جستجو
این کادر جستجو را ببندید.
از این طرف اومدی: 
حکایاتی در باب مهمانی

حکایاتی در باب مهمانی

فهرست مطالب

کرامت مهمان


آورده اند که در عهد سلطان پیغامبران، محمد رسول اللّه صلی الله علیه و آله مردی بود جوانمرد و زنی داشت در غایت بخل و نهایت امساک و هرگاه که این مسلمان خواستی که دعوتی کند و یا دوستی را به خانه آورد، این زن با وی خصومت کردی و مرد از دست او فرو مانده بود.


مرد با رسول اللّه صلی الله علیه و آله از این زن شکایت کرد. رسول فرمود: اگر می خواهی که این زن، ترک این عادت بگوید، مرا دعوتی بساز و چنان کن که در وقتِ درآمدن و بیرون آمدنِ من از خانه ی تو، زن تو مرا ببیند و در پیشِ من آید. مرد به خانه آمد و زن را خواهش کرد تا دعوتی بساخت. مهتر صلی الله علیه و آله با صحابه به خانه ی آن مرد آمدند. چون به دَرِ خانه رسیدند، آن مرد زنِ خود را گفت: پیش مصطفی باز رو تا نظر مبارک او بر تو افتد.


زن پیش خدمتِ رسول صلی الله علیه و آله باز آمد و او را خدمت کرد. چون مهتر صلی الله علیه و آله درآمد و طعام بیاوردند و یاران از خوردنِ طعام فارغ شدند، قصد رفتن کردند.


آن مرد، زن را گفت: پیشِ خدمت مصطفی رو و بر در بایست تا نظر مبارک وی بر تو افتد. زن برفت. چون یاران بیرون آمدند، زن نعره ای بزد و بیهوش بیفتاد. مرد بر سر زن درآمد و آب بر روی زن زد تا به هوش باز آمد. زن را گفت که چه دیدی؟ گفت: به وقتِ آمدنِ مهتر صلی الله علیه و آله و یاران او، بر سرِ هر یکی از ایشان طبقی دیدم که سر آن پوشیده به خانه ی ما درآمدند. چون باز می گشتند با هر یکی، سرِ خوکی دیدم که می بُردند.


آن مرد، این معنی در خدمت رسول صلی الله علیه و آله باز گفت: رسول صلی الله علیه و آله فرمود که: کارِ مهمان چنین باشد که چون آیند، روزی با خود بیارند و چون بروند، گناهِ خداوند (صاحب) خانه را با خود ببرند.


زن، چون این سخن بشنید، ترک بخل کرد و بعد از آن با مهمانان بر
آمدی و نان، سیر بخوردی.


برکت سفره


وقتی جماعتی جوانمردان به مهمانیِ عزیزی شدند، میزبان، غلام را گفت که: سفره بیاور و غلام سفره دیر می انداخت. خواجه از غلام، گرفته خاطر شد و در روی مهمانان خجل گشت. چون ساعتی برآمد، غلام سفره بیاورد. خواجه پرسید که چرا دیر آمدی؟ غلام گفت: بندِ سفره گشاده بودم و موران در آن جا افتاده بودند، ادب نبود که سفره ی پر مور پیش مهمان آوردمی و مُروَّت نبودی که نان از نان خواه بازداشتمی. صبر کردم تا موران برفتند آنگه بیاوردم. مهمانان گفتند: برکت بر سفره ای باد که چنین طعام دهد.


مهمان


آورده اند که کسی گفت: وقتی در بادیه (بیابان) می رفتم و باران می آمد و هوا تاریک شده بود، من از دور آتشی دیدم که می سوخت. و از عادات بزرگانِ عَرَب یکی آن است که ایشان در شب ها آتش افروزند و آن را آتش مهمانی خوانند که اگر کسی، راه گم کرده باشد، بدان آتش به نزدیک ایشان آید و ایشان، او را مهمان دارند و اسباب او مُهیّا کنند.


آن مرد می گوید: بر سمتِ آتش روان شدم، مردی را دیدم بَر سَرِ توده ی ریگ ایستاده و غلام را می گوید: ای غلام! آتش برافروز که امشب به غایت سرد است و بادِ خُنک می وَزد باشد که راهگذاری آتش ببیند و بدین طرف آید. آن گاه می گوید که: اگر امشب مهمانی بر من آید، تو از مالِ من آزادی.


چون من آن سخن بشنیدم و کَرَمِ آن مرد بدیدم. پیش تر آمدم و سلام کردم. آن مرد مرحبا گفت و جواب داد و اسباب ضیافت مهیا کرد و من سه شبانه روز در خانه ی او بودم و هر روز شتری می کُشت و هرگز از من نپرسید که تو از کجایی و به کجا می روی و حالِ تو چیست و مالِ تو چند است.


بعد از سه روز او را گفتم که: من در جهان از تو کریم تر ندیده ام. سه روز است که به نزدیک تو نزول کرده ام و هر روز شتری می کُشتی با آن که مرا اندکی گوشت کافی بود و هرگز دراین مدت از من نپرسیدی که تو از کجایی و حالِ تو چیست و کی خواهی رفت. اعرابی این بیت ها بر زبان براند:


آن نیست رسم من که بپرسم ز میهمان


تو کیستی و چند کنی نَزد من مَقام


چون او رسید مالِ و تن و جانْ فدای اوست


چون او برفت، چشم من از گریه شد غمام


او رزق خویش خورد و من از میزبانیَش


فردا مُثاب باشم و امروز نیک نام


تأویل سخن


آورده اند که مردی اعرابی به مدینه آمد و در مسجد بایستاد و گفت: کیست که مرا مهمان دارد. یکی از صحابه دست او بگرفت و به خانه ی خود بُرد و سه شبانه روز او را مهمان داشت و در وقتی که عزیمتِ رفتن کرد، جامه ای از بُرد یَمانی (پارچه ای مرغوب) بدو داد و چون اعرابی پای در شتر آورد گفت: بدین میهمانی که مرا داشتی و بدین جامه که مرا بخشیدی، من از تو هیچ منَّت (شکر) نمی دارم که من مردی ام تَرسا و راه دار و خونریز و فتنه را دوست و حق را دشمن می دارم و مُردار می خورم و به نادیده، گواهی بدهم و از دوزخ نترسم و به بهشت امید ندارم.


چون صحابی آن سخن ها بشنید، خشم آلود گشت و در خانه رفت و شمشیر برون آورد و قصدِ اعرابی کرد.


اعرابی، شتر را برانگیخت و از پیشِ وی بگریخت. صحابی به مسجد آمد و علی علیه السلام نشسته بود. حالْ با وی باز گفت که من مردی را سه روز مهمان داشتم و به وقت رفتن، مرا چنین و چنین گفت. علی علیه السلام گفت: آن مرد، عظیم عاقل بوده است و دانا و آن سخن ها را تاویل هاست.


آن که گفت: راه دارم یعنی راه هُدی (هدایت) دارم و آن که گفت: خون ریزم یعنی خون کافران ریزم و این که گفت: فتنه را دوست می دارم، یعنی فرزندانِ خود دوست می دارم و حق تعالی فرزند را فتنه خوانده است و آن که گفت: حق را دشمن می دارم، مرگ حق است، آن را دشمن می دارد و آن که گفت: مُردار می خورم، یعنی ماهی می خورم و آن در صورتِ مُردار است و آن که گفت: بر نادیده گواهی می دهم یعنی خدای را جلّ جلالُه، نادیده ام و به وحدانیّت او گواهی می دهم. و این که گفت از دوزخ نمی ترسم و به بهشت اومید ندارم یعنی خوف من از آفریدگار است و اومیدِ من به رحمتِ آفریدگار است.


چون امیرالمؤمنین علی علیه السلام این فصول بپرداخت، صحابی او را ثنایی گفت و حاضران به فضل و بزرگی او اعتراف نمودند و اِقرار کردند.


پاداش


آورده اند که بزرگی، عبداللّه نام و نابینا به راهی می رفت. در اثنای راه، باران گرفت. عبداللّه غلام خود را گفت: ای غلام! بنگر که در این راه، جایی پوشش هست؟ غلام نگاه کرد. خانه ی پلاسین دید کُهنه و بدان طرف راند.


زنی دید و پیر مردی و بُزَکی در خانه بسته، چون عبداللّه درآمد سلام کرد. آن پیر جواب داد و او را در آن خانه فرود آورد و به تعظیم بنشاند و زن را گفت: کارد بیاور. زن گفت: کارد چه خواهی کردن؟ گفت: این بُزَک را بخواهم کشتن، تا بریان کنم و پیش مهمان آورم. آن زن گفت: زندگانی ما از این بُزک است که غذای ما از شیرِ اوست و چون او را بِسمل (ذبح) کنی، حالِ ما چه شود، جز مرگ، راهی دیگر نباشد. آن مرد گفت: مرگ بهتر از زندگانیِ بدون جوانمردی و بد مردی و بد نامی.


پس شیخ کارد بستَد و آن بُزک را بسمل کرد و بریان ساخت و پیش عبداللّه آورد و او را مهمان داشت. چون بامداد شد، خواست که روان شود. غلام را گفت: آن زرهای نقد که داری بدان پیر ده. گفت: ای خداوند! اگر دو سه چند بهای گوسفند بدو دهی تمام بُوَد.


عبداللّه گفت: این دینار را هم به وی ده که ما را جز آن چیزهای دیگر هست و آن پیر را جُز آن بُزَک نبود و جوانمردی از آنِ اوست که مرگ بر خود اختیار کرد و هر چیزی را بَدَل است و جان را بَدَل نیست. پس غلام، آن دینارها که دانست بشمرد. چهل هزار دنیار برآمد. بدان پیر داد و خود برفت و به وقت باز گشتن، به خانه ی آن پیر نزول کرد. پیر را دید که شتران خریده بود و گوسفندانِ بسیار رمه کرده و اسبابِ او منتظَم شده و آن همه، نتیجه ی مهمان داری و کَرَمِ او بود.


پدید آورنده : محمد عوفی ، صفحه 97


www.hawzah.net

به این مطلب امتیاز دهید:

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید