با پیامبر در آخرین ساعات حیات
رحلت جانگداز پیامبراکرم یکى از اندوهبارترین حوادث تاریخ اسلام به شمار مىرود؛ چنانکه حضرت على علیهالسلام پس از غسل و کفن بدن پاک آن فرستاده خدا، کفن را از صورتش کنار زد و با قلبى شکسته و اندوهگین، او را مورد خطاب قرار داد و فرمود: «پدر و مادرم به فدایت! با رحلت تو، رشته نبوّت و وحى الهى و اخبار آسمانها منقطع گردید. اگر ما را به شکیبایى در برابر ناگوارىها دعوت نفرموده بودى، چنان در فراق تو اشک مىریختم که چشمههاى اشک چشمانم را خشک مىگردانیدم، حزن و اندوه ما در این مصیبت، همیشگى است، اگرچه این مقدار از حزن و اندوه در مصیبت فقدان تو بسیار ناچیز است؛ اما چارهاى جز این نیست. پدر و مادرم به فدایت! ما را در سراى دیگر به یاد آور و در خاطر خود نگاه دار.»(۱) آنگاه صورت مبارکش را با کفن پوشانید. در این نوشت
ار درصدد هستیم که مهمترین مسأله مربوط به ایام رحلت رسول خدا صلىاللهعلیهوآله ، یعنى خلافت و جانشینى آن حضرت را مورد بررسى قرار دهیم و بدین منظور از کتابهاى مختلف تاریخ صدر اسلام، به ویژه از کتاب «موسوعه التاریخ الاسلامى» استفاده کردهایم.
تاریخ وفات پیامبر اکرم صلىاللهعلیهوآله
قول مشهور علماى شیعه این است که پیامبر اکرم صلىاللهعلیهوآله روز دوشنبه، بیست و هشتم صفر سال یازدهم هجرى قمرى، و قول مشهور عامّه این است که دوازدهم ربیعالاول همان سال، رحلت نمود.
شیخ مفید مىنویسد: «پیامبر در روز دوشنبه، بیستوهشتم صفر سال یازدهم هجرى رحلت فرمود و در این هنگام شصت و سه سال داشت.»(۲) به پىروى از او، مرحوم طبرسى در اعلام الورى و قطب راوندى در قصصالانبیاء و حلبى در مناقب آل ابىطالب و اربلى در کشفالغمّه، همین تاریخ را از او نقل کردهاند و این خبر مشهور است. اما در اصول کافى، ج ۱، ص ۴۳۹ آمده است: «رسول خدادر شب دوازدهم ربیعالاول رحلت کرد.» شیخ طوسى هم همین قول را در أمالى، ص ۲۶۶، حدیث ۴۹۱ با سند خود از ابن حَزَم روایت کرده، و این مطابق با چیزى است که در سیره ابن اسحاق، ج ۴، ص ۳۰۴ ذکر گردیده است. البته شیخ طوسى در کتاب دیگرش، تهذیب، ج ۶، ص ۲ و مصباح، ص ۷۳۲ از استادش، شیخ مفید پىروى کرده و همان بیست و هشتم صفر را نقل کرده است.
این در حالى است که ابن خشاب بغدادى (م ۵۶۷ ه.ق) و ابن أبى ثلج بغدادى (م ۳۲۵ ه.ق) با سند خود، از نصر بن على جهضمى، از امام على بن موسىالرضا علیهالسلام ، از پدرش، از پدرانش، از حضرت على علیهالسلام روایت کردهاند: «رسول خدا صلىاللهعلیهوآله در روز دوشنبه، مطابق با دوم ربیعالاول سال یازدهم هجرى، در حالى که شصت و سه سال داشت،
رحلت فرمود.»(۳)
طبرى هم در روایتى از کلبى، از ابى مخنف، به نقل از فقهاى حجاز نقل مىکند که «رسول خدا صلىاللهعلیهوآله در میانه روز دوشنبه، دوم ربیعالاول سال یازدهم هجرى از دنیا رفت.»(۴)
إربلى در اعتراض به اوضاع پیش آمده پس از رحلت جانگداز فرستاده خدا و امین وحى الهى نوشته است: «اختلاف مسلمانان در مورد روز ولادت آن حضرت (دوازدهم یا هفدهم ربیعالاول)، قابل پذیرش و معقول است؛ زیرا از مقام و عظمت آینده وى بىاطلاع بودند و از سوى دیگر، بىسواد بودند و تاریخ ولادتها را ضبط نمىکردند، اما اختلاف در مورد چگونگى و تاریخ وفات آن حضرت بسیار عجیب و سؤال برانگیز مىباشد؛ زیرا رحلت وى حادثه بسیار بزرگى بود که مىبایست تمام حوادث آن به صورت دقیق ضبط و ثبت گردیده باشد.»(۵)
اما متأسفانه بسیارى از حوادث و سفارشهاى بسیار مهم و تاریخساز آن حضرت تحریف یا به فراموشى سپرده شدند، به صورتى که بنىامیّه توانستند به عنوان خلیفه رسول خدا، بر منبر آن حضرت بنشینند و در محراب آن حضرت، امامت جمعه و جماعت مسلمانان را بر عهده بگیرند و فرزندانش حسن و حسین علیهماالسلام را به شهادت برسانند. تاریخ و حوادث مربوط به رحلت آن حضرت نیز از جمله مواردى بوده که سعى شده است تا به بوته فراموشى و ابهام سپرده شود.
اهمیت جنگ با رومیان
پیامبر اکرم صلىاللهعلیهوآله به خوبى بر اهمیت منطقه شامات و فلسطین که تحت سیطره رومیان قرار داشت، واقف بود و مطمئن بود که دولت نیرومند روم، که شاهد گسترش روزافزون اسلام و قلع و قمع یهودیان فتنهجو و گرفتن جزیه از مسیحیان بوده است، ساکت و آرام نمىنشیند و درصدد فرصتى است که ضربهاى به حکومت نوپاى اسلام بزند. از اینرو، در سال هشتم هجرى سپاهى
را به فرماندهى جعفر بن ابىطالب و زید بن حارثه و عبدالله بن رواحه روانه این سرزمین نمود تا خطرات احتمالى را دفع کنند. در این سریه، هر سه فرمانده شجاع به همراه عده زیادى از مسلمانان به شهادت رسیدند و باقىمانده لشکر اسلام به فرماندهى خالد بن ولید عقبنشینى کرد و به مدینه بازگشت.
سپس در سال نهم هجرى وقتى خبر آمادگى رومیان براى حمله به سرزمین حجاز در مدینه منتشر گردید، پیامبر همراه با سى هزار جنگجو عازم «تبوک» گردید و بدون برخورد با دشمن و جنگ و خونریزى، به مدینه بازگشت. بدین سان، احتمال خطر در نظر پیامبر بسیار جدّى بود و به همین دلیل، پس از مراسم حجهالوداع و ورود به مدینه، سپاهى منظّم براى اعزام به این منطقه آماده کرد و دستور داد بزرگان مهاجران و انصار در آن شرکت کنند.(۶) پیامبر براى تشویق مسلمانان به شرکت در این جهاد، با دست خود پرچمى براى اُسامه بست(۷) و به او فرمود: «به نام خدا و در راه خدا جهاد کن و با دشمنان خدا وارد جنگ شو. سحرگاهان بر اُنبا شبیخون بزن و مسافت مدینه تا شام را آنچنان سریع طى کن که دشمن از حرکت تو خبردار نشود.»
اعتراض به فرماندهى اُسامه
ابن اسحاق از عروه بن زبیر و دیگران روایت کرده است: رسول خدا صلىاللهعلیهوآله با وجودى که از بیمارى رنج مىبرد، لشکر اُسامه را به سوى «بلقاء» و «داروم» در سرزمین فلسطین راهى کرد. در این میان، عدهاى مىگفتند: چگونه او را که جوانى بیش نیست بر تمام مهاجران و انصار برترى داده و او را فرمانده آنان قرار داده است؟
به دنبال اعتراض عدهاى از صحابه، آن حضرت در حالى که سرش را با پارچهاى بسته بود، از حجره بیرون آمد و بر منبر نشست و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: «اى مردم، دستورات اسامه را اطاعت کنید و همراه لشکر او خارج شوید. به جانم سوگند که اگر امروز درباره فرماندهى او ایراد مىگیرید، در گذشته در مورد پدرش هم ایراد مىگرفتید. او شایستگى فرماندهى را دارد چنانکه پدرش هم شایستگى فرماندهى را داشت.» سپس از منبر پایین آمد.(۸)
واقدى با آنکه فرد باهوش و زیرکى بوده و سعى مىکرده است تفصیل مطالب را از اخبار و احادیث و روایات جمعآورى کند، اما در صدد برنیامده است افراد این سپاه را مشخص کند که اینگونه رسول خدا در اعزام آن تأکید داشت. او شش بار کلمه «الناس» را در مورد سپاه اسامه و سه
بار کلمه «المسلمین» و همچنین سه بار کلمه «المهاجرین الاولین» را به کار برده و یک بار کلمه «أنصار» را بر «المهاجرین الاولین» عطف کرده و گفته است: «فى رجالٍ من المهاجرین و الأنصار»، آنگاه دو نفر از انصار را نام مىبرد. اما ـ چنانکه گذشت ـ ابن اسحاق و ابن هشام بر کلمه «المهاجرین الاولین» متمرکز شدهاند و ابن اسحاق فقط یکبار در روایت عروه، کلمه «انصار» را بر «مهاجرین» اضافه نموده است.(۹)
یعقوبى در کتاب خود به اختصار مىنویسد: رسول خدا صلىاللهعلیهوآله پرچم را براى فرماندهى اسامه بر تعداد زیادى از مهاجران و انصار، بست که در این سپاه ابوبکر و عمر نیز حاضر بودند. در این میان، عدهاى اعتراض کرده، گفتند: او کم سن و سال است و فقط نوزده سال دارد! اما پیامبر صلىاللهعلیهوآله فرمود: «اگر امروز درباره فرماندهى او اعتراض مىکنید، پیش از این بر فرماندهى پدرش هم اعتراض مىکردید، در حالى که هر دو براى فرماندهى لایق بودند.»(۱۰)
یعقوبى برخلاف واقدى مىنویسد: مریضى آن حضرت تقریبا در نیمه ماه صفر شروع شد. اما با واقدى در این موضوع موافق است که سپاه اسامه دو هفته قبل از رحلت آن حضرت آماده شده بود، ولى حرکت نکرد.(۱۱)
برحذر داشتن مردم از فتنه
شیخ مفید در ارشاد مىگوید: «هنگامى که رسول خدا از نزدیک شدن اجل خود مطّلع گردید، به هر مناسبتى براى مسلمانان سخنرانى مىکرد و آنان را از فتنهانگیزى و اختلاف پس از خودش برحذر مىداشت. و بسیار سفارش مىکرد که به سنّت او متمسّک شوند، و بر آن اتفاق نظر و وحدت داشته باشند، و آنان را به پىروى از عترت خود، و اطاعت و حفاظت از آنها، و کمک و یارى به آنها در دین تشویق مىکرد، و از اختلاف و ارتداد برحذر مىداشت و راویان ب
سیارى از آن حضرت نقل کردهاند که فرمود: اى مردم، من از میان شما مىروم و شما در حوض کوثر بر من وارد مىشوید. آگاه باشید که درباره دو چیز از شما سؤال خواهم کرد. پس مواظب باشید که چگونه از آنها محافظت مىکنید. بدانید که خداوند به من خبر داده است که این دو از هم جدا نمىشوند تا مرا ملاقات کنند. من اینها را از خدا درخواست کردم و آنها را به من عطا فرمود. آگاه باشد که من این دو را در میان شما مىگذارم: کتاب خدا و عترتم، اهل بیتم. از آن دو پیشى نگیرید که متفرق مىشوید و از آن دو عقب نمانید که هلاک مىشوید و سعى نکنید که چیزى به آن دو یاد بدهید؛ زیرا آن دو آگاهتر از شما هستند. اى مردم، اینگونه نباشید که پس از من به کفر خویش بازگردید و خون همدیگر را بریزید… آگاه باشید که على بنابىطالب، برادر و وصى من است که بر سر تأویل قرآن مىجنگد؛ چنانکه من بر سر تنزیل قرآن جنگیدم.
آن حضرت اسامه را به فرماندهى انتخاب کرد و پرچم را به نام او بست و به او دستور داد که به سوى سرزمین روم، همان جایى که پدرش به شهادت رسیده بود، حرکت کند. نقشه آن حضرت این بود که مهاجران و انصار اولیه را از مدینه به بیرون بفرستد تا در هنگام وفاتش، کسى از اینها در مدینه نمانده باشد که در ریاست بر مردم طمع کند، و به منازعه با جانشین و وصى او بپردازد، و بخواهد حق او را پاىمال گرداند. به همین دلیل، اسامه را به فرماندهى افرادى که ذکر شد منصوب کرد و تلاش نمود که هر چه سریعتر آنان از مدینه بیرون بروند. او به اسامه دستور داد که در «جرف» اردو بزند و مردم را ترغیب کرد که هرچه زودتر به او ملحق شوند و همراه او حرکت کنند، و آنان را از سستى و کُندى برحذر داشت. اما در همین ایام که درصدد بود تا سپاه اسامه را هرچه سریعتر اعزام کند، بیمار شد و بسترى گردید و در اثر آن رحلت کرد.»(۱۲)
البته یکى دیگر از علتهاى این انتخاب آن بود که پیامبر مىخواست مفاخرههاى عدهاى از مهاجران و انصار اولیه را زیر سؤال ببرد و به آنها بفهماند که به دست گرفتن مقام و موقعیتهاى اجتماعى در گروى لیاقت و شایستگى است که اسامه این شایستگى را دارد.
آنگاه شیخ مفید قضیه نماز را نقل کرده و سپس گفته است: پس از آنکه رسول خدا صلىاللهعلیهوآله نماز را به جاى آورد، به منزل خود رفت و گروهى از مسلمانان را، که ابوبکر و عمربن خطاب هم در میا
ن آنان بودند، فراخواند و پرسید: آیا به شما دستور ندادم که هرچه زودتر همراه سپاه اسامه حرکت کنید؟ چرا از دستور من سرپیچى کردهاید؟ ابوبکر گفت: من خارج شده بودم، اما بازگشتم تا بار دیگر شما را ببینم! و عمر گفت: اى رسول خدا، من خارج نشدم؛ زیرا دوست ندارم که حال شما را از دیگران بپرسم! امّا حضرت سه مرتبه فرمود: سپاه اسامه را روانه کنید.(۱۳)
مشهور است که آن حضرت کسانى را که از دستور او سرپیچى نمودند، لعنت کرد، ولى در احادیث ما چیزى در این مورد وارد نشده است، مگر در حدیث ضعیفى که قسمتى از گفتوگوى حرورى با امام باقر علیهالسلام مىباشد و در بحارالانوار، ج ۲۷، ص ۳۲۴ آمده است. لعن پیامبر صلىاللهعلیهوآله را احمد بن عبدالعزیز جوهرى بغدادى (م ۳۲۳ ه.ق)، که از قدماى معتزله مىباشد، در کتاب سقیفه ذکر کرده، و معتزلى شافعى بغدادى (م ۶۶۵ ه.ق) آن را در شرح نهجالبلاغه، ج ۶، ص ۵۲ از او نقل نموده، و شهرستانى نیز آن را در حاشیه فصل ۱، ص ۲۰ کتاب الملل و النحل نقل کرده است.
زیارت بقیع و ایراد خطبه
شیخ مفید در ارشاد آورده است: پیامبر به حضرت على علیهالسلام فرمود: جبرئیل هر سال قرآن را یک مرتبه بر من عرضه مىکرد و امسال آن را دو مرتبه عرضه کرده است. سبب آن را چیزى نمىدانم، جز اینکه اجل من فرا رسیده است.(۱۴) یا على، من بین انتخاب گنجهاى دنیا و جاودانگى در آن و بین بهشت مخیّر شدم، اما ملاقات پروردگارم و بهشت را اختیار کردم.»(۱۵)
پس از آنکه پیامبر بیمار شد و احساس کرد که اجلش فرا رسیده است، به اطرافیانش فرمود: «مأمور شدهام که براى اهل بقیع استغفار کنم.» پس بر حضرت على علیهالسلام تکیه کرد و به بقیع رفت و در میان قبرستان ایستاد و فرمود: «السلام علیکم یا اهل القبور…؛ سلام بر شم
ا اى اهل قبور، به شما تبریک مىگویم که از آنچه مردم در آن گرفتار مىشوند، عبور کردید؛ زمانى که فتنهها همانند تکههاى شب تار، یکى پس از دیگرى روى مىآورند.» سپس به منزل خود بازگشت.(۱۶)
پس از سه روز، در حالى که سرش را بسته بود و به حضرت على علیهالسلام و فضل بن عباس تکیه کرده بود، از منزل بیرون آمد و بر منبر نشست و فرمود: «اى مردم، هنگامه رفتن من از میان شما فرا رسیده است، به هر کس که وعدهاى دادهام، بیاید تا آن را به او بدهم؛ و هرکسى از من طلبکار است، بیاید تا آن را بپردازم. اى مردم، بین خدا و هیچ کس، چیزى جز عمل نیست که با آن خیر یا شرى انجام دهد. اى مردم، هیچ کس ادعا و آرزوى گزافى نداشته باشد. قسم به کسى که مرا به حق مبعوث کرده است، هیچ چیز غیر از عمل همراه با رحمت، باعث نجات نمىشود، و اگر فردى معصیت کند، نابود مىشود. آیا پیام خدا را ابلاغ کردم؟» و پس از ایراد خطبه، نماز کوتاهى به جاى آورد و وارد منزل امسلمه شد.(۱۷)
نیابت از پیامبر اکرم صلىاللهعلیهوآله
شیخ مفید در ارشاد آورده است که بلال هر روز اذان مىگفت، سپس پیش پیامبر اکرم مىآمد و او را از اذان باخبر مىکرد. یک روز اذان صبح را گفت، سپس پیش آن حضرت آمد که دید به سبب بیمارى بىهوش شده است. بلال با صداى بلند گفت: «الصلاه، یرحمکم اللّه.» رسول خدا صلىاللهعلیهوآله با صداى بلال، به هوش آمد و فرمود: «یکى به جاى من نماز بخواند، من توانایى آن را ندارم.»
به دنبال آن، عایشه، گفت: ابوبکر را خبر کنید!(۱۸) و حفصه گفت: عمر را خبر کنید!
رسول خدا صلىاللهعلیهوآله به عمر و ابوبکر دستور داده بود که همراه سپاه اسامه خارج شوند و نمىدانست که آنان از دستورش سرپیچى کردهاند، اما وقت
ى این سخنان را از عایشه و حفصه شنید، متوجه شد که آنها از دستورش سرپیچى کرده و در مدینه ماندهاند. او مشاهده کرد که هر کدام از این دو سعى دارند تا پدر خودشان را براى اقامه نماز بفرستند و با اینکه او زنده است در صدد فتنهانگیزى مىباشند. به همین دلیل، فرمود: بس کنید. شما همانند زنانى هستید که یوسف را به زندان فرستادند.
سپس على و فضل بن عباس را فراخواند و پس از وضو، با تکیه بر آنها به سوى مسجد حرکت کرد، در حالى که از ضعف پاهایش بر زمین کشیده مىشد.
وقتى که از منزل وارد مسجد شد، ابوبکر را دید که در محراب ایستاده است. آن حضرت نزدیک محراب رفت و با دست به ابوبکر اشاره کرد که عقب برود. ابوبکر به عقب رفت و رسول خدا صلىاللهعلیهوآله در محراب ایستاد. او نماز را از همانجایى که ابوبکر قطع کرده بود، ادامه نداد، بلکه نماز را از اول با تکبیرهالاحرام شروع کرد.(۱۹)
حدیث دوات و کاغذ
شیخ مفید در ادامه مىنویسد: پس از آنکه رسول خدا صلىاللهعلیهوآله نماز را به جاى آورد، به منزلش رفت. او به خاطر ناراحتى و خستگى بىهوش شد. در این حال، صداى گریه و زارى از جمعیتى که داخل منزل آمده بودند، برخاست. آن حضرت صلىاللهعلیهوآله پس از لحظاتى به هوش آمد و فرمود: دوات و کتف شترى (کاغذى) بیاورید تا چیزى براى شما بنویسم که پس از آن هیچگاه گمراه نشوید! یکى برخاست تا دنبال دوات و کاغذ برود که پیامبر صلىاللهعلیهوآله دوباره بىهوش شد. عمر به آن شخص گفت: برگرد! زیرا او هذیان مىگوید!(۲۰)، آن فرد برگشت و بعضى از حاضران گفتند: «انّا للّه و انا الیه راجعون.» ما بر خلاف دستور رسول خدا عمل کردیم!
این روایت را قبل از شیخ مفید، هلالى حامدى در کتابش، ج۲، ص ۷۹۴ و نیشابورى در ایضاح، ص ۲۵۹ و طبرى در تاریخ خود به سه طریق از سعید بن جبیر از ابن عباس بدون ذکر نام عمر نقل کردهاند. مرحوم مجلسى هم آن را در بحارالانوار، ج ۳۰، ص ۷۰ـ۷۳ به پنج طریق از بخارى و به دو طریق از الجمع بین الصحیحین و به سه طریق از صحیح مسلم آورده است که بعضى به جابر بن عبدالله انصارى اسناد داده شده، و بقیه از ابن عباس روایت شدهاند.
ابن ابى الحدید معتزلى در شرح نهجالبلاغه، ج ۱۲، ص ۲۰ـ۲۱، از کتاب تاریخ بغداد، تألیف احمد بن ابى طاهر بغدادى خراسانى (م۲۰۴ـ۲۰۸ ه.ق)، از ابن عباس روایت کرده است: در زمان خلافت عمر، بر او وارد شدم. او گفت: پسر عمویت را، که بزرگ خانواده شماست در چه حالى ترک کردى و پیش من آمدى؟، گفتم: در حالى او را ترک کردم که با دلو خود از چاه براى نخلستانها، آب مىکشید و قرآن مىخواند. سپس پرسید: اى عبدالله، آیا هنوز هم به فکر خلافت هست؟ گفتم: بله. پرسید: آیا هنوز هم گمان مىکند که رسول خدا او را نصب کرده است؟ گفتم: بله، و بالاتر اینکه از پدرم درباره آنچه او ادعا مىکند، سؤال کردم. پدرم پاسخ داد: او راست مىگوید. عمر گفت: «على نزد رسول خدا صلىاللهعلیهوآله جایگاه والایى داشت. ولى این چیزى است که حجتى را اثبات نمىکند و عذرى را برطرف نمىنماید. پیامبر صلىاللهعلیهوآله در زمانى، جایگاه على علیهالسلام را بالا برد و هنگام وفاتش تصمیم داشت که به جانشینى وى تصریح کند، اما من از آن جلوگیرى کردم و این به خاطر دلسوزى نسبت به اسلام و آگاهى از آن بود. به خدا قسم، نمىبایست که قریش بر امر حکومت مسلّط شوند؛ زیرا در این صورت، عربها در تمام نقاط علیه آنها طغیان مىکردند! رسول خدا صلىاللهعلیهوآله هم آنچه را که در دل داشتم، فهمید، لذا، از بیان آن خوددارى کرد.» خداوند ابا دارد که امضا کند، مگر آنچه را که جارى شده است!»
وى همچنین در شرح ابن ابىالحدید، ج ۱۲، ص ۷۸ـ ۷۹ از ابن عباس نقل کرده است: همراه عمر به قصد شام خارج شده بودیم. در بین راه به من گفت: اى پسر عباس، از پسر عمویت گلایه دارم؛ زیرا از او درخواست کردم که همراه من خارج شود، اما امتناع کرد. هنوز هم او را ناراضىمىبینم!، به نظرتو ناخرسندىاش به خاطر چیست؟، گمان مىکنم که او هنوز به خاطر از دست دادن مقام خلافت از ما دلخور است! گفتم: همین طور است. او مىگوید که رسول خدا صلىاللهع
لیهوآله او را براى خلافت معیّن کرده است. او گفت: اى پسر عباس، رسول خدا صلىاللهعلیهوآله چنین چیزى را اراده کرد، اما وقتى خدا آن را اراده نکرده بود، چه مىشود؟!، رسول خدا چیزى را اراده کرده بود، ولى خدا چیز دیگرى را اراده کرده بود، بدینسان، اراده الهى انجام شد و اراده رسول خدا صلىاللهعلیهوآله انجام نشد! آیا هرچه را که رسول خدا صلىاللهعلیهوآله اراده کرد، انجام شد؟! آن حضرت تصمیم داشت که هنگام وفاتش او را براى خلافت معیّن کند، اما من از ترس برپا شدن فتنه و به خاطر گسترش اسلام، از این کار جلوگیرى کردم! رسول خدا هم این را متوجه شد و از بیان تصمیم خودش، خوددارى کرد!
وصیت پیامبر صلىاللهعلیهوآله به حضرت على علیهالسلام
شیخ مفید مىنویسد: پس از آنکه افراد از پیش آن حضرت صلىاللهعلیهوآله بیرون رفتند، فرمود: برادرم، على بن ابىطالب، و عمویم را پیش من بیاورید. آن دو را فراخواندند و آنها نزد پیامبر صلىاللهعلیهوآله حاضر شدند.
آن حضرت رو به عمویش کرد و پرسید: اى عباس، اى عموى رسول خدا، آیا وصیت مرا مىپذیرى و به وعدههایم عمل مىکنى و دیون مرا مىپردازى؟
عباس گفت: اى رسول خدا، عموى تو، پیرمردى پا به سن گذاشته و عیالوار است و تو همانند ابرى سخاوتمند و کریم بودهاى و ممکن است بر عهده تو وعدهاى باشد که عموى تو نتواند آن را انجام دهد! پس از آن پیامبر صلىاللهعلیهوآله رو به على علیهالسلام کرد و پرسید: اى برادر من، آیا وصیت مرا مىپذیرى و به وعدههایم عمل مىکنى و دیون مرا مىپردازى و پس از من به انجام کارهاى خانوادهام، اقدام مىکنى؟
على علیهالسلام فرمود: بله، اى رسول خدا.
آنگاه فرمود تا شمشیر، زره و تمام لوازم شخصى و حتى پارچهاى را که در جنگها به شکم مىبست، بیاورند. پس از آنکه این وسایل را حاضر کردند، همه آنها را به على علیهالسلام سپرد. سپس انگشترش را از دست بیرون آورد و فرمود: این را هم بگیر و به دست کن. آنگاه على علیهالسلام را در آغوش کشید و سپس فرمود: با نام خدا به منزل برو.(۲۱)
شیخ صدوق با اسناد خود از ابن عباس روایت کرده است: هنگامى که رسول خدا صلىاللهعلیهوآله در بستر بیمارى خوابیده بود، عدهاى از اصحاب در اطرافش بودند، در این حال، عمّار بن یاسر از او پرسی
د: «اى رسول خدا، پدر و مادرم به فدایت! اگر آن واقعه رخ داد، چه کسانى شما را غسل بدهند؟ آن حضرت فرمود: فقط على بن ابىطالب؛ زیرا هنگامه غسل، ملائکه او را یارى مىدهند.
عمّار دوباره پرسید: پدر و مادرم به فدایت! اگر این واقعه رخ داد، چه کسى بر شما نماز بخواند؟
آن حضرت صلىاللهعلیهوآله رو به على علیهالسلام کرد و فرمود: اى پسر ابوطالب، پس از آنکه روح از بدنم جدا شد، بدنم را به خوبى غسل بده و مرا در این دو پارچه (که پارچههاى مستعملى بودند) یا میان پارچه سفید مصرى و برد یمانى کفن کن و مرا در پارچه گرانقیمت کفن نکن. سپس جنازهام را تا کنار قبرم حمل کنید. در این هنگام، اول خداى ـ جلّ و علا ـ از فوق عرش، سپس جبرئیل و میکائیل و اسرافیل همراه ملائکه بسیارى که جز خداى متعال تعداد آنها را نمىداند، سپس کسانى که عرش را در بر گرفتهاند، سپس ساکنان آسمانهاى هفتگانه، یکى پس از دیگرى و آنگاه تمام اهلبیتم و زنانم به ترتیب بر من نماز مىخوانند. آنها به من اشاره مىکنند و بر من سلام مىفرستند. پس شما هم با گریه و زارى مرا اذیت نکنید.(۲۲)
گریه انصار
شیخ مفید در أمالى، با اسناد خود از ابن عباس روایت مىکند: مردان و زنان انصار در مسجد جمع شده بودند و براى رسول خدا صلىاللهعلیهوآله گریه مىکردند. در این هنگام، عباس و پسرش فضل و حضرت على علیهالسلام داخل شدند و به پیامبر صلىاللهعلیهوآله عرض کردند: اى رسول خدا، مردان و زنان انصار در مسجد جمع شدهاند و به حال شما گریه مىکنند؛ آنها مىترسند که شما از دنیا بروید.
پیامبر صلىاللهعلیهوآله فرمود: «دستهاى مرا بگیرید.» سپس در حالى که ملحفهاى به دور خود پیچیده و سرش رابا پارچهاى بسته بود، و
ارد مسجد شد و بر منبر نشست.(۲۳) آنگاه حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و فرمود: «اى مردم، چه چیز باعث شده که مرگ پیامبرتان را انکار کنید؟ مگر مرگ مرا و همه شما را در برنمىگیرد؟ اگر بنا بود که کسى جاویدان باقى بماند، براى همیشه در میان شما باقى مىماندم. آگاه باشید که من به پروردگارم ملحق خواهم شد، در حالى که در میان شما امانتهایى به یادگار گذاشتهام که اگر بدانها تمسّک جویید، هرگز گمراه نمىشوید: کتاب خدا که در دستهاى شماست و صبح و شام آن را مىخوانید… و عترتم، اهلبیت خودم را، که شما را به نیکى درباره آنها سفارش مىکنم و شما را به نیکى درباره انصار سفارش مىکنم. هر آینه مىدانید که آنها چه مقامى نزد خدا و رسولش و مؤمنان دارند. آیا آنها به شما پناه ندادند و امکاناتشان را در اختیار شما نگذاشتند، در حالى که خودشان در سختى و مشقت به سر مىبردند؟ هر کدام از شما مسؤول امرى شدید که در آن مىتوانید به نفع یا ضرر دیگران اقدام کنید، در این صورت باید که سخنان نیکوکاران انصار را بپذیرید و از خطاکنندگان آنها در گذرید.
این مجلس آخرین مجلسى بود که برگزار شد تا اینکه پیامبر صلىاللهعلیهوآله به ملاقات پروردگارش رفت.(۲۴) سپس به افرادى که در اطرافش اجتماع کرده بودند، فرمود: «اى مردم، بدانید که پس از من پیامبرى نمىآید و سنّتى پس از سنّت من وجود ندارد. هر کسى ادعاى پیامبرى کرد، ادعاى خودش است و جایگاهش جهنم خواهد بود. هر کسى که ادعاى پیامبرى کرد، او را به قتل برسانید و بدانید که پیروانش، اهل جهنم خواهند بود. اى مردم، قصاص را زنده نگه دارید و حق را برپاى دارید و متفرّق نشوید و مسلمان باقى بمانید تا ماندگار باشید.»(۲۵)
برادر مرا فرا خوانید
شیخ مفید در ارشاد انشا کرد
ه است: امیرالمؤمنین جز براى انجام کارهاى ضرورى، رسول خدا صلىاللهعلیهوآله را تنها نمىگذاشت. فرداى آن روز رسول خدا صلىاللهعلیهوآله وقتى به هوش آمد، مشاهده کرد که همه در اطرافش هستند و حضرت على علیهالسلام در آنجا نیست. از اینرو، فرمود: برادر و همراه مرا فرا خوانید.
عایشه که آنجا بود، گفت: منظورش، ابوبکر، است، او را فرا بخوانید. ابوبکر فراخوانده شد و داخل اتاق رفت و بالاى سر آن حضرت نشست. ضعف بر آن حضرت غالب شده بود. براى همین، چشمهاى خود را بسته و ساکت بود. وقتى که چشمهایش را گشود و ابوبکر را دید، صورتش را از او برگرداند. مدتى گذشت و پیامبر صلىاللهعلیهوآله همچنان ساکت بود. ابوبکر به اطرافیان گفت: اگر با من کارى داشت، حتما با من سخن مىگفت، پس برخاست و از اتاق خارج شد.
پس از رفتن ابوبکر، پیامبر صلىاللهعلیهوآله دوباره فرمود: برادر و همراهم را فرا خوانید.
حفصه گفت: شاید منظورش عمر مىباشد. او را فرا خوانید. هنگامى که عمر وارد شد و آن حضرت او را دید، صورتش را از او برگرداند و حرفى نزد. مدتى به سکوت گذشت تا اینکه عمر هم گفت: ظاهرا با من کارى ندارد و از اینرو، برخاست و رفت.
پس از خروج عمر، آن حضرت صلىاللهعلیهوآله براى سومین مرتبه گفت: برادر و همراه مرا را فرا خوانید.(۲۶) ام سلمه گفت: منظورش على علیهالسلام است، او را فرا خوانید و دنبال دیگرى نروید. پس على علیهالسلام را فرا خواندند. وقتى حضرت على علیهالسلام نزدیک شد، پیامبر به او اشاره کرد که نزدیکش برود. على خم شد و سرش را نزدیک دهان آن حضرت برد. پیامبر مدتى طولانى با او نجوا کرد. سپس على علیهالسلام در گوشهاى نشست تا آن حضرت به خواب رفت.
از على علیهالسلام پرسیده شد: اى اباالحسن، پیامبر صلىاللهعلیهوآله با تو چه مىگفت؟ پاسخ داد: هزار درِ علم را به روى من گشود که هر درى هزار در دارد،(۲۷) و مرا به چیزى وصیت کرد که به خواست خدا آن را انجام خواهم داد.
پس از مدتى رسول خدا صلىاللهعلیهوآله چشمهایش را گشود و به على علیهالسلام فرمود: «اى على، سر مرا در دامنت قرار ده، همانا امر الهى رسیده است. پس از آنکه جان به جان آفرین تسلیم کردم، دست بر صورتم بکش و آن را بر صورت خود بکش. سپس مرا رو به قبله کن و انجام کارهاى م
را به عهده بگیر.(۲۸) وقتى که از دنیا رفتم، مرا غسل بده و هنگام غسل، عورت مرا بپوشان؛ زیرا هیچکس آن را نمىبیند، مگر اینکه نابینا مىشود.(۲۹) و پیش از همه بر من نماز بخوان و از من جدا نشو تا مرا به خاک بسپارى و از خداى متعال کمک بخواه(۳۰) و مرا در همینجا دفن کن و قبرم را به اندازه چهار انگشت از زمین بالاتر قرار بده و مقدارى آب بر آن بپاش.»(۳۱)
حضرت على علیهالسلام سر پیامبر صلىاللهعلیهوآله را در دامن خود گذاشت. آن حضرت به حالت اغما فرو رفت. فاطمه با مشاهده این وضع خود را بر روى بدن پدر انداخت و با شیون و زارى این شعر را مىخواند:
و أبیض یستسقى الغمامُ بِوجههثمال الیتامى عصمهً للأرامل
لحظاتى بعد رسول خدا صلىاللهعلیهوآله به هوش آمد و این شعر را شنید. با صداى آهستهاى فرمود: دخترم، این گفته عمویت ابوطالب است. آن رانگو، بلکه این را بگو: «و ما محمّدٌ الاّ رسولٌ قدْ خلَت مِن قبلِهِ الرُّسُل أَفَإِن مات أَو قُتِل انقَلَبْتُم على أعقابِکُم» (آل عمران: ۱۴۴)؛ همانا محمد، پیامبرى همانند پیامبران دیگر است. آیا اگر از دنیا رفت یا شهید شد، به گذشته خود باز مىگردید؟
حضرت فاطمه علیهاالسلام به شدت گریست. آن حضرت اشاره کرد که به او نزدیک شود. فاطمه علیهاالسلام به او نزدیک شد. پیامبر صلىاللهعلیهوآله سخنانى را در گوش او گفت که چهرهاش شکوفا گردید!
بعدها از فاطمه علیهاالسلام پرسیده شد: رسول خدا صلىاللهعلیهوآله چه چیزى به تو گفت که حزن و اندوهت برطرف گردید و چهرهات شاداب شد؟ فرمود: او به من مژده داد که من اولین نفر از اهلبیت هستم که به او ملحق مىشوم و مدت زیادى طول نمىکشد که از پس او مىروم و همین مرا خوشحال کرد.(۳۲)
شیخ صدوق در أمالى از ابن عباس روایت کرده است: سپس پیامبر صلىاللهعلیهوآله فرمود: اى على، نزدیک بیا، نزدیکتر بیا،… على علیهالسلام نزدیک رفت تا آن حضرت صلىاللهعلیهوآله دست او را گرفت و پیش خود نشانید و در این حال بىهوش شد.
حسن و حسین علیهماالسلام برخاستند و در حالى که گریه و زارى مىکردند، پیش آمدند و خود را روى بدن رسول خدا انداختند. على علیهالسلام مىخواست آنها را دلدارى دهد و از بدن پیامبر صلىاللهعلیهوآله جدا کند که آن حضرت به هوش آمد و چشمانش را باز کرد و فرمود: «على جان،
اجازه بده که آنها را ببویم و آنها مرا ببویند؛ از آنها توشه برگیرم و آنها از من توشه برگیرند. آگاه باشید که این دو پس از من مظلوم واقع مىشوند و ظالمانه به قتل مىرسند.»
سپس سه مرتبه فرمود: «لعنت خدا بر کسى که به آنها ظلم کند.»(۳۳)
شیخ طوسى مانند این مطلب را در أمالى با اسناد خود از امام حسین علیهالسلام ، از پدرش على علیهالسلام روایت کرده و آورده است: «آن حضرت به بلال فرمود: اى بلال، فرزندانم حسن و حسین را پیش من بیاور. او رفت و آن دو را آورد. پیامبر صلىاللهعلیهوآله آنها را به سینهاش چسبانید و آنان را مىبویید. احساس کردم که شاید باعث اذیت و آزار پیامبر شوند. براى همین پیش رفتم تا آنها را از بدن آن حضرت جدا کنم، اما وى فرمود: اى على، آنها را راحت بگذار تا مرا ببویند و آنها را ببویم. بگذار آنها از من بهره ببرند و من از آنها بهره ببرم. دیرى نمىگذرد که پس از من به مصیبت و مشکلات بزرگى گرفتار مىشوند و خدا لعنت کند کسانى را که باعث خوف و اذیت و آزار آنها مىشوند. پروردگارا، من این دو و مؤمنان صالح را به تو مىسپارم.»(۳۴) پس از آن پیامبر ساکت شد و در حالى که دست على علیهالسلام زیر سرش بود، آن حضرت صلىاللهعلیهوآله جان به جان آفرین تسلیم کرد… .
على علیهالسلام دستهایش را به صورت رسول خدا صلىاللهعلیهوآله مالید و سپس آنها را بر صورتش مالید و چشمهاى آن حضرت صلىاللهعلیهوآله را بست و او را به سوى قبله کرد و ازارش را بر بدنش کشید. آنگاه برخاست تا امور کفن و دفن را انجام دهد.(۳۵)
عیّاشى در تفسیرش از امام باقر علیهالسلام روایت کرده است: هنگامى که على علیهالسلام چشمهاى رسول خدا صلىاللهعلیهوآله را بست، فرمود: «انّا للّه و انا الیه راجعون. چه مصیبت بزرگى که کمر نزدیکان را شکست و مؤمنان را داغدار کرد؛ مصیبتى که هیچگاه به مثل آن مبتلا نشدهاند و هیچگاه درمان نخواهد شد.»(۳۶)
ادعاى عجیب
ابن اسحاق، از زهرى، از سعید بن مسیّب، از ابىهریره روایت کرده است: هنگامى که رسول خدا صلىاللهعلیهوآله رحلت کرد، عمر بن خطاب برخاست و گفت: عدهاى گمان مىکنند که رسول خدا فوت کرده است، در حالى که به خدا قسم، رسول خدا فوت نکرده است، بلکه پیش پروردگار خود رفته است؛ چنانکه موسى بن عمران پیش خدا رفت و پس از غیبت چهل روزه به میان قوم خود بازگشت، در حالى که آنها گمان کرده بودند او از دنیا رفته است!، به خدا قسم که رسول خدا، حتما مراجعت مىکنند؛ چنانکه موسى مراجعت کرد. دست و پاى کسانى که گمان مىکنند رسول خدا فوت کرده است، باید قطع شود.
وقتى این خبر به ابوبکر رسید، پیش آمد تا جلوى در مسجد رسید، در حالى که عمر مشغول صحبت با مردم بود و متوجه حضور او نشد. او وارد حجره عایشه شد که جنازه رسول خدا صلىاللهعلیهوآله در گوشهاى از آن نهاده شده و بُرد قرمز رنگى بر روى آن کشیده شده بود. ابوبکر پارچه را کنار زد و صورت پیامبر را بوسید. سپس پارچه را برگرداند و از حجره خارج شد، در حالى که عمر هنوز با مردم سخن مىگفت. ابوبکر او را مورد خطاب قرار داد و گفت: اى عمر، تو را به پیامبر ساکت باش، اما عمر مىخواست که همچنان صحبت کند!، ابوبکر رو به مردم کرد و پس از حمد و ثناى الهى، گفت: اى مردم، آگاه باشید که هر کس محمد را مىپرستیده، محمد فوت کرده است و هر کس که خدا را عبادت مىکرده، همانا او زنده است و هرگز نمىمیرد. سپس این آیه را خواند: «و ما محمّدٌ الاّ رسولٌ قدْ خلَت مِن قبلِهِ الرُّسُل أَفَإِن ماتَ أَو قُتِل انقَلَبْتُم على أعقابِکُم وَ مَن یَنْقَلِبْ على عَقَبَیه فلَن یضُرَّ اللّهَ شیئا و سیجزى اللّه الشّاکرین»(آلعمران :۱۴۴)؛ محمد، جز فرستادهاى که پیش از او هم پیامبرانى آمده و گذشتهاند نیست. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، از عقیده خود برمىگردید؟ و هر کسى از عقیده خود بازگردد، هرگز هیچ زیانى به خدا نمىرساند، و به زودى خدا سپاسگزاران را پاداش مىدهد.
عمر که گویى نمىدانست، این آیه نازل شده است، از تعجب دهانش باز ماند.(۳۷)
ابن اسحاق سپس از أنس بن مالک روایت کرده است: بعد از آن
عمر گفت: اى مردم، من دیروز حرفى را زدم که آن را در کتاب خدا نیافتم و عهدى نبود که رسول خدا صلىاللهعلیهوآله آن را به من سپرده باشد، اما من گمان مىکردم که آن حضرت تدبیر امور ما را تا آخر بر عهده خواهد داشت.(۳۸) وى سپس از عکرمه، از ابن عباس از عمر روایت کرده است: چیزى که باعث شد تا آن حرف را بزنم، این بود که در قرآن خوانده بودم: «و کذلِکَ جعلناکم امهً وسطا لتکونوا على الناس شهداء و یکون الرسول علیکم شهیدا» (بقره: ۱۴۳)؛ شما را امّت وسطى قرار دادیم تا بر مردم حجت باشید و پیامبراکرم صلىاللهعلیهوآله بر شما حجت باشد.
شیخ صدوق نیز در خصال با اسناد خود از حضرت على علیهالسلام روایت مىکند: «مصیبت رحلت رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله چنان بار سنگینى بر دوش من گذاشت که گمان مىکردم اگر آن را بر کوهها حمل کنند، طاقت حمل آن را نداشته باشند! اهل بیتم را مىدیدم که شیون و زارى مىکردند و قدرت مهار خویش را نداشتند و نمىتوانستند این بار مصیبت را حمل کنند. شیون و زارى، صبر آنها را تمام کرده و عقل آنان را از کار انداخته بود؛ هوش و درک از سرشان رفته بود و چیزى نمىشنیدند و نمىفهمیدند. سایر مردم نیز برخى تسلیتگویى کرده و اهلبیت را به صبر دعوت مىکردند و بعضى همراه با آنان گریه و شیون و زارى مىکردند. در چنین اوضاعى، خود را به صبر در مصیبت رحلت پیامبر صلىاللهعلیهوآله دعوت کردم و سکوت اختیار کرده، مشغول تجهیز، تغسیل، حنوط و تکفین آن حضرت شدم.»(۳۹)
انجام امور کفن و دفن
شیخ مفید در ارشاد انشا مىکند: «هنگامى که على علیهالسلام مىخواست بدن رسول خدا صلىاللهعلیهوآله را غسل بدهد، فضل بن عباس را فراخواند تا آب را براى غسل دادن به او برساند و بر حسب وصیت پیامبر صلىال
لهعلیهوآله چشمهاى او را بست. سپس پیراهن آن حضرت را از یقه تا پایین پاره کرد و به غسل و حنوط و تکفین آن حضرت پرداخت.»(۴۰)
مرحوم کلینى از امام صادق علیهالسلام روایت کرده است: رسول خدا صلىاللهعلیهوآله با دو پارچه عبرى (از یمن) و ظفارى (از صحراهاى عمان) براى حج محرم شده بود و در همان پارچهها کفن شد.(۴۱) و در روایت دیگرى آمده است که آن حضرت در سه پارچه کفن شد که عبارت بودند از: دو پارچه صحارى و یک پارچه حِبرى.(۴۲)
شیخ مفید هم با اسناد خود، از ابن عباس روایت کرده است: هنگامى که على علیهالسلام از غسل و تکفین آن حضرت فارغ شد، کفن را از صورت او کنار زد و فرمود: «پدر و مادرم به فدایت! پاکیزه زندگى کردى و پاکیزه از دنیا رفتى. با رحلت تو، مقام نبوّت و پیامبرى قطع شد که با رحلت انبیاى دیگر، چنین نشده بود. آنقدر مقام و منزلت یافتى که مخصوص به سلام و صلوات خدا گشتى و آنقدر وسعت نظر داشتى که همه مردم در مقابل تو مساوى گشتند. اگر تو، مرا به صبر توصیه نکرده بودى و از شیون و زارى نهى نفرموده بودى، اشک و شیون و زارى جارى مىکردم. پدر و مادرم به فدایت! ما را نزد پروردگارت به یادآور و ما را مورد عنایت ویژه خود قرار بده. سپس خم شد و صورتش را بوسید و کفن را به روى او انداخت.»(۴۳)
نماز بر جنازه رسول خدا صلىاللهعلیهوآله
مرحوم کلینى از امام صادق علیهالسلام روایت کرده است: عباس پیش امیرالمؤمنین علیهالسلام آمد و عرض کرد: یا على، مردم جمع شدهاند تا یکى براى آنها امامت کند و بر جنازه پیامبر صلىاللهعلیهوآله نماز بخوانند و او را در بقیع دفن کنند.
امیرالمؤمنین خارج شد و فرمود: «اى مردم، رسول خدا در زمان حیات و مماتش مقدّم بر ماست. او فرموده
است: من در همان جایى که قبض روح مىشوم، دفن گردم.(۴۴) از رسول خدا صلىاللهعلیهوآله در زمان صحّت و سلامتىاش شنیدم که مىفرمود: آیه “إنَّ اللّهَ و ملائکَتَهُ یُصلّونَ علَى النَّبىِّ یا ایُّها الذین آمنوا صلُّوا علیه و سلِّموا تسلیما” (احزاب: ۵۶) بر من نازل شده است تا پس ازآنکهجان به جان آفرین تسلیم کردم، بر من خوانده شود.»
سپس به مردم دستور داد ده تا، ده تا به حجره وارد شوند و این آیه را بر حضرت قرائت کنند. آنان وارد شدند و دور جنازه آن حضرت ایستادند و حضرت امیرالمؤمنین وسط ایشان ایستاد و آیه فوق را خواند و سپس دیگران این آیه را تکرار کردند تا اینکه اهل مدینه و اطراف آن بر حضرت صلىاللهعلیهوآله صلوات فرستادند.(۴۵)
حلبى از امام باقر علیهالسلام روایت کرده است: «مردم ده تا، ده تا از روز دوشنبه تا صبح روز سه شنبه بر آن حضرت صلوات فرستادند، تا اینکه نزدیکان و خواص مىخواستند بر آن حضرت نماز بخوانند. براى همین، على علیهالسلام ابوبریده أسلمى را پیش اهل سقیفه فرستاد که بیایند، اما نیامدند.»(۴۶)
شیخ مفید در این مورد انشا کرده است: بیشتر نزدیکان، در نماز بر رسول خدا صلىاللهعلیهوآله حاضر نشدند؛ زیرا مشغول مشاجره بر سر جانشینى ایشان بودند!
به خاکسپارى رسول خدا صلىاللهعلیهوآله
در این میان، رسم اهل مکّه بر این بود که لَحَد را در وسط قبر مىکندند و ابوعبیده جرّاح براى آنها قبر مىکند، و اهل مدینه لَحَد را در گوشه قبر مىکندند و ابوطلحه، زید بن سهل انصارى براى آنها قبر مىکند. عباس گفت: خدایا، خودت نوع قبر را براى پیامبرت انتخاب کن. آنگاه دو نفر را به دنبال ابوعبیده و ابوطلحه فرستاد تا هر کدام را که زودتر پیدا کردند، بیاورن
د. آنها ابوطلحه را زودتر پیدا کردند و آوردند و او قبر رسول خدا صلىاللهعلیهوآله را حفر کرد.
هنگام دفن جنازه، انصار، که در اطراف حجره بودند، با صداى بلند گفتند: یا على، تو را به خدا قسم مىدهیم که نگذار حق ما در قبال رسول خدا ضایع شود. یکى از ما را داخل قبر ببر تا توفیق شرکت در خاکسپارى رسول خدا صلىاللهعلیهوآله را از دست ندهیم.(۴۷)
على علیهالسلام فرمود: أوس بن خولى داخل شود. او از بدریّون و خزرجى و مردى فاضل بود. پس از آنکه او وارد حجره شد، على علیهالسلام فرمود: داخل قبر شود. او وارد قبر شد. سپس على علیهالسلام جنازه را برداشت و به دست أوس خزرجى که داخل قبر بود، داد. پس از آنکه أوس جنازه را بر کف قبر گذاشت، على علیهالسلام فرمود: حالا خارج شو و او خارج شد.(۴۸) سپس على علیهالسلام وارد قبر شد و کفن را از صورت رسول خدا صلىاللهعلیهوآله کنار زد و گونه راست آن حضرت را در جهت قبله بر خاک گذاشت. آنگاه خشتهاى قبر را گذاشت و خارج شد و شروع به ریختن خاک بر قبر کرد.(۴۹)
کلینى روایت کرده است: على علیهالسلام خشتها را بر قبر گذاشت.(۵۰) و در روایت دیگرى آورده است: آن حضرت با سنگریزههاى قرمز، کف لَحَد را پوشاند.(۵۱) و در باره ارتفاع قبر، حمیرى روایت کرده است: على علیهالسلام قبر را به اندازه یک وجب و چهار انگشت از زمین بالاتر قرار داد و بر آن آب پاشید.(۵۲) اما در تاریخ یعقوبى آمده است: قبر آن حضرت را چهارگوش قرار دادند و از سطح زمین بالاتر قرار داده نشد.(۵۳)
آزمایش الهى
شیخ مفید مىگوید: در حالى که على علیهالسلام بیلى در دست داشت و مشغول ریختن خاک در قبر رسول خدا صلىاللهعلیهوآله بود، مردى پیش او آمد و عرض کرد: مردم با اب
وبکر بیعت کردند. در این میان، «طُلَقاء» (آزاد شدگان به دست پیامبر در روز فتح مکّه) به سرعت با او پیمان بستند؛ زیرا خوف داشتند که شما از راه برسید! انصار نیز به خاطر اختلافاتشان دچار ذلّت و خوارى شدند!
على علیهالسلام با شنیدن این خبر، بیل را بر زمین گذاشت و در حالى که به آن تکیه کرده بود، فرمود: “الم. اَحَسِبَ الناسُ أنْ یُترکَوا اَنْ یقولوا آمنّا و هم لا یفتنون و لقد فتَنّا الذین من قبلِهم فلیعلمنّ اللّهُ الذین صدقوا و لیعلمنَّ الکاذبین ام حَسِبَ الذین یعملون السِّیئات ان یسبقونا ساءَ ما یحکمون” (عنکبوت: ۱ـ۴)؛ الف لام میم. آیا مردم پنداشتند همین که گفتند ایمان آوردیم، رها مىشوند و مورد آزمایش قرار نمىگیرند. و به یقین، کسانى را که پیش از اینان بودند، آزمودیم تا خدا آنان را که راست گفتهاند، معلوم دارد، و دروغگویان را نیز معلوم دارد. آیا کسانى که کارهاى بد مىکنند، مىپندارند که بر ما پیشى خواهند جست؟ چه داورى بدى مىکنند.»(۵۴)
پىنوشتها
۱ـ نهجالبلاغه، خطبه ۲۳.
۲ـ شیخ مفید، ارشاد، ج ۱، ص ۱۸۹.
۳ـ إربلى، کشف الغمّه، ص ۱۴.
۴ـ محمدبن جریر طبرى، تاریخ طبرى، ج ۳، ص ۲۰۰.
۵ـ اربلى، پیشین، ص ۱۵.
۶ـ سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۶۴۲.
۷ـ منابع اهل سنّت تاریخ بستن پرچم را ۲۶ صفر تعیین کردهاند و چنانکه ذکر شد آنان تاریخ وفات پیامبر را روز ۱۲ ربیعالاول مىدانند.
۸ـ ابن اسحاق، سیره، ج ۴، ص ۲۹۹ـ۳۰۱.
۹ـ واقدى، مغازى، ج ۳، ص ۱۱۷ـ۱۲۰.
۱۰و۱۱ـ یعقوبى، تاریخ یعقوبى،ج ۲،ص ۱۱۳.
۱۲ـ شیخ مفید، پیشین،ج۱،ص ۱۷۹ـ۱۸۱.
۱۳ـ همان، ج ۲، ص ۱۸۳ـ۱۸۴.
۱۴ـ شیخ مفید این حدیث را براى اولین بار در
اینجا بیان مىکند و در منابع دیگر ما وجود ندارد و آنچه در کتابهاى اعلام الورى، ج ۱، ص ۲۶۴؛ قصص الانبیاء قطب راوندى، ص ۳۵۷ و مناقب آل ابىطالب، ج ۱، ص ۲۹۱ آمده، از او نقل گردیده است.
۱۵ـ مطلب به همین صورت از شیخ مفید در بحارالانوار، ج ۲۲، ص ۴۶۶ نقل شده است و در ج ۲۱، ص ۴۰۹ به نقل از المنتقى، تألیف کازرونى آمده است: آن حضرت همراه ابى مویهبه به سوى بقیع رفت. و او آن را از سیره ابن اسحاق، ج ۴، ص ۲۹۲ نقل کرده است و شیخ صدوق در أمالى خود، ص ۲۲۶، حدیث ۱۱ آن را از امام صادق علیهالسلام از پدرش به نقل از جدش روایت کرده است.
۱۶ـ شیخ مفید، پیشین، ج ۲، ص ۱۸۱ و مثل همین را ابن اسحاق در سیره، ج ۴، ص ۲۹۱ـ۲۹۲ از عبدالله بن عمرو بن عاص از ابى مویهبه، آزادشده رسول خدا، روایت کرده و گفته است که در شب، فقط عایشه نزد پیامبر صلىاللهعلیهوآله بود! گویى که ابى عاص نمىخواسته است نامى از على علیهالسلام ببرد. همچنین ابن اسحاق کلمه «فتنهها» را در ضمن خطبه مسجدذکرکردهاست:ر.ک: ج ۴، ص ۳۰۴.
۱۷ـ شیخ مفید، پیشین، ج ۱، ص ۱۸۲.
۱۸ـ همان، ج ۱، ص ۱۸۲. ابن ابىالحدید معتزلى از استادش، یوسف لمعانى، نقل کرده است: پیامبر اکرم ـ چنانکه روایت شده است ـ فرمود که یکى نماز را بخواند و کسى را تعیین نکرد و این نماز، نماز صبح بود. اما على علیهالسلام مىفرمود: عایشه به بلال دستور داد که پدرش را صدا بزند تا براى مردم نماز بخواند. على علیهالسلام این مطلب را بارها در خلوت براى اصحاب خود نقل مىکرد و مىفرمود: پیامبر صلىاللهعلیهوآله به آن دو مىفرمود: شما همانند زنانى هستید که یوسف را به زندان فرستادید؛ زیرا آن دو هر کدام درصدد بودند که پدر خودشان را نایب پیامبر صلىاللهعلیهوآله قرار دهند و پیامبر با کنار رفتن ابوبکر از محراب، نماز را از اول شروع کرد. (شرح نهج البلاغه، ج ۹، ص ۱۹۷)
۱۹ـ شیخ مفید، پیشین،ج ۱،ص ۱۸۲ـ۱۸۳ / سید مرتضى، الشافى، ج ۲، ص ۱۵۸ـ۱۶۱ / تلخیص الشافى، ج ۳، ص ۲۸ـ۳۲ / ر.ک: المسترشد، چ محمودى، ص ۱۱۸ـ۱۴۶. طبرى از عایشه روایت کرده است که ابوبکر به نیابت از پیامبر صلىاللهعلیهوآله نماز خواند. (تاریخ طبرى، ج ۳، ص ۱۹۷)
۲۰ـ شیخ مفید، پیشین، ج ۱، ص ۱۸۴.
۲۱ـ همان، ج ۱، ص ۲۸۵ / شیخ صدوق، علل الشرائع، ج ۱، ص ۱۹۸، باب ۱۳۱، حدیث ۱، از امام باقر علیهالسلام و حدیث ۲ و ۳
از زید بن على علیهالسلام / همو، أمالى، حدیث ۱۲۴۴، از على علیهالسلام .
۲۲ـ شیخ صدوق، أمالى، ص ۵۰۵، حدیث ۶. نزدیک به همین معنا در کشف الغمه، ج ۱، ص ۱۷، از کتاب ثعلبى از ابن مسعود نقل شده است و در آن مىگوید که گفتوگو کننده با پیامبر صلىاللهعلیهوآله ، ابوبکر بوده است. در حالى که طبرى در تاریخ خود، ج ۳، ص ۱۹۱ ـ۱۹۲، شبیه همین خبر را از ابن مسعود نقل کرده که گفتوگو کننده، خود ابن مسعود بوده است!
۲۳ـ طبرسى مثل همین را در الاحتجاج، ج ۱، ص ۸۹ آورده، اما در آن آمده است: آن حضرت صلىاللهعلیهوآله بر یکى از ستونهاى مسجد تکیه نمود و خطبه را ایراد کرد.
۲۴ـ شیخ مفید، أمالى، ص ۴۵ـ۴۷.
۲۵ـ همان، ص ۵۳، حدیث ۱۵، به نقل از امام باقر علیهالسلام .
۲۶ـ شیخ مفید، ارشاد، ج ۱، ص ۱۸۶ / طبرى، پیشین، ج ۳، ص ۱۹۶.
۲۷ـ مثل همین روایت در امالى شیخ صدوق، ص ۵۰۸ـ۵۰۹، حدیث ۶ از ابن عباس آمده است.
۲۸ـ شیخ مفید، پیشین، ج ۱، ص ۱۸۵ ـ ۱۸۶.
۲۹ـ همان، ج ۱، ص ۱۸۱ـ۱۸۲، این خبر در أمالى شیخ طوسى، ص ۶۶۰، حدیث ۱۳۶۵بهنقلازامام صادق علیهالسلام آمده است.
۳۰ـ شیخ مفید، پیشین، ج ۱، ص ۱۸۶.
۳۱ـ محمدبن یعقوب کلینى، اصول کافى، ج ۱، ص ۴۵۰، به نقل از امام باقر علیهالسلام .
۳۲ـ شیخ مفید، پیشین، ج ۱، ص ۱۸۷ / شیخ طوسى، امالى، حدیث ۳۱۶ / بخارى، صحیح، ج ۶، ص ۱۲ / مسلم، صحیح، ج ۴، ص ۱۹۰۴ / ترمذى، صحیح، ج ۵، ص ۳۶۱.
۳۳ـ شیخ صدوق، امالى، ص ۵۰۸ـ۵۰۹، ذیل حدیث ۶.
۳۴ـ شیخ طوسى، أمالى، ص ۶۰۰ـ ۶۰۲، حدیث ۱۲۴۴، از زید بن على و امام باقر، ازپدرش،از جدّش، از على علیهالسلام . همچنین به نقل از على علیهالسلام در کشف الغمّه، ج ۱، ص ۱۷، از کتاب ابى اسحاق ثعلبى آمده است: پیامبر صلىاللهعلیهوآله حسن و حسین علیهماالسلام را فراخواند و آن دو را مىبوسید و مىبویید و در حالى که اشک از چشمانش روان بود، لبهاى آنها را مىمکید.
۳۵ـ شیخ مفید، پیشین، ج ۱، ص ۱۸۷ / نهجالبلاغه، خطبه ۱۹۷. ابن اسحاق در سیرهاش از ابن زبیر، از عایشه نقل کرده است: پیامبر صلىاللهعلیهوآله در حجره من و در حالى که سرش بین سر و سینه من بود، قبض روح شد و من برخاستم بر سر و صورتم مىزدم! (ج ۴، ص ۳۰۵) که این مخالف سخن امام على علیهالسلام مىباشد.
۳۶ـ تفسیر عیّاشى،
ج ۱، ص ۲۰۹، حدیث ۱۶۶.
۳۷ـ ابن اسحاق، پیشین، ج ۴، ص ۳۰۵
۳۸ـ همان، ج ۴، ص ۳۱۱.
۳۹ـ شیخ صدوق، ر.ک: خصال، ج ۱، ص ۳۷۰ـ۳۷۱، از امام باقر علیهالسلام و از محمدبن حنفیه / اختصاص، ص ۱۶۴.
۴۰ـ شیخ مفید، پیشین، ج ۱، ص ۱۷۸ / ابن اسحاق در سیره، ج ۴، ص ۳۱۲ از عکرمه، از ابن عباس روایت کرده است: کسانى که غسل آن حضرت را عهدهدار شدند، عبارت بودند از: پدرش عباس و برادرانش فضل و قثم و على بن ابىطالب و اُسامه و شقران، از موالى رسول خدا صلىاللهعلیهوآله به این صورت که على علیهالسلام او را بر سینهاش تکیه داده بود و بدن او را از زیر لباسهایش غسل مىداد و اسامه و شقران آب مىریختند و عباس و فرزندانش، فضل و قثم بدن او را همراه با على، مىچرخاندند.
۴۱ـ محمدبن یعقوب کلینى، فروع کافى، ج ۴، ص ۳۳۹، حدیث ۲ / شیخ صدوق، من لا یحضره الفقیه، ج ۲، ص ۳۳۴، حدیث ۹۵۹۴ / شیخ حر عاملى، وسائل الشیعه، ج ۳، ص ۱۶.
۴۲ـ محمدبن یعقوب کلینى، فروع کافى، ج ۱، ص ۳۳۰، حدیث ۶ و ج ۳، ص ۱۴۳، حدیث ۲ / شیخ طوسى، تهذیب، ج ۱، ص ۲۹۱، حدیث ۸۵۰ / ابن اسحاق، سیره، ص ۴، ص ۱۱۳. و از او از پدرش، از جدّش امام سجاد علیهالسلام ، و از زهرى از امام سجاد علیهالسلام و در تاریخ یعقوبى، ج ۲، ص ۱۱۴ نیز نقل شده است.
۴۳ـ شیخ مفید، امالى، ص ۱۰۲ / سید رضى نیز آن را در نهجالبلاغه، خطبه ۲۳۵ روایت کرده است. ابن اسحاق جمله اول آن را در سیره، ج ۴، ص ۳۱۳ نقل کرده است. در مسند، ابن حنبل، حدیث ۲۲۸؛ انساب الاشراف، بلاذرى، ج ۱، ص ۵۷۱؛ امالى محمد بن حبیب (م ۲۴۵ ه.ق) و أمالى ابراهیم نموى (م ۳۱۱ آمده است.
۴۴ـ محمدبن یعقوب کلینى، اصول کافى، ج ۱، ص ۴۵۱، حدیث ۳۷.
۴۵ـ محمدبن یعقوب کلینى، پیشین، ج ۱، ص ۴۵۰ـ۴۵۱، حدیث ۳۵ و ۳۸ / ابن اسحاق، سیره، ج ۴، ص ۳۱۴.
۴۶ـحلبى،مناقبآلابىطالب،ج۱،ص ۲۹۷.
۴۷ـ شیخ مفید، ارشاد، ج ۱، ص ۱۸۸. ابن اسحاق در سیره، ج ۴، ص ۳۱۲، از ابن عباس روایت کرده است: أوس به هنگام غسل، این جملات را گفت و در غسل دادنحضرت صلىاللهعلیهوآله شرکتداده شد! سپس همین خبر را هنگام دفن، ذکر کرده است. در این صورت، آیا این کار، دو بار تکرار شده است؟! این در حالى است که او مىگوید: این کار در نیمه شب انجام شده است و در جاى دیگر مىگوید: این کار در نیمه شب چهارم انجام گرفته است! (ج ۴، ص
۳۱۴)دراینصورت، آیا درخواست أوس وپاسخبه درخواست وى و داخل شدنش در دل شب بوده است؟!
۴۸ـ شیخ مفید، پیشین، ج۱،ص ۱۸۸
۴۹ـ همان، ج ۱، ص ۱۸۸.
۵۰ـ محمدبن یعقوب کلینى، فروع کافى، ج ۳، ص ۱۹۷، حدیث ۳.
۵۱ـ همان، ج ۳، ص۲۰۱، ح ۲ و ج ۴، ص ۵۴۸ / شیخطوسى تهذیب،ج۱، ص ۴۶۱.
۵۲ـ ر.ک: قربالاسناد،ص ۱۳۶، ح ۵۵۵.
۵۳ـ یعقوبى، پیشین، ج ۲، ص ۱۱۴.
۵۴ـ شیخ مفید، پیشین، ج ۱، ص ۱۸۹.
www.deabel.ir
صفحه اصلی – موسسه قرآن و نهج البلاغه
کانال جامع دو نور در ایتا:
https://eitaa.com/twonoor
کانال جامع دو نور در تلگرام:
https://t.me/twonoor