ورود

ثبت نام

موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

حضرت موسی علیه السلام

فهرست مطالب

حضرت موسی علیه السلام


فرزندان‌ یعقوب‌ که‌ در ابتدا هفتاد نفر بودند روز بروز بیشتر شده‌ و تا زمانی‌ که ‌یوسف‌ زنده‌ بود در عزت‌ می‌زیستند. ولی‌ بعد از رحلت‌ یوسف‌، مقدمات‌ خواری‌آنان‌ که‌ به‌ بنی‌ اسرائیل‌ مشهور بودند بدست‌ فراعنه‌ شروع‌ گردید.  پادشاهان‌ مصر از ترس‌ قوی‌ شدن‌ بنی‌ اسرائیل‌ به‌ آزار و قتل‌ و پراکنده‌ کردن‌ آنان‌ پرداختند مخصوصا فرعون‌ زمان‌ حضرت‌ موسی‌ که‌ به ‌رامسس‌ دوم‌ مشهور بود دستور داده‌ بود تا پسرانشان‌ را بکشند و دخترانشان‌ را زنده‌نگه‌ می‌داشتند و آنان‌ را به‌ شغلهای‌ پَست‌ می‌گماشتند.
تا اینکه‌ موسی‌ فرزند عمران‌ ویوکابد در مصر متولد شد و با اسباب‌ الهی‌ به‌ قصرفرعون‌ برده‌ شد ودر آنجا بزرگ‌ گردید.سپس‌ به‌ پیامبری‌ رسید.او با کمک‌ برادرش‌هارون‌ ، به‌ مبارزه‌ فرعون‌ طغیان‌ کار رفت‌ وعاقبت‌ پیروز گردید. موسی‌ در سن‌
۱۲۶سالگی‌ وهارون‌ در ۱۳۳سالگی‌ از دنیا رفتند و قبر موسی‌ در کوه‌ «نبأ» و هارون‌ در کوه‌ «هور» در طور سینا مدفون‌ هستند.


 


پیروزی‌ موسی‌(ع‌)بر فرعونیان‌
چون‌ ظلم‌ فرعون‌ به‌ نهایت‌ رسید، خداوند خواست‌ اورا نابود کند.شبی‌ فرعون‌در خواب‌ دید که‌ آتشی‌ از اطراف‌ بیت‌ المقدس‌ شعله‌ کشید و خانه‌ او وبقیه‌ افرادش‌را سوزاند وفقط‌ بنی‌ اسرائیل‌ سالم‌ ماندند.فرعون‌ هراسان‌ از خواب‌ بلند شد وتعبیر کنندگاه‌ خواب‌را احضار نمود. و از آنها تعبیر خواب‌ خودرا خواست‌.آنها گفتند پسری‌ از بنی‌ اسرائیل‌ متولد می‌شود که‌ نابودی‌ تو به‌ دست‌ اوست‌.او سلطنت‌ تورا از بین‌می‌برد. فرعون‌ امر کرد که‌ فرزندان‌ تمام‌ زنان‌ حامله‌ را اگر پسر زائیدند بکشند. چندسال‌ این‌ دستور را عملی‌ نمودند. بیماری‌ در بنی‌ اسرائیل‌ افتاد که‌ اکثربزرگان‌ آن‌ از بین‌ رفتند. و نزدیک‌ شد که‌ از مردان‌ کسی‌ باقی‌ نماند.عده‌ای‌ از فرعونیان ‌نزد فرعون‌ آمدند وگفتند این‌ بیماری‌ که‌ دربنی‌ اسرائیل‌ واقع‌ شده‌ که‌ بزرگانشان‌ رامی‌کشد و از طرفی‌ بدستور تو نوزادان‌ پسر کشته‌ می‌شوند، دیگر کسی‌ باقی‌ نمی‌ماند که‌ بما خدمت‌ کند. فرعون‌ دستور داد تا یکسال‌ پسران‌ را بکشند و یکسال ‌نکشند. هارون‌ برادر موسی‌(ع‌) در سالی‌ متولد شد که‌ کودکان‌ را نمی‌کشتند. و موسی‌(ع‌) هم‌ در سالی‌ متولد شد که‌ می‌کشتند.هارون‌ یکسال‌ و سه‌ ماه‌ ازموسی‌(ع‌) بزرگتر بود. در روایتی‌ ساحران‌ به‌ فرعون‌ گفتند مادر کتابها دیده‌ایم‌ که‌ آن‌نوزاد از صلب‌ عمران‌ است‌.عمران‌ که‌ در پنهانی‌ ایمان‌ داشت‌ و ایمان‌ خود را پنهان‌می‌کرد، از خواص‌ فرعون‌ بود.فرعون‌ به‌ او گفت‌ که‌ نباید یکساعت‌ از من‌ غایب ‌شوی‌! وشب‌ و روز نزد من‌ باشی‌! عمران‌ قبول‌ کرد و شب‌ وروز نزد فرعون‌ بود. یکشب‌ فرعون‌ روی‌ تخت‌ خوابیده‌ بود و عمران‌ همسرش‌ را دید که‌ فرشتگان‌ اورا بدون‌ اینکه‌ نگهبانان‌ ببینند، نزد عمران‌ آورد و همان‌ شب‌ نطفه‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌) بسته ‌شد. مادر حضرت‌ موسی‌(ع‌) به‌ خانه‌اش‌ رفت‌ واثر حمل‌ ظاهرشد.عمران‌ از این‌ امرترسان‌ شد وخبر به‌ فرعون‌ رسید. زنان‌ را برای‌ بررسی‌ حال‌ مادر حضرت‌ موسی‌(ع‌) نزد او فرستادند. به‌
امر الهی‌ حمل‌ به‌ پشت‌ مادر حضرت‌ موسی‌(ع‌)برد تا زنان ‌نتوانند پی‌ به‌ حمل‌ ببرند.بعد از مدتی‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌) متولد شد. فرعون‌ متوجه‌شد و مأمورین‌ خود را به‌ خانه‌ مادر حضرت‌ موسی‌(ع‌)فرستاد. مادر حضرت‌موسی‌(ع‌) از ترس‌ مأمورین‌ فرعون‌ او را در تنوری‌ نهاد.خاله‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)که‌خبر نداشت‌، آتش‌ در تنور انداخت‌ ومشغول‌ پختن‌ نان‌ شد!مأمورین‌ چیزی‌ ندیدندوبه‌ فرعون‌ خبر دادند که‌ خبر دروغ‌ بوده‌ است‌.فرعون‌ خوشحال‌ شد.اما مادرحضرت‌ موسی‌(ع‌)بالای‌ تنور آمد و دید که‌ آتش‌ در تنور است‌.از خواهرش‌ حال‌حضرت‌ موسی‌(ع‌)را پرسید.گفت‌ من‌ چیزی‌ ندیدم‌. ناگاه‌ چشمش‌ به‌ حضرت‌موسی‌(ع‌)افتاد که‌ در تنور نشسته‌ و آتش‌ گرداگرد او حلقه‌ زده‌ ولی‌ هیچ‌ آسیبی‌ به‌حضرت‌ موسی‌(ع‌) نرسانده‌ است‌.اورا بیرون‌ آورد ومخفی‌ کرد.«واوحینا الی‌ ام‌ّموسی‌ اَن‌ ارضِعیه‌ فاذا خفت‌ِ علیه‌ فالقیه‌ فی‌ الیم‌.» به‌ مادر حضرت‌ موسی‌(ع‌) وحی‌ کردیم‌ که‌ او را شیر بده‌ و هرگاه‌ بر او ترسیدی‌، اورا در دریا بیانداز.ونترس‌ که‌ مااورا بتو بر می‌گردانیم‌. و او را پیامبر می‌نمائیم‌.
مادر حضرت‌ موسی‌(ع‌)نزد حبیب‌ نجار که‌ از مؤمنین‌ بود رفت‌ وصندوقی‌درست‌ کرد وطبق‌ روایتی‌ جبرئیل‌ گفت‌ من‌ نجارم‌ ، نجاری‌ می‌کنم‌.مادر حضرت‌موسی‌(ع‌)گفت‌ برتی‌ ما صندوقی‌ درست‌ نما.جبرئیل‌ فرمود همان‌ صندوقی‌ که‌می‌خواهی‌ برایت‌ درست‌ می‌کنیم‌.این‌ بود که‌ صندوق‌ ساخته‌ شدوبه‌ مادر حضرت‌موسی‌(ع‌)دادند.او کودکش‌ را در صندوق‌ نهاده‌ وبه‌ رود نیل‌ انداخت‌.
مادر موسی‌چو موسی‌را به‌ نیل
‌درافکند به‌ گفته‌ رب‌ّ جلیل‌
خود ز ساحل‌ کرد با حسرت‌ نگاه
‌گفت:‌ کی‌ فرزند خرد بی‌ گناه‌
گر فرامشت‌ کند لطف‌ اله
‌چون‌ رهی‌ زین‌ کشتی‌ بی‌ ناخدا
وحی‌ آمد که‌ این‌ چه‌فکر
باطل
‌است‌
رهرو ما اینک‌ اندرمنزل‌ است‌
ماگرفتیم‌ آنچه‌ را انداختی
‌دست‌ حق‌ را دیدی‌ نشناختی‌
در تو تنها عشق‌ مادریست‌
شیوه‌ ما عدل‌ بنده‌ پروریست‌
خلاصه‌ وقتی‌ مادر حضرت‌ موسی‌(ع‌)، موسی‌ را به‌ نیل‌ انداخت‌، آب‌ صندوق‌ رابه‌ در قصر فرعون‌ برد.فرعون‌ با زن‌ خود کنار آب‌ نشسته‌ بود که‌ صندوق‌ را روی‌ آب‌دیدند. مأمورین‌ صندوق‌ را برای‌ فرعون‌ بردند. دید که‌ یک‌ کودک‌ خوش‌ منظر است‌ و بروایتی‌ در چشمان‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌) یک‌ حالتی‌ بود که‌ هرکه‌ او
را می‌دید به‌ او علاقه‌مند می‌شد.فرعون‌ و زنش‌ چون‌ او را دیدند در دلشان‌ به‌ او علاقه‌مندشدند.مادر حضرت‌ موسی‌(ع‌) خواهرش‌ کلثوم‌ را برای‌ اطلاع‌ از وضع‌ کودکش ‌فرستاد. وقتی‌ برگشت‌ خبر سلامتی‌ اورا آورد. بدستور فرعون‌ او را موسی‌ نام ‌نهادند. مو یعنی‌ آب‌ و</SPAN&gt ; سی‌ بمعنای‌ چوب‌ است‌ چون‌ او را از آب‌ وچوب‌ یافتند. سپس‌ بدنبال‌ دایه‌ای‌ گشتند که‌ او را شیر بدهد. هر زنی‌ آوردند، حضرت‌ موسی‌(ع‌) سینه ‌او را نمی‌گرفت‌. تا اینکه‌ کلثوم‌ به‌ آنها گفت‌ من‌ زنی‌ را سراغ‌ دارم‌. گفتند برو و او را بیاور. او رفت‌ ومادر حضرت‌ موسی‌(ع‌) را آورد. در این‌ موقع‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌) گریه‌ می‌کرد ولی‌ وقتی‌ مادرش‌ سینه‌ به‌ دهانش‌ گذاشت‌، فوری‌ سینه‌ او را بگرفت‌. فرعون ‌گفت‌ توکیستی‌که‌ این‌ کودک‌ سینه‌ تو& lt;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: ‘Times New Roman'” dir=ltr lang=AR-SA> را گرفت‌؟ گفت‌ من‌ زنی‌ خوشبو و شیرین‌ شیر و پاک‌ هستم‌. لذا هیچ‌ طفلی‌ نیست‌ که‌ به‌ سینه‌ من‌ میل‌ نکند. فرعون‌ دستور داد مزدی‌ برای‌ او قرار دادند و هر هفته‌ یکروز او را نزد فرعون‌ بیاورد. مادر حضرت‌موسی‌(ع‌)خوشحال‌ شد و کودکش‌ را به‌ خانه‌ برد.



موسی ‌(ع‌)به گوش‌ فرعون‌ سیلی‌ زد!
روزی‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)نزد فرعون‌ بود وباریش‌ او بازی‌ می‌کرد. ناگاه‌ سیلی‌ به‌گوش‌ فرعون‌ زد. فرعون‌ ناراحت‌ شد وگفت‌ اورا می‌کشم‌. معلوم‌ است‌ این‌ کودک‌همان‌ است‌ که‌ سلطنت‌ من‌ بدست‌ او فانی‌ می‌شود. زنش‌ گفت‌ که‌ آن‌ کودک‌ از بنی‌اسرائیل‌ است‌ و&l t;/SPAN> این‌ کودک‌ از روی‌ نادانی‌ این‌ کار را کرد. اورا امتحان‌ کن‌. فرعون‌دستور داد یکظرف‌ آتش‌ ویک‌ ظرف‌ طلا آوردند و جلوی‌ ‌حضرت ‌موسی‌(ع‌) نهادند. که‌ اگر دست‌ به‌ طلا بزند معلوم‌ می‌شود شعور دارد و اگر دست‌ به‌ آتش‌ بزند معلوم‌ است‌ نادان‌ است‌. آنگاه‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌) را رهاکردند. حضرت‌ موسی‌(ع‌)خواست‌ بطرف‌ طلا برود که‌ جبرئیل‌ به‌ حضرت‌موسی‌(ع‌) زد و او دستش‌ را بطرف‌ آتش‌ دراز کرد و از ذغال‌ به‌ دهانش‌گذاشت‌. دست‌ و زبانش‌ سوخت‌ و شروع‌ به‌ گریه‌ کرد. زن‌ فرعون‌ گفت‌ دیدی‌ که‌ سیلی‌بر صورت‌ تو از روی‌ نادانی‌ بوده‌ است‌. فرعون‌ اورا عفو کرد و تا بزرگ‌ شدنش‌ از او مراقبت‌ نمود. اهل‌ مصر حرمت‌ او را می‌نمودند. روزی‌ یک‌ فرعونی‌ با یک‌ بنی‌اسرائیل‌ گلاویز شد. در این‌ موقع‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)رسید و به‌ فرعونی‌ گفت‌ اورا رهانما!فرعونی‌ که‌ سپهسالار فرعونیان‌ بود قبول‌ نکرد. حضرت‌ موسی‌(ع‌)مشتی‌ به‌سینه‌ اوزد. فرعونی‌ افتاد ومُرد. روز دیگر باز حضرت‌ موسی‌(ع‌)دید که‌ یک‌ فرعونی‌ با یک‌ بنی‌ اسرائیلی‌ گلاویز شده‌ است‌. تا چشم‌ فرعونی‌ به‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)افتادگفت‌ می‌خواهی‌ مراهم‌ مانند سپهسالار بکشی‌ و فرار کرد و خبر به‌ فرعون‌ داد که‌دیروز حضرت‌ موسی‌(ع‌) سپهسالارشماراکشت‌. فرعون‌ با رؤسای‌ لشکر مشورت‌کرد و همگی‌ حکم‌ به‌ قتل‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌) را دادند. مؤمن‌ آل‌ فرعون‌ بنام‌ حزبیل‌ به‌حضرت‌ موسی‌(ع‌)خبر دادکه‌ می‌خواهند تورا بکشند. وبه‌ روایتی‌ جبرئیل‌ خبرداد. «ان‌ّ الملایأمرون‌ اَن‌ یقتلوک‌»جبرئیل‌ گفت‌ ای‌ موسی‌!مأموری‌ به‌ مدائن‌بروی‌. حضرت‌ موسی‌(ع‌)بطرف‌ مدائن‌ حرکت‌ کرد وقتی‌ به‌ مدائن‌ رسید دیدعده‌ای‌ سر چاهی‌ هستند وآب‌ می‌کشند وحیوانات‌ خود را آب‌ می‌دهند. چندتادختر آنجا هستند که‌ قدرت‌ آب‌ کشیدن‌ از چاه‌راندارند. نزد آنها رفت‌ وبرای‌ آنها آب‌کشید. آنان‌ دختران‌ حضرت‌ شعیب‌(ع‌) بودند. بعد از آن‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)در سایه‌درختی‌ مشغول‌ به‌ مناجات‌ شدو باحالت‌ گرسنگی‌ نشست‌وگفت‌ خدایا!غذایی‌برای‌ من‌ برسان‌!این‌ امتحان‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)است‌ که‌ چگونه‌ از این‌ امتحان‌سربلند بیرون‌ آمد.



در خانه‌ شعیب‌(ع‌)
امّا دختران‌ حضرت‌ شعیب‌(ع‌) چون‌ زودتر از روزهای‌ دیگر بخانه‌ رفتند، پدر آنهاسبب‌ را پرسید. آنها داستان‌ را گفتند. حضرت‌ شعیب‌(ع‌) دختر بزرگ‌ خود بنام‌صفورا را بدنبال‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)فرستاد. صفورا نزد حضرت‌ موسی‌(ع‌)آمدوگفت‌ پدرم‌ تورا طلبیده‌ است‌. حضرت‌ موسی‌(ع‌)پذیرفت‌ و به‌ دختر گفت‌ پشت‌ سرمن‌ بیا و مرا به‌ خانه‌ تان‌ راهنمائی‌ کن‌. وقتی‌ خدمت‌ حضرت‌شعیب‌(ع‌)رسید، داستان‌ خود را بتمامه‌ تعریف‌ کرد. حضرت‌ شعیب‌(ع‌)فهمید که‌ او پیامبر می‌شود. برای‌ او غذا آورد. حضرت‌ موسی‌(ع‌)غذا را میل‌ کرد که‌ صفورا به‌پدرش‌ عرض‌ کرد خوب‌ است‌ این‌ جوان‌ چوپان‌ گوسفندان‌ مابشود. چون‌ بسیار تواناوامانتدار است‌. حضرت‌ شعیب‌(ع‌) گفت‌ از کجا می‌دانی‌ امانتدار است‌؟گفت‌:از جلوافتادن‌ او و عقب‌ افتادن‌ من‌ در راه‌ آمدن‌ به‌ خانه‌است‌ . حضرت‌ شعیب‌(ع‌)فرمود ای ‌موسی‌! من‌ تصمیم‌ دارم‌ یکی‌ از دختران‌ خود را بتو بدهم‌. مهریه‌ او هشت‌ سال‌چوپانی‌ است‌ که‌ اگر دهسال‌ چوپانی‌ کنی‌ کرم‌ نموده‌ای‌. حضرت‌ شعیب‌(ع‌)صفورارا به‌ ازدواج‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)درآورد. حضرت‌ موسی‌(ع‌)گفت‌: من‌ برای‌ چوپانی‌نیاز به‌ یک‌ عصا دارم‌. حضرت‌ شعیب‌(ع‌) به‌ دخترش‌ فرمود برو ودرخانه‌ چندتاعصا است‌ یکی‌ را بیاور. دختر رفت‌ وعصائی‌ آورد. حضرت‌ شعیب‌(ع‌)گفت‌: این‌ راببر ویکی‌ دیگر بیاور. دختر عصارا برد وخواست‌ عصای‌ دیگر بیاورد باز همان‌ عصابدستش‌ آمد تا سه‌ بار این‌ واقعه‌ تکرار شد. بار آخر به‌ پدرش‌ داستان‌ را گفت‌. فرموددخترم‌ این‌ را به‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)بده‌ که‌ او شایسته‌ این‌ عصا است‌. حضرت‌موسی‌(ع‌)ده‌ سال‌ چوپانی‌ کرد. روزی‌ در حین‌ چوپانی‌ دید که‌ بره‌ای‌ بدون‌ اینکه‌گرگ‌ ویا حیوان‌ دیگری‌ باشد، پا به‌ فرار می‌گذارد. حضرت‌ موسی‌(ع‌) بدنبال‌ او رفت‌وبره‌ آنقدر دوید تا خسته‌ شد و ایستاد. حضرت‌ موسی‌(ع‌)به‌ او رسید وگفت‌ چرا فرارمی‌کنی‌ درحالیکه‌ حیوانی‌ نیست‌ تا تو را اذیت‌ کند. سپس‌ اورا بغل‌ کرد و آورد و در میان‌ گوسفندان‌ رها نمود.  حضرت‌ موسی‌(ع‌) با این‌ صبر وتحمل‌ مشقات‌ به‌ درجه‌پیامبری‌ رسید.

&lt ;/P>

موسی‌(ع‌)وقارون‌
حضرت‌ موسی‌(ع‌) پسرخاله‌ ای‌ بنام‌ قارون‌ داشت‌. به‌ حضرت‌موسی‌(ع‌)خطاب‌ شد که‌ نزد قارون‌ برو واورا پند واندرز داده‌ وبگو حقوق‌ الهی‌ثروت‌ ومالت‌ را بده‌. قارون‌مردی‌ بسیارثروتمند بود. حضرت‌ موسی‌(ع‌) به‌ قارون‌دستور خدا را رساند. قارون‌ گفت‌ چقدر باید بدهم‌؟حضرت‌ موسی‌(ع‌) گفت‌ چهل‌به‌ یک‌. قارون‌گفت‌ به‌ خدا بگو که‌ گنجهای‌ من‌ آنقدر زیاد است‌ که‌ کسی‌ نمی‌تواندحساب‌ آنها را بکند. کمی‌ بمن‌ تخفیف‌ بدهد. وقتی‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)به‌ کوه‌ طوررفت‌ عرض‌ کرد خدایا کمی‌ به‌ قارون ‌تخفیف‌ بده‌!خطاب‌ شد:هزار به‌ یک‌بدهد. حضرت‌ موسی‌(ع‌)پیام‌ الهی‌ را به‌ قارون‌رساند. قارون‌ گفت‌ کمی‌ بمن‌ مهلت‌بده‌. حضرت‌ موسی‌(ع‌)به‌ قارون‌ مهلت‌ داد. وقتی‌ قارون‌ به‌ منزل‌ رفت‌، شیطان ‌بصورت‌ پیری‌ نزد او آمد وگفت‌ چرا مالت‌ را بدهی‌؟مگر غصب‌ کرده‌ای‌؟خلاصه‌شیطان‌ وادارش‌ کرد تا برای‌ فرار از زکات‌، نسبت‌ زنا به‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)بدهد. قارون‌ هم‌ زن‌ فاسدی‌ را خواست‌ ویک‌ کیسه‌ طلا به‌ او داد وگفت‌ فردا در حضورجمع‌ ادعا کن‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)با من‌ عمل‌ نامشروع‌ نموده‌ است‌. روز بعد قارون‌وزن‌ کذائی‌ با عده‌ای‌ در مجلس‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)حاضرشدند. حضرت‌ موسی‌(ع‌)سر منبر بود که‌ زن‌ گفت‌ ای‌ موسی‌!تو با من‌ زنا کرده‌ای‌!حضرت‌ موسی‌(ع‌) تورات‌ راحاضر کرد وفرمود ای‌ زن‌!تورا به‌ این‌ تورات‌ قسم‌!آیا من‌ با تو زنا کرده‌ام‌؟زن‌ گفت‌خیر بلکه‌ قارون‌ کیسه‌ای‌ طلا بمن‌ داده‌ تا این‌ نسبت‌ را بتو بدهم‌. حضرت‌ موسی‌(ع‌)در حق‌ قارون‌
نفرین‌ کرد ناگاه‌ قارون‌ با همه‌ ثروتش‌ به‌ زمین‌ فرو رفت‌!


هفت‌ بلا بر فرعونیان‌
«فارسلنا علیهم‌ الطوفان‌ والجراد والقمّل‌ والضفادع‌ والدم‌ آیات‌مفصلات‌ فاستکبروا وکانوا قوماً مجرمین‌.»اعراف‌ ۱۳۳-۱۳۲
در زمان‌ دیکتاتوری‌ فرعون‌، حضرت‌ موسی‌(ع‌) هرچه‌ فرعون‌ را نصیحت‌نمود، اثر نکرد. حضرت‌ موسی‌(ع‌)آنها را نفرین‌ نمود. خداوند طوفان‌ را برآنهافرستادبنحوی‌ که‌ آب‌ رودخانه‌ را به‌ منازل‌ آنان‌ بردفرعونیان‌ نزد حضرت‌موسی‌(ع‌)آمدند وگفتند دعا کن‌ تا این‌ بلا برداشته‌ شود تا بتو ایمان‌ بیاوریم‌. دعا کردوبلا برداشته‌ شدوتا مدت‌ دوسال‌ نعمت‌ آنها فراوان‌ شد ولی‌ دوباره‌ گمراه‌ شده‌ وبه‌دور فرعون‌ رفتند. حضرت‌ موسی‌(ع‌)باز نفرین‌ کرد وخداوند ملخ‌ را برآنها مسلط ‌نمود. به‌ نحوی‌ که‌ زندگی‌ برآنها حرام‌ شد. تمام‌ زراعتهای‌ آنان‌ توسط‌ ملخها خورده‌شد. فرعونیان‌ نزد حضرت‌ موسی‌(ع‌)آمدند وگفتند دعا کن‌ این‌ بلا برداشته‌ شود تابتو ایمان‌ بیاوریم‌. دعا کرد وبلا تا دوسال‌ برداشته‌ شد
. امّا باز فرعونیان‌ گفتند ما اصلابتو ایمان‌ نمی‌آوریم‌!حضرت‌ موسی‌(ع‌)باز نفرین‌ کرد وخداوند شپش‌ را برآنهامسلط‌ کرد. تمام‌ ذخایر و حبوبات‌ آنها را شپش‌ زد. که‌ دیگر قابل‌ استفاده‌ نبود. درمیان‌ غذایشان‌. لباسشان‌. بدنشان‌. بسیار ناراحت‌ شدند.
«واذ فرقنا بکم‌ البحر فانجیناکم‌ واغرقنا وانتم‌ تنظرون‌»بقره‌
۵۰
هنگامی‌ که‌ دریا را برای‌ شما شکافتیم‌ وشمارا نجات‌ دادیم‌ وفرعونیان‌ را غرق‌نمودیم‌ درحالی‌ که‌ شما تماشا می‌کردید.


پیداشدن‌ قبر یوسف‌(ع‌)
آورده‌اند که‌ فرعون‌ مدت‌ چهارصدسال‌ ادعای‌ خدایی‌ می‌کردوظلم‌ وطغیان‌ اواز حد گذشته‌ بود . حضرت‌ موسی‌(ع‌)آنچه‌ اورا نصیحت‌ کرد اصلا فرعون‌ متنبه‌نشد. خداوند به‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)نداکرد که‌ مدت‌ فرعون‌ بسر آمده‌ وهنگام‌هلاکتش‌ فرا رسیده‌ است‌. ای‌ موسی‌!به‌ بنی‌ اسرائیل‌ بگو که‌ طلاها وزینتهائی‌ ازفرعونیان‌ امانت‌ بگیرندو با خود بردارند وهمان‌ شب‌ از مصر بروند. بنی‌ اسرائیل‌ نزدفرعونیان‌ آمدند وگفتند ما امشب‌ عروسی‌ د
اریم‌. زیورهای‌ خود را بما امانت‌بدهید. فرعونیان‌ همه‌ زیورهای‌ خود را به‌ بنی‌ اسرائیل‌ دادند. حضرت‌ موسی‌(ع‌)به‌آنها امر کرد که‌ همگی‌ در محل‌ معینی‌ جمع‌ بشوند تا از مصر بیرون‌ بروند. چون‌مقداری‌ راه‌ رفتند، راه‌ را گم‌ کردند. حضرت‌ موسی‌(ع‌)تعجب‌ کرد وبه‌ بنی‌ اسرائیل‌گفت‌ چرا راه‌ را پیدا نمی‌کنیم‌؟گفتند زیرا پدران‌ ما از یوسف‌(ع‌)شنیده‌اند که‌ چون‌بنی‌ اسرائیل‌ از اینجا می‌روند باید تابوت‌ مراهم‌ ببرند والاّ راه‌ را پیدانمی‌کنند. حضرت‌ موسی‌(ع‌)گفت‌ چه‌ کسی‌ از قبر یوسف‌(ع‌)اطلاع‌ دارد؟گفتند مانمی‌دانیم‌ ولی‌ شاید دربین‌ جمعیت‌ کسی‌ باشد که‌ بلد باشد. حضرت‌ موسی‌(ع‌)گفت‌ خدایا اگر کسی‌ است‌ که‌ می‌داند کاری‌ کن‌ که‌ وقتی‌ که‌ من‌ ندا می‌کنم‌ صدای‌ مرابشنود!آنگاه‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)برخاست‌ وندا کرد. یک‌ پیرزن‌ عرض‌ کرد ای‌موسی‌!من‌ می‌دانم‌ قبر او کجاست‌. ولی‌ نمی‌گویم‌ تا دعا کنی‌ حاجتم ‌رواشود. حضرت‌ موسی‌(ع‌)گفت‌ چه‌ می‌خواهی‌؟گفت‌ که‌ از خدا بخواه‌ تا من‌ دوباره‌جوان‌ شوم‌. و اینکه‌ مراباخود ببری‌ و روز قیامت‌ مرا باخود به‌ بهشت‌ ببری‌!حضرت‌دعا کرد وخدا سه‌ حاجتش‌ را پذیرفت‌. حضرت‌ موسی‌(ع‌)فرمود حال‌ بگو قبر یوسف‌(ع‌) کجاست‌؟ گفت‌ در میان‌ رود نیل‌. حضرت‌ دعا کرد و آب‌ پایین‌ رفت‌ و قبر پیدا شد. حضرت‌ امر کرد تا بدن‌ یوسف‌(ع‌)را در تابوتی‌ از مرمرنهادند و او را در زمین‌شام‌ دفن‌ نمودند. خداوند فرعونیان‌ را به‌ چند بلادچار کرد تا خروج‌ بنی‌ اسرائیل‌ رانفهمند. اول‌ خواب‌ را برآنها مسلط‌ کرد و تا خورشید طلوع‌ نکرد بیدارنشدند. دوم ‌مرگ‌ دربین‌ کودکان‌ آنهاکه‌ هیچ‌ خانه‌ای‌ نبود مگر اینکه‌ کودکی‌ از او مرده‌ بود لذا بعداز بیدارشدن‌ تاغروب‌ به‌ عزاداری‌ مشغول‌ شدند. و بعد از غروب‌ در کوچه‌ و بازار هرچه‌ نگاه‌ کردند از بنی‌ اسرائیل‌ کسی‌ ندیدند. به‌ منازل‌ آنها رفتند ودیدند هیچ‌ کسی‌آنجا نیست‌. خبر به‌ فرعون‌ بردند. فرعون‌ گفت‌:امشب‌ صبر کنید فردا وقتی‌ خروسهابانگ‌ زدند، بدنبال‌ آنها می‌رویم‌. اتفاقا فردا هیچ‌ خروسی‌ بانگ‌ نزد وآنها تا طلوع‌خورشید حرکت‌ نکردند. بعد هامان‌ با هزارنفر جلو افتاد وخود فرعون‌ با هفتاد هزارنفر بالباسها و اسبهای‌ سیاه‌ درپشت‌ سر بدنبال‌ بنی‌ اسرائیل‌ حرکت‌کردند. وقتی‌ بنی‌ اسرائیل‌ به‌ دریا رسیدند فرعونیان‌ را پشت‌ سر خود دیدند. ناگاه‌ به‌حضرت‌ موسی‌(ع‌)نداشد که‌:فاضرب‌ ب
عصاک‌ البحرفانفلق‌…»با عصایت‌ به‌دریا بزن‌. حضرت‌ موسی‌(ع‌) عصا را به‌ دریا زد ناگاه‌ دوازده‌ راه‌ خشکی‌ پدیدارشد. حرکت‌ کردند و چون‌ وسط‌ دریا رسیدند، همدیگر را نمی‌دیدند. بنی‌اسرائیل‌ گفتند:ای‌ موسی‌!ما همدیگر را نمی‌بینیم‌. حضرت‌ موسی‌(ع‌)دعا کرد طاقنمایی‌ پیداشد و همدیگر را می‌دیدند. چون‌ همه‌ بنی‌ اسرائیل‌ از آب‌گذشتند، فرعون‌ تازه‌ به‌ کنار دریا رسیده‌ بود.


غرق‌ فرعونیان‌
فرعون‌ چون‌ خشکی‌ در دریا را دید به‌ لشکرش‌ گفت‌ دریا از هیبت‌ من‌ شکافته‌ شدتادشمنان‌ را دستگیر کنم‌. بعد گفت‌ وارد دریا شوید وبنی‌ اسرائیل‌ را بگیرید. فرعونیان‌گفتند تا تو نروی‌ ما نمی‌رویم‌. فرعون‌ حرکت‌ نکرد. ناگاه‌ جبرئیل‌ سوار بر مادیانی‌شده‌ جلو فرعون‌ راه‌ افتاد واسب‌ فرعون‌ هم‌ بدنبالش‌ راه‌ افتاد ولشکر فرعون‌ هم‌همگی‌ حرکت‌ کردندو وارد دریا شدند. بدستور خدا دریا بهم‌ آمد وفرعونیان‌ همگی‌غرق‌ شدند. فرعون‌ در این‌ موقع‌ گفت‌:لااله‌ الاّ الله آمنت‌ُ برب‌ّ موسی‌ . من‌ به‌خدای‌ موسی‌ ایمان‌ آوردم‌. جبرئیل‌ مقداری‌ لجن‌ رود نیل‌ برداشت‌ و بدهانش‌ زد و گفت‌ الان‌ لااله‌ الاّالله فایده‌ای‌ ندارد. واین‌ چنین‌ بود که‌ فرعونیان‌ هلاک‌ شدند.
بیشترین‌ اذیتی‌ که‌ موسی‌ دید از دست‌ قوم‌ لجوج‌ و یاغی‌ خودش‌ بود که‌ در آیات‌زیر به‌ آنها اشاره‌ شده‌ است‌:
«مردی‌ (از دوستداران‌ موسی‌)با عجله‌ نزد موسی‌ آمد وگفت‌:ای‌موس
ی‌!بزرگان‌ شهر تصمیم‌ دارند تو را بکشند. از شهر بیرون‌ برو که‌ من‌ خیرخواه‌توام‌.»
«موسی‌ وقتی‌ به‌ مدین‌ رفت‌ دید گروهی‌ بر چاه‌ آبی‌ گوسفندان‌ خود را آب‌می‌دهند و دو نفر زن‌ هم‌ گوسفندان‌ خود را دور نگه‌ داشته‌ بودند. موسی‌ پرسید:کارشما در اینجا چیست‌؟گفتند:تا زمانی‌ که‌ این‌ چوپانها گوسفندان‌ خود را آب‌ ندهندما اینجا هستیم‌ بعد نوبت‌ ما می‌رسد وپدرمان‌ پیر سالخورده‌ای‌ است‌. موسی‌گوسفندان‌ آنها را آب‌ داد سپس‌ در سایه‌ نشست‌ وگفت‌:خدایا!من‌ نیاز به‌ خیر(غذا وروزی‌)تو دارم‌. ناگاه‌ یکی‌ از آن‌ دو نفر زن‌ در حالی‌ که‌ خجالت‌ می‌کشید، برگشت‌وگفت‌:پدرم‌ تو را به‌ خانه‌ دعوت‌ کرده‌ تا مزد کارت‌ را بدهد. موسی‌ نزد شعیب‌ رفت‌وداستان‌ زندگی‌ خود را برای‌ او تعریف‌ کرد. شعیب‌ به‌ او گفت‌:نترس‌ که‌ از دست‌ستمکاران‌ نجات‌ یافتی‌.»
«شعیب‌ به‌ موسی‌ گفت‌:می‌خواهم‌ یکی‌ از دو دخترم‌ را به‌ همسری‌ تودربیاورم‌ ومهریه‌اش‌ هشت‌ سال‌ یا دهسال‌چوپانی‌ برای‌ من‌ است‌ و من‌ بر تو سخت‌نمی‌گیرم‌ و خواهی‌ فهمید که‌ من‌ چه‌ انسان‌ صالحی‌ هستم‌. موسی‌ گفت‌: این‌ پیمان‌ رابا تو می‌بندم‌ وهر کدام‌ را(هشت‌ سال‌ یا دهسال‌) را انجام‌ دادم‌ بر من‌ ظلمی‌ نشده‌است‌ و خدا را بر گفته‌ خود شاهد می‌گیرم‌.»
«موسی‌ به‌ نزد فرعون‌ گفت‌ من‌ رسول‌ خدا هستم‌. بر من‌ لازم‌ است‌ که‌آنچه‌حق‌ است‌ از طرف‌ خدا بیان‌ نمایم‌. من‌ با معجزه‌الهی‌ نزد شما آمدم‌ . پس‌ بنی‌اسرائیل‌ را با من‌ بفرست‌. فرعون‌ گفت‌ اگر راست‌ می‌گوئی‌ که‌ معجزه‌ داری‌ نشانم‌بده‌!موسی‌ عصا را انداخت‌ که‌ ناگاه‌ ماری‌ بزرگ‌ شد. سپس‌ موسی‌ دستش‌ را کشید ناگاه‌ نور از آن‌ تابید.»
«فرعون‌ به‌ موسی‌ گفت‌: پروردگار عالمیان‌ کیست‌؟گفت‌ خدای‌ آسمانها و زمین‌ و هرچه‌ در آن‌ است‌ اگر یقین‌ دارید! فرعون‌ به‌ اطرافیانش‌ گفت‌:آیا نمی‌شنوید چه‌ می‌گوید؟می‌گوید خدای‌ شما و خدای‌ اجداد شما!این‌ پیامبر دیوانه‌است‌. موسی‌ گفت‌:خدای‌ مشرق‌ ومغرب‌ و آنچه‌ بین‌ این‌ دوست‌. اگر عاقل‌باشید!فرعون‌ گفت‌:اگر خدایی‌ غیر از من‌ بگزینی‌ تو را زندانی‌ می‌کنم‌!موسی‌گفت‌:حتی‌ اگر معجزه‌ داشته‌ باشم‌؟فرعون‌ گفت‌:اگر راست‌ می‌گوئی‌ معجزه‌ ات‌ رانشان‌ بده‌.»
«فرعون‌ گفت‌:مرا بگذارید تا موسی‌ را بکشم‌ واو از خدایش‌ کمک‌بخواهد.زیرا من‌ می‌ترسم‌ او کیش‌ شما را تغییر
دهد یا در این‌ سرزمین‌ تباهی‌ پدیدآورد. موسی‌ گفت‌:من‌ به‌ خدای‌ خود وخدای‌ شما از هر گردنکش‌ بی‌ ایمان‌ پناه‌می‌برم‌.»
«موسی‌ به‌ فرعون‌ گفت‌: بما وحی‌ شده‌ که‌ کسانی‌ که‌ خدا را تکذیب‌ کنند و ازآن‌ روی‌ برتابند عذاب‌ می‌شوند. فرعون‌ پرسید:ای‌ موسی‌!خدای‌ شما دوتا(موسی‌وهارون‌)کیست‌؟ موسی‌ گفت‌:آنکه‌ به‌ هرچیزی‌ آفرینش‌آن‌ را داد وسپس‌ در راه‌تکامل‌ قرار داد. فرعون‌ گفت‌:پس‌ سرنوشت‌ مردمان‌ گذشته‌ چیست‌؟موسی‌گفت‌:علم‌ آن‌ در کتاب‌ الهی‌ است‌ که‌ هرگز کهنه‌ وفراموش‌ نمی‌شود. آن‌ خدائی‌ که‌زمین‌ را مانند گهواره‌ قرار داد و راههای‌ مختلف‌ زندگی‌ را در زمین‌ قرار داد و ازآسمان‌ بارانی‌ که‌ از زمین‌ روئیدنیهای‌ گوناگون‌ خارج‌ می‌شود نازل‌ نمود. خودتان‌بخورید وحیوانات‌ را بچرانید که‌ در این‌ نشانه‌ الهی‌ برای‌ خردمندان‌ است‌. ما شما رااز خاک‌ خلق‌ کرده‌ وبه‌ آن‌ بر می‌گردانیم‌ دوبتره‌ از آن‌ محشور می‌کنیم‌. به‌ تحقیق‌ این‌نشانه‌ها را به‌ فرعون‌ نشان‌ دادیم‌ ولی‌ او قبول‌ نکرد و آنها را دروغ‌ شمرد وسرباززد. فرعون‌ گفت‌:ای‌ موسی‌!آمده‌ای‌ تا با سحر خود ما را از سرزمینمان‌ بیرون‌ کنی‌؟ماهم‌ سحری‌ مانند سحر تو بیاوریم‌. تو روزی‌ را مشخص‌ کن‌ که‌ در مکانی‌ هموار هر دودر آن‌ حضور یابیم‌. موسی‌ گفت‌:وعده‌ گاه‌ ما روز عید است‌ که‌ مردم‌ در هنگام‌ ظهرجمع‌ می‌شوند. فرعون‌ برخاست‌ وآماده‌ حیله‌ وترفند خود شد. موسی‌ بر فرعونیان‌نهیب‌ زد که‌: وای‌ برشما! بر خدا دروغ‌ نبندید که‌ دچار عذاب‌ می‌شوید. وهرکه‌ دروغ‌ بست‌ زیانکار شد. با این‌ حرف‌ فرعونیان‌ دچار شک‌ شدند وبا هم‌ درگوشی‌ به‌صحبت‌ پرداختند.»
در این‌ هنگام‌ عده‌ای‌ از فرعونیان‌ گفتند که‌ این‌ ساحر دانائی‌ است‌که‌می‌خواهد شما را از زمینتان‌ بیرون‌ کند، اینک‌ چه‌ رأی‌ می‌دهید؟عده‌ای‌ دیگر ازفرعونیان‌ گفتند او وبرادرش‌ را رها کن‌ و نماینده‌ هایی‌ به‌ شهرها بفرست‌ تا جادوگران‌دانا را اینجا بیاورند. وقتی‌ ساحران‌ آمدند به‌ فرعون‌ گفتند : اگر ما بر موسی‌ پیروز شدیم‌ پاداش‌ داریم‌؟فرعون‌ گفت‌ آری‌ ودر این‌ صورت‌ جزو مقربان‌ من‌ خواهیدشد.»
«ساحرین‌ فرعون‌ به‌ موسی‌ گفتند تو اول‌ عصایت‌ را می‌اندازی‌ یامااول‌بیاندازیم‌؟گفت‌ شما بیاندازید!آنها هم‌ عصاهارا انداخته‌ وچشم‌ مردم‌را سحر کرده‌ وجادوی‌ بزرگی‌ انجام‌ دادند. خدا به‌ موسی‌ فرمود تو هم‌ع
صایت‌ را بیانداز. ناگاه‌ اژدهای‌ موسی‌ همه‌ عصاهاوطنابهای‌ ساحرین‌ راخورد. پس‌ حق‌ پیروز وباطل‌ شکست‌ خورد.»
فرعونیان‌ شکست‌ خوردند وخوار شدند. ناگاه‌ جادوگران‌ به‌ سجده‌ رفته‌وگفتند:ما به‌ پروردگار عالمیان‌ که‌ خدای‌ موسی‌ وهارون‌ است‌ ایمان‌ آوردیم‌. فرعون‌گفت‌ :قبل‌ از اینکه‌ از من‌ اجازه‌ بگیرید ایمان‌ آوردید؟این‌ مکری‌ بود که‌ برای‌ بیرون‌کردن‌ مردم‌ از این‌ شهر بکاربردند وشما بزرودی‌ متوجه‌ می‌شوید. من‌ دستهاو پاهای‌شما را برعکس‌ هم‌ بریده‌ وبر دار می‌ کشم‌. ساحرین‌ ایمان‌ آورده‌ گفتند:در این‌صورت‌ ما به‌ ملاقات‌ خدا می‌رسیم‌. تو ما ناراحت‌ نیستی‌ مگر بخاطر ایمان‌آوردنمان‌ به‌ آیات‌ الهی‌. خدایا!برما صبر نازل‌ کن‌ و مارا مسلمان‌ و درحالی‌ که‌ تسلیم‌تو هستیم‌ بمیران‌.
در این‌ هنگام‌ عده‌ای‌ از فرعونیان‌ گفتند:موسی‌ و یارانش‌ را آزاد گذاشته‌ تا درزمین‌ فساد کنند و تو وخدایانت‌ را رها نمایند؟فرعون‌ گفت‌:پسرانشان‌ را خواهم‌کشت‌ و زنانشان‌ را زنده‌ می‌گذارم‌ وما برتربوده‌ وبر آنها مسلطیم‌ »
«موسی‌ به‌ فرعونیان‌ گفت‌:اگر شما وتمام‌ مردم‌ زمین‌ کافر شوید خداوند بی‌نیاز وستوده‌ است‌. آیا داستان‌ اقوام‌ گذشته‌ چون‌ قوم‌ نوح‌ و عاد وثمود و اقوام‌ بعد ازآنها را نشنیده‌اید که‌ پیامبران‌ نزد آنان‌ آمدند ولی‌ آنها دست‌ بر دهان‌ گذاشته‌ ومی‌گفتند ما به‌ آنچه‌ شما به‌ آن‌ مأمورید کافریم‌ وما درباره‌ پیامبری‌ شما در شک‌هستیم‌؟پیامبرانشان‌ به‌ آنها می‌گفتند که‌ آیا در خدایی‌ که‌ آفریننده‌ آسمانها وزمین‌است‌ شک‌ می‌کنید؟خدا شما را دعوت‌ می‌کند تا گناهانتان‌ را بیامرزد وشما را تاآخر عمرتان‌ زنده‌ نگاه‌ دارد. اما مردم‌ در جواب‌ می‌گفتند که‌:شما افرادی‌ مانند ماهستید که‌ می‌خواهید ما را از عبادت‌ معبودان‌ پدرانمان‌ باز دارید. اگر راست‌می‌گوئید معجزه‌ بیاورید!پیامبران‌در جواب‌ می‌گفتند که‌ :آری‌ ما هم‌ بشری‌ مثل‌ شماهستیم‌ ولکن‌ خدا بر هر بنده‌ای‌ که‌ بخواهد منت‌ می‌گذارد وما نمی‌توانیم‌ بی‌ اجازه‌خدا معجزه‌ بیاوریم‌ وباید مؤمنان‌ بر خدا توکل‌ نمایند. چراما بر خدا توکل‌ نکنیم‌ درحالی‌ که‌ ما را به‌ راه‌ درست‌ هدایت‌ نمود وما بر اذیتهای‌ شما صبر می‌کنیم‌ که‌ بایدمتوکلین‌ بر خدا توکل‌ نمایند. اما کفار می‌گفتند باید شما را بیرون‌ کنیم‌ یا اینکه‌ به‌آئین‌ ما در بیائید. خدا هم‌ به‌ پیامبرانش‌
وحی‌ فرمود که‌ من‌ ظالمین‌ را هلاک‌ خواهم‌کرد وبعد از آنها افراد دیگری‌ را ساکن‌ زمین‌ می‌کنم‌.»
«موسی‌ به‌ قومش‌ گفت‌ که‌ از خدا کمک‌ بگیرید و صبور باشیدکه‌ پیروزی‌عاقبت‌ با متقین‌ است‌. آنان‌ گفتند قبل‌ از اینکه‌ تو بیائیم‌ در سختی‌ بودیم‌ الان‌ هم‌ درسختی‌ قرار داریم‌. موسی‌ گفت‌ امیدوار باشید که‌ دشمن‌ شما نابود شود و شما حاکم‌زمین‌ گردید آنوقت‌ خدا خواهد دید که‌ شما چه‌ می‌کنید؟»
«وقتی‌ موسی‌ نفرین‌ کرد وفرعونیان‌ دچار عذاب‌ شدند به‌ موسی‌ گفتند که‌ ماتعهد می‌نمائیم‌ که‌ اگر این‌ بلا را از ما برداری‌ بتو ایمان‌ آورده‌ وبنی‌ اسرائیل‌ را با تو روانه‌ کنیم‌.»
«چون‌ لشگر فرعون‌ ویاران‌ موسی‌ یکدیگر را (کنار رود نیل‌)دیدند، یاران‌موسی‌ گفتند:ما گرفتار شدیم‌!موسی‌ گفت‌:هرگز! زیرا خدای‌ من‌ با من‌ است‌ و مرا راه‌ خواهد نمود.»
«بنی‌ اسرائیل‌ را از دریا عبور دادیم‌ و فرعون‌ و سپاهیان‌ ستمکارش‌ آنها راتعقیب‌ نمودند. ناگاه‌ فرعون‌ غرق‌ شد پس‌ گفت‌:ایمان‌ آوردم‌ که‌ خدایی‌ جز خدای‌بنی‌ اسرائیل‌ نیست‌ ومن‌ مسلمانم‌!
الان‌ ایمان‌ می‌آورذی‌؟در حالی‌ که‌ پیش‌ از این‌ نافرمانی‌ می‌کردی‌ و ازتباهکاران‌ بودی‌. ما هم‌ امروز جسد تورا بر بالای‌ ساحل‌ می‌اندازیم‌ تا مایه‌ عبرت‌آیندگان‌ باشد و بسیاری‌ از مردم‌ از آیات‌ ما غافل‌ هستند.»
«وقتی‌ بنی‌ اسرائیل‌ را از دریا عبور دادیم‌ به‌ قومی‌ گوساله‌پرست‌رسیدند. پس ‌بنی‌ اسرائیل‌ به‌ موسی‌ گفتند برای‌ ما بتی‌ به‌ عنوان‌ خدا قرار بده‌!موسی‌ گفت‌ شمامردمی‌ نادان‌ هستید. آنچه‌ در اینها(از کفر وبت‌ پرستی‌است‌)نابود می‌شودو آنچه‌می‌کنند تباه‌ وبهوده‌ است‌. آیا غیر خدا را می‌خواهید بپرستید در حالی‌ که‌ خدا بودکه‌ شما را بر جهانیان‌ برتری‌ داد. خدا بود که‌ شما را از دست‌ فرعونی‌ که‌ پسران‌ شمارا می‌کشت‌ ودخترانتان‌ را زنده‌ نگه‌ می‌داشت‌ و از این‌ بلای‌ بزرگ‌ نجات‌ داد.»
«وقتی‌ موسی‌ از کوه‌ طور بازگشت‌ (وگوساله‌ پرستی‌ مردم‌ را دید)ناراحت‌ و متأسف‌ شد و گفت‌ در غیاب‌ من‌ چقدر بد عمل‌ کردید. سپس‌ الواح‌ تورات‌ را برزمین‌ گذاشت‌ ریش‌ برادرش‌ هارون‌ را گرفت‌ و کشید. هارون‌ گفت‌ ای‌ پسر مادرم‌!بنی‌اسرائیل‌ مرا کوچک‌ شمردند و نزدیک‌ بود مرا بکشند پس‌ نگذار دشمنان‌ مرا بخاطرسرزنش‌ تو شماتم‌ کنند ومرا با ستمکاران‌ قرار ند
ه‌. موسی‌ گفت‌ خدایا!من‌ وبرادرم‌ راببخش‌ و مارا در رحمت‌ خودت‌ وارد نما وتو بخشنده‌ترین‌ بخشندگانی‌.
«وقتی‌ ما به‌ موسی‌ نُه‌ معجزه‌ دادیم‌، فرعون‌ به‌ موسی‌ گفت‌:من‌ تو راجادوشده‌ می‌پندارم‌!موسی‌ هم‌ به‌ فرعون‌ گفت‌:خودت‌ خوب‌ می‌دانی‌ که‌ این‌معجزات‌ از خداوندی‌ است‌ که‌ مالک‌ آسمانها وزمین‌ است‌ ومن‌ تورا ای‌فرعون‌!هلاک‌ شده‌ می‌دانم‌!»
«موسی‌ به‌ سامری‌(که‌ گوساله‌ پرستی‌ را به‌ مردم‌ یاد داد)گفت‌:این‌ چه‌ فتنه‌ای‌بود که‌ انجام‌ دادی‌؟گفت‌ من‌ چیزی‌ را دیدم‌ که‌ مردم‌ ندیدند. من‌ از اثر خاک‌مرکب‌(جبرئیل‌)مشتی‌ خاک‌ برداشتم‌ و در کالبد گوساله‌ ریختم‌ . و هوای‌ نفسم‌ بر من‌چیره‌ شد! موسی‌ گفت‌: تو به‌ حکم‌ «لامساس» محکوم‌ می‌شوی‌ که‌ بگویی‌ به‌ من‌دست‌ نزنید!و وعده‌ گاهی‌ برای‌ تو است‌ که‌ در زمان‌ خودش‌ خواهد آمد. و گوساله‌ات‌ را هم‌ می‌سوزانیم‌ و خاکسترش‌ را به‌ دریا می‌افکنیم‌. همانا خدای‌ شما خدای‌واحد است‌ که‌ جز او خدای‌ دیگری‌ نیست‌ و علم‌ او همه‌ چیز را فرا گرفته‌ است‌.»
«موسی‌ به‌ مردمش‌ گفت‌ شما با گوساله‌ پرستی‌، بخودتان‌ ظلم‌ نموده‌ایدپس‌ باید بسوی‌ خدا توبه‌ کنید و یکدیگر را بکشید که‌ این‌ راه‌ برای‌ توبه‌ در نزدخدا بهتر است‌. و خداوند توبه‌پذیر و رحیم‌ توبه‌ شما را قبول‌ می‌نماید»
«مردم‌ به‌ موسی‌ گفتند که‌ تا خدا را به‌ طور آشکار نبینیم‌ بتوایمان‌ نمی‌آوریم‌! پس‌ در حالی‌ که‌ تماشا می‌کردند دچار صاعقه‌ شدند»
«موسی‌ به‌ قومش‌ گفت‌ که‌ وارد این‌ سرزمین‌ (بیت‌المقدس‌)که‌ می‌شوید از نعمتهای‌ آن‌ بخورید و با سجده‌ واردشده‌ و بگوئید: حطّه‌! تا خدا شما را بیامرزد و ثواب‌ نیکوکاران‌ را بیشتر بدهد. ولی‌ آن‌ ظالمین‌ بجای‌ حطّه‌ می‌گفتند:حنطه‌ !یعنی‌گندم‌!خداوند هم‌ برای‌ آنها عذاب‌ فرستاد.»
«در بیابان‌ (سینا)، بنی‌ اسرائیل‌ به‌ موسی‌ گفتند که‌ ما از یک‌ غذا(که ‌از آسمان‌ برایشان‌ می‌آمد)خسته‌ شدیم‌ از خدا بخواه‌ که‌ از روئیدنهای‌ زمین‌ مثل‌پیاز و سیر و عدس‌ و خیارو…برایمان‌ درست‌ کند. موسی‌ گفت‌ آیا بجای‌ این‌غذای‌ آسمانی‌ غذای‌پست‌تری‌ می‌خواهید؟به‌ شهر وارد شوید تا به‌ مرادتان‌برسید ولی‌ بدانید که‌ دچار پستی‌ وذلت‌ می‌شوید چون‌ مردمی‌ هستید که‌به‌ آیات‌ الهی‌ کافر شده‌ و پیامبران‌ را به‌ ناحق‌ می‌کشید و ظالم‌هستید.»
موسی‌ ب
ه‌ مردم‌ گفت‌ خدا دستور داده‌ تا گاوی‌ را سر ببرید. (تا اینکه‌ با زدن‌ دُم‌ گاو بر جنازه‌ای‌ او زنده‌ شده‌ و قاتلش‌ را نشان‌ دهد). مردم‌ گفتند ما را مسخره‌ می‌کنی‌؟موسی‌ گفت‌ من‌ از اینکه‌ جزو نادانان‌ باشم‌ به‌ خدا پناه ‌می‌برم‌. مردم‌ گفتند پس‌ از خدا بپرس‌ که‌ این‌ چه‌ جور گاوی‌ باشد؟ موسی‌ گفت‌ خدا می‌فرماید نه‌ پیر و از کار افتاده‌ باشد و نه‌ جوان‌ کارنکرده‌. پرسیدند چه‌رنگی‌ باشد؟موسی‌ گفت‌ زردی‌که‌ باعث‌ خوشحالی‌ بیننده‌اش‌ گردد. گفتند باز علامت‌ دیگری ‌برای‌ ما بگو که‌ دچار اشتباه‌ نشویم‌. گفت‌ باید گاوی‌ باشد که‌ نه‌ چنان‌رام‌ که‌ زمین‌ را شخم‌زند وکشت‌ را آب‌ دهد و سالم‌ وبی‌ عیب‌ باشد.»
«موسی‌ به‌ مردم‌ گفت‌ که‌ بیادتان‌ باشد که‌ خدا به‌ شما نعمتهای‌ زیادی‌داد و پیامبرانی‌ را از بنی‌ اسرائیل‌ مبعوث‌ نمود و پادشاهانی‌ را نیز از بنی‌اسرائیل‌ قرار داد و نعمتهائی‌ به‌ شما داد که‌ به‌ هیچ‌ کسی‌ دیگر نداد. شما داخل‌بیت‌ المقدس‌ شوید وفرار نکنید که‌ دچار زیان‌ خواهید شد. آنها گفتند که‌ دراین‌ شهر ستمکاران‌ هستند و ما تا آنها داخل‌ شهر هستند داخل‌ این‌ شهر نخواهیم‌ شد. دو نفر از مؤمنین‌ گفتند ای‌ مردم‌ داخل‌ شهر شویم‌ و با آنها بجنگیم‌ که‌ ما پیروزیم‌. شما اگر مؤمن‌ هستید باید بر خدا توکل‌ نمائید. ولی‌ مردم‌ گفتند که ‌ای‌ موسی‌! تا اینها داخل‌ شهر هستند ما داخل‌ نخواهیم‌ شد. تو با خدایت‌ برو و بجنگ‌ که‌ ما اینجا نشسته‌ایم‌! موسی‌گفت‌ خدایا! من‌ فقط‌ مالک‌ خود و برادرم‌ هستم‌. بین‌ من‌ و این‌ مردم‌ جدایی‌ بیانداز. خدا هم‌ مردم‌ را چهل‌ سال‌ در بیابان‌ سرگردان‌ نمود.»
«موسی‌ به‌ قومش‌ گفت‌:با اینکه‌ می‌دانید من‌ پیامبر خدا هستم‌ چرا مرا اذیت‌ می‌کنید؟»


موسی‌ وخضر
«(وقتی‌ موسی‌ خضر را دید) به‌ او گفت‌:آیا اجازه‌ می‌دهی‌ با شما باشم‌ تا ازعلمت‌ بیاموزم‌؟خضر گفت‌:تو نمی‌توانی‌ همراه‌ من‌ صبر نمائی‌! و چگونه‌ می‌توانی‌در مورد چیزی‌ که‌ نمی‌دانی‌ صبر کنی‌؟موسی‌ گفت‌ اگر خدا بخواهد مرا شکیباخواهی‌ یافت‌ و تو را در هیچ‌ کاری‌ نافرمانی‌ نمی‌کنم‌. خضر گفت‌: اگر می‌خواهی‌ با من‌ باشی‌ از چیزی‌ سؤال‌ نکن‌ تا بعدا خود برایت‌ بگویم‌.
پس‌ موسی‌ همراه‌ خضر سوار کشتی‌ شد. ناگاه‌ خضر کشتی‌ را سوراخ‌کرد. موسی‌ گفت‌:آیا کشتی‌ را سوراخ‌ نمودی‌ تا سرنشینانش‌ غرق‌ شوند؟بی‌ گمان ‌کاری‌ ناروا کردی‌!خضر گفت‌:مگر نگفتم‌ که‌ تو نمی‌توانی‌ همراه‌ من‌ صبرنمائی‌!موسی‌ گفت‌ مرا بدانچه‌ فراموش‌ کردم‌ بازخواست‌ مکن‌ و کاررا بر من‌ سخت‌نگیر!باز حرکت‌ کردند تا اینکه‌ نوجوانی‌ را دیدند و خضر آن‌ نوجوان‌ راکُشت‌!موسی‌ گفت‌:آیا آدم‌ بیگناهی‌ را می‌کشی‌؟براستی‌ کاری‌ زشت‌ و ناشایسته‌کردی‌!خضر گفت‌:مگر نگفتم‌ که‌ تو توانائی‌ صبر با من‌ را نداری‌؟موسی‌ گفت‌ اگر بازبعد از این‌ بتو اعتراض‌ کردم‌ با من‌ همراه‌ نشو!که‌ معذور هستی‌!پس‌ حرکت‌ کردند تابه‌ روستائی‌ رسیدند و از اهل‌ روستا غذا خواستند ولی‌ آنها غذا ندادند. ناگاه‌ خضرشروع‌ کردبه‌ بنائی‌ و دیوار خرابی‌ را درست‌ کرد! موسی‌ گفت‌ اگر می‌خواستی‌ می‌توانستی‌ بابت‌ این‌ بنائی‌ از صاحبش‌ مزد بگیری‌!خضر گفت‌:اینجا وقت‌ جدائی‌من‌ وتو فرا رسی‌ ولی‌ قبل‌ از جدائی‌ علت‌ کارهائی‌ که‌ تو بر آنها صبر نمی‌کردی‌و اعتراض‌ می‌نمودی‌ را می‌گویم‌. اما کشتی‌ مال‌ کارگران‌ فقیری‌ بود که‌ در دریا با آن‌کار می‌کردند وپادشاهی‌ می‌خواست‌ آن‌ کشتی‌ را از آنها بگیرد. من‌ سوراخش‌کردم‌(تا پادشاه‌ آن‌ را نگیرد). اما آن‌ نوجوان‌ پدر و مادر مؤمنی‌ داشت‌ که‌ ترسیدیم‌ این‌کودک‌ آنها را به‌ کفر وادارد. از این‌ رو خدا بجای‌ آن‌ کودک‌، کودکی‌ به‌ آنها می‌دهد که‌ ازنظر پاکی‌ از او بهتر و از نظر مهربانی‌ از او بالاترباشد. اما دیوار از آن‌ دو پسر یتیم‌ در آن‌شهر که‌ پدر ومادر صالحی‌ داشتند، بود و
زیر آن‌ گنجی‌ پنهان‌!خدا خواست‌ که‌ وقتی‌آنها بزرگ‌ می‌شوند آن‌ گنج‌ را پیدا کنند. ومن‌ این‌ کارها را طبق‌ نظر خود انجام‌ ندادم‌.»


http://www.sibtayn.com

به این مطلب امتیاز دهید
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در email

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید