نقشه معاویه و عمروعاص در میان سپاه امام که در چند قدمى پیروزى نهایى بودند، ایجاد تزلزل و شکاف کرد افرادى چون مالک اشتر و عدى بن حاتم و عمروبن حمق که از بصیرت بالاى برخوردار بودند، خواستار ادامه جنگ شدند ولى گروههایى از سپاه امام فریب آنان را خوردند و اشعث بن قیس به امام گفت: دعوت این قوم را به کتاب خدا اجابت کن، تو به آن شاستهترى، مردم از جنگ خسته شدهاند. (۲۹۸)
وقتى امام این دو دستگى را در سپاه خود دید در برابر کسانى که خواستار پذیرفتن سخن اهل شام بودند فرمود:
«… اى بندگان خدا! من به اجابت کتاب خدا شاستهترم ولى معاویه و عمروعاص و ابن ابى معیط و حبیب بن مسلمه و ابن ابى سرح اهل دین و قرآن نیستند، من آنان را بیش از شما مىشناسم در کودکى و بزرگى با آنان بودهام، آنان بدترین کودکان وبدترین مردان بودند، این سخن حقى است که از آن باطل اراده شده است به خدا سوگند که آنها قرآن را بالا نبردهاند که آن را بشناسند و به آن عمل کنند بلکه این یک حیله و نیرنگ است، بازوها و سرهاى خود را یک ساعت به من عاریه بدهید که حق به جایگاه خود رسیده و چیزى نمانده که ریشه ستمگران بریده شود» (۲۹۹)
در این حال حدود بیست هزار نفر شمشیر به دست که پیشانى هایشان از کثرت سجده پینه بسته بود و مسعربن فدکى وزیدبن حصین و گروهى از قاریان که بعدها خوارج شدند، پیش آمدند و امام را به اسم، و نه به عنوان امیرالمؤمنین صدا زدند و گفتند: یا على این قوم را اجابت کن و گرنه تو را به آنان تحویل مىدهیم و یا چون عثمان مىکشیم. (۳۰۰)
اشعث بن قیس پیش از همه پافشارى مىکرد و چون او یمنى بود قاریان یمن هم طرف او را گرفته بودند، اشعث عامل عثمان در آذربایجان بود پس از قتل عثمان على(ع) به او نامه نوشت و از او خواست که اموال موجود را باز پس دهد. وقتى نامه امام به دست او رسید سخت وحشت کرد و به دوستان خود گفت: مىخواهم اموال آذربایجان را بردارم و به معاویه ملحق شود. قوم او گفتند: مرگ از این کار بهتر است، اشعث شرمنده شد و از پیوستن به معاویه ترسید وبه ناچار به سوى على(ع) آمد (۳۰۱) و به گفته یعقوبى، اشعث ارتباط مخفیانهاى با معاویه داشت و معاویه پیش از جریان قرآن به نیزه کردن، اشعث را به خود جلب کرده بود (۳۰۲) و او یک شب پیش از قرآن به نیزه کردن که به لیله الهریر معروف است در میان سپاه امام سخنرانى کرده بود و آنان را از ادامه جنگ بر حذر داشته بود. (۳۰۳)
به هر حال امام در برابر فشار این افرد ایستادگى کرد و
فرمود:
«واى بر شما من نخستین کسى هستم که به سوى کتاب خدا دعوت مىکنم و آن را اجابت مىکنم و براى من روا نیست و دین من اجازه نمىدهد که مرا به سوى کتاب خدا بخوانند و من نپذیرم، من با آنان جنگ مىکنم تا به حکم قرآن عمل کنند و آنان خدا را معصیت کردهاند و پیمان اورا شکستهاند و کتاب او را ترک کردهاند و من شما را آگاه مىکنم که آنان شما را فریب دادهاند و آنان خواستار عمل به قرآن نیستد» (۳۰۴)
به روایت طبرى امام گفت: اگراز من اطاعت مىکنید با آنان بجنگید و اگر نافرمانى مىکنید آنچه را که مىخواهید بکنید، آنان گفتند: به مالک اشتر پیغام بده که برگردد. (۳۰۵)
در آن هنگام مالک اشتر به شدت مشغول نبرد بود و به خیمه معاویه نزدیک شده بود و در چند قدمى پیروزى قرار داشت. شورشیان سپاه امام با اصرار و تهدید از امام خواستند که مالک را بازگرداند، امام به ناچار یزیدبن هانى را نزد مالک فرستاد و به او پیغام داد که برگردد ولى مالک به یزید گفت: این لحظه لحظهاى نیست که من دست از جنگ بردارم، من اکنون امید پیروزى دارم به امام بگو عجله نکند. یزید برگشت و سخن مالک را به امام رسانید. شورشیان گ
فتند: حتما تو خودت دستور مقاومت دادهاى. امام فرمود: دیدید که من به قاصد مطلب پنهانى نگفتم. آنها گفتند: بگو برگردد و گرنه تو را عزل مىکنیم. امام به یزید گفت: برو به مالک بگو که فتنهاى برپا شده برگرد، یزید نزد مالک رفت و جریان را گفت. مالک گفت: به خدا سوگند که من این وضع را پیش بینى مىکردم. این توطئه عمروعاص است. آیا شایسته است که من در چنین موقعیتى که دارم برگردم. یزید گفت: آیا دوست دارى که تو اینجا پیروز شوى ولى امیرالمؤمنین را دستگیر و به معاویه تسلیم کنند؟ مالک با شنیدن این سخن دست از جنگ برداشت و به سوى شورشیان آمد. (۳۰۶)
مالک فریاد زد: اى گروه خوارى و سستى! آیا اکنون که در آستانه پیروزى هستید فریب آنها را مىخورید. اندکى به من مهلت دهید تا کار را یکسره کنم. آنها گفتند: ما در خطاى تو شرکت نمىکنیم. مالک گفت: اکنون که بهترینهاى شما کشته شده و پستترینهاى شما باقى مانده است؟ شما چه زمانى بر حق بودید آیا آن زمان که با شامیان مىجنگیدید یا اکنون که از جنگ دست کشیدهاید؟ اگر چنین باشد، باید کشته شدگان شما در آتش باشند. آنها گفتم : اى مالک این سخنان را رها کن، براى خدا جنگ کردیم و براى خدا دست از جنگ کشیدیم. مالک گفت: به خدا سوگند که فریب خوردهاید. او ادامه داد:
اى صاحبان پیشانى هاى پینه بسته، ما گمان مىکردیم که نماز شما براى زهد در دنیا و شوق به ملاقات پروردگار است ولى اکنون شما را نمىبینیم جز اینکه از مرگ به سوى دنیا فرار مىکنید.
مالک و شورشیان همدیگر را دشنام مىدادند و با تازیانه به صورت مرکبهاى همدیگر مىزدند، در این هنگام امام فریاد زد: دست بردارید. آنها در میان صفوف سپاه فریاد زدند که امیرالمؤمنین به حکم قرآن رضایت داده و امام ساکت بود و سر خود را به زیرانداخته بود. (۳۰۷)
بدینگونه حیله معاویه و عمروعاص کار خود را کرد و آنان را از شکست قطعى نجات داد معاویه بعد گفته بود به خدا قسم هنگامى مالک از من دست برداشت که من مىخواستم از او بخواهم که براى من از على امان بگیرد و آن روز قصد فرار داشتم (۳۰۸).
به نظر مىرسد که خیانت افرادى مانند اشعث بن قیس یمنى که با معاویه روابط پنهانى داشت (۳۰۹) و یمنىهاى سپاه امام از او حرف مىشنیدند از یک سو و طولانى شدن جنگ و خستگى ناشى از آن از سوى دیگر باعث پیدایش این وضعیت نامطلوب شد و اکثریت قابل ملاحظهاى از سپاه امام در دام این فریب گرفتار شدند.
در همین زمان نامهاى از سوى معاویه به دست امام رسید که طى آن از امام خواسته بود که به جنگ پایان دهد و به حکم قرآن رضایت دهد. امام در پاسخ او نامهاى نوشت و طى آن او را از عذاب جهنم ترسانید در پایان نوشت:
«… تو مرا به حکم قرآن دعوت کردى و من مىدانم که تو اهل قرآن نیستى و حکم او را نمىخواهى و خداوند یاور است و ما حکم قرآن را اجابت مىکنیم و تو را اجابت نمىکنم و هر کس به حکم (قرآن) راضى نباشد به شدت گمراه شده است» (۳۱۰)
در این هنگام اشعث بن قیس نزد امام آمد و گفت: من مردم را نمىبینم جز آنکه راضى شدهاند و ازاینکه دعوت این قوم در مورد داورى قرآن پذیرفته شده خوشحالند، اگر بخواهى من نزد معاویه مىروم و از او مىپرسم که چه مىخواهد. امام فرمود: اگر خواستى برو. او نزد معاویه آمد و از او پرسید: اى معاویه براى چه قرآنها را بالا بردید؟ گفت: براى اینکه ما و شما به حکم قرآن برگردیم. شما مردى از خودتان و ما نیز مردى از خودمان را انتخاب کنیم واز آنها بخواهیم که از حکم قرآن بیرون نروند آنگاه هر چه گفتند همه ما و شما آن را قبول کنیم. اشعث گفت: این سخن حق است و به سوى امام برگشت و جریان را گفت.
امام قاریان اهل عراق را برانگیخت و معاویه قاریان اهل شام را، این دو گروه با هم گرد آمدند و پس از گفتگوهایى، اهل شام عمروعاص را به عنوان حکم و داور و اشعث و قاریان سپاه امام، ابو موسى اشعرى را که اهل یمن بود به عنوان داور برگزیدند. (۳۱۱)
امام که به پذیرفتن حکم مجبور شده بود، مىخواست مالک اشتر یا عبدالله بن عباس را به عنوان حکم از جانب خود انتخاب کند (۳۱۲) ولى اینجا نیز دشمنان آن حضرت که در سپاه او جاى گرفته بودند دشمنى خود را آشکار ساختند و امیرالمؤمنین رامجبور کردند که ابوموسى اشعرى را انتخاب کند.
ابوموسى اشعرى که مردى احمق و بى عرضه بود از جمله قاریان قرآن به حساب مىآمد و گفته شده است که او صداى خوبى داشت و به مردم قرآن تعلیم مىداد (۳۱۳) و صداى قرآن او از سنج و بربط و نى زیباتر بود (۳۱۴) و به همین جهت در میان قراء (که طبقه خاصى در جامعه اسلامى بودند و در سپاه على(ع) جمعیت قابل اعتنایى را تشکیل مىدادند) به زهد و تقوا معروفیت داشت و وجیه المله بود.
ابو موسى دشمن على(ع) بود، به طو
رى که در جنگ جمل مردم را از جهاد در رکاب آن حضرت باز مىداشت (۳۱۵) و در جنگ صفین نیز از على(ع) گریخته و در موضعى از شام مقیم شده بود. به همین جهت، هنگامى که او را به عنوان نماینده و حکم از سوى امیرالمؤمنین پیشنهاد کردند، آنحضرت فرمود که او مورد رضایت من نیست؛ او از من جدا شده و مردم را بر ضد من شورانیده و سپس فرار کرده است. (۳۱۶)
به هر حال، منافقان از اصحاب على(ع) که مىخواستند ضربه دیگرى را بر او وارد سازند، قراء ساده لوح را تحریک کردند و آنها همگى از آن حضرت خواستند که ابو موسى را به عنوان داور و حکم انتخاب کند و بدین گونه دست و بال على(ع) را بستند و او را به این امر مجبور کردند. به قول ابن عبدربه: «کسانى که عداوت امیرالمؤمنین على(ع) را در دل خود پنهان کرده بودند براى خود ظاهرى از تقوا ساختند و خود را به عنوان اصحاب رسول خدا را قلمداد کردند تا در مواقع سرنوشت ساز على(ع) را به زحمت اندازند.» (۳۱۷)
انتخاب ابوموسى اشعرى درست در همین جهت بود، به اضافه اینکه تعصبات قبیلهایى بعضى از سران خوارج را اشباع مىکرد. همان گونه که پیش از این نقل کردیم ابوموسى اهل یمن بود و اشعث بن قیس نیز یمنى بود و انتخاب عبدالله بن عباس را از این جهت رد کرد که او از قبیله مضر بود و عمروعاص هم مضرى بود و گفت که ما حاضر نیستیم هردو داور مضرى باشند؛ ما یک نفر یمنى را انتخاب مىکنیم اگر چه به ضرر ما حکم کند. ابن عباس نیز گفته بود که ابوموسى را از این جهت پیشنهاد کردند که او یمنى بود.
< ;P style=”TEXT-ALIGN: justify; LINE-HEIGHT: 200%; MARGIN: 0in 0in 3.4pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl” dir=rtl class=MsoNormal align=justify>سرانجام، صند صلح و حکمیت نوشته شد و على(ع) برخلاف میل خود و براى حفظ مصالح اسلام آن را امضاء کرد. (۳۱۸)
وقتى این قرارداد در مقابل صفوف لشکر خوانده شد، از گوشه و کنار صداى اعتراض و شورش برخاست. شورشیان مىگفتند در دین خدا نباید کسى را داور قرار داد؛ مىگفتند قبول حکمیت کفر است. کم کم موج اعتراض بالا گرفت و بخصوص طبقه قراء از سپاه على(ع) فریاد: «لا حکم إلا لله» سر دادند و عجیب اینکه جمعى از کسانى که قبول حکمیت را به على(ع) تحمیل کردند و به او گفتند که چرا دعوت به قرآن را نمىپذیرد، و تا جایى پیش رفتند که آن حضرت را تهدید به قتل کردند، آنها نیز به شورشیان پیوستند و قبول حکمیت را مساوى با کفر قلمداد کردند و گفتند که قبول حکمیت گناه کبیره است؛ ما از آن توبه کردیم، على هم باید توبه کند. (۳۱۹)
طبیعى بود که امیرالمؤمنین نمىتوانست پس از امضاى سند حکمیت، زیر بار آن نرود. بهعلاوه او خود را گناهکار نمىدانست که توبه کند و لذا سخن شورشیان را نپذیرفت و آنها نیز در مقابل آن حضرت قد علم کردند و بدین سان نطفه حزب خوارج بسته شد.
در اینجا باید دید که چگونه جمعیتى نخست مطلبى را به اصرار زیاد پیشنهاد مىکنند و آن را تنها حکم خدا مىدانند، بهطورى که اگر کسى ـ ولو شخص خلیفه ـ آن را نپذیرد باید او را کشت، و آنگاه در عرض مدت بسیار کوتاهى که شاید از چند ساعت تجاوز نمىکند آنچنان تغییر عقیده مىدهند که قبول آن پیشنهاد را کفر مىدانند و کسى را که آن پیشنهاد رابر خلاف میل باطنى خود عملى کرده است به عنوان کافر معرفى مىکنند؟
راستى این یک تناقص آشکار نیست؟ آیا مىتوان به سادگى از کنار این موضوع گذشت؟
براى رفع این تناقص، ولهاوزن از برنوف نقل مىکند که گویا کسانى که قبول حکمیت را به على تحمیل نمودند غیر از کسانى بودند که آن را محکوم کردند و شعار «لاحکم إلا لله» سردادند. برنوف گفته است که گروه اول از قراء و گروه دوم از بدویان بودند. (۳۲۰)
این راه حل با واقعیتهاى تار
یخى جور در نمىآید، زیرا مورخان اتفاق نظر دارند که همان هایى که حکمیت را به على(ع) تحمیل کردند کسانى بودند که در مقام اعتراض برآمدند و چنانکه نقل کردیم در توجیه کار خود گفتند: ما که حکمیت را قبول کرده بودیم مرتکب گناه شدهایم و اکنون توبه مىکنیم.
آقاى ابراهیم حسن در این زمینه اظهار مىدارد: پیدایش گروه خوارج مایه حیرت است، زیرا آنها بودند که على(ع) را به پذیرفتن داورى واداشتند و او به ناچار رضایت داد، و شگفتا که به دستاویز چیزى که خودشان در پذیرفتن آن اصرار داشتند، بر ضد على(ع) برخاستند. ایشان پس از این بیان، نتیجه مىگیرد که بناى ظهور خوارج بر مقدماتى است که به خوبى واضح نیست. (۳۲۱)
به نظر ما در پشت این صحنه شگفتانگیز، دستهاى مرموز خیانتکارى بوده است که با هدف ضربه زدن به امیرالمؤمنین و ایجاد شکاف در صفوف سپاه آن حضرت و با نقشههاى حساب شده و اندیشیده، فعالیت مىکرده است.
افراد خیانتکار و منافقى (۳۲۲) مانند اشعث بن قیس و حرقوص بن زهیر و مسعربن فدکى، آتش بیار این معرکه بودند و همانها بودند که نخست به این بهانه که معاویه دعوت به قرآن مىکند وباید آن را پذیرفت، امی
رالمؤمنین را مجبور به پذیرش حکمیت کردند وآنگاه که این نقشه راعملى و زمینه را کاملا آماده ساختند، این اندیشه را که نمىتوان در دین خدا کسى را حکم قرار داد، در میان ساده لوحان از سپاه على(ع) پخش کردند و آنان را به شورش علیه آن حضرت واداشتند.
علاوه بر مدارکى که قبلا در مورد خیانتکارى و تعصبات نژادى این افرد نقل کردیم، این مطلب را هم در اینجا خاطر نشان مىکنیم که پس از پایان جنگ صفین و جدایى خوارج از على (ع) مدت زمان زیادى طول نکشید که هزاران نفر از خوارج به خیانتکارى سران خود پى بردند و مجددا به سپاه آن حضرت پیوستند و از اینکه بازیچه دست توطئه گران شده بودند اظهار ناراحتى کردند و حتى در جنگ نهروان با خوارج جنگیدند.
بنابراین، باید حساب جمعیتى ساده اندیش و مقدس را که قلبى صاف داشتند ولى احمق و بى شعور بودند و فورا تحت تأثیر تبلیغات این و آن قرار مىگرفتند، از حساب مشتى سیاست باز و دغلکار و توطئه گر که با اسلام و قریش و على(ع) دشمنى دیرینه داشتند و خود را در سپاه آن حضرت جا زده بودند، جدا کرد. اینها بودند که بازى حکمیت را با برنامه ریزى دقیق به راه انداختند و آن گروه ساده لوح بیچاره را به بازى گرفتند و در دهانشان گذاشتند که قبول حکمیت واجب است وپس از آنکه کار خودشان را کردند باز در دهانشان گذاشتند که قبول حکمیت کفر است و باید شعار «لا حکم الا لله» داد.
در جریان حکمیت از طبقهاى به نام «قراء» بسیار نام برده مىشود. اکنون ببینیم آنها چه کسانى بودند؟
قراء جماعتى بودند که قرآن را نیکو تلاوت مىکردند و اینها حتى در زمان پیامبر هم بودند و به این نام شهرت داشتند و از احترام خاصى برخوردار بودند و حتى در اشغال بعضى از مناصب بر دیگران مقدم مىشدند. (۳۲۳)
بعدها قاریان قرآن براى مشخص شدن خود کلاه مخصوصى به نام «برنس» (۳۲۴) بر سر مىگذاشتند و لذا به آنها «اصحاب برانس» هم گفته مىشد.
قراء در کارهاى سیاسى دخالتى نداشتند اما در حکومت عثمان از کارهاى او انتقاد مىکردند و سرانجام به این دلیل که او از حدود الهى خارج شده است بر او شوریدند و در قتل او شرکت جستند.
در جنگ میان امیرالمؤمنین و معاویه، جمعى از قراء از سیاست و جنگ و به قول خودشان از فتنهها کناره گیرى کردند که از جمله آنها گروهى از یاران عبدالله بن مسعود بودند که در جنگ صفین گوشهگیرى و اعتزال پیش گرفتند و به کنارى رفتند (۳۲۵) در مقابل آنها جمع کثیرى از قراء کوفه و بصره و مدینه در جنگ صفین، در رکاب على(ع) بودند و جمعى از قراء شام هم با معاویه همراهى مىکردند (۳۲۶) و همین قراء ساده لوح و مقدس بودند که در جریان حکمیت بازیچه دست توطئه گران و دشمنان على(ع) قرار گرفتند و ستون اصلى حزب خوارج شدند.
مطلب دیگرى که باید در اینجا مورد توجه قرار گیرد این است که بعضى از نویسندگان معاصر، از جمله دکتر نایف محمود، مىکوشند پیدایش گروه خوارج و بازیهاى حکمیت را با اصحاب عبدالله بن سبا مرتبط سازند. اینان مىگویند این سبائیه بود که حزب خوارج را به وجود آورد و تمام توطئههاى مربوط به حکمیت از آنها ناشى شد؛ آنها در باطن دشمن على(ع) بودند و از یهود دستور مىگرفتند.
مهمترین دلیل آنها این است که سبائیه در قتل عثمان شرکت فعالانه داشتند و گرداننده معرکه بودند وسران خوارج مانند نافع بن ازرق و حرقوص بن زهیر و ابن کواء و افراد دیگر نیز در قتل عثمان فعال بودند و این نشانه نوعى رابطه میان آنهاست. (۳۲۷)
نویسنده دیگرى مىگوید: افکار مسموم عبدالله بن سبا در پیکره امت اسلامى ریخته شد وازجمله معرکه صفین را به وجود آورد و افکار مسموم ابن سبا در مسأله حکمیت آشکار شد. (۳۲۸)
به نظر ما این سخن پایه درستى ندارد و نمىتوان آن را قبول کرد، زیرا:
اولا، وجود تاریخى شخصى به نام عبدالله بن سبا و حزبى به نام سبائیه مورد تردید است و محققان آن را قبول ندارند. (۳۲۹)
ثانیا، در جریان حکمیت در هیج منبعى از ابن سبا و اصحاب او نامى برده نشده است و مجرد اینکه آنها در قتل عثمان شرکت داشتند به هیچ وجه نمىتواند رابطه میان ابن سبا و خوارج را ثابت کند.
ثالثا، کسانى که به وجود عبدالله بن سبا عقیده دارند، او را از غالیان در حق على(ع) مىدانند که آن حضرت را تا سر حد خدایى بالا برد و حتى کشته شدن او را قبول نکرد و گفت او نمىمیرد، پس چگونه مىتوان او و طرفدارانش را در صف خوارج و حتى از سران خوارج قلمداد کرد؟
سرانجام جنگ صفین در دهم ماه صفر سال ۳۷ پس از ۱۱۰ روز درگیرى و جنگ در حالى که سپاه امام در چند قدمى پیروزى بود پایان یافت، پایانى که براى امام وی اران باوفاى او غمانگیز و دردآور و براى معاویه و حزب قاسطین شادى بخش و خوشحال کننده بود.
مىتوان گفت که این جنگ در واقع ادامه جنگ بدر و احد و دشمنى بنى امیه با پیامبر اسلام بود. در آن جنگها با شعار «اعل هبل» با اسلام مىجنگیدند و در این جنگ با شعار قرآن به جنگ اسلام آمدند.
امیرالمؤمنین بارها این مطلب را تذکر داده بود، از جمله هنگامى که چشمش به پرچمهاى معاویه و اهل شام افتاد فرمود: سوگند به کسى که دانه را
شکافت وانسان را آفرید، آنان مسلمان نشدند بلکه تسلیم شدند و کفر خود را پنهان کردند و چون براى خود یارانى پیدا نمودند به دشمنى خود با ما برگشتند جز اینکه نماز راترک نکردند. (۳۳۰)
عمار یاسر هم به این مطلب تصریح کرده است. در جنگ صفین مردى به عمار گفت: اى ابوالیقظان مگر پیامبر نفرمود که با مردم بجنگید تا وقتى که مسلمان شوند و چون مسلمان شدند خون و مال آنها محترم است؟ عمار گفت: آرى ولى به خدا سوگند که اینان مسلمان نشدند بلکه تسلیم شدند و کفر خود را پنهان ساختند تا وقتى که یارانى پیدا کردند (۳۳۱)
همچنین امام سجاد در پاسخ مردى از بصره که در این باره پرسیده بود، فرمود: على (ع) مسلمانى را نکشت بلکه آنان مسلمان نشده بودند و فقط تسلیم شده بودند و کفر خود را پنهان کرده بودند. (۳۳۲)
پى آمدهاى جنگ صفین
جنگ صفین در جامعه اسلامى پى آمدها وعواقب تلخى را بر جاى گذاشت که برخى از آنها عبارت بودند از:
تلفات. در این جنگ گروه بسیارى از دو طرف کشته شدند، طبق قول مشهور بیست و پنج هزار نفر از آنان از سپاه امام و چهل وپنج هزار نفر هم از سپاه معاویه بود که جمعا هفتاد هزار نفر مىشود (۳۳۳) قول دیگر اینکه در این جنگ مجموعا صدو ده هزار نفر کشته شدند که بیست هزار نفر از سپاه امام و نود هزار نفر از سپاه شام بود. (۳۳۴) کشته شدن این تعداد از مسلمانان در یک جنگ داخلى فاجعه بزرگى براى اسلام بود بخصوص اینکه در این جنگ برخى از بزرگان اصحاب پیامبر مانند عمار یاسر و اویس قرنى و خزیمه به شهادت رسیدند و به گفته یاقوت: بیست و پنج نفر از اصحاب پیامبر که جنگ بدر را درک کرده بودند در جنگ صفین در رکاب امامبه شهادت رسیدند. (۳۳۵)
پیدایش گروه خوارج. همانگونه که دیدیم پس از جریان حکمیت، گروهى به نام خوارج یا «مارقین» پیدا شدند که قبول حکمیت را مساوى با کفر دانستند و این در حالى بود که خود آنان امام را مجبور به قبول حکمیت کرده بودند. این گروه که دوازده هزار نفر بودند از سپاه امام جدا شدند و به جاى کوفه به حرورا رفتند و عقاید خاصى پیدا کردند و همواره براى امام دردسر درست مىکردند و وقت
ى هم دست به مبارزه مسلحانه زدند امام با آنان جنگید و جنگ نهروان پیش آمد. (۳۳۶)
حملات معاویه به قلمرو حکومت امام. پس از جریان حکمیت و فریب خوردن ابوموسى اشعرى از عمروعاص، معاویه پایههاى قدرت خود را تثبیت کرد و با حملات موذیانه خود به برخى از سرزمینهایى که در قلمرو حکومت امام بود دست اندازى کرد و با ناامن کردن آنهابر امام فشار آورد.
عمال معاویه به دستور او در قلمرو حکومت امام جنایتهاى هولناکى را مانند کشتار و غارت اموال و تخریب منازل و ایجاد رعب و وحشت در میان مردم، به وجود آوردند و پیمان صلح را نقض کردند.
یکى از هدفهاى معاویه از این کارها وادار کردن امام به مقابله به مثل بود تا قداست امام را از بین ببرد. امام در این باره فرمود:
«معاویه را چه شده است ـ خدا او را بکشد ـ او مىخواهد مرا به کار بزرگى وادار کند او مىخواهد من هم همان کارى را که او مىکند انجام دهم و پیمان خود را بشکنم و آن را حجتى بر ضد من قرار دهد و تا قیامت مایه ننگى براى من باشد و اگر هم به او گفته شود که تو آغاز کردى، خواهد گفت که از آن خبر نداشتم و کسانى خواهند گفت که او راست مىگوید و کسانى هم او را تکذیب خواهند کرد…» (۳۳۷)
معاویه برخى از عمال خود را تجهیز مىکرد و به آنان دستور مىداد که در شهرهایى که تحت حکومت امیرالمؤمنین است تاخت و تاز کنند. در تاریخ از این حوادث به عنوان «غارات» یاد شده است. او نعمان بن بشیر را به عینالتمر، سفیان بن عوف را به هیت و انبار و مدائن، ابن حضرمى را را به بصره، عبدالله بن مسعده را به تیماء و حجاز، ضحاک بن قیس را به اطراف کوفه، عبدالرحمان بن قباث را به جزیره و نصیبین و بسربن ارطأه را به مدینه ومکه و یمن فرستاد.
این افراد در این شهرها دست به جنایتهاى هولناکىزدند و از همه جنایتکارتر بسربن ارطأه بود که در حملات خود سى هزار نفر را کشت و کسانى را در آتش سوزانید (۳۳۸) او حتى عدهاى از زنان مسلمان را اسیر کرد و در بازارها به عنوان برده به فروش گذاشت و دو فرزند عبیدالله بن عباس را به نام هاى عبدالرحمن و قثم سر برید و خانههاى مردم را ویران کرد. (۳۳۹)
امام براى دفاع از مردم، گروه هایى از سپاه خود را گسیل مىداشت ولى سستى و بى حالى یاران امام مانع از آن بود که فتنه عمال معاویه رفع شود و امام بارها از بىوفایى و سستى یاران خود شکایت کرد. از جمله در خطبهاى فرمود:
«… من شما را شب و رزو، پنهان و آشکار به جنگ این قوم دعوت کردم و به شما گفتم که با آنان بجنگید پیش از آنکه آنان باشما بجنگند. به خدا سوگند هیچ قومى در دورن خانهاش مورد هجوم دشمن قرار نگرفت مگراینکه خوار شد. شما سستى کردید و خوارى را پذیرفتید، تا اینکه پیاپى به شما حمله شد و سرزمین هایتان گرفته شد…» تا آنجا که فرمود: «… خدا شما را بکشد که قلب مرا پر از خون کردید و سینه مرا لبریز از خشم ساختید و کاسههاى غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشانیدید…» (۳۴۰)
امام در این خطبه و خطبههاى دیگر که از وى نقل شده از دردى جانکاه و رنجى بزرگ واندوهى فراوان خبر مىدهد که در دل او لانه کرده بود و سرانجام به دست خوارج که خود زاییده جنگ صفین و توطئه قاسطین بودند، به شهادت رسید.
منبع: پایگاه شناخت اسلام
برداشت از سایت http://parsidoc.ir