی درست باشد، نمی خواهم کلمه ای در موردش با کسی حرف بزنی. نمی خواهم فکر کنند که از مذهب خارج شده ای. خدا شاهد است اگر باز هم حرف آن سرور را بزنی، در همان صحرا به چهار میخ میکشم تا در تیغ آفتاب بریان شوی. اگر یک بار دیگر با این اجمد سلام و علیک کنی، قلم پایت را می شکنم. فهمیدی!»
چنان فریادی توی صورتم کشید و نفسش چنان داغ و آتشین بود که بی اختیار سر به تسلیم تکان دادم و به مادر نگاه کردم بلکه میانجی شود اما اخم و خشونت چشم های او دست کمی از چشم های پدر نداشت.
مگر می توانستم احمد را نبینم و از حال و روزش با خبر نشوم!؟ بخصوص پچ پچ همسایه ها کلافه ام میکرد. که احمد و محمود مجنون شده اند و احمد کارش زار است. آنقدر گفتند که خودم هم به شک افتادم. نکند واقعاً دچار توهم شده ام و آن هم تأثیر آفتاب است؟ کلید راز پیش احمد بود و من از یک روز غیبت پدرم استفاده کردم و به دیدار احمد رفتم بر خلاف تصورم احمد نه غمگین بود و نه رنجور. هیچ وقت او را این طور سرحال ندیده بودم.
با اشتیاقی صد چندان مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «خیلی اذیتت کرده اند؟»
گفتم: «بلایی به سرم آورده اند که سر گرگ بیابان نمی آوردد. جرأت ندارم از خانه بیرون بیایم. تا می آیم آنقدر مجنون مجنون می شنوم که ترجیح می دهم زود به خانه برگردم. از آن طرف پدرم مجبورم کرده یک کلمه از انچه اتفاق افتاده، با کسی صحبت نکنم و به خصوص دیگر تورا نبینم. راستش خودم هم به شک افتاده ام احمد! نکند هرچه دیده ایم خیالات بوده؟ آفتاب کم به مغزمان نخورد…»
احمد بازویم را گرفت و گفت: «اینجا نمی شود صحبت کرد، بیا برویم به طرف نخلستان… »
به سوی نخلستان را افتادیم. خوشه های خرما در رنگ های نارنجی و سرخ و سیاه از نخل ها آویزان بودند. روی پشته ای نشستیم و به درختی تکیه دادیم. احمد ساکت بود. نمی دانم به چه فکر می کرد؟ ما تبسمی بر لب داشت. پرسیدم: «حکیم به سراغ تو هم آمد؟»
سر تکان داد. خندید و گفت: «عجب حکیمی! به زور آمده بود جوشانده به خوردم بدهد. می گفت اگر تو محمود بوده ای و حنظل خورده ای تا مجنون نشده ای باید درمانت کنم. اما پدرم جوابش کرد. گفت: «نمی دانم پسرم چه دیده و چه شنیده، اما مطمئنم هیچ وقت حالش به این خوبی و خوشی نبوده است.»
گفتم: «مگر تو ماجرا را برایش نگفته ای؟»
جواب داد: «مگر می شود نگویم؟ البته پدرش سفارش کرد آن را برای دیگران سفارش نکنم. می گوید خطرناک است و کار دستم می دهد. اما نمی دانی خودش چه حالی شد. فوری کتاب هایش را آورد و تا شب به آن ها ور رفت. آخر سر با ذوق و شوق گفت که هویت سرور را پیدا نکرده است.»
سرم داغ شد. به زحمت آب دهنم را فرو دادم و گفتم: «مرا بگو آمده بودم مطمئن شوم آن چه دیده ایم خیالات بوده، آن وقت تو مژده سرور را می دهی؟»
خوشۀ کوچک خرمایی جلوی پایمان به زمین افتاد. احمد در حالی که خم می شد آن را بردارد گفت: «پس معلوم است خیلی اذیتت کرده اند وگرنه آن ماجرا طوری نبود که به این زودی در آن شک کنی یا فراموشش کنی. بیاد بیاور صورت زیبای سرور و بوی
خوشش را. راستی می توانی
آن بوی خوش را به این زودی فراموش کنی.»
خرمایی را که به سویم دراز شده بود گرفتم و به دهان گذاشتم. شیرین بود و مرا یاد حنظلی انداخت که در آن بیابان مرا سیر و سیراب کرد و انگار مشام من از آن بوی خوش پر شد که اشکم درآمد. گفتم: «مگر می توانم فراموشش کنم؟ بگو که پدرت چه چیزی دربارۀ او پیدا کرده؟ »
احمد خوشۀ خرما را کف دستم گذاشت. صورتش یرافروخته بود و چشمانش می درخشید.
با هیجان گفت: « پدرم همان را گفت که سرور گفته بود. که نشانه هایش به امام غایب شیعیان فرزند ابی الحسن عسگری می ماند. چندین نام دارد محمد، عبدالله و مهدی. یادت می آید که گفت فرزند حسن بن علی است؟ معجزاتش را به یاد آور. پدرم گفت او نه اسیر مکان است نه اسیر زمان، آن طور که ماییم.»
گفتم: «اما، ما که شیعه نیستیم. پس چرا به دادمان رسید؟»
با اشتیاق زیاد از جا پرید. دست هایش را به هم زد و گفت: « پدرم می گوید او ولی ِخدا بر زمین است که به داد هر نیازمندی از هر دین و ایمانی می رسد. نمی دانی چه حال و روزی دارم. از شوق و دلتنگی پرپر می زنم. دلم می خواهد از اینجا بروم. خودم را گم کنم و صدایش بزنم و آنقدر گریه کنم، آن قدر استغاثه کنم که به کمکم بیاید و آن وقت دیگر دست از دامنش بر ندارم. شده پشت سرش تا آن سر دنیا می روم و دیگر هرگز یک لحظه هم از او جدا نمی شوم. مثل همان مرد سپید پوش، دیدی با چه شیفتگی به امام نگاه می کرد. همین روزها راه می افتم و می روم. پدرم هم به وجود سرور ایمان آورده. می گوید می دانم که بالاخره تاب نمی آوری و به دنبال او می روی.»
شوقش بیشتر در دل من ترس می انداخت تا علاقه و همدلی ام را بر انگیزد. گفتم: « واقعا می خوای بروی؟ خانواده ات چه می شود. اگر گم و گور شوی و بلایی به سرت بیاید و سرور هم به کمکت نیاید چه؟ چه کار می کنی؟ »
به یاد پدرم و خشونت نگاهش افتادم. احمد با لبخندی عجیب به من خیره شد. در نگاهش ترحم بود و بس. جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت: « باز هم حرف سرور درست درآمد. احمد زودتر و محمود دیرتر. نه محمود جان، من شک ندارم و مطمئنم اگر او را از ته دل بخوانم، اجابت می کند.»
و ناگهان من را در آغوش گرفت و به سینه فشرد و گفت: «دلم برایت تنگ می شود. تو تنها کسی در این دنیا هستی که من رازی مشترک با او دارم، برای همین برایم از همه عزیزتری، خدا حفظت کند.»
دلم می خواست با او بروم و مثل او امام را صدا بزنم، اما بوی دهان پدر، بوی بد دهان پدر که مرا از گفتن آنچه دیده بودم، باز می داشت، باعث شد که از رفتن با احمد منصرف شوم. از فکر اینکه احمد می رود و ممکن است دیگر او را نبینم، دلم به درد آمد. نمی دانم چرا مطمئن بودم احمد که برود، یقین من از دیدن سرور به خیال بدل می شود، همان چیزی که پدر و مادر به آن نسبت می دادند…
محمود سکوت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد. پسرش با سینی هندوانه وارد شد. بوی هندوانه سرحالم کرد. چقدر به جا بود. همان طور که قاچی هندوانه یه دهان می گذاشتم گفتم: «آن حنظل هایی که خوردید به خنکی و شیرینی این هندوانه ها بود؟»
محمود فارسی گفت: «بسی شیرین تر و گواراتر از هر میوه ای که در دنیا پیدا می شود.»
پرسیدم: «به من گفتند شما شیعۀ حضرت علی(ع) هستید. چطور شد که بعدها به شیعیان پیوستید؟»
مسلم قاچی هندوانه به دهان گذاشت و گفت: «هنوز نیمۀ ماجرا مانده است. حیف که مجبورم بروم اما باید قول بگیریم که باز هم ماجرا را برایم تعریف کنید. »
محمود گفت: «خدا می داند چندبار این قضیه را شنیده ای و باز هم مثل روز اول اشک می ریزی و اشتیاق نشان می دهی. »
مسلم دست به زانو زد و برخاست و گفت: «هزار بار هم که بشنوم کم است. پس هوای کاتب ما را داشته باش و به فکر جمعی باش که از برکت این ماجری تو اثر می گیرند.»
بلند شدم و با مسلم روبوسی و خداحافظی کردم. محمود تا دم در او را بدرقه کرد و وقتی از در وارد شد، از هیبت و روشنایی صورتش دلم لرزید. اگر مرید امام چنین باشد پس خودش چگونه مردی است! پسر با نشستن محمود بلند شد برود اما پدرش او را صدا زد و گفت: « مهدی جان بیا! »
مهدی ایستاد. به پدر لبخند شیرینی زد. جلو آمد و به اشارۀ او سرش را روی زانوی پدر گذاشت. محمود رو به من گفت: «خسته تان کردم. می خواهید بقیه ماجرا را روز دیگر بگویم؟»
دو زانو نشستم و گفتم: « ابداً! اگر می دانستید چقدر مشتاقم، یک لحظه هم مکث نمی کردید. مگر اینکه خودتان خسته شده باشید. »
سرش را تکان داد و در حالی که موی مهدی را نوازش می کرد گفت: «فقط وقتی یادم می افتد که چه سال هایی را در گمراهی گذرانده ام، غبطه می خورم… هرچند غبطه خوردن سودی نداره… »</o:p& gt;
از سرمایه ای که پدرم داده بود و پولی که خودم جمع کرده بودم، حیواناتی خریده و آن را به مسافرین و زواری که از حلّه به کاظمین و سامرا می رفتند، کرایه می دادم و خود هم ناچار همراهشان می رفتم. بعضی از مسافرین به خصوص تجار و آن ها که دستشان به دهنشان می رسید، فکر می کردند که مرا هم همراه حیواناتم اجاره کرده اند. امر و نهی می کردند و از پول کرایه کم می گذاشتند و خلاصه حسابی حرصم می دادند.
یادم است یه روز از کاظمین برگشته بودم. مسافرانم تجاری بودند که از کاظمین مال التجاره به حلّه می آوردند. چز اینکه مثل نوکر با من رفتار می کردند، بیش از اندازه بار حیواناتم کرده بودند، طوری که آن ها را از نفس انداختند. دست آخر هم ار آنچه طی کرده بودیم، کمتر پرداختند و این باعث دعوا شد، اما هرچه جوش زدم و داد و فریاد راه انداختم فایده نکرد. رئیس کاروان گفت: «همین است که هست. یک دینار هم بیشتر نمی دهیم.»
من هم وقتی دیدم در افتادن با آن ها بی فایده است، از خستگی روی سکو نشستم. دهانم از خشم کف کرده بود و بدتر از آن، جانم آتش گرفته بود. شترهایم نالان و خسته روی زمین ولو شده بودند و اسب هایم از
نفس افتاده بودند. دستار از سر باز کردم و عرق سر و صورتم را خشک کردم. چشمم به لباس سفیدی افتاد که کنارم آرام موج می خورد. سر بلند کردم، مردی بود لاغر اندام و بلند قامت با موها و ریش قهوه ای و تبسمی بر لب که مرا تا حدودی آرام کرد.
گفت: «شما محمود فارسی هستید؟ شنیده ام حیوان کرایه می دهید.»
گفتم: «من محمود فارسی هستم، اما حیوان کرایه نمی دهم. مسافرین قبلی چنان بلایی به سرم آورده اندکه دیگر قید این کار رو زده ام. بروید سراغ کسی دیگر.»
با مهربانی گفت: « آخر همه که محمود فارسی نمی شوند که در کمترین زمان مارا به سامرا برسانند.»
داغ دلم تازه شد. گفتم: « بله دیگه، ما این طوررسیدگی می کنیم، آنوقت زوار حق ما رو می خورن
د.»
خندید. دندانهایش مثل مروارید سفید بود. گفت: « که آدم با آدم فرق می کند. ما چند نفر زوار شیعه هستیم که می خواهیم زودتر برویم. پول کرایه ات را هم پیش می دهیم، به هر قیمتی که خودت تعیین کنی. حالا برادری کن و جواب رد نده.»
صدایش چنان دلنشین بود که خلق تنگم ر باز کرد. گفتم: «فعلا که حیواناتم خسته اند. فردا آن ها را به کنار چشمه می برم. بایید آن جا تا جواب بدهم که می آیم را نه.»
گفت: «خدا خیرت بدهد.» و راه افتاد. باد در عبایش افتاده بود و موج بر میداشت. سخت ترین کارها بردن حیوانات به کنار چشمه و قشو کردن آن هاست.
مشکل به درون آب میروند و وقتی رفتند، دیگر از آب دل نمی کنند. بخصوص شتر نر و چموشی داشتم که تا چشمش
به آب می افتاد، شروع می کرد به لگد پرانی و گاز گرفتن گرفتار آن شتر بودم. هر کاری می کردم به درون آب نمی رفت. دفعۀ قبل هم نتوانستم او را توی آب بفرستم. تمام تنش پر از کنه و جانور شده بود. با چوپ می زدمش. خرناس می کشید و دندان هایش را نشان می داد. نوازشش می کردم، خیره سری می کرد و لگد می پراند. آن قدر ذله ام کرد که شروع به فریاد زدن و ناسزا گفتن. صدایی گفت: «چرا به حیوان خدا ناسزا می گویی؟»
همان مرد دیروز بود با مردی دیگر که کوتاه تر بود و عمامه ای سبز بر سر داشت. گفتم: «از دست این حیوان کلافه شده ام. هر کاری می کنم به درون آب نمی رود. می ترسم جانورهای تنش به حیوانات دیگر سرایت کند.»
مرد در حالی که آستین هایش را بالا می زد، گفت: «حق داری. هم خودت خسته ای هم این زبان بسته ها. دست تنها سخت است. ما کمکت می کنیم.»
گفتم: «نه لازم نیست. شما چرا زحمت بکشید برادر؟ اسمتان را هم نمی دانم.»
گفت: «من جعفر بن خالد هستم، این هم برادرم محمد بن یاسر است. زحمتی هم نیست. ما اگر به داد برادر مسلمانمان نرسیم پس مسلمانی به چه درد می خورد؟»
جلو آمد و با یک حرکت، دهنۀ شترم را گرفت. حیوان سرعقب کشید و لجاجت کرد. اما جعفر شروع کرد با حیوان صحبت کردن، طوری که انگار با آدم حرف می زند. به همین شیوه او را آرام آرام به طرف آب برد. برادرش محمد هم وارد شد و شروع کرد بر تن حیواناتم دست کشیدن و قشو کردن.
درست انگارحیوان خودش را تمیز می کند. شتر نر باز هم سرش را پس می کشید، اما آن مقاومت سابق را نداشت. جعفر ناچار شد تا کمر توی آب برود. شتر همراهش رفت. و شروع کرد به ذوق کردن و پوزه و سر وگردنش را در آب فرو بردن. خندیدم و گفتم: «مثل اینکه جعفر آقا این حیوان قسمت خودتان است وعوض تشکر خودش شما را تا سامرا می برد.»
محمد گفت: «پس الحمدالله موافقت کردید؟»
& #x0D;گفتم: « تا حالا در خدمت ارباب ها بودم. حالا خدمت برادر هایم را می کنم.»
قرار گذاشتیم دو روز بعد حرکت کنیم. هرچه کردم که مثل سایرین نیمی از کرایه را پیش بگیرم و نیم دیگر را بعد از رسیدن به مقصد، زیر بار نرفتند و کرایه ام را پیشاپیش پرداختند. از خوشی سر از پا نمی شناختم. دلیلش را هم نمی دانستم. البته به خاطر خوش حسابی و خوش خلقی شان نبود. به نظرم مؤمن واقعی می آمدند. و من سال ها بود با چنین مردانی نشست و برخاست نکرده بودم. دین و ایمان من فقط در نماز خواندن و روزهگرفتن خلاصه می شد، آن هم فقط از ترس قیامت و آتش جهنم.
چهارده نفر بودند و من جلو دارشان بودم. هروقت بر می گشتم و به صورت یکی از آنها نگاه می کردم چنان تبسم مخلصانه و مهربانی می کرد که شرمنده می شدم.
<SPAN style="LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Tahoma','sans-serif'; FONT-SIZE: 9pt; mso-bidi-language: FA" lang=FA&g t;جفر سوار همان شتر نر بد قلق بود که حالا با آرامش پیش می رفت. ظهر به واحه ای رسیدیم و توقف کردیم تا نماز بخوانیم و لقمه نانی بخوریم. تا به خود بجنبم آن ها شترها را نشانده بودند و این وظیفه من بود نه آنها. نمازشان را به جماعت خواندند و من به فُرادا. طبق عادت گوشه ای نشستم و بقچۀ نان و خرمایم را باز کردم. اولین لقمه را به دهان گذاشتم، چشمم به آن ها افتاد که دور سفره شان نشسته اند و بی آنکه دست به غذاببرند خیرۀ من اند. گفتم: «بفرمایید. غذایتان را بخورید.»
مسن ترین آن ها نامش سیاح بود، گفت: «چه معنی دارد آن جا تنها نشسته ای و غذا می خوری؟ خدا گواهاست اگر نیایی کنار سفرۀ ما بنشینی، دست به غذا نمی بریم.»
محمد سرک کشید و گفت: «ببینم چه می خوری؟ نکند غذایت از خوراک ما رنگین تر است؟»
خجالت کشیدم. سفرۀ نان و خرمایم را برداشتم و کنار آن ها نشستم. خوراکشان مثل من نان و خرما بود، منتها خرمای آن ها رطب بود و خرمای من خارک. به یاد ندارم در هیچ سفره ای غذا آنقدر به من مزه داده باشد. حرف ها و شوخی های شیرینی می کردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار می کردند.
بعد از غذانوشیدنی گوارایی به نام چای گرداندند که خستگی را از تنم به در کرد. دوباره راه افتادیم، اما من دلم می خواست این سفر هیچ وقت تمام نشود و من از دیدن آن صورت های بشاش و مهربان محروم نشوم. چند روزیکه گذشت، انس و الفت عجیبی به آن ها پیدا کردم. بخصوص نماز خواندن و دعاهای شبانه شان بسیاردلنشین بود. برایم خیلی سخت بود که نتوانستم در عبادت هم مثل غذا خوردن و خوابیدن با آن ها شریک شوم. آخرین شبی که با هم بودیم، خواب به چشمانم نمی آمد. دلم گرفته بود و خیرۀ آسمان پر ستاره بودم. چه بسیارشب ها مه به تنهایی گوشه ای می خوابیدم و به آسمان پر ستاره خیره می شدم. اما آن شب کسانی که کنار من خوابیده بودند، تنهایی مرا پر کرده بودند. نسبت به هیچ کس در طول زندگی چنین محبت و کششی احساس نکرده بودم. مطمئن بودم ایمان و خلوص این چهارده مرد شیعه است که مراچنین تحت تأثیر قرار داده است. آن ها کجا و من کجا؟ من با افراد زیادی از هر دین و مذهبی همراه شده بودم. حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند، با من چنین رفتار نکرده بودند.
ناگهان شهابی از آسمان گذشت. آسمان پر ستاره و آن شهاب و التهاب درونی مرا یاد خاطره ای دور انداخت، خاطره ای که هر چه فکر کردم، به یادم نیامد. به مغزم فشار آوردم، آنقدر که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم:
در بهشت بودم. کنار درختان بزرگی به رنگ های مختلف و میوه های گوناگون. عجیب اینکه ریشۀ درختان درهوا بود و شاخه شان در دسترس، به صورتی که می توانستم به راحتی از هر میوه ای بچشیم و بخوریم. چهارنهر از اطرافم می گذشت، در یکی شربت بود و در دیگری شیر و در دوتای دیگر عسل و آب جاری بود.
کافی بود خم شوی و از هر کدام که می خواهی بنوشی. مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها می خوردندو از نوشیدنی ها می نوشیدند. دست دراز کردم تا من م میوه ای بچشم، اما ناگهان میوه ها از دسترس من دورشدند. خواستم آب و شربت و عسل و شیر بنوشم، اما تا خم شدم، جوی ها چنان عمق یافتند که از دسترس من دور شدند.
از آن جماعت پرسیدم: «چرا شما به راحتی می خورید و می آشامید اما من نتوانستم؟»
گفتند: «زیرا تو هنوز پیش ما نیامده ای؟»
ناگهان عده ای سپید پوش را دیدم که پیش می آیند و زمزمه هایی را شنیدم که می گفتند: «بانوی ما دخت پیامبر فاطمۀ زهرا (س) است که می آید.»
ملائکه بسیاری اطراف دخت پیامبر بودند و هر لحظه به تعدادشان افزون می شد. وقتی دخت پیامبر نزدیک شدند، کنارشان جوانی بلند قامت و چهارشانه را دیدم که صورتش به نظرم آشنا می آمد.
مرا که دید تبسمی دلنشین کرد. چشمم به خال گونه اش افتاد، ناگهان به یاد آن صحرا و تشنگی و سرور افتادم. در خواب به خود لرزیدم. زمزمۀ مردم را شنیدم که می گفتند: « او، محمد بن حسن، قائم منتظر است.»
مردم برخاستند و سلام کردند بر حضرت فاطمه (س). من هم ایستادم و گفتم: « السلام علیک یا بنت رسول الله »
گفتند: «و علیک السلام ای محمود! تو همان کسی نیستی که این فرزندم تورا از عطش نجات داد؟»
گفتم: «بله، او سرور و ناجی من است.»
گفتند: «نمی خواهی تحت ولایت او درآیی؟»
گفتم: «این آرزوی من است.»
حضرت تبسمی کردند و گفتند: «بشارت بر تو باد که رستگار شدی.»
نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود. پشیمان جلو دویدم و خواستم دست اورا بگیرم و طلب بخشش کنم که بیدار شدم.
جعفر آرام شانه هایم را می مالید و صدایم می کرد. هوشیار که شدم گفتم: «خواب امامتان را دیدم و خواب دخت پیامبر را.»
جعفر گفت: آرام باش و همه چیز را تعریف کن.»
آب به خوردم دادند. حالم که جا آمد، ماجرا را از اول، از آن صحرای برهوت و معجزۀ سرور تعریف کردم تا به این خواب رسیدم. سیاح مرا در آغوش کشید و گفت: «الحق که بوی بهشت می دهی. فردا باید با ما به مرقد امام موسی بن جعفر بیایی و شیخ ما را ببینی. از همان ساعت که دیدمت، با تو
احساس دوستی کردم و حالا دلیلش را می دانم که چرا. »
به گریه افتادم. دست هایش را گرفتم و برچشمانم گذاشتم. خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت. در آغوشم گرفت و هر دو گریه کردیم.
فردا به مرقد امام موسی بن جعفر (ع) رفتیم. یکسره خدا رو شکر می کردم که مرا هدایت کرده است. خدّام مرقد به استقبال ما آمدند و گفتند شیخ از صبح بی تاب است و می گوید مردی محمود نام در راه است. می اید تا به دوستداران امام عصر ملحق شود، و به ما حکم کرده که اورا تکریم و احترام بسیار کنیم و به نزد شیخ ببریم. همراهانم به شنیدن این سخن به سر زدند و گریستند. به خود نبودم. جعفر بازویم را گرفت و گفت: «بیا برادر! خوشا به حالت که خدا و ائمه این طور هوایت را دارند. شفاعت ما را هم بکن.»
نشستم. قدرت حرکت نداشتم. شنیدم که شیخ می آید. و بلندم کرد و چنان دوستانه و مشفقانه مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست می شناسدم. آنقدر به نظرم آشنا می آمد که نمی توانستم چشم ازش بردارم.
آن چشم ها و ابروهای به هم پیوسته و آن لب های کشیده و همیشه متبسم. مرا یاد کسی می انداخت که… اما کی؟ این چهره آشناتر از آن است که… گفتم: «ای شیخ، خوابی دیده ام و ماجرایی دارم ک
ه… »
حرفم را برید و گفت: «می دانم. هم خوابت را می دانم، هم اسم و رسمت را و هم ماجرایی را که بر تو رفته. دیشب بانوی ذو عالم حضرت فاطمه (س) به خواب من هم آمدند و گفتند که رفیق و یار بیابان و عطشت خواهد آمد تا آن طور که فرزندم وعده داده بود، او جزء یاران ما درآید. حالا مرا شناختی؟»
دلم می خواست از شوق فریاد بکشم. صورتش را در حلقۀ دستانم گرفتند و در چشمانش خیره شدم.
<SPAN style="LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Tahoma','sans-serif'; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: 'Times New Roman'" lang=AR-SA& gt;گفتم: «احمد عزیزم! دوست من. همان شیخی که درباره اش شنیده ام؟»
گفت: « من سال ها پیش شیعه شدم و باید بگویم که باز هم سرورمان را دیدم و گله کردم که پس کی یار مرا به من می رسانی که شکر خدا دعایم برآورده شد و حال تو اینجایی.»
چه می توانستم بگویم؟ پیشانی اش را بوسیدم و شکر کردم به درگاه خدایی که مرا قابل دانست و به راه حق هدایت کرد.
مد
تی بود محمود فارسی سکوت کرده و خیرۀ من بود به خود آمدم و ناگهان به یاد چهاردهمین روایت افتادم و گفتم: «عجیب نیست که چهاردهمین روایت من مربوط به معصوم چهاردهم، حضرت قائم (ع) باشد.»
محمود فارسی دستم را با هر دو دست گرفت و در چشمانم خیره شد. در سایه روشن غرب، نگاهش برق عجیبی داشت. با صدایی پرطنین اما لرزان گفت: « نه، عجیب نیست دوست من، اگر به حضور آن غایب بزرگوار ایمان بیاوری، هیچ معجزه ای از او بعید نیست. »
خم شدم دستانش را بوسم. نگذاشت. در عوض سرم را پیش کشید و پیشانی ام را بوسید. دستم از شوق آنکه چهاردهمین روایت را بنویسم، می سوخت و وقت زیادی هم باقی نمانده بود. پس سراسیمه از جا برخاستم و اذن رفتن خواستم. محمود فارسی خندید و گفت: «نامش را بگذار آن که زودتر رفت و آن که دیرتر آمد.»
گفتم: «دلهایمان چه به هم راه دارد!»
گفت: «عجیب نیست. چون هر دو تحت ولایت اوییم.»
از کتاب: آنکه که دیرتر امد…
http://karaj.womenhc.com