جاسم رمبو
نویسنده: داود امیریان (از مجموعه ی ترکش های ولگرد)
من تا حالا آدم به اين باحالي و مؤمن نديدم. نمازش اصلاً ترك نميشود. بيست و چهار ساعت در حال عبادت و صلوات فرستادن و كمك به اين و آن است. عراقيها كه هيچ، ما هم ازش راضي راضي هستيم. عجب جوان خوب و باصفاييه. تميز و مرتب و سر به زير. به كوچك و بزرگ، چه عراقي و چه ايراني زودتر از طرف سلام ميكند و احترام نظامي به جا ميآورد. سمبل يك اسير خوب و بيدردسره. چكيده منشور ژنو درباره اسراست. نه اينكه دلم برايش تنگ نشودها، نه! خيلي هم دوست دارم پيشمان بماند. اما ترسم از اين است كه پيش اين بعثيهاي بيپدر و مادر كافر بماند و اخلاقش فاسد بشود. هر چي نباشد ما امانتداريم و دوست دارم وقتي صحيح و سلامت پيش خانوادهاش برگشت يك ذره هم از تربيت درستش كم نشده باشد. دوست ندارم فحشهاي خواهر و مادر و پاسور و قمار ياد بگيرد. آخر تو كه نميداني، اين بعثيها
ي هيچيندار، حتي سر شپشهاي سرشان با هم قمار ميكنند! هر چي بهششان سخت ميگيريم كه بابا قمار خوبيت ندارد، از قديم گفتهاند قمارباز، نه قماربر، اما مگر تو آن مُخشان ميرود؟
چي؟ ميشناسيش، اصلاً تو ارودگاه خودت بوده، همين جاسم رمبو؟ خب مرد مؤمن زودتر ميگفتي ما اين قدر دروغ نميگفتيم و خودمان را پيشات ضايع نميكرديم. ببين سرهنگ، به خدا حاضرم اين جاسم رمبوي درب و داغان را با صد تا بعثي كافر اخلاق سگي تاخت بزنم، نه؟ خب با دويست تا. نه، سيصد تا. به خدا از دستش جان به سر شدهام. كم مانده رواني بشوم از دستش. چي؟ با مكافات از دستش خلاص شدي؟ پس بگو اين آشيه كه تو برايم پختي كه نيم متر روغن روش ماسيده. اي برادر، از كجا بگويم. روز اوّل كه به ارودگاه آوردنش فكر كردم از آن سربازان شيرين عقل كم حواس است كه به زور كتك و لگد و پس گردني به سربازي رفته و بعد به خط مقدم فرستادنش و او در يك فرصت مناسب به ما پناهنده شده. ديدم همين كه وارد اردوگاه شد، اسراي ديگر همان يككم رنگي كه به صورتهاي سياه سوختهشان بود را باختند و يك عزاداري پرمايه به راه انداختند كه اي واي، بدبخت و بيچاره شديم كه باز سر و كله جاسم رمبو پيدا شده. اولش خيال كردم الكي بهش ميگويند رمبو. اما بعدش كه شروع به شيرينكاري كرد، فهميدم حضرت آقا كپي برابر اصل آن بازيگر آمريكايي بيپدر و مادر است. نخند كه بگويم، خدا چكارت نكند. اي كاش در همان خط مقدم وقتي داشتند اسيرش ميكردند يك خمپاره تو فرق سرش ميخورد تا ما به اين عذاب اليم دچار نشويم. آنطور كه از حرفهاي اسراي همشهري يا همگردانياش فهميدم، در عراق كه بوده سر و تهاش را كه ميزدند يا در سينماهاي بدبو و فكستني بغداد بوده يا پاي ويديو و تلويزيون فيلمهاي بزن بكش را چهارچشمي نگاه ميكرده. ميگويند با اين هيكل زهوار دررفته آنقدر در باشگاههاي كاراته و كونگفو كتك خورده كه استادان واقعي چين و بروسلي مرحوم اين قدر كتك نخوردهاند.
با شروع جنگ داوطلبانه ثبتنام كرده و اصرار ميكند كه همان اول بسماللّه بفرستندش خطمقدم. تو خطمقدم هم زرت و زرت مهمات هدر ميداده و بيستوچهار ساعت روي خاكريز به طرف نيروهاي ايراني شليك ميكرده و داد و هوار ميكرده كه بايد حمله بكنند و ايرانيها را تار و مار كنند. هر چي فرمانده خط كه يك بعثي ترسوي گردن كلفت خالهباجي بوده، بهش توپ و تشر و التماس ميكند كه
جان جدّت حاجي مقوا از خر شيطان بيا پايين و بگذار اين چند صباح زندگي سگي را با خيال راحت به گور برسانيم، تو آن مُخ درِپيتش نميرفته. بعد هم كه اسير ميشود، آن هم با چه مكافاتي.
اگر بچههاي آذري لشكر عاشورا، با مشت و لگد و تهديد آرامش نكرده بودند، معلوم نيست چكار ميكرده. روز اول كه جمال مهوش جهانسوزش در اردوگاه ما آفتابي شد، ساعت اول ميخواسته قاطي آشغالهاي بدبوي پشت كاميون شهرداري فرار بكند كه موفق نميشود. از آن به بعد مكافات ما شروع شد. مردك رواني يك بار با يك قاشق چهل متر تونل زده بود، آن هم دور از چشم نگهبانها و عراقيهاي ديگر! اما از شانس خوب ما و بد او، سر از كجا در آورد؟ از چاه فاضلاب پشت توالتها! سه روز تو حمام زير دوش بود تا بوي گند از بدنش دور شد. بدمصب چهل تا صابون خوشبو حروم كرد! دفعه بعد ميخواست با يك چوب بلند مثل ورزشكاراني كه از مانع ميپرند، از روي سيم خاردارها بپرد كه چوبش شكست و افتاد روي سيم خاردارها كه برق سه فاز داشت. تمام موهاي بدنش سيخ شده بود و تا يك هفته چشمانش مثل لامپ دويست وات برق ميزد. از دستش چه مكافاتها كه كشيديم و ميكشيم. جان مادرت، تو رو به هر كي دوست داري، بيا و مردانگي كن و اين كلهخراب را ببر و جان ما را نجات بده. چي، نميتواني ببريش، براي چي؟ نه بابا. راست ميگويي. تو خطمقدم. اِاِاِ. كشت؟ يعني همين طور الكي الكي؟ فرماندهاش مجروح شد و درد ميكشيد و از دهنش ميپره كه جاسم مرا بكش و راحتم كن و اين جاسم بدمصب هم مثل فيلمهاي آمريكايي بهش تير خلاص ميزند؟ زكي! پس بگو چرا اين قدر فرماندهان بعثي ازش ميترسند.
ببين سرهنگ ميگويم يك كاري بكنيم. من حاضرم با مسئوليت خودم ببرمش لب مرز و با يك پسگردني جانانه بفرستمش وردست ننه باباش. به جان سرهنگ شوخي نميكنم، راست ميگويم. حالا از شوخي گذشته، اين جاسم رمبو را در برابر چند تا اسير بعثي تاخت بزنيم؟ چي نميخواهي؟ جهنم، چهارصد تا اسير ميگيرم جاسم را ميدهم. باشد، جهنم و ضرر، پانصد تا ميگيرم و جاسم را ميدهم. باشد، ششصد تا اسير ميگيرم و… .