نور خورشيد ميخورد به شيشههاي قدّي درِ تالار و چشمم را ميزند. كج و كوله ميشوم تا ميتوانم نوشتههاي زير عكس شهيد آويني را بخوانم: «تمناي شفاعت ـ چهلمين سالگرد پرواز شهيد سيد مرتضي آويني».
زيرش با خط ريزتر نوشتهاند: «از ساعت 14 تا 20 ـ فرهنگسراي روايت فتح ـ تالار حلزونهاي خانه به دوش».
در را كه باز ميكنم يك حلزون بزرگ خانه به دوش جلويم لم داده. به جاي لاك، يك خانه رنگارنگ روي دوشش انداختهاند. وسط پنجرههاي خانه، يك كله تكان ميخورد.
ـ خوش آمديد! ورودي تالار ته راهرو است.
همان كله اين حرفها را ميزند و يك كيف بزرگ دستم ميدهد. كيف سنگين است و باد كرده. معلوم است كه سازمان فرهنگي ـ هنري شهرداري، روي سمينارهاي دولتي را كم كرده! خجالت ميكشم بازش كنم. كيف برزنتيام را مياندازم روي دوش چپم و كيف تازه را دست ميگيرم. يك نفس ميروم و ته تالار، روي صندلي مينشينم و كيف را روي پايم ميگذارم. دستم نفس راحتي ميكشد.
هنوز مراسم شروع نشده اما تالار، كيپ تا كيپ پر است. جمعيت در جنب و جوش است. ملت در كيفها را باز كردهاند و دل و رودهاش را بيرون ميكشند. «يد الله مع الجماعة»! در كيف را كه باز ميكنم آستين يك اوركت سبز آمريكايي بيرون ميافتد. چقدر دوران نوجواني آرزوي پوشيدنش را داشتم. يكدفعه دلم ميريزد: من تا بخواهم روي سن بروم، كه نيم ساعت گذشته! عجب اشتباهي كردم.
خودم را دلداري ميدهم. جلوتر جا نبوده كه بروم. اما قانع نميشوم. كاش زودتر ميآمدم. دلگندگيام باز كار دستم داد.
صلوات ميفرستم. كار از كار گذشته. مگر چند بار جلوي اين همه آدم حرف زدهام كه چم و خم كار دستم باشد؟!
سرم را به منقولات داخل كيف گرم ميكنم. اوركت نوي نو است. زيرش يك پيراهن لي آبي با دكمههاي فلزي گذاشتهاند. داخل يك جعبه هم، يك عينك فلزيست.
همه را ميگذارم روي صندلي بغلي. شورش را درآوردهاند. مانده سوئيچ خودرو و كليد طلايي خانه بدهند. با اين كارهايشان اسم شهيد آويني را خراب ميكنند. فكر كردهاند كار فرهنگي، كار فلهاي است: هزار مسجد، دو هزار هيئت، سه هزار مدرسه، دههزار
نمازگزار، بيست هزار تماشاچي فوتبال، پنجاه هزار روزهدار! زور كه نيست مراسم را در تالار به اين بزرگي بگيرند. يك تالار كوچكتر، فضاي صميميتري هم داشت. تازه فقط دوستداران واقعي ميآمدند. نه اين همه كيفخواه …!
با غيظ نگاهشان ميكنم. اما زود عصبانيتم ميپرد و دود ميشود: سالن يك دست سبز شده، سبز اوركت آمريكايي. همه هم زيرش پيراهن لي آبي را پوشيدهاند و عينكها را به چشم زدهاند.
چراي بزرگي كه در ذهنم جولان ميدهد، زود جوابش را پيدا ميكند: عكس بزرگ شهيد آويني كه تمامِ قد سالن را پوشانده.
داشتيم با بچهها توي پاركينگ مجتمعمان فوتبال بازي ميكرديم كه پدر در را باز كرد. بازي را رها كردم و دويدم دم در و سلام كردم تا وقتي پيكان يكسالهمان داخل آمد، در را ببندم و پدر به زحمت نيفتد.
اما پدر سرحال نبود. اين را از شانههاي افتاده و صداي گرفتهاش زود فهميدم. در را بستم و دنبال پيكان دويدم ته پاركينگ مجتمع.
پدر پياده شد. چند برگ كاغذ دستش بود. گفت: «آقاي آويني يادته كه برايت تمبر آورده بود؟» يادم بود. تمبرهاي بزرگ نوي آذربايجانياي را كه برايم آورده بود، گذاشته بودم در يك صفحه جداگانه آلبوم تمبرم. به همه دوستانم هم پز داشتنشان را داده بودم. آخر تا آن وقت همه تمبرهاي خارجيام مهر خورده بودند جز اينها. هرچند كه خيلي از آن مهر خوردهها را هم پدر از آقاي آويني گرفته بود.
پدر گفت: «آقاي آويني شهيد شده. رفته روي مين.» و چشمهايش پر اشك شد.
من خيلي كوچك بودم. آنقدر كه بلد نباشم تسليت بگويم و بپرسم كي و كجا. همانجور مات ايستاده بودم و تنها يادم است كه يكي از كاغذها را گرفتم و زل زدم به چهره قشنگ آويني ـ كه ديگر شهيد بود ـ و دستهايش را كه روي سينه اش گذاشته بود و اوركت سبز آمريكايي و پيراهن لي آبياش. پشت آويني دشت بود و چشمهايش از پشت عينك قاب فلزي، حرف ميزد. زنده و گرم و گيرا.
فردا صبح، وقتي
داشتم دنبال پيراهن مشكيام ميگشتم، پدر ديدم و از چشمهاي سرخم همه چيز را فهميد. آن وقتها آويني «شهيد آويني» نبود. در دبستانمان بايد به هم ميگفتم كه گوينده «روايت فتح» است تا بشناسندش.
تا اينكه تلويزيون مايه گذاشت و آقا در تشييع پيكرش آمدند و تازه مقالههايش چاپ شد و آويني رونمايي شد. و شد «شهيد آويني» كه قدر نبودنش را بدانند و برايش يادبود بگيرند.
از روي سن، صداي قرآن بلند ميشود. مثل دست نوازشي پدرانه، روي سر جمعيت كشيده ميشود و جنب و جوششان ميخوابد.
اوركت و پيراهن و عينك و بقيه مخلفات را داخل كيف ميچپانم و ميگذارمش كنار. به جز من، تك و توك آدمهايي هم نشستهاند كه رنگشان رنگ سبز اوركتهاي آمريكايي نيست.
قرآن تمام ميشود و مجري خير مقدم ميگويد و بعد فهرست برنامه ها. من سومي هستم. بعدِ دو مسابقه كه اسمشان را گذاشته اند: صداي آسمان و گامهايي تا خدا. بعد از من هم، فيلم نشان ميدهند و دوباره مسابقه. اينبار حفظ كتاب.
حوصله نميكنم بقيه اش را گوش كنم. به هر حال هرچه باشد تا هشت شب وقتمان را پر كردهاند. دست ميكنم داخل كيف برزنتي ام و كاغذهايم را درميآورم تا براي بار صدم مرورشان كنم.
قرار است ماجراي همين تمبرها را تعريف كنم.
اولين برنامه شروع ميشود. با يك چشم كاغذهايم را نگاه ميكنم و با يك چشم سن را ميپايم.
سه داور را پشت ميزي نشاندهاند و يك ميز دراز هم براي ده شركت كننده نهايي گذاشته اند. معلوم ميشود دور نهايي است و از بين پنج هزار شركت كننده مسابقه «صداي آسمان»، اين ده نفر به اينجا رسيده اند.
سالن تاريك ميشود و قسمتي از روايت فتح را پخش ميكنند. خيليها بلند بلند زير گريه ميزنند.&l t;/SPAN>
خانه پدري آوينيها زيارت عاشورا ميخواندند. با پدر رفته بوديم آنجا. سيد مرتضي تازه شهيد شده بود و مناسبت مجلس هم همين بود. بعدِ زيارت عاشورا بيرون آمديم. پدر كاري داشت و بايد زودتر به خانه برميگشتيم. بيرون خانه، دم خودروهايي كه توقف كرده بود، سيد محمد آمده بود خداحافظي كند. در درازاي صحبتهايشان با پدر، نگاه من روي چهره نورانياش بود و موهاي خوش حالتش.
بعدها از پدر شنيدم كه شمس آل احمد گفته بود سيد مرتضي در جواني خيلي خوش قيافه بوده. آن روزگار، شمس همسايهشان بود.
مسعود بهنود هم همين را نوشته بود. كه در دانشكدهشان مرتضي از همه سر بوده. هرچند كه بعد اين، به اقتضاي طبيعتش، زهر خودش را هم ريخته بود.
سالن دوباره روشن ميشود و مسابقه شروع. قرار است شبيهترين صدا را به صداي پر از حزن و نجابت شهيد آويني انتخاب كنند.
سِن را رها ميكنم و ميچسبم به كاغذهايم.
اولين باري كه شهيد آوين
ي را ديدم، مخفيانه بود!
سوره نوجوانان و سوره در طبقه چهارم يك ساختمان بودند. پدرم سردبير سوره نوجوانان بود و آويني سردبير سوره. زياد پيش ميآمد كه آويني براي وضو گرفتن به اين طرف بيايد.
من چون خواننده پر و پا قرص سوره نوجوانان بودم، تا فرصتي دست ميداد همراه پدر به آنجا ميرفتم. يكبار، در اتاق آرشيو عكس، كنجكاوي كودكانهام گل كرد. ميخواستم بدانم پشت پرده انتهايي آن اتاق چيست. پرده را مخفيانه كنار زدم. پسِ فضاي نورگير بين دو آپارتمان، اتاقي از سوره بود، قرينه همين اتاق. آويني پشت ميزي نشسته بود و مشغول كار بود. ديد زدنم زياد طول نكشيد اما چون عكسي يادگاري، براي هميشه در ذهنم ماند.
همه صلوات ميفرستند. نگاه ميكنم. يكي برنده شده. يك تنديس شهيد آويني و چهارده سكه ميگيرد و پايين ميرود.
مجري برنامه دوم را اعلام ميكند: مسابقه «گامهايي تا خدا».
كنجكاو شدهام كه ماجرا چيست. هشت نفر يك سطح مستطيلي بزرگ را دست گرفتهاند و ميآورند و روي سن ميگذارند. بعد مجري شروع ميكند به خواندن تكههايي از «همسفر خورشيد» . آنجايش است كه شهيد آويني تازه كفش نو خريده بوده و وقتي در «سوره» راه ميرفته، كفشهايش قرچ قرچ صدا ميكرده و او خجالت ميكشيده!
هرجا كه اسم «آويني» ميآيد، جمعيت صلوات ميفرستند.
مجري ميگويد كه شركت سازنده كفپوشهاي سوره را پيدا كردهاند و توافقنامهاي امضا كردهاند تا از اين به بعد، اين كفپوشها را با اسم «شهيد آويني» بسازد. جمعيت صلوات ميفرستد.
بعد مسابقه شروع ميشود. شركتكنندهها را از ميان جمعيت انتخاب ميكنند. كارشان اين است كه بيايند و روي آن سطح راه بروند و هركس كه كفشش بيشتر قرچ قرچ كند، نفر اول ميشود!دلم براي همهشان ميسوزد! بيچارهها! ديگر نميدانم چه بگويم. فقط به حالشان تاسف ميخورم. مگر چند سال از شهادت آويني گذشته كه اينقدر مسخش كردهاند؟! «يحرفون الكلام عن مواضعه.» آويني كجا و اينها كجا!
پنج سكه هم به برنده ميدهند. البته فكر ميكنم كفشهايش برنده واقعياند. بيچارهها!
مجري نامم را صدا ميزند. بعد ميگويد كه بعد از حرفهاي من، به تناسبشان، هديه غافلگير كنندهاي براي همه شركت كنندگان دارند.
ميان سه صلوات جمعيت، خودم را زودتر از آنچه فكر ميكردم، به سن ميرسانم. مجري در گوشم ميگويد كه بعد از صحبتهايم، ميخواهند از تمبرهاي يادگاري شهيد آويني، يك دوره به همه حضار بدهند. ميگويد كه شركت پست كشور آذربايجان حاضر شده همه را دوباره چاپ كند. بعد هم از من ميخواهد كه به جمعيت چيزي نگويم تا خودش اعلام كند. چشمي ميگويم و پشت ميكروفون ميروم.
«بسم الله الرحمن الرحيم» صدايم در سالني كه حالا ساكت شده، ميپيچد.
«امروز قرار بود تا در خدمت شما باشم و از خاطرهام از شهيد سيد مرتضي آويني برايتان بگويم.»
جمعيت صلوات ميفرستد.
«اما احساس كردم كه گفتن حرفهاي ديگري مهمتر است. خواندهام كه شهيد آويني …» دوباره صلوات ميفرستند. «خواندهام آقا مرتضي در جريان نمايش فيلمي كه به ساحت حضرت زهرا (س) جسارت كرده بود، تمام قد ميايستد و با صداي رسا فرياد ميزند و اعتراض ميكند.»
يك نفر از بين جمعيت، شماره صفحه اين خاطره را در كتاب «همسفر خورشيد» فرياد ميزند.
«ممنونم. مرتضي سيد شهيدان اهل قلم است چون تنها قلم به دست نيست. قلم برايش ابزاري است كه بينديشد و دربرابر مهاجمان بايستد و مجاهده كند.» و ادامه ميدهم. به مسخ شدن افكار شهيد آويني اعتراض ميكنم و به كممايگي برگزار كنندگان اين مراسم.
يكدفعه چيزي از كنار گوشم رد ميشود و به عكس بزرگ شهيد آويني كه پشت سرم است، ميخورد و به زمين ميافتد. نگاه ميكنم. يكي از آن عينكهاي فلزي است. بعد عينك بعدي ميآيد و به ميز ميخورد. و بعدي و بعدي.
دستهايم را جلوي صورتم ميگيرم تا مبادا شيشه عينكم بشكند يا زخمي بشوم. فرياد ميزنم: «در هر روزگاري، آويني بودن خصايصي دارد و مختصاتي.» جمعيت صلوات ميفرستد و عينك پرت ميكند.
«آويني روزگار خود باشيد!» ديگر جاي ماندنم نيس
ت. از پشت ميز كنار ميآيم و از همان بالاي سن، به سمت در خروجي ميروم. يكدفعه صداي قِرِچ قِرِچ كفشهايم بلند ميشود. آنقدر بلند كه خجالت ميكشم.
www.tardid.com