شیخ الاسلام ابواسماعیل بن محمد انصاری هروی معروف به پیر انصار و پیر هرات و خواجه عبداللّه انصاری دانشمند و عارف (۳۹۶ ه ق ۴۸۱ ه ق). وی از اعقاب ابوایوب انصاری است. مادرش از مردم بلخ بود و عبداللّه خود در هرات متولد شد و از کودکی زبانی گویا و طبعی توانا داشت چنانکه شعر پارسی و تازی را نیکو می سرود و در جوانی در علوم ادبی و دینی و حفظ اشعار عرب مشهور بود و مخصوصا در حدیث قوی بود و امالی بسیار داشت، از تألیفات مهم او تفسی
ری بر قرآن است که اساس کار میبدی در تألیف کشف الاسرار (معروف به تفسیر خواجه عبداللّه انصاری) بوده است. که در این مجال چند داستان و لطیفه عرفانی از این کتاب برای شما عزیزان درج نموده ایم: «لازم به ذکر است که حضرت امام خمینی قدس سره در کتاب ارزشمند «شرح چهل حدیث» از ایشان با این تعابیر نام برده اند: جناب عارف کامل، جناب عارف حکیم سالک، عارف محقق، شیخ عارف و جناب عارف معروف.» دانشمندان پارسا:
یکی از دانشمندان مشهور که طالب علم بود و در مرو حدیث می نوشت، قلمی به عاریت از دانشمندی گرفت و با آن حدیث نوشت. پس از آن قلم را در قلمدان گذاشت و فراموش کرد که آنرا پس دهد و از آنجا به عراق عزیمت کرد. چون به عراق رسید، قلم عاریتی را در قلمدان یافت! دلتنگ شد و در وی اثری بزرگ کرد؛ تا از آنجا به مرو بازگشت و قلم را به صاحبش باز پس داد!
آنگاه به عراق باز شد.
مؤمن حقیقی دیگری گوید: وقتی گناهی کردم، اکنون چهل سال است تا بدان می گریم. گفتند: ای شیخ، آن چه گناه است؟ گفت: دوستی به دیدن من آمد، برای او با دانگی سیم، ماهی بریان خریدم. چون خواست که دست شوید از دیوار همسایه، پاره ای گِل بگرفتم تا وی بدان دست شست، اکنون چهل سال است تا بدان مظلمه می گریم و آن مُرد، نمانده تا از او حلال خواهم!(۱)
سفرهای موسی علیه السلام
موسی را دو سفر بود: یکی سفر طلب، دیگری سفر طرب، سفر طلب شب، وادی طور بود و سفر طرب، سفر میقات بود که موسی آمد و از خود بی خود گشته، سر در سر خود گم کرده، از جام قدس، شراب محبّت نوش کرده، درد شوق در درون او افتاده و از دریای عشق، موج (اَرِنی) برخاسته، بر محلّه های بنی اسرائیل می گشت و سخن آنها را از پیغام رسالت و خواسته ایشان همه را جمع می کرد تا چون به حضرت رسد سخنش به دراز کشد! پس به حضرت مناجات رسید، مست شراب شوق گشت و سوخته سماع کلام شد، آن همه فراموش کرد. نقد وقتش این برآمد که: خدایا خود را به من بنما و «لَنْ ترانی» شنید! فرشتگان، سنگ ملامت در ارادت وی می زدند که ای فرزند زن حیض دیده، تو طمعِ دیدار حق کرده ای! تراب کجا و ربّ ارباب کجا، خاکی و آبی را چه رسد که حدیث قِدَم کند نبوده و بود شده را چون سزد که وصال لمْ یَزَل و لایَزالْ کند! موسی از سرمستی و بی خودی جواب می دهد که: معذورم دارید که من نه به خویشتن بدین جا آمده ام. نخست او مرا خواست نه من خواستم دوست بر بالین دیدم که از خواب برخاستم. من به طلب آتش می شدم که برگزیده گشتم، بی خبر بودم که آفتاب تقرّب و تقریب به حضرت برآمد که (و قَرَّبناهُ نجِیّا) فرمان آمد به فرشتگان که دست از موسی بدارید که آن کس که شراب اصطناع (وَ اصْطَنعْتُکَ لنفسی) از جام محبّت من (وَ الْقیْتُ عَلیْک مَحَبَّةً مِنّی) نرسیده باشد، عربده کمتر از این نکند! موسی در آن حقایق مکاشفات از خم خانه لطف، شراب محبت چشید دلش در هوای فردانیّت بپرید نسیم انس وصلت از جانب قربت بر جانش دمید آتش مهر زبانه زد و صبر از دل برمید! و بی طاقت شد و گفت: (رَبِّ اَرِنی اَنْظُر اِلیْکَ) آخر نه کم از نظری گفته اند آن ساعتی که موسی «لنْ ترانی» شنید، مقام وی برتر از وقتی بود که «ارنی اَنْظُرْ اِلیْکَ» گفت، زیرا که این ساعت، در مراد حق بود و آن ساعت، در مراد خود! و بود موسی در مراد حق، او را تمامتر بود، از بود او در مراد خود! که این تفرقه است و آن جمع! و عین جمع لامحاله تمام تر! اگر چه موسی را زخم «لَن تَرانی» رسید، امّا در حال مرهم بر نهاد که فرمود: ای موسی، اگر زخم «لن ترانی» زدیم، لکن مرهم نهادیم تا دانی که آن نه قهری است، بلکه عذری است! چون موسی به هوش آمد، گفت: خداوندا، منزهی از اینکه بشر به نیل صمدّیت تو، طمع کند یا کسی به خود، تو را جوید یا د
لی و جانی امروز، حدیث دیدار تو کند! خداوندا توبه کردم. گفتند: ای موسی چگونه به یک بار سپر فرو نهند، که نهادی؟ چگونه بر یک بار جولان کنند، که تو کردی؟ و بدین زودی و آسانی برگشتی؟ زبان حال موسی، پاسخ می دهد: من خواستم، او نخواست، پس خواستِ خود را برای نخواستن او ترک گویم؛ چه کنم چون مقصود بر نیامد، باری به محل خدمت و به مقام عجز بندگی بازگردم و با ابتدا فرمان شوم. چون موسی، به عجز بندگی، به محل خدمت و مقام توبه باز شد، خداوند، تدارک دل وی کرد و به رفق با او سخن گفت و او را به رسالاتِ خود برگزید و فرمود: ای موسی، من تو را از یک چیز تنها، منع کردم و آن دیدار بود! در عوض تو را به فضیلتهای بسیار خواستم و به شرف کرامت بیاراستم، پس این نعمتها را شکر کن و قدر اینها را بدان.(۲)
لطیفه عرفانی
آب تا وقتی روان است، پاک و پاکیزه است و چون راکد شود، تغییر کند. مال هم به همین منوال است، اگر انفاق شود، جریان یابد و در راه صحیح صرف گردد، صاحبش محمود و پسندیده است و اگر امساک شود و روی هم انبار گردد، صاحبش مذموم و ناپسندیده است. چنانکه گفته اند: هر گاه آب، پاک باشد، شایسته آشامیدن و پاکیزه کردن است و اگر ناپاک باشد، شایسته نباشد. همین گونه مال، اگر از راه حلال به دست آید؛ شایسته بهره مند
شدن است و اگر نه، ناروا باشد.(۳) روزهای دو جهان
روزهای دو جهان، پنج است: اوّل روز مفقود، که بر تو گذشته و از دست رفته، روزی که با تو جز حسرت نمانده و دریافت را درمانی نیست، پس آوردن آن ناممکن است و اگر گوئی امروز تدارک کنیم، امروز را خود حقی است که جز حق خویش، در آن جای گیر نشود. پس اگر خداوند گناهان گذشته را بیامرزد از فضل است، که سزاوار او است و اگر کیفر دهد، از عدل است، که سیرت اوست، دوّم روز مشهود، روزی است که در آنی. اگر خود را دریابی و برای سفر آخرت زاد برگیری، وقت را غنیمت دار و به هوشیاری و بیداری، کار خود را بساز، پیش از آنکه روز به سرآید و بکوش تا امروز تو را از دی، به بُوَد. مصطفی فرمود: مغبون، کسی که دیروز و امروز او یکسان باشد. نیز فرمود: در دنیا مانند بیگانه (غریب) باش یا چون مسافر در بامدادان، حدیث شامِ نیامده مکن و در شب، حدیث بامدادِ نیامده منما. روز تندرستی را، برای روز بیماری دریاب و روزگار جوانی را، برای روز پیری به کار بند و از بیکاری، برای هنگام کار بگیر و از زندگی، برای مرگ آماده باش زیرا تو از فردای خویش ناآگاهی! سوّم روز مورود، که روز فردا است. نگر تا اندیشه آن نبری و دل در آن نبندی و وقت خود را به امید فردا ضایع نکنی که فردای ناآمده در دست تو نیست و باشد که در شمار عمر تو نیاید! چهارم روز موعود: که روز مرگ است. یعنی آخر روزگار و هنگام بار، عمر، به آخر رسیده و جان، به چنبر گردن مانده و در غرقاب حیرت افتاده، آب حسرت، گِردیدگان آمده و روی ارغوانی زعفران گشته است. هشیار کسی است که آن روز را پیوسته بر ابر چشم خویش دارد و ساعتی از یاد آن نیاساید. مصطفی فرمود: هشیارترین شما کسی است که بیشتر به یاد مرگ است و با حَزَم ترین شما کسی است که نیکوتر برای مرگ آماده است. و نشانه خِرَد، دوری از سرای نمرود است و بازگشت به دار خلود و آمادگی برای روز نشور است. پنجم، روز ممدود و آن روز رستاخیز است که خلق اولین و آخرین، همگی حشر کنند؛ و ایشان را دو گروه ک
نند: گروه نیک بختان و گروه بدبختان. در این آیت بیان حکم ازل که در سعادت و شقاوت خلق رفته، گروهی را به داغ خود گرفته و با عیبشان خریده و نامشان در جریده سعیدان کرده و گروهی مُهرِ شقاوت بر دلهاشان نهاده و در ردیف شقیّان آورده. سعید پیش از عمل رسته و کارش به قبول بسته و شقّی به تیر بدبختی خسته و به میخ ردّ وابسته. چه توان کرد؟ حاکم، حکم عدل رانده و کاری است در ازل بوده و رفته، نه فزوده و نه کاسته! چرا چنین است؟ چون: پیر طریقت را از اَنفاس نیک بختان و بدبختان و فرق میان آنان پرسیدند. گفت: نفس بدبخت، دور چراغی است، کُشته، در خانه ای تنگ و بی دَر و نفس نیک بخت، چشمه ای است، روشن و روان در بوستانی آراسته به بَر.(۴)
پی نوشتها:
(۱) گزیده تفسیر کشف الاسرار، ج۱، ص ۳۴۰٫
(۲) همان، ص ۳۴۹٫
(۳) همان، ص ۴۲۹٫
(۴) همان، ص ۴۶۵٫
مجله هنر دینی، شماره 3
http://shafag.net