منوی اصلی

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.
موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

امام علی علیه السلام/ بخش دوم

فهرست مطالب

امام على(ع) و حق‏


در بازگشت رسول خدا از حجة الوداع، اين آيه بر او نازل شد: {يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربّك و ان لم تفع
ل فما بلغت رسالته والله يعصمك من الناس…}
(مائده، 67)؛ «اى پيامبر آنچه را از سوى پرودگارت به تو آمده، برسان و اگر اين كار را نكنى، پيام او را نرسانده‏اى، و خدا تو را از فتنه و گزند مردم نگاه مى‏دارد…»


رسول خدا پيام را ابلاغ كرد و در حالى كه دست‏هاى امام على(ع) را بالا برده بود تا آنجا كه سفيدى زير بغل هر دو پيدا بود، خطاب به مسلمانان فرمود: «ألا من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه… و أدر الحق معه حيثما دار»(بحارالانوار ، ج 10، ص 120، روايت 1 باب 8.)


«آگاه باشيد، كسى را كه من مولاى اويم، على آقاى اوست. خدايا دوست بدار كسى را كه على را دوست داشته و ولايت او را پذيرفته است و دشمن بدار كسى را كه با او دشمنى كند و حق را از او بگردان».


اين سخن را در حالى به مسلمانان مى‏گفت كه بيشتر و بهتر از همه على(ع) را مى‏شناخت. مى‏دانست كه على(ع) از زمان كودكى يك كلمه سخن باطل نگفته، موضع باطل اتخاذ نكرده و حركتى بر خلاف حق انجام نداده و پيوندى با باطل برقرار نكرده است؛ بلكه «على مع الحق و الحق مع على يدورمعه حيثما دار»(بحارالانوار ، ج 10، ص 120، روايت 1 باب 8.) ؛ «على با حق و حق با على‏ست و حق دائما بر محور و مدار على دور مى‏زند».


مشكل على(ع) اين بود كه با حق بود و مردم از او مى‏خواستند كه حق را با باطل بياميزد تا مردم بتواند حق آميخته با باطل را بپذيرند. او اين سخن را رد كرد و فرمود: «ما ترك لى الحق من صديق»؛ «حق براى من دوستى باقى نگذاشته است».


«على مع الحق و الحق مع على»؛ «على با حق است و حق با على است»؛ چون على تنديس حق است و قدمى به سوى باطل بر نمى‏دارد، پس اگر على با حق است و حق با على، چگونه انسان به او نزديك نشود؟


على(ع) نمى‏پذيرفت كه مردم او را بر خلاف اصول دوست داشته باشند؛ و مى‏فرمود حق دوستى برايم باقى نگذاشته است. مشكل او اين بود كه از موضع حق حركت مى‏كرد؛ بنابراين مردم با او دشمنى مى‏كردند. چگونه مى‏توان بدور از حق، به او نزديك شد؟ امام على(ع) در برابر مردم پيرامون خود مى‏فرمود: «هلك فى اثنان: محب غال و مبغض قال»؛ «دو دسته درباره من به هلاكت رسيدند؛ دوستى كه غلو مى‏كند و دشمنى كه كينه‏ورزى مى‏نمايد».&l t;/SPAN>


على(ع) با كسانى كه درباره‏ى او تا حد نزديك به الوهيت غلو مى‏كردند، مى‏جنگيد و آن‏ها را مورد مؤاخذه و پيگرد قرار مى‏داد؛ چون مى‏خواست حق حفظ شود. او نمى‏خواست مردم را به دوست داشتن، سپاس گذاشتن و تقديس خود خارج از چار چوب حق، تشويق كند؛ چنانچه نمى‏خواست مردم با او دشمنى كنند؛ زيرا در اين صورت با حق دشمنى مى‏كردند؛ حقى كه على(ع) نماد و تنديس آن است.


مردم نزديك به صد سال على(ع) را لعن كردند و ناسزا گفتند؛ اما على كجا و ناسزا گويان به او، كجا؟


على(ع) كسى‏ست كه پيوسته مانند خورشيد مى‏درخشد و كل زندگى را براى مردم روشن مى‏سازد؛ اما غير على در كجاى تاريخ و در كجاى زندگى‏اند؟ على كجا و معاويه كجا، حسين كجا و يزيد كجا؟</SPAN&g t;


امام على(ع) نمى‏خواست‏مردم‏او را بيش از آنچه باور دارند ستايش كنند و بالا ببرند. وقتى منافق چرب زبانى آمد و به مدح و ستايش حضرت پرداخت؛ در حالى كه امام مى‏دانست و او به گفته‏هاى خود، اعتقاد ندارد، به او گفت: «انا دون ما تقول و فوق ما فى نفسك». امام(ع) به او فرمود من كمتر از اين ستايش گزاف و برتر از آنچه هستم كه در ذهن توست؛ زيرا مى‏دانم باور ديگرى درباره‏ى من دارى… .


على(ع) در برابر خداوند متواضع بود و در حاليكه امام معصوم بود، از مردم مى‏خواست كه او را ارزيابى و نقد كنند. مى‏خواست امت [اسلامى‏] را عادت دهد كه رهبران خود را نقد و ارزيابى كنند. زمانى كه مردم در اين‏باره با امام(ع) سخن مى‏گفتند، به آن‏ها تصريح مى‏كرد و مى‏فرمود: « لاتظنّوا بى استثقالا لحق يقال لى او لعدل يعرض علىّ، فان من استثقل الحق ان يقال له و العدل ان يعرض عليه كان العمل بهما عليه اثقل»؛ «براى اين كه حق را بگوييد، يا عدالت را بر من عرضه كنيد، از اين عمل ابا نداشته باشيد، و گمان نكنيد كه بر من ناگوار است؛ چون كسى كه شنيدن سخن حق و استماع كلمه‏ى عادلانه بر او دشوار باشد، عمل به حق و عدالت بر او دشوارتر خواهد بود».


انسان اگر در جايگاه مسؤوليت باشد و مردم سخن حقى به او بگويند؛ حتى اگر به گونه‏اى باشد كه آن را دوست ندارد، بايد بپذيرد و حق را براى مردم شرح دهد. اگر مردم از او عدالت بخواهند، او بايد آن را به مردم بفهماند؛ چون كسى كه دوست ندارد مردم به حق و عدل از او انتقاد كنند، چگونه مى‏تواند بر اساس حق و عدل عمل نمايد؟


امام على(ع) از ما مى‏خواهد اين چنين باشيم؛ چون على(ع) در تمام زندگى مسلمان بود، و چيزى جز اسلام در وجود او راه نداشت؛ از اين رو امام على(ع) در اخلاق، زهد، شجاعت و جنگ و صلح خود، صورت زنده اسلام بود؛ چون شاگرد قرآن بود. او از ما مى‏خواست كه در اسلام ثابت باشيم – ثبات قدم داشته باشيم – و متخلق به اخلاق اسلامى و ملتزم به اسلام باشيم؛ اوضاع و احوال تغيير كند. ارزش و عظمت امام على(ع) در اين بود كه جانش را با خدا معامله كرد، سخنى نگفت، حركتى نكرد، پيوندى برقرار يا قطع نكرد مگر اينكه رضاى الهى را در نظر بگيرد.


 


ولايت امام على(ع)

&#x0 D;

روز غدير، روز ولايت است و با خط اسلامى كه بر مسئله رهبرى و ولايت و درستى حركت آن تأكيد مى‏كند ارتباط دارد و يكى از پايه‏هاى تعادل و صلاحيت جامعه‏ى اسلامى مى‏داند؛ از اين رو، آيه‏اى كه در روز غدير پس از بازگشت رسول خدا(ص) از حجة الوداع بر او نازل شد به ايشان تأكيد مى‏كند كه اين امر را ابلاغ كند: {يا ايها الرسول بلّغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلّغت رسالته و اللّه يعصمك من الناس‏}(مائده، 67.).


از آنچه احيانا مردم راجع به اين امر درباره‏ى  شما خواهند گفت خوفى نداشته باش؛ چون اين مسئله، اساسى‏ست و بايد با آن با قدرت رو به رو شوى؛ زيرا اينكه مسلمان‏ها «وليّى» داشته باشند كه درست همان چيزى را كه شما مى‏گوئيد، بگويد و همان كارى را كه شما مى‏كنيد، انجام دهد و در راهى كه شما حركت مى‏كنيد، حركت كند و اسلام را همان طورى كه شما مى‏فهميد، درك كند، مسئله‏اى نيست كه بشود بر سر آن چانه زد يا كوتاه آمد، به هيچ معنا.&l t;/SPAN>


رسول خدا مسلمان‏ها را در محلى كه به آن غدير خم گفته مى‏شود گرد آورد و دست امام على(ع) را بالا برد تا آنجا كه سفيدى زير بغل‏شان پيدا شد و فرمود: «من كنت مولاه فهذا على مولاه، اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه، و ادر الحق معه حيثما دار»(بحارالانوار، ج 10، ص 120، روايت 1 باب  8.) .


پس از آنكه رسول خدا(ص) اين سخن را فرمود، آيه‏ى زير نازل شد: {…اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا}(مائده، 3.) «امروز دين شما را به كمال رساندم و نعمت
خود را بر شما تمام كردم و اسلام را دين شما پسنديدم».


غدير خم، آخرين موردى بود كه رسول خدا(ص)، على(ع) را در آن به مردم معرفى مى‏كرد تا او را كه در كانون رهبرى به سر مى‏برد و صالح ترين فرد براى رهبرى بود، در وجدان هر مسلمانى قرار دهد. پيامبر مى‏خواست كارى كند كه مسلمان‏ها احساس كنند على(ع) از آنچنان دانشى برخوردار است كه مى‏تواند تمام گستره‏ى اسلامى را بى نياز و منافع آنان را در برابر تهديدها و چالش‏هاى بيرونى برضد پيشرفت اسلام در جهان تأمين كند.


پيامبر(ص) مى‏خواست براى امت تأكيد كند كه اسلام به آگاه‏ترين شخص نياز دارد؛ از اين رو مى‏فرمود:« انا مدينة العلم و على بابها». و مى‏خواست در وجدان همه‏ى مردم جا اندازد كه رهبر بايد بگونه‏اى در موضع حق باشد كه در هيچ اوضاعى و در برابر هيچ تهديد و چالشى، از حق فاصله نگيرد؛ چون رهبر نماد كل امت در حركت آن، و پاسدار مكتب و مبانى آن است كه محيط را به سوى اهداف بزرگ آن به تكاپو وا مى‏دارد.


پيامبر(ص) مى‏خواست تأكيد كند على(ع) نماد حق است؛ به گونه‏اى كه باطل هيچ نقشى در زندگى او ندارد؛ بنابراين اگر حركت كند، بايستد، بجنگد، يا دفاع كند، حق با اوست؛ زيرا هيچگاه او از حق فاصله نمى‏گيرد و حق از او جدا نمى‏افتد.


پيامبر(ص) مى‏خواست به مردم بفهماند كه على(ع) انسانى‏ست كه رسول خدا او را در بالاترين جايگاه اسلام و مكتب مى‏بيند. و اين شايستگى را در ضمير و وجدان امت جاه بيندازد. صحبت از ولايت او را به تأخير مى‏انداخت تا اينكه آيه شريفه {يا ايها الرسول بلّغ ما انزل اليك من ربّك…} نازل شد.


اين داستان غدير است… روز ولايت.


در اينجا دوست دارم نكته‏اى را مطرح كنم و آن اينكه وقتى از روز غدير صحبت مى‏كنيم، نمى‏خواهيم تاريخ حكايت كنيم، تا بگويند اين قضيه پايان يافته و گذشته است و از نو نبايد آن را مطرح كرد چون طرح اين گونه قضايا تأثيرات منفى بر مسلمانها و وحدت آن‏ها به جاى مى‏گذارد؛ وحدتى كه اين حساسيت‏هاى تاريخى مى‏تواند بر آن تأثير گذارد.


ما با اين طيف، مخالفيم؛ چون بر اين باوريم كه آن دسته از مسايل اسلامى كه نشان دهنده‏ى سرفصل‏هاى اساسى در ميراث اسلامى ماست، خطوط عملى براى كل حركت اسلامى تلقى مى‏شود؛ زيرا وقتى به امام على(ع) مى‏انديشيم و به جايگاه او كه جانشين اول، براى حركت اسلامى بعد از رسول‏خداست ايمان داريم. در شخص او، مستغرق نمى‏شويم و به شخص او تعصب نمى‏و
رزيم؛ بلكه زمانى كه او را به مثابه نماد اول اسلام در ذهن خود مطرح مى‏كنيم، از اين نقطه آغاز مى‏كنيم كه امام على(ع) به بهترين صورت ممكن اسلام را شناخت؛ چون اسلام را از طريق تربيتى فراگرفت كه در آن شخصيت او رنگ شخصيت رسول خدا را به خود گرفت و بنابراين، صورت زنده‏اى از شخصيت رسول خدا بود؛ زيرا با همه‏ى فضاهاى روحى، روانى و همه‏ى گام‏هاى عملى او زيست.


وقتى مى‏خواهيم از جهاد على(ع) سخن بگوئيم، از لابلاى سخن رسول خدا(ص) مى‏خوانيم كه: «برز الايمان كله للشّرك كله.» و «لا عطين الراية غداً رجلاً يحب اللّه و رسوله و يحبه اللّه و رسوله». شناخت و احساس رسول خدا(ص) را درباره‏ى جايگاه امام على(ع) نزد خودش، در كلام آن حضرت كه به هنگام رفتن امام‏ على(ع) به مبارزه‏ى عمرو بن عبدود، خدا را بدان خواند، مى‏بينيم. رسول خدا(ص) فرمود: {رب لاتذرنى فرداً و انت خير الوارثين‏}، اين سخن را در حالى فرمود كه همه مسلمانها گرد او بودند.


وقتى مى‏خواهيم خط امام على(ع) را در واقعيت زندگى تصوير كنيم، اين سخن كه «على مع الحق والحق مع على» كافى‏ست تا دريابيم هيچ گونه فاصله‏اى بين على(ع) و حق وجود ندارد؛ بنابراين، او تنديس عينى حق است؛ همان‏گونه كه حق تنديس عينى تمام حركات امام و رفتار او در همه‏ى عرصه‏هاى زندگى است. وقتى همه‏ى اين مسائل را در زندگى خود مطرح مى‏كنيم، اين طور خلاصه مى‏نماييم كه مسئله‏ى رهبرى در اسلام وجود انسانى را مى‏طلبد كه در انديشه و عمل، همان انديشه‏اى را فرا گرفته و به كار بسته باشد كه رهبرى از خلال آن برخاسته و درون آن حركت مى‏كند.


از اين رو، كسى كه رهبرى مسلمانان را به عهده مى‏گيرد، نمى‏تواند جاهل به اسلام و فاقد روحيه اسلامى باشد و پويائى و تقواى اسلامى را در زندگى خود تحقق نبخشيده باشد؛ چون مسأله، مسأله‏ى رهبرى مسلمان‏ها در اسلام است، نه در امور مادى دور از مكتب؛ از اين رورهبر بايد از انديشه و قلب و روح و عمل خود، اسلامى را به مسلمانان ارائه كند كه همه زواياى زندگى آنها را در راه اسلام جهت دهد.


بنابراين، امام على(ع) انسانى است كه همه‏ى اين عناصر در او تجلى مى‏يابد، تا پس از رسول خدا رهبر اول اسلام باشد. اين سخن را نه براساس تعصب كور و مذهب گرائى سنتى؛ بلكه براساس شناخت خود از اسلام و امام‏على(ع) در انديشه و عمل مى‏گوئيم؛ زيرا تطابق كاملى بين آن دو مى‏بينيم.


نكته ديگرى كه بايد در اين جهت يادآورى كنيم اين است كه مسأله را نبايد در تاريخ محصور كنيم، بلكه آن را بايد به زندگى عملى خود تعميم دهيم؛ به گونه‏اى كه فرد با على(ع) نه فقط به عنوان خليفه‏اى كه در محدوده‏ى  زمانى مشخصى بسر برد؛ بلكه در چارچوب امامت او كه، درست مانند نبوت، فرازمانى‏ست ارتباط برقرار كند، و او را در زمان خاصى محدود نسازد؛ بلكه در تمام بستر زمان حركت كند تا آن‏گاه كه خداوند زمين و ساكنانش را به وراثت گيرد؛ بنابراين، امامتى كه جانشينى پيامبر را به نمايش مى‏گذارد؛ احكام نبوى را تفسير كرده و مفاهيم اسلامى را برنامه‏ريزى مى‏كند.


امامت على(ع) و ائمه‏ى اهل‏بيت(ع)، تجسم‏گر رهبرى معنوى
‏ست كه بايد همواره در وجدان‏هاى خود زنده نگه‏داريم تا ما را به سوى رهبرى كارآمد و پويا رهنمون شود: «ألا من كان من الفقهاء صائناً لنفسه، حافظاً لدينه، مخالفاً لهواه، مطيعاً الامر مولاه، فعلى العوام ان يقلّدوه». بدين گونه درمى‏يابيم كه ارتباط با امامت همان با ارتباط با رهبرى‏ست. اين امر سبب مى‏شود، همواره با مبدأ، متصل باشيم و به سمت آن حركت كنيم.


بنابراين درمى‏يابيم كه مسأله‏ى امامت، موضوعى صرفا تاريخى نيست كه زمانش گذشته باشد، بلكه موضوعى‏ست كه به ما مربوط مى‏شود و سؤالى‏ست كه اكنون با آن درگيريم:


كسى كه همه‏ى انديشه و روحيه‏ى او را انديشه و روحيه‏ى اسلامى بيابيم كيست؟


مسئله امامت على(ع) مسأله ارتباط با خط على(ع) و فهم او از اسلام و پويائى او در راه اسلام است تا امتداد او در پويايى اسلام برخاسته از او باشيم. اين انديشه همان است كه ما را با على اسلام و على مكتب پيوند مى‏دهد.


 


ديدگاه امام(ع) درباره‏ى خلافت‏


ابن عباس مى‏گويد در ياذى‏قار بر اميرمؤمن
ان وارد شدم؛ در حالى كه كفش خود را وصله مى‏زد. از من پرسيد: اين كفش چه قدر ارزش دارد؟ گفتم: ارزشى ندارد. فرمود:
«واللّه لهى احّبُ الىّ من امرتكم الا ان اقيم حقاً او ادفع باطلاً»(بحار، ج 32، ص 76، روايت 50، باب 1.) ؛ «سوگند به خدا كه اين كفش براى من محبوب‏تر از حكومت كردن بر شماست، مگر اينكه حقى را بر پا دارم يا باطلى را دفع كنم».


على(ع) حتى حكومت را در خدمت حق به كار انداخت؛ زيرا حاكميت مكتب را مى‏خواست، نه حاكميت خود را؛ و از خلال مكتب به واقع، روى مى‏آورد و تمام توجه او به خدا بود و همه‏ى انديشه و دغدغه‏اش سلامت اسلام و مسلمانان. بنابراين مى‏فرمود: «خشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فيه ثلما و هدما، تكون المصبية بهما علىّ اعظم من فوات ولاية اموركم التى انما هى متاع ايّام قلائل، ثم يزول ما كان منها، كما يزول السراب و كما ينقتع (يتقشّع) السحاب»(بحار، ج 33، ص 568، روايت 722، باب 30.) ؛ «بر من دشوار بود كه اسلام را در زمانى كه ويرانى و آسيب بر آن وارد شود، كمك نكنم و صدمه ديدن و زيان رسيدن به حق و اسلام به من دشوارتر است نسبت به از دست رفتن حكومت من بر شما؛ چون از دست رفتن حكومت شما، كالاى كوچك چند روزه و زوال‏پذير است؛ چنانكه سراب فرو مى‏نشيند و ابرها ناپديد مى‏گردند».


در حديث ديگر مى‏فرمايد: «لاسلمنّ ما سلمت امور المسلمين»(نهج البلاغه، ج 6، باب 73، ص 166.) . از اين رو، مبارزه امام(ع)، در حالى كه از حق خود محروم شده بود، مبارزه‏اى برخاسته از عقده‏ى شخصى نبود؛ بلكه مبارزه‏اى از موضع حق بود؛ بنابراين به كسانى كه بر او پيشى گرفتند و او را از حقش محروم كردند، پاسخ مثبت مى‏داد و از دادن مشورت، نصيحت كردن و همكارى با آن‏ها دريغ نمى‏ورزيد؛ چون اسلام نيز همين را ايجاب مى‏كرد؛ تا آنجا كه يكى از آنها گفت: «لولا على لهلك عمر».


 


على(ع) در حكومت‏


وقتى مسلمانان با او بيعت كردند و امام(ع) به حكومت پرداخت، حكومت او همان حكومتى را نشان مى‏داد كه رسول خدا(ص) مى‏خواست. هرجا رسول خدا ايستاده بود مى‏ايستاد؛ و مطابق شريعت خدا عمل مى‏كرد بنابراين قدرتمند، محكم و قاطع بود؛ اما به منطق گفت‏وگو ايمان داشت و قلب او به روى كسانى كه عليه او اعلام شورش كردند باز بود تا آن‏ها را به سوى حق برگرداند. در گفت‏وگو با طلحه و زبير به آنان فرمود: «لقد نقمتا يسيراً و ارجأتما كثيراً. فاستغفرا اللّه يغفرلكما. الاتخبرانى، ادفعتكما عن حق وجب اياه؟ قالا: معاذاللّه… ، قال: «فهل استأثرت من هذا المال لنفسى بشى‏ء؟ قالا: معاذاللّه.


قال: افوقع حكم أو حقّ لاحد من المسلمين فجهلته أو ضعفت عنه؟ قالا: معاذاللّه.


قال: فما الذى كرهتما من أمرى حتى رأيتما خلافى؟


قالا: خلافك عمر بن الخطاب فى القسم إنك جعلت حقّنا فى القسم كحق غيرنا، وسويت بيننا و ب
ين من لايماثلنا، فيما أفاء اللّه تعالى بأسيافنا و رماحنا، و أو جفنا عليه بخيلنا و رجلنا، و ظهرت عليه دعوتنا، و أخذناه قسرا و قهرا ممن لايرى الإسلام إلاكرها.


فقال: أما ما ذكرتموه من الاستشارة بكما فو اللّه ما كانت لى فى الولاية رغبة ولكنكم دعوتمونى اليهما و حملتمونى عليها، فلما أفضت إلى نظرت الى الكتاب و ما وضع لنا، و أمرنا بالحكم به فاتبعته، و ما استنّ النبى فاقتديته، فلم أحتج فى ذلك الى رأيكما و لا رأى غيركما، و لاوقع حكم جهلت، فأستشيركما و إخوانى من المسلمين، و لو كان ذلك أمر لم أحكم أنا فيه، برأيى، و لا وليته هوى منى، بل وجدت أنا و أنتما ما جاء به رسول اللّه قد فرغ منه، فلم أحتج إليكما فى ما قد فرغ اللّه من قسمه، و أمضى فيه حكمه، فليس لكما، واللّه، عندى و لالغيركما فى هذا عتبى، أخذ اللّه بقلوبنا و قلوبكم إلى الحقّ و ألهمنا و إيّاكم الصبر» (بحارالانوار، ج 32، ص 21، روايت 7، باب 1)


سپس فرمود: «رحم اللّه رجلا رأى حقا فاعان عليه، او رأى جورا فردّه و كان عونا بالحق على صاحبه»(نهج البلاغه، ج 11، باب 189، ص 8.) .


امام على(ع) در برابر اعتراض طلحه و زبير كه به آن حضرت گفته بودند:« چرا با آنان مشورت نشده و در كارها، از آنان يارى خواسته نشده است؟» فرمود: «شما براى مطلب كوچكى خشمگين شده‏ايد و نيكى‏هاى فراوان را پشت سر انداخته‏ايد. از خدا آمرزش بخواهيد تا خدا بيامرزدتان. آيا ممكن است به من بگوييد كه شما درباره‏ى  چه چيزى حقى داشته‏ايد كه من شما را از آن باز داشته‏ام؟» گفتند: «پناه بر خدا». «يا كدام نصيبى بوده است كه من براى خود برداشته‏ام و به شما ظلم كرده‏ام، و يا چه چيزى بوده است كه من درباره‏ى آن نادان بوده‏ام و يا اشتباه كرده‏ام؟» طلحه و زبير گفتند: «ناراحتى ما از تو اين است كه بر خلاف رفتار عمر در تقسيم بيت‏المال با ما رفتار كردى و ميان ما و ديگران كه با ما يكسان نيستند، در بيت‏المال برابرى قائل شدى، با اينكه غنائم و آنچه از نعمت‏هاى خدا در دست ماست با شمشير و تير و اسب‏دوانى و گام‏هاى ما به دست آمده است و دعوت ما را پيروز گردانيده است. و ما بوديم كه اين اموال و دستاوردها را با زور و قدرت گرفتيم و برخلاف ميل آنان اسلام را پيروز ساختيم.» سپس امام فرمود: «به خدا سوگند كه من به خلافت رغبتى نداشتم و به زمامدارى شما علاقمند نبودم؛ اما شما مرا به اين كار دعوت كرديد و آن را بر من تحميل نموديد. و هنگامى كه اين مقام به من رسيد، به كتاب خدا نظر كردم و از آن‏چه در آن بود و ما را به آن امر كرده بود، پيروى نمودم و اگر چنين چيزى پيش آمده از شما و ديگران روى گردان نبودم؛ اما اين اعتراض شما كه چرا بيت‏المال را مساوى تقسيم كرده‏ام، در اين كار هم من به رأى خود و از روى هوى و هوس حكم نكرده‏ام؛ بلكه من و شما احكامى را در دست داريم كه پيامبر خدا(ص) آورده و برقرار فرموده است. و من به آنچه خداى بزرگ تعيين فرموده و دستور فرموده است، حكم كرده‏ام؛ و در آن، به شما ن
يازمند نبودم. به خدا سوگند شما و جز شماحق شكايت و سرزنش نداريد، خداى بزرگ دل‏هاى ما و شما را به حق متوجه گرداند و بر ما و شما شكيبايى عنايت فرمايد».


آنگاه فرمود: «خدا بيامرزد مردى را كه چون حقى را ببيند، به ياريش بشتابد و چون ستمى را بنگر، از آن جلوگيرى كند و يار و ياور صاحب حق باشد».


اين منطق على(ع) است، وقتى اين دو پيرمرد صحابى در برابر او ايستادند تا از او امتيازهايى در خلافت بگيرند، امام قاطعانه ايستاد و با اين منطق ملايم با آن‏ها سخن گفت و زمانى كه برضد او اعلام جنگ كردند و ام‏المؤمنين(!)، عايشه را آوردند، امام از همه‏ى راه‏هاى ممكن تلاش كرد تا از جنگ جلوگيرى كند؛ اما سرانجام براى حفظ نظام امامت، ناگزير شد وارد جنگ شود.


مسأله او با معاويه نيز چنين بود؛ وارد جنگ نشد مگر پس از آنكه معاويه در شام اعلام استقلال كرد تا در برابر حكومتى كه امام على(ع) براساس جايگاه خود در نزد خدا و از طريق بيعت مسلمان‏ها تشكيل داده، بود بايستد.


زمانى كه خوارج، به علت ورود امام به حكميت، به او اعتراض كردند، امام(ع) به صرف اينكه آن‏ها عليه او سخن گفتند، با آنان بد رفتار نكرد و به مجرد مخالفت و دشنام دادن با آنان به جنگ نپرداخت؛ بلكه زمانى وارد جنگ شد كه آن‏ها به بعضى از مؤمنان؛ مانند خباب تعرض قرار كردند. به گونه‏اى كه پس از دريدن شكم همسرش، آن دو را كشتند. در اين صورت وقتى آنها به قطاع طريق تبديل شدند، على(ع) دخالت كرد و با آنان جنگيد تا نظم را برقرار كند.


بنابراين، على(ع) با هيچ كس به صرف اينكه مخالف او بود نجنگيد؛ بلكه به مخالفان خود آزادى داد تا از امام سؤال كنند و با او مخالفت نمايند؛ اما زمانى كه به نظام تعرض مى‏
كرند، امام(ع) دخالت مى‏كرد. روايت شده يكى از خوارج در مجلسى كه امام صحبت مى‏كرد نشسته بود؛ وى گفت: «قاتله اللّه كافرا ما افقهه»؛ «خدا بكشد او را در حالى كه كافر است، چه زياد مى‏داند!»


مردم خواستند او را بكشند. امام على(ع) به آنان فرمود: «رويداً انما سبّ بسب او عفو عن ذنب»(نهج البلاغه، ج 20، باب 428، ص 63.) ؛ «صبر كنيد. او دشنامى داده است، و مى‏شود او را بخشيد»، يعنى در برابر عمل او بايد عادلانه رفتار كرد، يا اصلاً او را بخشيد.


امام (ع) حتى در مسائل فردى خود نيز به حكم خدا ملتزم بود؛ بنابراين، او همه‏ى زندگى به تمام معنى به حق پايبند بود و پايبند به اسلام با تمام پشتيبانى و نيرويى كه اسلام بدان نياز داشت و پايبند به خدا در تمام امور خود و اداره امور مسلمانان بدون هيچ گونه‏اى مصالحه‏اى در آن. در اين‏باره مى‏فرمود: «الذليل عندى عزيز حتى آخذ الحق له والقوى عندى ضعيف حتى آخذ الحق منه»(نهج البلاغه، ج 2، باب 37، ص 284.) ؛ «ضعيف پيش من سرافراز است تا براى او حقى را بستانم و قدرتمند پيش من ناتوان است تا اين كه از او حق را باز گيرم».


بنابراين، على(ع) نظام طبقاتى را در حكومت نمى‏پذيرفت و شريف و ضعيف را در برابر حق برابر مى‏ديد؛ از اين رو از رسول خدا(ص) آموخته بود كه مى‏فرمود: «انما هلك من كان قبلكم
انهم كانوا: اذا سرق الشريف تركوه و اذا سرق الضعيف اقاموا عليه الحد»؛
«همانا كسانى پيش از شما به نابودى رسيدند؛ زيرا هرگاه يكى از اشراف و بزرگ‏زادگان دزدى مى‏كرد، او را رها مى‏كردند و اگر ضعيف و ناتوانى، دزدى مى‏نمود، بر او حد جارى مى‏كردند».


در اسلام بين كسانى كه در بالاترين درجات اجتماعى قرار دارند و كسانى كه در پايين‏ترين طبقات، تفاوتى در برابر حق وجود ندارد؛ چون حق و باطل به جايگاه افراد بستگى ندارد؛ بلكه به جايگاه حق در واقعيت زندگى افراد بستگى دارد.


 


افق‏هايى از نور


امام على(ع) جان خويش را با خدا معامله كرده بود. خدا را آنچنان دوست مى‏داشت كه جز انبيا او را دوست نداشتند. مى‏فرمودند: «هبنى صبرت على عذابك، فكيفت اصبر على فراقك و هبنى يا الهى صبرت على حرّنارك، فكيف اصبر على النظر الى كرامتك…».


امام على(ع) در دعاى كميل اين چنين با پروردگار خود سخن مى‏گفت و مى‏خواست اين گونه با خداى – سبحانه و تعالى- زندگى كند. او از خدا مى‏خواست كه تمام لحظات او را از ياد و خدمت خود سرشار سازد…


«حتى تكون اعمالى و اورادى كلها ورداً واحداً وحالى فى خدمتك سرمداً». از خدا مى‏خواست به او قدرت دهد، نه براى اينكه راحت باشد؛ بلكه براى اينكه در خدمت خدا باشد.


«قوّ على خدمتك جوارحى و اشدد على العزيمة جوانحى و هب لى الجدّ فى خشيتك و الدّوام فى الاتصال بخدمتك»


او زندگى را صحنه‏ى مسابقه تلقى مى‏كرد كه در آن انسان‏ها با همديگر به سوى خدا مسابقه مى‏كنند، نه بسوى مال.


«اسرع اليك فى المبادرين و اشتاق الى قربك فى المشتاقين و ادنو منك دنوّ المخلصين و اخافك مخافة الموقنين»


امام على(ع) اين گونه با خدا مى‏زيست و بنابراين به مردم پيرامون خود توجهى نداشت. وقتى در نماز به سجده مى‏رفت، كسى كه گذرش بر او مى‏افتاد مى‏پنداشت او مرده است، تا آنجا كه شخصى او را در حال سجده ديد، امام(ع) را حركت داد؛ اما حركت نكرد. نزد حضرت فاطمه(ع) آمد و گفت: «عظم اللّه اجرك فى على». فرمود: «او را در چه حالى ديدى؟» آنچه را ديده بود گفت. فرمود: غش كرده است؛ هر گاه در برابر خداى – سبحانه و تعالى – به سجده مى‏رود چنين حالى به او دست مى‏دهد.


گفته شده است كه وقتى تيرها در بدن امام على(ع) فرو مى‏رفت، هنگام نماز آن‏ها را در مى‏آوردند؛ چون امام(ع) در نماز به خدا مى‏پيوست و درد را حس
نمى‏كرد. در دشوارترين لحظات خدا را فراموش نمى‏كرد. در ليلةالهرير كه دشوارترين شب‏هاى جنگ صفين بود، ياران امام(ع) متوجه شدند كه او نيست. ترسيدند كه گزندى به آن حضرت رسيده باشد. آنان امام(ع) را در حالى ديدند كه در ميان دو لشكر خلوت گزيده و در حال نماز است. گفتند: «يا اميرالمؤمنين! آيا اكنون وقت نماز است؟» فرموند: «ما با آن‏ها بر سر چه مى‏جنگيم؟ بر سر آنچه نماز نماد آن است. يعنى لقاى خدا، زيستن با خدا، حركت در راه او عروج روحى مؤمن به سوى خدا.»


 


اصول پنجگانه وصيت‏


امام امير مومنان(ع) در نوزدهم رمضان در محراب مسجد كوفه و در حال نماز به دست عبدالرحمن ابن ملجم ضربت خورد. امام(ع) سه روز زنده ماند؛ در حالى كه از جراحت خود رنج مى‏برد تا اينكه در بيست و يكم رمضان به شهادت رسيد. امام(ع) در اين سه روز امت خود را از وصاياى خويش محروم نساخت. زخم‏هاى امام(ع) او را از انديشيدن به حال امت باز نداشت تا در وصيتى كه به دو فرزندش امام حسن و امام حسين و همه فرزنداش و تمامى كسانى كه سخن امام به آنها مى‏رسد پيوند امت را با خدا با يكديگر استوار سازد.


جا دارد به اين نكته اشاره كنم كه حسن و حسين(ع) دو امام معصومند و مقصود از وصيت، امت اسلام است. در اين وصيت فرمودند: «اوصيكما بتقوى اللّه و ان لا تبغيا الدنيا و ان بغتكما»؛ «شما را به تقواى خدا سفارش مى‏كنم؛ اگرچه دنيا بر شما روى كند، شما به او روى نياوريد و حق را ضايع نسازيد».


 


اصل اول:


«اوصيكما بتقوى اللّه»


در همه چيز، خدا را در نظر بگيريد و به گونه‏اى عمل كنيد كه حساب خدا را در هر چيز بكنيد. در پى دنيا نباشيد؛ حتى اگر دنيا خود را به شما عرضه كند. اگر چيزى از امور دنيوى از شما روى گرداند تأسف نخوريد. هنگامى كه چيزى از دنيا – مال يا غير مال – را از دست مى‏دهيد، نبايد با روحيه‏ى تأسف و درد و حسرت بر آنچه از دست داده‏ايد، زندگى كنيد؛ بلكه بايد در نظر داشته باشيد كه دنيا به مقتضاى طبيعت خود، روزى به شما چيزى مى‏دهد كه احيانا فردا از شما پس بگيرد؛ از يك طرف چيزى به شما مى‏دهد و از طرف ديگر از شما مى‏گيرد.


انسان بايد دنيا را به شكل طبيعى بپذيرد؛ بگونه‏اى كه نه به آنچه خدا از دنيا به او مى‏دهد خوشحال شود و نه بر آنچه از دست مى‏دهد تأسف خورد و رنج برد؛ بلكه آنچه را خدا به او مى‏دهد يا از او مى‏گيرد به صورت طبيعى پذيرا باشد و در نظر داشته باشد كه وظيفه‏ى او در دنيا، اين است كه خداى سبحان را اطاعت كند، نه اينكه مالى به دست آورد تا سودى بهم زند يا خسارتى را جبران كند.


 


اصل دوم:


«قولا بالحق»


معناى سخن اين است كه: انسان بايد همواره به حق و راستى سخن بگويد و به حق و راستى پايبند باشد. در هيچ وضعى، دروغ نگويد و بدان پايبند نباشد.


سيره‏ى  عملى على بن ابى‏طالب(ع) اين چنين بود؛ تا آنجا كه خود فرمود: «ما ترك لى الحق من  صديق»؛ «صراحت‏گويى و حق‏گرايى، دوستى برايم نگذاشت.»


گفتن سخن حق در همه‏ى مسائل و در همه‏ى عرصه‏هاى زندگى، شعار او بود. از نبى اكرم(ص) در تأكيد بر پيوند على با حق و حق با على، چنين آمده است كه فرمود: «على مع الحق و الحق مع على: يدور معه حيثما دار».


بنابراين، اگر مى‏خواهيم در چارچوب اسلامى كه على(ع) بدان پايبند بود، شيعه و پيرو او باشيم، بايد همه جا در پى حق باشيم؛ چه در زندگى خصوصى، در درون خانه‏هاى خود، و چه در زندگى عمومى در همه‏ى جامعه، در هيچ زمينه‏اى قضاوت نكنيم و موضعى نگيريم مگر اينكه از حقانيت آن مطمئن شويم.


نبايد در تأييد ديدگاه‏ها، دوستى و دشمنى مبنا باشد؛ بلكه بايد حق، مبناى پايبندى ما به ديدگاه‏ها باشد؛ در نتيجه اگر دشمن ما سخن حق بگويد و حق با او باشد، بايد بگوئيم حق با او است و اگر دوست ما سخن باطل و د
روغ بگويد، بايد رودرروى او بايستيم و در اين زمينه مخالف او باشيم. اين سفارش على ابن ابى‏طالب(ع) است، كه اگر بر اساس حق زيانى ببينيم در جاى ديگر از آن سود خواهيم برد.


برخى بر اين باورند كه حق، آن‏ها را دچار زيان مى‏كند؛ اما واقعيت اين است كه حق به سود دنيا و آخرت آنان است.


 


اصل سوم:


«واعملا للاجر…»


انسان در هر كارى بايد بينديشد كه آيا اين كار اجر و مزدى نزد خدا دارد يا خير. خدا از انسان مسلمان مى‏خواهد كه همواره به خشنودى و پاداش خداوند سبحان بينديشد. خداوند نيز براى انسان نمى‏پسندد كه كارى را بيهوده يا براساس سليقه‏ى خود انجام دهد.


انسان در هر موقعيتى كه كار مى‏كند تا براى خانواده‏ى  خود غذا و وسائل زندگى فراهم كند، اگر اين عمل را به قصد قربت الى اللّه انجام دهد و براساس آن، در راه خدا حركت كند، خداوند كار او را عبادت محسوب خواهد كرد. وقتى هم كه به ديدن فرد مؤمنى از دوستان و نزديكان خود مى‏رود، اگر در اين بازديد و شاد كردن او خدا را در نظ
ر بگيرد و قصد كند، اين عمل او عبادتى تلقى مى‏شود كه او را به خدا نزديك مى‏سازد.


 


اصل چهارم:


«كونا لظالم خصماً و للمظلوم عوناً»


«دشمن ظالم و ياور مظلوم باشيد».


اين اصل، جنبه‏ى اجتماعى را در روابط مردم با يكديگر و جنبه سياسى را در روابط متقابل فرمانروا و فرمانبران در بر مى‏گيرد. مبناى كمك به كسى يا ايستادن در برابر او اين است كه فرد مورد حمايت مظلوم باشد و كسى كه در برابرش مى‏ايستى ظالم .


از اين رو، انسان همواره ناگزير است كه در سطح زندگى اجتماعى، مشخص كند كه چه كسى ظالم است و چه كسى مظلوم؛ و اين تنها از راه دقت در رفتار و گفتار افراد ميسر است؛ نه اينكه ظالم و مظلوم را بر اساس شايعات يا سخنان غير موثق يا امور چند پهلو مشخص كنيم. ظالم را بايد با يقين و اطمينان مشخص كنيم تا زير پاى مان در برابر او استوار و محكم باشد، نه فرو ريخته و سست. همچنين وقتى مى‏خواهيم مظلوم را مشخص كنيم.


تعيين ظالم و مظلوم نبايد ناشى از هواى نفس، عاطفه، دوستى، قرابت و يا سليقه باشد. برخى همواره نزديكان خود را مظلوم و بيگانگان را ظالم مى‏پندارند. مظلوم و ظالم را نبايد از راه دوستى و دشمنى، نزديكى و دورى و حزب‏گرائى مشخص كنيم.


 


اصل پنجم:


«اوصيكما و جميع ولدى و من بلغه كتابى بتقوى اللّه و نظم امركم».


«شما و تمام فرزندانم و كسانى را كه سخنم بدان‏ها برسد، به تقوا و نظم در امر سفارش مى‏كنم».


وقتى به وصيت امام على(ع) در آخرين روزهاى زندگى او گوش مى‏دهيم، خود را مخاطب آن مى‏يابيم؛ زيرا امام(ع) مى‏فرمايد هر كس اين نوشته را بشنود او را بدين امر وصيت مى‏كنم. آنان بايد مسؤوليت اجراى اين وصيت را در زندگى واقعى خود و مردم پيرامون خويش به عهده گيرند.


در زندگى، تقواى خداوند مبنا است؛ چون تقواى خدا؛ يعنى در نظر گفتن خدا در هر كار و انديشه‏اى. و هر چه بيشتر خدا را در نظر داشته باشيم، گام‏هاى خود را در زندگى بيشتر كنترل خواهيم كرد. امام على(ع) مى‏فرمود: «اوصيكم بتقوى اللّه و نظم امركم»


امام(ع) خطاب به مردم مى‏فرمود: بكوشيد امور، روابط و وضعيت خود را در مسائل مورد اختلاف و اتفاق سامان دهيد تا بتوانيد با آنچه مورد توافق يا اختلاف شماست آگاهانه مواجه شويد.


زير بناى سلامت هر جامعه‏اى اين است كه روابط آن بر اساس اصولى استوار باشد كه جامعه را در حركت افراد و روابط متقابل اعضاى آن سامان دهد.

&# x0D;

ناهماهنگى مشكلى است كه مسلمان‏ها در همه جوامع اسلامى همواره به آن دچار هستند؛ چون فردى عمل مى‏كنند، نه جمعى؛ به گونه‏اى كه هر دسته خود را همه‏كاره مى‏پندارد يا هر فردى تصور مى‏كند كه زندگى فقط حق اوست و كسى ديگر در كنار او حق حيات ندارد؛ و عرصه، عرصه‏ى او است، نه كس ديگر.


اين مشكل در سطح افراد، طوايف، احزاب و مذاهب وجود دارد و هر يك مى‏خواهد ديگرى را بر اندازد؛ و به گونه‏اى عمل مى‏كند كه گوئى ديگرى وجود ندارد.


ادامه دارد…


www.bayynat.ir&lt ;/P>

به این مطلب امتیاز دهید:

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید