ورود

ثبت نام

موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

داستانهایی از امام صادق علیه السلام

گفته بودند: “فلاني پشت سرت بدگويي كرده.”


دست هايش را برد بالا.


گفت: “خدايا! من بخشيدمش، تو هم اورا ببخش “


***


هر بار كه مي رفت آدم هاي تازه اي با خودش مي برد. مي نشست وسط بيابان، كنار قبر، سلام مي داد به همه ي انبياء، خودش را مي انداخت روي قبر، سلام مي كرد… گريه مي كرد… گريه مي كرد…& lt;/P>

مي گفت: “قبر جدم علي بن ابي طالب است. بايد همه اين جا را بشناسند و بيايند زيارت.”


تا آن زمان قبر جدّش مخفي بود.


 ***


حج. ميقات. همه احرام پوشيدند و لبيك گفتند. خواست لبيك بگويد… زبانش بند آمد، بي رمق شد.


داشت مي افتاد از شتر. پرسيدند: “چرا نمي گويي؟ “


گفت: “چطور بگويم لبيك، وقتي مي ترسم در جواب بگويند: لا لبيك!”


 ***


پرسید: ” ما دوست تان داریم. برای همین بچه هایمان را به نام شما و پدرانتان می گذاریم. آیا سودی برای ما دارد؟ “


جواب داد: “بله به خدا قسم! هل الدین إلا الحب؟ “


 ***


مهمان ها که می خواستند کمک کنند نمی گذاشت. خودش کارهایشان را می کرد. می گفت: “پیامبر به ما خانواده اجازه نداده است، مهمان هایمان را بکار بگیریم. “


 ***


هر چهار تا شاگرد امام بودند، ولی نظرشان خیلی با او فرق داشت. ابوحنیفه از امام درس یاد می گرفت، مالک از ابوحنیفه، شافعی از مالک و احمدبن حنبل از شافعی. بعدها هرکدامشان شدند رئیس یکی از مذاهب اهل سنت.


 ***


سفیان صوری، صوفی معروف آمد پیش امام


ـ سفیان! تو که تحت تعقیب هستی و می دانی که جاسوسان حکومت هم مراقب من هستند، اینجا چکار داری؟


خدمت رسیدم نصیحتی بکنید.


ـ هر وقت نعمت خدابرایت زیاد شد، سجده کن و شکر. هر وقت هم که روزیت کم می شود، استغفار کن و توبه. هروقت هم برای چیزی غصه دار شدی بگو: لاحول و لا قوه الاّ بالله العلی العظیم.


 ***


لبنانی بود، ولی دوست داشت یک خانه هم توی مدینه داشته باشد. پول داد به امام گفت: “زحمتش را شما بکشید.”


گفت: “یک خانه خوب برایت خریده ام. این هم قباله اش.”


و یک کاغذ گذاشت جلویش. مرد خواند: “جعفر ابن محمد برای این مرد خانه ای در بهشت خریده است که یک طرف آن به خانه رسول اکرم متصل است، طرف دیگرش به خانه امیرالمؤمنین و دو طرف دیگرش به خانه ي امام حسن و امام حسین. “


مرد با خوشحالی کاغذ را بوسید و گذاشت روی چشمانش. امام گفت: ” پولت را دادم به فقرای مدینه. “


خانواده اش را قسم داده بود وقتی مرد، نوشته را بگذارند توی کفنش.


روز بعد از دفنش آمدند سرقبرش؛ دیدند نوشته ای آنجا گذاشته شده: “جعفربن محمد به وعده اش وفا کرد. “


 ***


اسماعیل پسر بزرگش، مرده بود. کفن را از روی صورتش کنارزد، پیشانیش را بوسید. بلند گفت: ” اسماعیل مرده است یا زنده؟ ” همه گفتند: ” مرده”


دوباره کفن را کنار زد پرسید: ” این کسی که مرده کیست؟ “


همه جواب دادند: ” اسماعیل”


دوباره…


بعد از شهادت امام یک عده شدند اسماعیلیه. گفتند اسماعیل زنده است. او امام است، نه موسی ابن جعفر.


 ***


خودش و دخترش دوتایی زارزار گریه می کردند. گاوش مرده بود. همه ي دارو ندارش مرده بود. اما گفت: ” می خواهی زنده اش کنم؟ زن زد توی سرش: ” حالا که بیچارگیم را می بینی، لااقل مسخره ام نکن.


پایش را زد به گاو و زیر لب چیزی گفت. گاو زنده شد. زن داد زد: ” به خدا این خود عیسی بن مریم است!


سرش را که برگردان، امام بین جمعیت گم شده بود.


 ***

&#x 0D;

والی مدینه مأمور فرستاده بود برای دستگیریش. گفته بود: ” یا خودش را می آورید یا سرش را. “


گفت: ” نمی آیم. می خواهی چه کنی؟ “


ـ دستور داریم، اجرایش می کنیم.


ـ بروید، بروید، که هم به نفع آخرتتان است و هم به نفع دنیایتان.


نرفتند. اما دستهایش راگرفت رو به آسمان و چیزی زیر لب زمزمه کرد. فقط شنیدند که می گفت همین الآن. بعد صدای فریادی از دور. امام گفت: ” بروید که رئیس تان هلاک شد. ” وقتی رفتند جنازه اش را دیدند.


 ***


كارگرها كه كارشان تمام مي شد؛ هنوز عرق شان خشك نشده، مزدشان را مي داد.


 ***


سهل از خراسان آمده بود: میگفت چرا قیام نمی کنید با اینکه پیروان ویاران زیادی دارید؟ امام دستور داد تنور را روشن کردند داغ که شد گفت: پاشو برو داخل تنور! رنگش پرید همان موقع هارون مکی وارد شد امام گفت: کفش هایت را درآور و وارد تنور شو! هارون توی تنور بود و امام با سهل حرف می زد او هم این پا و آن پا می شد یک نگاه به امام می کرد یک نگاه به تنور امام متوجه حالش شد وبه او فرمودبلند شو!برو ببین داخل تنور چه خبر است؟ در تنور را برداشت دید هارون چهار زانو نشسته توی آتش امام اشاره کرد بیرون آمد گفت: ای سهل! در خراسان چند یار این گونه پیدا می شوند؟ گفت: مثل من زیاد مثل این هیچ کس.


***


منصور گله کرده بود از امام. گفته بود: “چرا پیش ما نمی آیی؟ “


جواب داده بود: “نه کاری کرده ام که از تو بترسم، نه اهل آخرت و معنویتی که لااقل به این امید پیشت بیایم. نعمتی هم برایت نمی بینم که بخواهم تبریک بگویم. تو هم که این پست و مقام را مصیبت نمی بین
ی که برای تسلیت بیایم. می شود بگویی برای چه باید بیایم؟!”


 ***


چشم هایش داشت بسته می شد. گاه گاه از گوشه و کنار خانه صدای گریه بلند می شد. منتظر نشسته بودند کنار بسترش. خودش گفته بود جمع شان کنند. هیچ کس نمی دانست این لحظات آخر چه می خواهد بگوید. نگاه کرد به صورت تک تک شان، گفت: ” ما کسی که نماز را سبک یشمارد، شفاعت ن
می کنیم.”


 ***


كلافه شده بود منصور. مگس دور سرش مي چرخيد، روي سر و صورتش، كنار گوشش وزوز مي كرد. با درماندگي از امام پرسيد: ” اصلا اين مگس را خدا براي چي آفريده؟ “


امام لبخند زد، گفت: “تا تكبر ستم گران را بشكند و خوارشان كند. “


 ***


خبر مرگ جگر گوشه اش، اسماعيل، را به او داده بودند. نشسته بود سر سفره ي غذا. تبسمي بر لب داشت.


ـ پسر پيامبر! عجيب است پسر بزرگ تان كه آنقدر دوستش داشتيد مرده، شما خوش حاليد!؟


ـ چرا چنين نباشم، مرگ حق است!


وقتي براي دفن پسرش مي رفت، شنيدم كه مي گفت: “منزه است خدايي كه جان فرزندان ما را مي گيرد، ما در مقابل بيشتر از قبل دوستش داريم!”


 ***


محمد. اسم پسرم را گذاشته بودم محمد. سرش را خم كرد، گفت: “محمد”


سرش را برد پايين تر، گفت: “محمد”


نزديك بود سرش بيايد روي زمين. گفت: “محمد… جانم، پدر و مادرم، تمام عالم فداي جدم محمد “. نگاهش مي كردم.


ـ مبادا ناراحتش كني. مبادا با او بد حرف بزني. بزني اش… خانه اي كه در آن اسم محمد باشد، هر روز تقديس مي شود.


 ***


گفت: “دوستان تو برادران تواند. دوست شان داري؟”


گفتم: “آن قدر كه هر روز چندتاشان را مهمان مي كنم.”


گفت: “مي داني فضيلت آن ها از تو بيش تر است؟”


گفتم: “ولي من آنها را مهمان مي كنم”


گفت: “وارد خانه ات كه مي شوند براي تو و خانواده ات طلب آمرزش مي كنند و بيرون كه مي روند گناهان تو و خانواده ات را مي برند.”


 ***


آنقدر امروز و فردا كرد تا بالأخره راضي شد يك روز بيايد. منجم بود. ساعت خوب را براي خودش مي خواست، ساعت نحس را براي امام. قرار بود زميني بين شان تقسيم شود. كار كه تمام شد، انگشت به دهان مانده بود كه چرا بر عكس!؟ چرا همه چيز به ضرر من!؟ امام گفت: “نشنيده اي سخن پيامبر را كه فرمود: روزتان را با صدقه شروع كنيد كه نحسي آن از بين برود؟”


برگرفته از كتاب (در محضر آفتاب) از مجموعه كتب 14 جلدي چهارده خورشيد و يك آفتاب

به این مطلب امتیاز دهید
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در email

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید