خاطره ای از مجید کریمی «از دوستان صمیمی شهید سیدمجتبی علمدار»
در میان شهدای هشت سال دفاع مقدس شهدای سادات نیز فراوان بودند «سید مجتبی علمدار» نیز یکی از شهداییست که نامش در لیست ذریه زهرا(س) به ثبت رسیده. سید مجتبی در دی ماه سال 1370 با سیده فاطمه موسوی ازدواج کرد که ثمره آن زهرا سادات علمدار است.
شهید علمدار بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلا در ساری مشغول خدمت شد. او که از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود چندین سال پس از جنگ و در سال 1375 بر اثر جراحتهای شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. «مجید کریمی» از دوستان شهید خاطرهای در رابطه با او را در «علمدار» نقل میکند که نشان دهنده ارتباط تنگاتنگ سید مجتبی علمدار با اهل بیت عصمت و طهارت(ع) و به خصوص مادرِ سادات است. خاطره به قرار زیر است:
شخصیت عجیبی داشت. در مواقع شوخی و خنده سنگ تمام میگذاشت اما از حد خارج نمیشد. فراموش نمیکنم. در قرارگاه که بودیم سربازها بیشتر در کنار سید بودند. او هم سعی میکرد از این موقعیت استفاده کند. یک شب در کنار سید و سربازها نشسته بودیم. شروع کرد خاطرات خندهدار دوران جنگ و رزمندهها را تعریف کرد. همه میخندیدند. در پایان رو به من کرد و گفت:
– «خُّب حالا، مجید جان حمد و سورهات را بخوان»
شروع کردم به خواندن. بعد به سرباز بغلدستیاش گفت:
– «حالا شما هم بخوان و همین طور بقیه…»
سید کاغذی در دست داشت و مطالبی روی آن مینوشت. روز بعد هر جا که یکی از سربازها را تنها گیر میآورد با خوشرویی ایرادات حمد و سورهاش را یادآور میشد! به کارهای سید دقت میکردم. کارهایش همیشه بیعیب و نقص بود. کاری نمیکرد که کسی ضایع شود. حرمت همه را داشت، حتی سربازان بیسواد! در ایامی که جهت دوره تکمیلی (تداوم آموزشی) به تهران آمدهبودیم همیشه با هم بودیم.
&l t;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: ‘Times New Roman'” lang=AR-SA>یک روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتیم. تا جایی که من به یاد دارم هیچ گاه غسل جمعه سید ترک نشده بود. میگفت:
– «اگه آب دبهای هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه من ترک نشه.»
حمام عمومی بود. در کنار حوض نشستیم و مشغول شستن شدیم. سید دوباره سر شوخی را باز کرد. یک بار آب سرد به طرف ما میپاشید. یک بار آب داغ و…خلاصه بساط خنده به راه بود. ما هم بیکار نبودیم! یک بار وقتی سید مشغول شستن خودش بود یک لگن آب یخ به طرف سید پاشیدم. سید متوجه شد و جا خالی داد اما اتفاق بدی افتاد!
سیدانگشترهایش را در آورده و کنار حوض حمام گذاشته بود. بعد از اینکه آب را پاشیدم با تعجب دیدم رنگ از چهره سید پرید. او به دنبال انگشترهایش میگشت! سید چند تا انگشتر داشت. یکی از آنها از بقیه زیباتر بود. بعد از مدتی فهمیدم که ظاهراً این انگشتر هدیه ازدواج سید است. آن انگشتر ک
ه سید خیلی به آن علاقه داشت رفته بود. شدت آب، آن را به داخل چاه برده بود. دیگر کاری نمیشد کرد. حتی با مسئول حمام هم صحبت کردیم اما بیفایده بود. به شوخی گفتم. این به دلیل دلبستگی تو بود. تو به مال دنیا دل بستی گفت:
– «راست میگی. ولی این هدیه همسرم بود؛ خانمی که ذریه حضرت زهرا(س) است. اگر بفهمد که همین اوایل زندگی هدیهاش را گم کردم بد میشود.»
خلاصه روز بعد به همراه او برای مرخصی راهی مازندران شدیم. در حالی که جالی خالی انگشتر در دست سید کاملا مشخص بود. هنوز ناراحتی را در چهرهاش حس میکردم. او به منزلشان رفت و من هم راهی بابلسر شدم. دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم. خیلی خسته بودم. سرم را گذاشتم روی شانه سید. خواب چشمانم را گرفته بود. چشمانم در حال بسته شدن بود که یکباره نگاهم به دست سید افتاد. خواب از سرم پرید! سرم را یکباره بلند کردم. دستش را در دستانم گرفتم. با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم:« این همون انگشتره!!» خیلی آهسته گفت:
– «آروم باش.»</o:p& gt;
دوباره به انگشتر خیره شدم. خود خودش بود. من دیده بودم که یکبار سید به زمین خورد و گوشه نگین این انگشتر پرید.
بعد هم دیده بودم که همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. هیچ راهی هم برای پیدا کردن مجدد آن نبود. حالا همان انگشتر در دستان سید قرار داشت! با تعجب گفتم:
– «تو روخدا بگو چی شده؟!»
هرچه اصرار کردم بیفایده بود. سید حرف نمیزد. مرتب میخواست موضوع بحث را عوض کند اما این موضوعی نبود که به سادگی بتوان از کنارش گذشت! راهش را بلد بودم. وقتی رسیدیم تهران و اطراف ما خلوت شد به چهره او خیره شدم. بعد سید را به حق مادرش قسم دادم!
کمی مکث کرد. به من نگاه کرد و گفت:
– «چیزی که میگویم تا زنده هستم جایی نقل نکن، حتی اگر توانستی بعد از من هم به کسی نگو؛ چون تو را به خرافهگویی و … متهم میکنند.»
وقتی آن شب از هم جدا شدیم. من با ناراحتی به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبیند . قبل از خواب به مادرم حضرت زهرا(س) متوسل شدم. گفتم:
– «مادرجان! بیا و آبروی مرا بخر!»
بعد هم طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابیدم. نیمه شب بود که برای نماز شب بیدار شدم. مفاتیح من بالای سرم بود. مسواک و تنها انگشتر را روی آن گذاشته بودم. موقع برخاستن مفاتیح را برداشتم و به بیرون اتاق رفتم. وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم. قبل از نماز به سمت مفاتیح رفتم تا انگشترم را در دست کنم. یکباره و با تعجب دیدم که دو انگشتر روی مفاتیح است! وقتی با تعجب دیدم انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت! با همان نگینی که گوشهاش پریده بود، نمیدانی چه حالی داشتم.
www.ammarname.ir