فقيه بزرگ، عارف نامدار، فيلسوف بزرگوار، ملا احمد نراقى در كتاب شريف طاقديس نقل مىكند:
موسى به جانب كوه طور مىرفت، در ميان راه گبرى پير را كه آلوده به كفر و گمراهى بود ديد، گبر به موسى گفت: مقصدت كجاست، از اين راه به كدام كوى و برزن مىروى، با چه موجودى نيت سخن دارى؟ جواب داد: قصدم كوه طور است، آن مركزى كه دريايى بىپايان از نور است، به آنجا مىروم تا با حضرت حق مناجات و راز و نياز كنم و از گناهان و معاصى شما از پيشگاهش عذرخواهى نمايم.
گبر گفت: مىتوانى از جانب من پيام
ى به سوى خدا ببرى؟ موسى گفت:
پيامت چيست؟ گفت: از من به پروردگارت بگو در اين گير و دار خلقت، در اين غوغاى آفرينش، مرا از خداوندى تو عار مىآيد، اگر روزى مرا تو مىدهى هرگز نده، من منت روزى تو را نمىبرم، نه تو خداى منى و نه من بندهى تو! موسى از گفتار آن گبر بىمعرفت و از آن سخن بىادبانه در جوش و خروش افتاد و پيش خود گفت: من به مناجات با محبوب مىروم ولى سزاوار نيست اين مطالب را به حضرتش بگويم، اگر بخواهم در آن حريم، حق را رعايت كنم حق اين است كه از اين گفتار خاموش بمانم.
موسى به جانب طور رفت، در آن وادى نور با خداوند راز و نياز كرد، با چشمى اشكبار به مناجات نشست، خلوت با حالى بود كه اغيار را در آن خلوت راه نبود، گفت و شنيدى عاشقانه با حضرت دوست داشت، وقتى از راز و نياز فارغ شد و قصد كرد به شهر برگردد، خطاب رسيد: موسى پيام بندهام چه شد؟
عرضه داشت: من از آن پيام شرمندهام، خود بينا و آگاهى كه آن گبر آتش پرست و آن كافر مست چه جسارتى به حريم مبارك تو داشت!
خطاب رسيد: از جانب من به سوى آن تندخو برو و از طرف من او را سلامى بگو، آنگاه با نرمى و مدارا اين پيام را به او برسان:
اگر تو از ما عار دارى، ما را از تو عار و ننگ نيست و هرگز با تو سر جنگ و ستيز نداريم، تو اگر ما را نمىخواهى، ما تو را با صد عزت و جاه مىخواهيم، اگر روزى و رزقم را نمىخواهى، من روزى و رزقت را از سفرهى فضل و كرمم عنايت مىكنم، اگر منت روزى از من ندارى، من بىمنت روزى تو را مىرسانم، فيض من همگانى، فضل من عمومى، لطف من بىانتها، و جود و كرمم ازلى و قديمى است. مردم همچون كودكاند و او نسبت به مردم فيض بىنهايت، اين فيض براى آنان همچون دايهاى
مهربان و خوش اخلاق است. آرى كودكان گاهى به خشم و گاهى به ناز، پستان مادر را از دهان خود بيرون مىاندازند، ولى دايه رابطهاش را با آنان قطع نمىكند، بلكه پستان به دهان آنان مىگذارد.
كودك سر برمىگرداند و دهانش را مىبندد، دايه بر آن دهن بسته بوسه مىزند و با نرمى مىگويد: روى از من برنگردان، پستان پرشير مرا بر دهان گذار، كودكم ببين از پستانم براى تو همچون چشمهى بهارى شير مىجوشد.
وقتى موسى از كوه طور برگشت، آن هم چه طورى، طور مگو، بگو قلزم نور. گبر پير به موسى گفت: اگر براى پيامم جواب آوردهاى بگو.
آنچه را خداوند فرموده بود موسى براى آن كافر تندخو گفت. گفتار حق، زنگ كفر و عناد را از صفحهى جان آن كافر پاك كرد، او گمراهى بود كه از راه حق پس افتاده بود، آن جواب براى او همانند آواز جرس بود، جان گمراه از تاريكى همچون شب تار بود، و آن جواب برايش همچون تابش نور آفتاب.
از شرم و خجالت سر به زير افكند، آستين در برابر چشم گرفت و ديده به زمين دوخت، سپس سر بلند كرد و با چشمى اشكبار و دلى سوزان گفت: اى موسى! در جان من آتش افروختى، از اين آتش جان و دلم را سوختى، اين چه پيامى بود كه من به محبوب عالم دادم، رويم سياه، واى بر من، اى موسى! ايمان به من عرضه كن، موسى حقيقت را به من ياد بده، خدايا چه داستان عجيبى بود، جانم را بگير تا از فشار وجدان راحت شوم!
موسى سخنى از ايمان و عشق، و كلامى از ارتباط و رابطه با خدا تعليم او كرد، و او هم با اقرار به توحيد و توبه از گذشته، جان را تسليم محبوب نمود!
منبع: پایگاه عرفان