محمدرسول عاصمي
شما به تازگي رئيس يه بيمارستان شديد.يه روز صبح مثل هميشه وارد اتاق کارت مي شي و با يه گزارش متفاوت روي ميز برخورد مي کني.
وقتي به دقت مطالعه اش مي کني متوجه مي شي که مربوط به مرگ 3 تن از بيماران بستري شده در بخش مراقبت هاي ويژه قلب، در سه روز متواليه.
به مسئول دفترت مي گي مسئولين اين بخش رو خبر کنه تا به اتاق رئيس بيان و همچنين ازش مي خواي تا با مسئول حراست بيمارستان تلفني صحبت کني.
مطلب رو با هر کي در ميون مي زاري صحبت از يه معجزه يا جا خوش کردن عزرائيل مي شه.
آخه تو گزارش اومده که رو يه تخت خاص در سه روز متوالي سه نفر راس ساعت 8 صبح جان خود را از دست دادن و عجيب تر اينکه يکي از اين بيماران خيلي هم حال عموميش بد نبوده.
تصميم مي گيري که يه ذره به خرافات هاي ديگران ايمان بياري و تخت رو جا به جا کني.
ولي روز بعد دوباره خبر مي رسه بيماري که روي تخت جديد هم بود راس ساعت 8 صبح مرده.
ديگه واقعا باور مي کني که اون مکان يه مکان نفرين شده باشه .
سعي مي کني تا اين خبر به جايي درز نکنه تا اعتبار کاريت لطمه نبينه. آخه فقط يه هفته از رئيس شدنت مي گذره و اين موضوع اصلا قشنگ نيست.
شب که تو خونه ماجرا رو براي زنت تعريف مي کني، هم
سرت ميگه: شايد تو اون بخش يکي هست که به رئيس شدن تو حسوديش مي شه و با اين کار مي خواد تو رو عزل کنه!!!!
تمام شب رو به اين فکر مي کني که يعني کي مي تونه چنين کاري کرده باشه؟
تقريباً تمام کساني رو که تو اون بخش مشغول کارهستن از ذهنت مي گذروني، نا گهان متوجه مي شي که همسرت چمدونشو برداشته و داره از خونه مي ره بيرون.
– کجا داري مي ري؟
با گريه همراه با عصبانيت مي گه: خونه مامانم اينا؟
– چي شد يه هو؟
– ديگه نمي تونم تحمل کنم.خسته شدم!!
– چرا؟ مگه من چي کار کردم؟
– ديگه مي خواستي چي کار کني؟ تو تمام شب رو داشتي به پرستارات فکر مي کردي. اصلا به فکر من نيستي. من تازه امشب فهميدم که تو منو به خاطر چاق بودنم دوست نداري و دلت جاي ديگه اي گيره.
آخه همسرت دکتراي ذهن خواني تصويري داره و تونسته بوده تصاوير پرستارا رو تو ذهن تو ببينه.
امروز صبح که با عصبانيت بيشتر به محل کارت مي ري متو جه مي شي دقايقي پيش و در راس همون ساعت يکي ديگه از مريضاي همون اتاق مرده.
دستور مي دي که تمام پرسنل اون بخش چه دکتر چه پرستار رو به بهونه بحران اقتصادي اخراج کنن.
با اين کار، موضوع تو سايت هاي خبري پر مي شه و مردم هم پيگير ماجرا.
چند دقيقه بعد مافوقت هم دستور اخراج شما رو صادره مي کنه. ولي نه براي مرگ اون چند نفر و نه براي اخراج اين افراد. اون به شما مي گه : ما و کل رسانه ها شش ماهه که داريم مي کوشيم بگيم بحران اقتصادي به کشورما راه پيدا نکرده ولي تو همه زحمات ما رو به باد دادي!!
يه عکاس جسور تصميم مي گيره تا به بهونه اي راس اون ساعت تو اون اتاق باشه و از عزرائيل عکس بگيره.
براي همين با لباس پرستار وارد بيمارستان مي شه و شب رو زير تخت بغلي معروف شده به جايگاه مرگ سر مي کنه .
صبح با صداي جاروبرقي از خواب مي پره و متوجه مي شه فرد رو تخت مرده.
وقتي مي خواد از اتاق خارج بشه متوجه مي شه مشتي قمبر دو شاخه دستگاه حيات بخش رو کشيده و به جاي اون دو شاخه جارو برقي رو به پريز زده!
پي نوشت :
1- وقتي عکاس موضوع رو براي درج در روزنامه به سردبيرشون مي گه، اول بهش مي گن به تو ربطي نداره چون تو خبرنگار نيستي.(آخه به روحيه کشي عادت دارن)
2- بعد که خبر رو کار مي کنن ،اديتور ياد آوري مي کنه اصلا تو اينجور اتاق ها اجازه جاروبرقي کردن نميدن که!
من هم مي دونم، شما هم انقدر ايراد نگيرين،من که گفتم يارو جنبه رياست نداشته.خوب براي اينکه بتونه بازنشسته هاي فاميل رو بياره سر کار براشون يه پست ايجاد کرده بوده.
http://tehrankids.com