امام على(ع) و حق
در بازگشت رسول خدا از حجة الوداع، اين آيه بر او نازل شد: {يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربّك و ان لم تفع
ل فما بلغت رسالته والله يعصمك من الناس…} (مائده، 67)؛ «اى پيامبر آنچه را از سوى پرودگارت به تو آمده، برسان و اگر اين كار را نكنى، پيام او را نرساندهاى، و خدا تو را از فتنه و گزند مردم نگاه مىدارد…»
رسول خدا پيام را ابلاغ كرد و در حالى كه دستهاى امام على(ع) را بالا برده بود تا آنجا كه سفيدى زير بغل هر دو پيدا بود، خطاب به مسلمانان فرمود: «ألا من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه… و أدر الحق معه حيثما دار»(بحارالانوار ، ج 10، ص 120، روايت 1 باب 8.)
«آگاه باشيد، كسى را كه من مولاى اويم، على آقاى اوست. خدايا دوست بدار كسى را كه على را دوست داشته و ولايت او را پذيرفته است و دشمن بدار كسى را كه با او دشمنى كند و حق را از او بگردان».
اين سخن را در حالى به مسلمانان مىگفت كه بيشتر و بهتر از همه على(ع) را مىشناخت. مىدانست كه على(ع) از زمان كودكى يك كلمه سخن باطل نگفته، موضع باطل اتخاذ نكرده و حركتى بر خلاف حق انجام نداده و پيوندى با باطل برقرار نكرده است؛ بلكه «على مع الحق و الحق مع على يدورمعه حيثما دار»(بحارالانوار ، ج 10، ص 120، روايت 1 باب 8.) ؛ «على با حق و حق با علىست و حق دائما بر محور و مدار على دور مىزند».
مشكل على(ع) اين بود كه با حق بود و مردم از او مىخواستند كه حق را با باطل بياميزد تا مردم بتواند حق آميخته با باطل را بپذيرند. او اين سخن را رد كرد و فرمود: «ما ترك لى الحق من صديق»؛ «حق براى من دوستى باقى نگذاشته است».
«على مع الحق و الحق مع على»؛ «على با حق است و حق با على است»؛ چون على تنديس حق است و قدمى به سوى باطل بر نمىدارد، پس اگر على با حق است و حق با على، چگونه انسان به او نزديك نشود؟
على(ع) نمىپذيرفت كه مردم او را بر خلاف اصول دوست داشته باشند؛ و مىفرمود حق دوستى برايم باقى نگذاشته است. مشكل او اين بود كه از موضع حق حركت مىكرد؛ بنابراين مردم با او دشمنى مىكردند. چگونه مىتوان بدور از حق، به او نزديك شد؟ امام على(ع) در برابر مردم پيرامون خود مىفرمود: «هلك فى اثنان: محب غال و مبغض قال»؛ «دو دسته درباره من به هلاكت رسيدند؛ دوستى كه غلو مىكند و دشمنى كه كينهورزى مىنمايد».&l t;/SPAN>
على(ع) با كسانى كه دربارهى او تا حد نزديك به الوهيت غلو مىكردند، مىجنگيد و آنها را مورد مؤاخذه و پيگرد قرار مىداد؛ چون مىخواست حق حفظ شود. او نمىخواست مردم را به دوست داشتن، سپاس گذاشتن و تقديس خود خارج از چار چوب حق، تشويق كند؛ چنانچه نمىخواست مردم با او دشمنى كنند؛ زيرا در اين صورت با حق دشمنى مىكردند؛ حقى كه على(ع) نماد و تنديس آن است.
مردم نزديك به صد سال على(ع) را لعن كردند و ناسزا گفتند؛ اما على كجا و ناسزا گويان به او، كجا؟
على(ع) كسىست كه پيوسته مانند خورشيد مىدرخشد و كل زندگى را براى مردم روشن مىسازد؛ اما غير على در كجاى تاريخ و در كجاى زندگىاند؟ على كجا و معاويه كجا، حسين كجا و يزيد كجا؟</SPAN&g t;
امام على(ع) نمىخواستمردماو را بيش از آنچه باور دارند ستايش كنند و بالا ببرند. وقتى منافق چرب زبانى آمد و به مدح و ستايش حضرت پرداخت؛ در حالى كه امام مىدانست و او به گفتههاى خود، اعتقاد ندارد، به او گفت: «انا دون ما تقول و فوق ما فى نفسك». امام(ع) به او فرمود من كمتر از اين ستايش گزاف و برتر از آنچه هستم كه در ذهن توست؛ زيرا مىدانم باور ديگرى دربارهى من دارى… .
على(ع) در برابر خداوند متواضع بود و در حاليكه امام معصوم بود، از مردم مىخواست كه او را ارزيابى و نقد كنند. مىخواست امت [اسلامى] را عادت دهد كه رهبران خود را نقد و ارزيابى كنند. زمانى كه مردم در اينباره با امام(ع) سخن مىگفتند، به آنها تصريح مىكرد و مىفرمود: « لاتظنّوا بى استثقالا لحق يقال لى او لعدل يعرض علىّ، فان من استثقل الحق ان يقال له و العدل ان يعرض عليه كان العمل بهما عليه اثقل»؛ «براى اين كه حق را بگوييد، يا عدالت را بر من عرضه كنيد، از اين عمل ابا نداشته باشيد، و گمان نكنيد كه بر من ناگوار است؛ چون كسى كه شنيدن سخن حق و استماع كلمهى عادلانه بر او دشوار باشد، عمل به حق و عدالت بر او دشوارتر خواهد بود».
انسان اگر در جايگاه مسؤوليت باشد و مردم سخن حقى به او بگويند؛ حتى اگر به گونهاى باشد كه آن را دوست ندارد، بايد بپذيرد و حق را براى مردم شرح دهد. اگر مردم از او عدالت بخواهند، او بايد آن را به مردم بفهماند؛ چون كسى كه دوست ندارد مردم به حق و عدل از او انتقاد كنند، چگونه مىتواند بر اساس حق و عدل عمل نمايد؟
امام على(ع) از ما مىخواهد اين چنين باشيم؛ چون على(ع) در تمام زندگى مسلمان بود، و چيزى جز اسلام در وجود او راه نداشت؛ از اين رو امام على(ع) در اخلاق، زهد، شجاعت و جنگ و صلح خود، صورت زنده اسلام بود؛ چون شاگرد قرآن بود. او از ما مىخواست كه در اسلام ثابت باشيم – ثبات قدم داشته باشيم – و متخلق به اخلاق اسلامى و ملتزم به اسلام باشيم؛ اوضاع و احوال تغيير كند. ارزش و عظمت امام على(ع) در اين بود كه جانش را با خدا معامله كرد، سخنى نگفت، حركتى نكرد، پيوندى برقرار يا قطع نكرد مگر اينكه رضاى الهى را در نظر بگيرد.
� D;
روز غدير، روز ولايت است و با خط اسلامى كه بر مسئله رهبرى و ولايت و درستى حركت آن تأكيد مىكند ارتباط دارد و يكى از پايههاى تعادل و صلاحيت جامعهى اسلامى مىداند؛ از اين رو، آيهاى كه در روز غدير پس از بازگشت رسول خدا(ص) از حجة الوداع بر او نازل شد به ايشان تأكيد مىكند كه اين امر را ابلاغ كند: {يا ايها الرسول بلّغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلّغت رسالته و اللّه يعصمك من الناس}(مائده، 67.).
از آنچه احيانا مردم راجع به اين امر دربارهى شما خواهند گفت خوفى نداشته باش؛ چون اين مسئله، اساسىست و بايد با آن با قدرت رو به رو شوى؛ زيرا اينكه مسلمانها «وليّى» داشته باشند كه درست همان چيزى را كه شما مىگوئيد، بگويد و همان كارى را كه شما مىكنيد، انجام دهد و در راهى كه شما حركت مىكنيد، حركت كند و اسلام را همان طورى كه شما مىفهميد، درك كند، مسئلهاى نيست كه بشود بر سر آن چانه زد يا كوتاه آمد، به هيچ معنا.&l t;/SPAN>
رسول خدا مسلمانها را در محلى كه به آن غدير خم گفته مىشود گرد آورد و دست امام على(ع) را بالا برد تا آنجا كه سفيدى زير بغلشان پيدا شد و فرمود: «من كنت مولاه فهذا على مولاه، اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه، و ادر الحق معه حيثما دار»(بحارالانوار، ج 10، ص 120، روايت 1 باب 8.) .
پس از آنكه رسول خدا(ص) اين سخن را فرمود، آيهى زير نازل شد: {…اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا}(مائده، 3.) «امروز دين شما را به كمال رساندم و نعمت
خود را بر شما تمام كردم و اسلام را دين شما پسنديدم».
غدير خم، آخرين موردى بود كه رسول خدا(ص)، على(ع) را در آن به مردم معرفى مىكرد تا او را كه در كانون رهبرى به سر مىبرد و صالح ترين فرد براى رهبرى بود، در وجدان هر مسلمانى قرار دهد. پيامبر مىخواست كارى كند كه مسلمانها احساس كنند على(ع) از آنچنان دانشى برخوردار است كه مىتواند تمام گسترهى اسلامى را بى نياز و منافع آنان را در برابر تهديدها و چالشهاى بيرونى برضد پيشرفت اسلام در جهان تأمين كند.
پيامبر(ص) مىخواست براى امت تأكيد كند كه اسلام به آگاهترين شخص نياز دارد؛ از اين رو مىفرمود:« انا مدينة العلم و على بابها». و مىخواست در وجدان همهى مردم جا اندازد كه رهبر بايد بگونهاى در موضع حق باشد كه در هيچ اوضاعى و در برابر هيچ تهديد و چالشى، از حق فاصله نگيرد؛ چون رهبر نماد كل امت در حركت آن، و پاسدار مكتب و مبانى آن است كه محيط را به سوى اهداف بزرگ آن به تكاپو وا مىدارد.
پيامبر(ص) مىخواست تأكيد كند على(ع) نماد حق است؛ به گونهاى كه باطل هيچ نقشى در زندگى او ندارد؛ بنابراين اگر حركت كند، بايستد، بجنگد، يا دفاع كند، حق با اوست؛ زيرا هيچگاه او از حق فاصله نمىگيرد و حق از او جدا نمىافتد.
پيامبر(ص) مىخواست به مردم بفهماند كه على(ع) انسانىست كه رسول خدا او را در بالاترين جايگاه اسلام و مكتب مىبيند. و اين شايستگى را در ضمير و وجدان امت جاه بيندازد. صحبت از ولايت او را به تأخير مىانداخت تا اينكه آيه شريفه {يا ايها الرسول بلّغ ما انزل اليك من ربّك…} نازل شد.
اين داستان غدير است… روز ولايت.
در اينجا دوست دارم نكتهاى را مطرح كنم و آن اينكه وقتى از روز غدير صحبت مىكنيم، نمىخواهيم تاريخ حكايت كنيم، تا بگويند اين قضيه پايان يافته و گذشته است و از نو نبايد آن را مطرح كرد چون طرح اين گونه قضايا تأثيرات منفى بر مسلمانها و وحدت آنها به جاى مىگذارد؛ وحدتى كه اين حساسيتهاى تاريخى مىتواند بر آن تأثير گذارد.
ما با اين طيف، مخالفيم؛ چون بر اين باوريم كه آن دسته از مسايل اسلامى كه نشان دهندهى سرفصلهاى اساسى در ميراث اسلامى ماست، خطوط عملى براى كل حركت اسلامى تلقى مىشود؛ زيرا وقتى به امام على(ع) مىانديشيم و به جايگاه او كه جانشين اول، براى حركت اسلامى بعد از رسولخداست ايمان داريم. در شخص او، مستغرق نمىشويم و به شخص او تعصب نمىو
رزيم؛ بلكه زمانى كه او را به مثابه نماد اول اسلام در ذهن خود مطرح مىكنيم، از اين نقطه آغاز مىكنيم كه امام على(ع) به بهترين صورت ممكن اسلام را شناخت؛ چون اسلام را از طريق تربيتى فراگرفت كه در آن شخصيت او رنگ شخصيت رسول خدا را به خود گرفت و بنابراين، صورت زندهاى از شخصيت رسول خدا بود؛ زيرا با همهى فضاهاى روحى، روانى و همهى گامهاى عملى او زيست.
وقتى مىخواهيم از جهاد على(ع) سخن بگوئيم، از لابلاى سخن رسول خدا(ص) مىخوانيم كه: «برز الايمان كله للشّرك كله.» و «لا عطين الراية غداً رجلاً يحب اللّه و رسوله و يحبه اللّه و رسوله». شناخت و احساس رسول خدا(ص) را دربارهى جايگاه امام على(ع) نزد خودش، در كلام آن حضرت كه به هنگام رفتن امام على(ع) به مبارزهى عمرو بن عبدود، خدا را بدان خواند، مىبينيم. رسول خدا(ص) فرمود: {رب لاتذرنى فرداً و انت خير الوارثين}، اين سخن را در حالى فرمود كه همه مسلمانها گرد او بودند.
وقتى مىخواهيم خط امام على(ع) را در واقعيت زندگى تصوير كنيم، اين سخن كه «على مع الحق والحق مع على» كافىست تا دريابيم هيچ گونه فاصلهاى بين على(ع) و حق وجود ندارد؛ بنابراين، او تنديس عينى حق است؛ همانگونه كه حق تنديس عينى تمام حركات امام و رفتار او در همهى عرصههاى زندگى است. وقتى همهى اين مسائل را در زندگى خود مطرح مىكنيم، اين طور خلاصه مىنماييم كه مسئلهى رهبرى در اسلام وجود انسانى را مىطلبد كه در انديشه و عمل، همان انديشهاى را فرا گرفته و به كار بسته باشد كه رهبرى از خلال آن برخاسته و درون آن حركت مىكند.
از اين رو، كسى كه رهبرى مسلمانان را به عهده مىگيرد، نمىتواند جاهل به اسلام و فاقد روحيه اسلامى باشد و پويائى و تقواى اسلامى را در زندگى خود تحقق نبخشيده باشد؛ چون مسأله، مسألهى رهبرى مسلمانها در اسلام است، نه در امور مادى دور از مكتب؛ از اين رورهبر بايد از انديشه و قلب و روح و عمل خود، اسلامى را به مسلمانان ارائه كند كه همه زواياى زندگى آنها را در راه اسلام جهت دهد.
بنابراين، امام على(ع) انسانى است كه همهى اين عناصر در او تجلى مىيابد، تا پس از رسول خدا رهبر اول اسلام باشد. اين سخن را نه براساس تعصب كور و مذهب گرائى سنتى؛ بلكه براساس شناخت خود از اسلام و امامعلى(ع) در انديشه و عمل مىگوئيم؛ زيرا تطابق كاملى بين آن دو مىبينيم.
نكته ديگرى كه بايد در اين جهت يادآورى كنيم اين است كه مسأله را نبايد در تاريخ محصور كنيم، بلكه آن را بايد به زندگى عملى خود تعميم دهيم؛ به گونهاى كه فرد با على(ع) نه فقط به عنوان خليفهاى كه در محدودهى زمانى مشخصى بسر برد؛ بلكه در چارچوب امامت او كه، درست مانند نبوت، فرازمانىست ارتباط برقرار كند، و او را در زمان خاصى محدود نسازد؛ بلكه در تمام بستر زمان حركت كند تا آنگاه كه خداوند زمين و ساكنانش را به وراثت گيرد؛ بنابراين، امامتى كه جانشينى پيامبر را به نمايش مىگذارد؛ احكام نبوى را تفسير كرده و مفاهيم اسلامى را برنامهريزى مىكند.
امامت على(ع) و ائمهى اهلبيت(ع)، تجسمگر رهبرى معنوى
ست كه بايد همواره در وجدانهاى خود زنده نگهداريم تا ما را به سوى رهبرى كارآمد و پويا رهنمون شود: «ألا من كان من الفقهاء صائناً لنفسه، حافظاً لدينه، مخالفاً لهواه، مطيعاً الامر مولاه، فعلى العوام ان يقلّدوه». بدين گونه درمىيابيم كه ارتباط با امامت همان با ارتباط با رهبرىست. اين امر سبب مىشود، همواره با مبدأ، متصل باشيم و به سمت آن حركت كنيم.
بنابراين درمىيابيم كه مسألهى امامت، موضوعى صرفا تاريخى نيست كه زمانش گذشته باشد، بلكه موضوعىست كه به ما مربوط مىشود و سؤالىست كه اكنون با آن درگيريم:
كسى كه همهى انديشه و روحيهى او را انديشه و روحيهى اسلامى بيابيم كيست؟
مسئله امامت على(ع) مسأله ارتباط با خط على(ع) و فهم او از اسلام و پويائى او در راه اسلام است تا امتداد او در پويايى اسلام برخاسته از او باشيم. اين انديشه همان است كه ما را با على اسلام و على مكتب پيوند مىدهد.
ديدگاه امام(ع) دربارهى خلافت
ابن عباس مىگويد در ياذىقار بر اميرمؤمن
ان وارد شدم؛ در حالى كه كفش خود را وصله مىزد. از من پرسيد: اين كفش چه قدر ارزش دارد؟ گفتم: ارزشى ندارد. فرمود: «واللّه لهى احّبُ الىّ من امرتكم الا ان اقيم حقاً او ادفع باطلاً»(بحار، ج 32، ص 76، روايت 50، باب 1.) ؛ «سوگند به خدا كه اين كفش براى من محبوبتر از حكومت كردن بر شماست، مگر اينكه حقى را بر پا دارم يا باطلى را دفع كنم».
على(ع) حتى حكومت را در خدمت حق به كار انداخت؛ زيرا حاكميت مكتب را مىخواست، نه حاكميت خود را؛ و از خلال مكتب به واقع، روى مىآورد و تمام توجه او به خدا بود و همهى انديشه و دغدغهاش سلامت اسلام و مسلمانان. بنابراين مىفرمود: «خشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فيه ثلما و هدما، تكون المصبية بهما علىّ اعظم من فوات ولاية اموركم التى انما هى متاع ايّام قلائل، ثم يزول ما كان منها، كما يزول السراب و كما ينقتع (يتقشّع) السحاب»(بحار، ج 33، ص 568، روايت 722، باب 30.) ؛ «بر من دشوار بود كه اسلام را در زمانى كه ويرانى و آسيب بر آن وارد شود، كمك نكنم و صدمه ديدن و زيان رسيدن به حق و اسلام به من دشوارتر است نسبت به از دست رفتن حكومت من بر شما؛ چون از دست رفتن حكومت شما، كالاى كوچك چند روزه و زوالپذير است؛ چنانكه سراب فرو مىنشيند و ابرها ناپديد مىگردند».
در حديث ديگر مىفرمايد: «لاسلمنّ ما سلمت امور المسلمين»(نهج البلاغه، ج 6، باب 73، ص 166.) . از اين رو، مبارزه امام(ع)، در حالى كه از حق خود محروم شده بود، مبارزهاى برخاسته از عقدهى شخصى نبود؛ بلكه مبارزهاى از موضع حق بود؛ بنابراين به كسانى كه بر او پيشى گرفتند و او را از حقش محروم كردند، پاسخ مثبت مىداد و از دادن مشورت، نصيحت كردن و همكارى با آنها دريغ نمىورزيد؛ چون اسلام نيز همين را ايجاب مىكرد؛ تا آنجا كه يكى از آنها گفت: «لولا على لهلك عمر».
وقتى مسلمانان با او بيعت كردند و امام(ع) به حكومت پرداخت، حكومت او همان حكومتى را نشان مىداد كه رسول خدا(ص) مىخواست. هرجا رسول خدا ايستاده بود مىايستاد؛ و مطابق شريعت خدا عمل مىكرد بنابراين قدرتمند، محكم و قاطع بود؛ اما به منطق گفتوگو ايمان داشت و قلب او به روى كسانى كه عليه او اعلام شورش كردند باز بود تا آنها را به سوى حق برگرداند. در گفتوگو با طلحه و زبير به آنان فرمود: «لقد نقمتا يسيراً و ارجأتما كثيراً. فاستغفرا اللّه يغفرلكما. الاتخبرانى، ادفعتكما عن حق وجب اياه؟ قالا: معاذاللّه… ، قال: «فهل استأثرت من هذا المال لنفسى بشىء؟ قالا: معاذاللّه.
قال: افوقع حكم أو حقّ لاحد من المسلمين فجهلته أو ضعفت عنه؟ قالا: معاذاللّه.
قال: فما الذى كرهتما من أمرى حتى رأيتما خلافى؟
قالا: خلافك عمر بن الخطاب فى القسم إنك جعلت حقّنا فى القسم كحق غيرنا، وسويت بيننا و ب
ين من لايماثلنا، فيما أفاء اللّه تعالى بأسيافنا و رماحنا، و أو جفنا عليه بخيلنا و رجلنا، و ظهرت عليه دعوتنا، و أخذناه قسرا و قهرا ممن لايرى الإسلام إلاكرها.
فقال: أما ما ذكرتموه من الاستشارة بكما فو اللّه ما كانت لى فى الولاية رغبة ولكنكم دعوتمونى اليهما و حملتمونى عليها، فلما أفضت إلى نظرت الى الكتاب و ما وضع لنا، و أمرنا بالحكم به فاتبعته، و ما استنّ النبى فاقتديته، فلم أحتج فى ذلك الى رأيكما و لا رأى غيركما، و لاوقع حكم جهلت، فأستشيركما و إخوانى من المسلمين، و لو كان ذلك أمر لم أحكم أنا فيه، برأيى، و لا وليته هوى منى، بل وجدت أنا و أنتما ما جاء به رسول اللّه قد فرغ منه، فلم أحتج إليكما فى ما قد فرغ اللّه من قسمه، و أمضى فيه حكمه، فليس لكما، واللّه، عندى و لالغيركما فى هذا عتبى، أخذ اللّه بقلوبنا و قلوبكم إلى الحقّ و ألهمنا و إيّاكم الصبر» (بحارالانوار، ج 32، ص 21، روايت 7، باب 1)
سپس فرمود: «رحم اللّه رجلا رأى حقا فاعان عليه، او رأى جورا فردّه و كان عونا بالحق على صاحبه»(نهج البلاغه، ج 11، باب 189، ص 8.) .
امام على(ع) در برابر اعتراض طلحه و زبير كه به آن حضرت گفته بودند:« چرا با آنان مشورت نشده و در كارها، از آنان يارى خواسته نشده است؟» فرمود: «شما براى مطلب كوچكى خشمگين شدهايد و نيكىهاى فراوان را پشت سر انداختهايد. از خدا آمرزش بخواهيد تا خدا بيامرزدتان. آيا ممكن است به من بگوييد كه شما دربارهى چه چيزى حقى داشتهايد كه من شما را از آن باز داشتهام؟» گفتند: «پناه بر خدا». «يا كدام نصيبى بوده است كه من براى خود برداشتهام و به شما ظلم كردهام، و يا چه چيزى بوده است كه من دربارهى آن نادان بودهام و يا اشتباه كردهام؟» طلحه و زبير گفتند: «ناراحتى ما از تو اين است كه بر خلاف رفتار عمر در تقسيم بيتالمال با ما رفتار كردى و ميان ما و ديگران كه با ما يكسان نيستند، در بيتالمال برابرى قائل شدى، با اينكه غنائم و آنچه از نعمتهاى خدا در دست ماست با شمشير و تير و اسبدوانى و گامهاى ما به دست آمده است و دعوت ما را پيروز گردانيده است. و ما بوديم كه اين اموال و دستاوردها را با زور و قدرت گرفتيم و برخلاف ميل آنان اسلام را پيروز ساختيم.» سپس امام فرمود: «به خدا سوگند كه من به خلافت رغبتى نداشتم و به زمامدارى شما علاقمند نبودم؛ اما شما مرا به اين كار دعوت كرديد و آن را بر من تحميل نموديد. و هنگامى كه اين مقام به من رسيد، به كتاب خدا نظر كردم و از آنچه در آن بود و ما را به آن امر كرده بود، پيروى نمودم و اگر چنين چيزى پيش آمده از شما و ديگران روى گردان نبودم؛ اما اين اعتراض شما كه چرا بيتالمال را مساوى تقسيم كردهام، در اين كار هم من به رأى خود و از روى هوى و هوس حكم نكردهام؛ بلكه من و شما احكامى را در دست داريم كه پيامبر خدا(ص) آورده و برقرار فرموده است. و من به آنچه خداى بزرگ تعيين فرموده و دستور فرموده است، حكم كردهام؛ و در آن، به شما ن
يازمند نبودم. به خدا سوگند شما و جز شماحق شكايت و سرزنش نداريد، خداى بزرگ دلهاى ما و شما را به حق متوجه گرداند و بر ما و شما شكيبايى عنايت فرمايد».
آنگاه فرمود: «خدا بيامرزد مردى را كه چون حقى را ببيند، به ياريش بشتابد و چون ستمى را بنگر، از آن جلوگيرى كند و يار و ياور صاحب حق باشد».
اين منطق على(ع) است، وقتى اين دو پيرمرد صحابى در برابر او ايستادند تا از او امتيازهايى در خلافت بگيرند، امام قاطعانه ايستاد و با اين منطق ملايم با آنها سخن گفت و زمانى كه برضد او اعلام جنگ كردند و امالمؤمنين(!)، عايشه را آوردند، امام از همهى راههاى ممكن تلاش كرد تا از جنگ جلوگيرى كند؛ اما سرانجام براى حفظ نظام امامت، ناگزير شد وارد جنگ شود.
مسأله او با معاويه نيز چنين بود؛ وارد جنگ نشد مگر پس از آنكه معاويه در شام اعلام استقلال كرد تا در برابر حكومتى كه امام على(ع) براساس جايگاه خود در نزد خدا و از طريق بيعت مسلمانها تشكيل داده، بود بايستد.
زمانى كه خوارج، به علت ورود امام به حكميت، به او اعتراض كردند، امام(ع) به صرف اينكه آنها عليه او سخن گفتند، با آنان بد رفتار نكرد و به مجرد مخالفت و دشنام دادن با آنان به جنگ نپرداخت؛ بلكه زمانى وارد جنگ شد كه آنها به بعضى از مؤمنان؛ مانند خباب تعرض قرار كردند. به گونهاى كه پس از دريدن شكم همسرش، آن دو را كشتند. در اين صورت وقتى آنها به قطاع طريق تبديل شدند، على(ع) دخالت كرد و با آنان جنگيد تا نظم را برقرار كند.
بنابراين، على(ع) با هيچ كس به صرف اينكه مخالف او بود نجنگيد؛ بلكه به مخالفان خود آزادى داد تا از امام سؤال كنند و با او مخالفت نمايند؛ اما زمانى كه به نظام تعرض مى
كرند، امام(ع) دخالت مىكرد. روايت شده يكى از خوارج در مجلسى كه امام صحبت مىكرد نشسته بود؛ وى گفت: «قاتله اللّه كافرا ما افقهه»؛ «خدا بكشد او را در حالى كه كافر است، چه زياد مىداند!»
مردم خواستند او را بكشند. امام على(ع) به آنان فرمود: «رويداً انما سبّ بسب او عفو عن ذنب»(نهج البلاغه، ج 20، باب 428، ص 63.) ؛ «صبر كنيد. او دشنامى داده است، و مىشود او را بخشيد»، يعنى در برابر عمل او بايد عادلانه رفتار كرد، يا اصلاً او را بخشيد.
امام (ع) حتى در مسائل فردى خود نيز به حكم خدا ملتزم بود؛ بنابراين، او همهى زندگى به تمام معنى به حق پايبند بود و پايبند به اسلام با تمام پشتيبانى و نيرويى كه اسلام بدان نياز داشت و پايبند به خدا در تمام امور خود و اداره امور مسلمانان بدون هيچ گونهاى مصالحهاى در آن. در اينباره مىفرمود: «الذليل عندى عزيز حتى آخذ الحق له والقوى عندى ضعيف حتى آخذ الحق منه»(نهج البلاغه، ج 2، باب 37، ص 284.) ؛ «ضعيف پيش من سرافراز است تا براى او حقى را بستانم و قدرتمند پيش من ناتوان است تا اين كه از او حق را باز گيرم».
بنابراين، على(ع) نظام طبقاتى را در حكومت نمىپذيرفت و شريف و ضعيف را در برابر حق برابر مىديد؛ از اين رو از رسول خدا(ص) آموخته بود كه مىفرمود: «انما هلك من كان قبلكم
انهم كانوا: اذا سرق الشريف تركوه و اذا سرق الضعيف اقاموا عليه الحد»؛ «همانا كسانى پيش از شما به نابودى رسيدند؛ زيرا هرگاه يكى از اشراف و بزرگزادگان دزدى مىكرد، او را رها مىكردند و اگر ضعيف و ناتوانى، دزدى مىنمود، بر او حد جارى مىكردند».
در اسلام بين كسانى كه در بالاترين درجات اجتماعى قرار دارند و كسانى كه در پايينترين طبقات، تفاوتى در برابر حق وجود ندارد؛ چون حق و باطل به جايگاه افراد بستگى ندارد؛ بلكه به جايگاه حق در واقعيت زندگى افراد بستگى دارد.
امام على(ع) جان خويش را با خدا معامله كرده بود. خدا را آنچنان دوست مىداشت كه جز انبيا او را دوست نداشتند. مىفرمودند: «هبنى صبرت على عذابك، فكيفت اصبر على فراقك و هبنى يا الهى صبرت على حرّنارك، فكيف اصبر على النظر الى كرامتك…».
امام على(ع) در دعاى كميل اين چنين با پروردگار خود سخن مىگفت و مىخواست اين گونه با خداى – سبحانه و تعالى- زندگى كند. او از خدا مىخواست كه تمام لحظات او را از ياد و خدمت خود سرشار سازد…
«حتى تكون اعمالى و اورادى كلها ورداً واحداً وحالى فى خدمتك سرمداً». از خدا مىخواست به او قدرت دهد، نه براى اينكه راحت باشد؛ بلكه براى اينكه در خدمت خدا باشد.
«قوّ على خدمتك جوارحى و اشدد على العزيمة جوانحى و هب لى الجدّ فى خشيتك و الدّوام فى الاتصال بخدمتك»
او زندگى را صحنهى مسابقه تلقى مىكرد كه در آن انسانها با همديگر به سوى خدا مسابقه مىكنند، نه بسوى مال.
«اسرع اليك فى المبادرين و اشتاق الى قربك فى المشتاقين و ادنو منك دنوّ المخلصين و اخافك مخافة الموقنين»
امام على(ع) اين گونه با خدا مىزيست و بنابراين به مردم پيرامون خود توجهى نداشت. وقتى در نماز به سجده مىرفت، كسى كه گذرش بر او مىافتاد مىپنداشت او مرده است، تا آنجا كه شخصى او را در حال سجده ديد، امام(ع) را حركت داد؛ اما حركت نكرد. نزد حضرت فاطمه(ع) آمد و گفت: «عظم اللّه اجرك فى على». فرمود: «او را در چه حالى ديدى؟» آنچه را ديده بود گفت. فرمود: غش كرده است؛ هر گاه در برابر خداى – سبحانه و تعالى – به سجده مىرود چنين حالى به او دست مىدهد.
گفته شده است كه وقتى تيرها در بدن امام على(ع) فرو مىرفت، هنگام نماز آنها را در مىآوردند؛ چون امام(ع) در نماز به خدا مىپيوست و درد را حس
نمىكرد. در دشوارترين لحظات خدا را فراموش نمىكرد. در ليلةالهرير كه دشوارترين شبهاى جنگ صفين بود، ياران امام(ع) متوجه شدند كه او نيست. ترسيدند كه گزندى به آن حضرت رسيده باشد. آنان امام(ع) را در حالى ديدند كه در ميان دو لشكر خلوت گزيده و در حال نماز است. گفتند: «يا اميرالمؤمنين! آيا اكنون وقت نماز است؟» فرموند: «ما با آنها بر سر چه مىجنگيم؟ بر سر آنچه نماز نماد آن است. يعنى لقاى خدا، زيستن با خدا، حركت در راه او عروج روحى مؤمن به سوى خدا.»
امام امير مومنان(ع) در نوزدهم رمضان در محراب مسجد كوفه و در حال نماز به دست عبدالرحمن ابن ملجم ضربت خورد. امام(ع) سه روز زنده ماند؛ در حالى كه از جراحت خود رنج مىبرد تا اينكه در بيست و يكم رمضان به شهادت رسيد. امام(ع) در اين سه روز امت خود را از وصاياى خويش محروم نساخت. زخمهاى امام(ع) او را از انديشيدن به حال امت باز نداشت تا در وصيتى كه به دو فرزندش امام حسن و امام حسين و همه فرزنداش و تمامى كسانى كه سخن امام به آنها مىرسد پيوند امت را با خدا با يكديگر استوار سازد.
جا دارد به اين نكته اشاره كنم كه حسن و حسين(ع) دو امام معصومند و مقصود از وصيت، امت اسلام است. در اين وصيت فرمودند: «اوصيكما بتقوى اللّه و ان لا تبغيا الدنيا و ان بغتكما»؛ «شما را به تقواى خدا سفارش مىكنم؛ اگرچه دنيا بر شما روى كند، شما به او روى نياوريد و حق را ضايع نسازيد».
«اوصيكما بتقوى اللّه»
در همه چيز، خدا را در نظر بگيريد و به گونهاى عمل كنيد كه حساب خدا را در هر چيز بكنيد. در پى دنيا نباشيد؛ حتى اگر دنيا خود را به شما عرضه كند. اگر چيزى از امور دنيوى از شما روى گرداند تأسف نخوريد. هنگامى كه چيزى از دنيا – مال يا غير مال – را از دست مىدهيد، نبايد با روحيهى تأسف و درد و حسرت بر آنچه از دست دادهايد، زندگى كنيد؛ بلكه بايد در نظر داشته باشيد كه دنيا به مقتضاى طبيعت خود، روزى به شما چيزى مىدهد كه احيانا فردا از شما پس بگيرد؛ از يك طرف چيزى به شما مىدهد و از طرف ديگر از شما مىگيرد.
انسان بايد دنيا را به شكل طبيعى بپذيرد؛ بگونهاى كه نه به آنچه خدا از دنيا به او مىدهد خوشحال شود و نه بر آنچه از دست مىدهد تأسف خورد و رنج برد؛ بلكه آنچه را خدا به او مىدهد يا از او مىگيرد به صورت طبيعى پذيرا باشد و در نظر داشته باشد كه وظيفهى او در دنيا، اين است كه خداى سبحان را اطاعت كند، نه اينكه مالى به دست آورد تا سودى بهم زند يا خسارتى را جبران كند.
«قولا بالحق»
معناى سخن اين است كه: انسان بايد همواره به حق و راستى سخن بگويد و به حق و راستى پايبند باشد. در هيچ وضعى، دروغ نگويد و بدان پايبند نباشد.
سيرهى عملى على بن ابىطالب(ع) اين چنين بود؛ تا آنجا كه خود فرمود: «ما ترك لى الحق من صديق»؛ «صراحتگويى و حقگرايى، دوستى برايم نگذاشت.»
گفتن سخن حق در همهى مسائل و در همهى عرصههاى زندگى، شعار او بود. از نبى اكرم(ص) در تأكيد بر پيوند على با حق و حق با على، چنين آمده است كه فرمود: «على مع الحق و الحق مع على: يدور معه حيثما دار».
بنابراين، اگر مىخواهيم در چارچوب اسلامى كه على(ع) بدان پايبند بود، شيعه و پيرو او باشيم، بايد همه جا در پى حق باشيم؛ چه در زندگى خصوصى، در درون خانههاى خود، و چه در زندگى عمومى در همهى جامعه، در هيچ زمينهاى قضاوت نكنيم و موضعى نگيريم مگر اينكه از حقانيت آن مطمئن شويم.
نبايد در تأييد ديدگاهها، دوستى و دشمنى مبنا باشد؛ بلكه بايد حق، مبناى پايبندى ما به ديدگاهها باشد؛ در نتيجه اگر دشمن ما سخن حق بگويد و حق با او باشد، بايد بگوئيم حق با او است و اگر دوست ما سخن باطل و د
روغ بگويد، بايد رودرروى او بايستيم و در اين زمينه مخالف او باشيم. اين سفارش على ابن ابىطالب(ع) است، كه اگر بر اساس حق زيانى ببينيم در جاى ديگر از آن سود خواهيم برد.
برخى بر اين باورند كه حق، آنها را دچار زيان مىكند؛ اما واقعيت اين است كه حق به سود دنيا و آخرت آنان است.
«واعملا للاجر…»
انسان در هر كارى بايد بينديشد كه آيا اين كار اجر و مزدى نزد خدا دارد يا خير. خدا از انسان مسلمان مىخواهد كه همواره به خشنودى و پاداش خداوند سبحان بينديشد. خداوند نيز براى انسان نمىپسندد كه كارى را بيهوده يا براساس سليقهى خود انجام دهد.
انسان در هر موقعيتى كه كار مىكند تا براى خانوادهى خود غذا و وسائل زندگى فراهم كند، اگر اين عمل را به قصد قربت الى اللّه انجام دهد و براساس آن، در راه خدا حركت كند، خداوند كار او را عبادت محسوب خواهد كرد. وقتى هم كه به ديدن فرد مؤمنى از دوستان و نزديكان خود مىرود، اگر در اين بازديد و شاد كردن او خدا را در نظ
ر بگيرد و قصد كند، اين عمل او عبادتى تلقى مىشود كه او را به خدا نزديك مىسازد.
«كونا لظالم خصماً و للمظلوم عوناً»
«دشمن ظالم و ياور مظلوم باشيد».
اين اصل، جنبهى اجتماعى را در روابط مردم با يكديگر و جنبه سياسى را در روابط متقابل فرمانروا و فرمانبران در بر مىگيرد. مبناى كمك به كسى يا ايستادن در برابر او اين است كه فرد مورد حمايت مظلوم باشد و كسى كه در برابرش مىايستى ظالم .
از اين رو، انسان همواره ناگزير است كه در سطح زندگى اجتماعى، مشخص كند كه چه كسى ظالم است و چه كسى مظلوم؛ و اين تنها از راه دقت در رفتار و گفتار افراد ميسر است؛ نه اينكه ظالم و مظلوم را بر اساس شايعات يا سخنان غير موثق يا امور چند پهلو مشخص كنيم. ظالم را بايد با يقين و اطمينان مشخص كنيم تا زير پاى مان در برابر او استوار و محكم باشد، نه فرو ريخته و سست. همچنين وقتى مىخواهيم مظلوم را مشخص كنيم.
تعيين ظالم و مظلوم نبايد ناشى از هواى نفس، عاطفه، دوستى، قرابت و يا سليقه باشد. برخى همواره نزديكان خود را مظلوم و بيگانگان را ظالم مىپندارند. مظلوم و ظالم را نبايد از راه دوستى و دشمنى، نزديكى و دورى و حزبگرائى مشخص كنيم.
«اوصيكما و جميع ولدى و من بلغه كتابى بتقوى اللّه و نظم امركم».
«شما و تمام فرزندانم و كسانى را كه سخنم بدانها برسد، به تقوا و نظم در امر سفارش مىكنم».
وقتى به وصيت امام على(ع) در آخرين روزهاى زندگى او گوش مىدهيم، خود را مخاطب آن مىيابيم؛ زيرا امام(ع) مىفرمايد هر كس اين نوشته را بشنود او را بدين امر وصيت مىكنم. آنان بايد مسؤوليت اجراى اين وصيت را در زندگى واقعى خود و مردم پيرامون خويش به عهده گيرند.
در زندگى، تقواى خداوند مبنا است؛ چون تقواى خدا؛ يعنى در نظر گفتن خدا در هر كار و انديشهاى. و هر چه بيشتر خدا را در نظر داشته باشيم، گامهاى خود را در زندگى بيشتر كنترل خواهيم كرد. امام على(ع) مىفرمود: «اوصيكم بتقوى اللّه و نظم امركم»
امام(ع) خطاب به مردم مىفرمود: بكوشيد امور، روابط و وضعيت خود را در مسائل مورد اختلاف و اتفاق سامان دهيد تا بتوانيد با آنچه مورد توافق يا اختلاف شماست آگاهانه مواجه شويد.
زير بناى سلامت هر جامعهاى اين است كه روابط آن بر اساس اصولى استوار باشد كه جامعه را در حركت افراد و روابط متقابل اعضاى آن سامان دهد.
&# x0D;ناهماهنگى مشكلى است كه مسلمانها در همه جوامع اسلامى همواره به آن دچار هستند؛ چون فردى عمل مىكنند، نه جمعى؛ به گونهاى كه هر دسته خود را همهكاره مىپندارد يا هر فردى تصور مىكند كه زندگى فقط حق اوست و كسى ديگر در كنار او حق حيات ندارد؛ و عرصه، عرصهى او است، نه كس ديگر.
اين مشكل در سطح افراد، طوايف، احزاب و مذاهب وجود دارد و هر يك مىخواهد ديگرى را بر اندازد؛ و به گونهاى عمل مىكند كه گوئى ديگرى وجود ندارد.
ادامه دارد…
www.bayynat.ir< ;/P>