منوی اصلی

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.
موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

از خود بیگانگی در فلسفه غرب

فهرست مطالب

از خود بیگانگى«alienation»، یکى از مهم ترین مسائل انسان شناختى است که در رشته هاى گوناگون علوم انسانى از جمله جامعه شناسى، روان شناسى، فلسفه و حتى روان پزشکى مورد توجه قرار گرفته است.



مفهوم از خودبیگانگى


واژه «alienation» که در زبان فارسى غالبا به «از خودبیگانگى» ترجمه شده است، در فلسفه غرب سابقه طولانى دارد. ریشه این اصطلاح کلمه لاتینى «alius» به معناى «دیگر» است. پسوندen در زبان لاتینى صفت ساز است. بنابراین، «alien» به معناى منسوب به دیگرى است. از صفت alienفعل alienate ساخته شده است، به معناى «از آنِ شخص دیگر کردن» یا به عبارت واضح تر، «انتقال به غیر». سپس از این کلمه، اسم فعل alienation به معناى «انتقال به غیر» (الیناسیون) ساخته شده است. مورد استعمال اصلى آن مناسبات حقوقى است به معناى سلب حقى از یک شخص و انتقال آن به شخصى دیگر. اما با گذشت زمان، این مفهوم آن قدر توسعه پیدا کرده، که در جامعه شناسى، روان شناسى، فلسفه و حتى روان پزشکى کاربرد دارد. در روان شناسى و روان پزشکى
، الیناسیون عبارت است از حالت ناشى از اختلال روانى یا به اصطلاح، «روانى» بودن.(1) البته این معنا نیز با مفهوم حقوقى کلمه ارتباط دارد؛ زیرا از یک سو بیمار روانى، شخصى است که سلامت عقل خود را از دست داده است (عقل از او سلب شده است)، و از سوى دیگر، قانون پاره اى از حقوق چنین شخصى را سلب مى کند و به ولىّ یا وارث او انتقال مى دهد. این همان مفهوم قضایى «حجر» است. بنابراین، «فرد الینه» از جهت قضایى معادل «محجور» خواهد بود.(2)

دورنماى تاریخى از خودبیگانگى


واژه از خودبیگانگى در طول تاریخ گاهى مفهومى با بار ارزشى مثبت و گاهى نیز بار ارزشى منفى و ضد ارزش داشته است. آنچه در محافل علمى و فرهنگى مطرح و در اینجا مدّنظر است، کاربرد منفى آن است.


الیناسیون یا از خودبیگانگى به معناى مثبت یعنى وارستن از خود یا از خود بى خود شدن است. از این رو، به معناى خَلْسه یا وجد و حال عرفانى است.(3) اگر الیناسیون را به این معنا در نظر بگیریم، در واقع یک روش عرفانى (mystic) است براى رسیدن به دانش حقیقى. در این صورت، در مقابل روش عقلانى قرار مى گیرد. در روش عقلانى انسان مى کوشد با تحلیل و ترکیب مفاهیم به حقایق جهان دست یابد، ولى در روش عرفانى، عارف براى رسیدن به حقیقت سعى مى کند از خویشتن خویش بیرون آید و حقیقت را در خود حقیقت درک کند. بنابراین، تجربه عرفانى به معناى توضیح (explanation) رازهاى نهفته هستى نیست، بلکه به معناى رفتن در دل این رازها و پذیرفتن آن ها به همان صورت سر بسته است. به همین دلیل است که در عرفان ایرانى، در ستایش بیخودى و بیهوشى و نکوهش عقل و هوش مطالب فراوانى بیان شده است.تاریخ این نحوه تفکّر در غرب نیز از دیر زمان وجود داشته است؛ هم در ادیان بسیار کهن و هم در نظرات برخى از قدیمى ترین فلاسفه غرب (یونان). در اینجا به عنوان شاهد، نمونه هایى را به اختصار ذکر مى کنیم:فیلون اسکندرانى (حدود 40 م) این رگه عرفانى و شهودى را داخل در فلسفه و دیانت یهودى مى کند. در «سفر خروج» چنین آمده: «موسى به خدا گفت: اینکه چون نزد بنى اسرائیل برسم و بدیشان گویم خداى پدران شما مرا نزد شما فرستاده است و از من بپرسند که نام او چیست، بدیشان چه بگویم که خدا به موسى گفت: هستم آنکه هستم و گفت به بنى اسرائیل چنین بگو: اهیه (هستم) مرا نزد شما فرستاد.»(4) تعبیر فیلون از این عبارت آن است که خدا مى گوید: ماهیت من هستى است و هستى قابل توصیف و بیان نیست؛ یعنى ذات خداوند را نه با اندیشه تحلیلى، بلکه با مراقبت عرفانى جذبه، با بیرون آمدن از خویشتن مى توان دریافت، و کسانى را که نمى توانند این حال بى خویشتنى را درک کنند، «ساکنان همیشگى تاریکى اند» و سخنان کسانى که «در روشنایى زندگى مى کنند» باور ندارند.(5)در فلسفه نوافلاطونى قرن سوم نیز در آثار فلوطین (205ـ270 م) این تعبیر به کار برده شده است. او نیز راه دستیابى به دانش حق
یقى را بیرون شدن از خود و جذب شدن به سوى مطلوب مى داند.(6) چنانکه مى بینیم در فلسفه اشراقى و در یهودیت و مسحیت قرون وسطایى و در عرفان ایران و به طور کلى در تفکر شهودى، بى خویشتنى یا از خود بیگانگى ارزش مثبتى است. اما در عصر جدید، بخصوص از زمان هگل (1770ـ1831) به این سو، مفهوم از خودبیگانگى یا بى خویشتنى معناى منفى پیدا مى کند و تقریبا در همه حوزه هاى علوم انسانى، اعم از جامعه شناسى، روان شناسى، فلسفه و حتى روان پزشکى به عنوان یک آسیب و بحران که هویت انسانى را هدف قرار داده و او را نه تنها از مسیر کمال دور مى کند، بلکه سلامتى انسان را نیز تهدید مى نماید به کار رفته است.



هگل و از خودبیگانگى


در فلسفه هگل دست یافتن به دانش حقیقى (دانش مطلق) به معناى بازیافتن خویشتن است. هگل نیز مانند فلوطین معتقد است که دانش به معناى یگانگى داننده و دانسته است، اما به اعتقاد او این یگانگى با پیوستن انسان به خویشتن خویش حاصل مى شود، نه با بیرون آمدن از خویشتن. هگل بر این بارو است که اندیشه باید بر پاى خود بایستند و متعلق خود (دانسته عین) و در نتیجه، دانش مطلق، حاصل شود. اما جذب دانسته در داننده به این معناست که داننده ساختگار دانسته را بشناسد و از آنچه در درون آن مى گذرد سر در آورد. یعنى داننده دَرِ صندوقچه اسرار را باز کند و محتواى آن را بیرون ریزد. بدین ترت
یب، اسرارى باقى نمى ماند؛ نتیجه روش فلسفى یا تحلیلى توضیح اسرار است، و در نتیجه، نفى اسرار. این محور مرکزى اختلاف فلسفه هگل با تفکر شهودى است و گردش مفهوم بى خویشتنى از قدیم به جدید و از مثبت به منفى بر این محور صورت مى گیرد.بنابراین، مفهوم بى خویشتنى در عصر جدید و به ویژه در دست هگل وارونه مى شود. هگل مفهوم از خودبیگانگى را درحوزه هاى مختلف از جمله در حوزه دین به کار مى برد و از مجموعه سخنان وى بر مى آید که وى دین را یکى از عوامل از خودبیگانگى انسان به معناى منفى آن مى داند. هگل مى گوید: دو نوع قانون داریم: 1. قانون طبیعى؛ 2. قانون وضع شده. وى دین را مجموعه اى از قضایا مى داند که از ناحیه مرجعى وضع شده و ما ملزم به تبعیت از آن هستیم و مبناى چنین دینى را اعتبار و اقتدار آن مرجع مى داند نه تشخیص عقل. به نظر هگل، یهودیت یک چنین دینى است. هگل مى گوید: پذیرفتن دین یعنى پذیرفتن قوانین وضعى و مقهور اراده غیر شدن و بیرون آمدن از امتداد وجودى خود. هگل این وضع را «بریدن» یا «فصل شدن» انسان از طبیعت خود مى داند؛ زیرا در این حالت دیانت انسان که تعیین کننده رفتار اوست از طبیعت او نمى جوشد، بلکه از بیرون بر او تحمیل مى شود.(7) هگل جوهر از خودبیگانگى را در این نکته نهفته مى بیند که فرد انسان احساس مى کند حیات شخصیت فردى او خارج از ذات او، یعنى در جامعه و دولت وجود دارد. وى پایان از خودبیگانگى را عصر روشنگرى مى داند که حقایق تقویت کننده بیگانگى کاهش مى یابد. انگیزه خارجى امرى عینى و صددرصد محسوس و ملموس مى شود و دولت و سازمان دینى دیگر حقایقى هراس انگیز و اضطراب آفرین نیستند، بلکه بخشى از عالم مادى هستند که در معرض بررسى و تحقیق علمى قرار مى گیرند.(8)
هگل به از خودبیگانگى در حوزه اقتصاد نیز عنایت داشته و معتقد است تقسیم کار و تنوع آن انسان را از اینکه نیازهاى خود را تأمین کند و به آنچه تولید مى کند نیازمند باشد، دور مى سازد و سبب اعتماد انسان به غیر خود (انسان هاى دیگر و صنعت و فن) و پیدایش نیرویى برتر از انسان و حاکم بر او مى شود که از حیطه قدرت او خارج است و آن موجود بیگانه بر او مسلّط مى شود.(9)

فوئرباخ و از خودبیگانگى


فوئرباخ، که در حقیقت واسطه فکرى میان هگل و مارکس است، از خودبیگانگى هگل را در دین مطرح کرده است. فوئر باخ، که یک فیلسوف ماتریالیست است، دین را عامل بزرگ از خودبیگانگى انسان مى شمارد.(10) وى معتقد بود که آدمى حق، محبّت و خیر را مى خواهد و چون نمى تواند آن ها را تحقق بخشد، آن ها را به موجودى برتر، یعنى نوع انسان که آن را «اللّه» مى نامد، نسبت مى دهد و در وجود خدایى با این صفات مجسّم مى سازد و به این طریق از خود بیگانه مى شود. به همین دلیل، وى دین را مانعى در راه پیشرفت مادى، معنوى و اجتماعى انسان تلقّى مى کند. وى معتقد است که انسان در سیر خود براى رهایى از دین و به تعبیرى از خودبیگانگى، سه مرحله را گذرانده یا باید بگذراند: در مرحله نخست، خدا و انسان در دامن دین به هم آمیخته بودند؛ در مرحله دوم، انسان از خدا کناره مى گیرد تا روى پاى خود بایستد و مرحله سوم، که فوئرباخ همه را به سوى تحقق بخشیدن به آن فرا مى خواند، مرحله علم انسانى است که انسان ماهیت خود را باز مى یابد، مالک جوهر خویش مى شود، نوع انسانى خداى انسان مى گردد و به جاى رابطه خدا و انسان، رابطه نوع انسانى و انسان مطرح مى شود.(11)

مارکس و از خودبیگانگى


کارل مارکس براى «کار» بالاترین ارزش را قایل است و مى گوید: «انسان در روند کار، خود را مى سازد و سرشت نوعى خود را به جا مى آورد. بنابراین، زیستن یعنى کار کردن. به همین دلیل، مارکس کار را «تجلّى زندگى» مى نامد.(12) این تجلّى از زندگى ممکن است موجب «بیگانگى از زندگى» شود. ای
ن مشکل زمانى پیش مى آید که انگیزه کار نه «نیاز درونى»، بلکه «نیاز بیرونى» و «اتفاقى» باشد؛(13) یعنى وقتى که انسان ناچارباشد براى ادامه حیات خود، کار خود را و در واقع، خویشتن خود را مانند کالا بفروشد. کارل مارکس مى گوید: «انسان از طریق الوهیت و ایدئولوژى “خود حقیقى اش” را تحقق نمى بخشد، بلکه از طریق اتحاد با جهان به وسیله کار خلّاق، فعالیّت سازنده، و روابط اجتماعى عینى و هماهنگش، ذات خود را محقق مى سازد.»
مارکس بر این باور است که دین و آموزه هاى دینى یکى از موانعى است که در مسیر خود شکوفایى کامل انسان قرار دارد و عامل از خودبیگانگى او مى شود؛ به این بیان که دین با دادن وعده و وعیدهاى اخروى جلوى حرکت توده هاى مردمى را مى گیرد و نمى گذارد انسان ها در مقابل حکومت هاى استبدادى قیام کنند و از انسان یک موجود خیالى مى سازد و هیچ گاه انسان به هویت حقیقى خودش دست نمى یابد و به این صورت از حقیقت خود فاصله مى گیرد و از خود بیگانه مى شود. مارکس راه نجات انسان ها را از خودبیگانگى، مقابله با دین و از بین بردن دین مى داند.علاوه بر سه متفکر مذکور، توماس هابز (
Tomas habbes)، بندیک اسپینوزا (Bendict spinozsa)، جان لاک (John Locke)، ژان ژاک روسو (jean jacuess Rousseau)، ماکس شلر (Max scheler)، یوهان فیخته (Johann Fichte)، ولفونگ گوته (Wolfgang goethe)، ویلهلم ون هامبولت (Wilhelm von humboldt)، سورن کى یر که گورد (Soern kier kegoard) و پل تیلیخ (Paul Tilhich) از اندیشمندانى هستند که به مسئله از خودبیگانگى پرداخته اند.(14)



بررسى و ارزیابى


تأمّلى کوتاه درباره سیر تاریخى مفهوم از خودبیگانگى در فلسفه غرب و بدون تردید، پرداختن به مسئله «از خودبیگانگى» توسط اندیشمندان غربى به ویژه در سده هجدهم و نوزدهم میلادى نشان مى دهد که این مسئله یکى از مهم ترین مسائل انسان شناختى است. در واقع، یکى از دردهاى مزمن و خطرناکى است که انسانیت انسان را تهدید مى کند و حداقل فایده آن هشدارى است به همه انسان ها و رهبران فکرى و فرهنگى جامعه بشرى. اما تبیینى که اندیشمندان غربى از این مسئله ارائه نموده اند، از نظر متفکّران ما به جدّ مورد نقد و بررسى است؛ زیرا ما دین را مانع از خودبیگانگى مى دانیم، در حالى که آن ها دین را عامل از خودبیگانگى انسان مى دانند. وجه مشترک بیشتر این متفکران، به ویژه هگل، فوئرباخ و مارکس در زمینه رابطه دین و از خودبیگانگى، آن است که هر سه دین را به عنوان یکى از مهم ترین علل از خودبیگانگى بشر مى دانند و بر این باورند که تا بشر دین را کنار نگذارد، نمى تواند خویشتن خویش را بازیابد؛ زیرا آن ها دین را حاکم بر اندیشه بشرى مى دانند و معتقدند پذیرش دین یعنى مقهور اراده غیر شدن و بیرون آمدن از امتداد وجودى خود.نقد و بررسى این دیدگاه ها به صورت تفصیلى از حوصله این نوشتار خارج است، اما به برخى از اشکالات اساسى آن ها اشاره مى کنیم:


1. تقریبا در همه این دیدگاه ها به ویژه در سه دیدگاهى که بیان شد، این مطلب به چشم مى خورد که انسان را تنها در زندگى مادى این جهانى خلاصه مى کنند و دیگر ساحت هاى وجودى انسان را نادیده مى گیرند. حال آنکه، انسان موجودى است چند ساحتى که در جاى خود این مسئله به صورت مستدل به اثبات رسیده است.(15)


2. بیشتر این دیدگاه ها، خدا را موجودى ساخته ذهن خودآگاه یا ناخودآگاه بشر مى دانند. این ادعا فاقد پشتوانه استدلالى و برهانى است و در جاى خود به اثبات رسیده که خدا یک موجود خیالى ساخته ذهن بشر نیست، بلکه موجودى واقعى و حقیقى است که همه عالم هستى مخلوق، نیازمند و عین ربط به او هستند. به نظر مى رسد، با فرو ریختن این دو مبنا کلیه تحلیل هاى مبتنى بر آن از بین مى رود. به اعتقاد ما ریشه ها و عوامل پیدایش مسئله «از خودبیگانگى» به عنوان یک مشکل را باید در تعالیم و ادیان آسمانى جست وجو کرد و ادیان الهى پیش از هر متفکرى به این مسئله پرداخته اند و همواره با بیان هاى گوناگون به انسان ها هشدار داده اند که از این بیمارى خطرناکى که انسانیت آن ها را تهدید مى کند، غفلت نورزند.


پى نوشت ها:


&lt ;P style=”TEXT-ALIGN: justify; LINE-HEIGHT: 200%; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl; BACKGROUND: white” dir=rtl class=MsoNormal align=justify>1ـ نجف دریابندرى، درد بى خویشتنى، ص 1و2و3.


2ـ همان.


3ـ روشن است که این نوع سر در آوردن از اسرار قابل نقل و توصیف نیست به گفته سعدى «آن را که جز شد خبر باز نیامد» یا به گفته مولوى:


این مباحث تا بدین جا گفتنى است     هر چه آید زین سپس بنهفتى است


ور بگویى ور بکوشى صد هزار             هست بیگار ونگردد آشکار


یا سعدى که چنین مى گوید:           


گر خسته دلى نعره زند بر سر کویى                عیبش نتوان گفت که بى خویشتن است آن


یا در اشعار عرفانى امام خمینى (ره) به این ابیات بر مى خوریم:


فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم                         همچو منصور خریدار سر دار شدم


4ـ سفر خروج، 3:14و15.


5ـ فلسفه شرق و غرب، به نقل از نجف دریابندرى، درد بى خویشتنى.


6ـ راسل، تاریخ فلسفه غرب، ص 417.


7ـ نقل شده در تیلر «هگل»، ص 56 و 57.


8ـ محمود رجبى، انسان شناسى، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى (ره)، ص 82.


9ـ همان.


10ـ على شریعتى، مجموعه آثار (بازگشت به خویشتن)، ش 27.


11ـ محمود رجبى، پیشین، ص 83.


& lt;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: ‘Times New Roman'” lang=AR-SA>12ـ مارکس، انگلس، مجموعه آثار، سوم، ص 217.


13ـ همان.


14ـ براى مطالعه بیشتر ر.ک: نجف دریابندرى، درد بى خویشتنى، بررسى مفهوم بى خویشتنى در فلسفه غرب / زورنتال و…، الموسوعه الفلسفیه، ترجمه سمیر کرم بدوى عبدالرحمان.


15ـ مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، تهران، صدرا، 1368، ج 1 / محمدتقى مصباح، معارف قرآن بخش انسان شناسى، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى (ره)، / احمد واعظى، انسان در اسلام، تهران، دفتر همکارى حوزه ودانشگاه، 1377 / محمود رجبى، پیشین.



منابع:
1. فرهنگ تاریخ اندیشه ها، جلد اول، چاپ اول 1385


http://www.bashgah.net

به این مطلب امتیاز دهید:

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید