قرص را به او داد و جرعهای آب هم به او خوراند. مادر قرص را بلعید. نگاهش کرد. چهره مادر از درد مچاله شده بود. خیلی با تصویری که جایی ته ذهنش از او نشسته بود، فرق میکرد.
جمع شده بودند تا برای سیامین سال ازدواج مادر و پدر، جشن بگیرند. اما مادر ناگهان از حال رفت، کسی نفهمید چرا اینقدر ناگهانی.
– مامان، حالتون خوب نیست؟
– چرا مادر جان، گمانم فشارم افتاده.
دویده بود یک لیوان آب قند آورده بود. بس که تند تند هم میزد، آب از لیوان بیرون میریخت.
دستانش میلرزید. مادر همه چیزش بود و حالا بیخبر، اینجوری حالش به هم خورده بود. آن هم در روزی که برایش مقدس بود. هرسال عادت داشتند از اوائل اسفند، برنامه سالگرد عروسی بهرام و بهاره را جشن بگیرند. زندگی کوچک، اما پر از عشق این دو چنان بود که همه فامیل به آن غبطه میخوردند. شده بود عین مراسم
جشن نوروز. برای خودش آیینی پیدا کرده بود و در نیمه اسفند، خانواده چهارنفره بهرام و بهاره، با دو فرزندشان، بهروز و نازنین، جمع میشدند و سالگرد را جشن میگرفتند. حال و هوای سیامین سال، اما خیلی فرق میکرد. انگار تازه میخواهند عروسی کنند. میهمانان زیادی را دعوت کرده بودند و در تدارک مراسم بودند که مادر از حال رفت. آب قندکه افاقه نکرد، به سراغ دکتر رفته بودند و نگاه حزین دکتر، حکایت از خیلی چیزها داشت.
-من به ام. اس مشکوکم، اما برای اطمینان باید چندتا آزمایش بکنیم.
بهرام باور نمیکرد. تا آن موقع، بهاره هیچ مشکل خاصی نداشت. از دکتر و دوا پرهیز داشت. میگفت آدمهایی که زیاد به دکتر مراجعه میکنند، بیشتر مریض میشوند. بهرام زل زده بود توی چشمهای دکتر و ناباورانه نگاهش میکرد.
– آخر چرا؟
– ام. اس دلیل خاصی ندارد، یا ما هنوز نمیدانیم.هیجان، شاید استرس…
– آخر او که استرسی نداشت. گمان میکردم در آرامش است.
نازنین همانجا کنار تختخواب مادر روی زمین دراز کشید. مادر به خواب رفته بود. نفسهایش سنگین بودند. باید با حقیقت کنار میآمد: آدمهای خوشبخت هم روزی میمردند.
زیر لب دوبار خواند: ان معالعسر یسری( با هرسختی آسانی هست). اما چهره مادر، نشان از آسانی نمیداد؛ یعنی واقعاً داشت میمرد؟ ناگهان چه پیش آمده بود؟ چرا زندگی ناگهان از آنها رو برگردانده بود؟
قرآن کنار تختخواب را برداشت و باز کرد: خلقنا الانسان فی کبد(انسان را در دشواری آفریدیم)… این چه معنا میداد؟
برگشت، مادرش به او زل زده بود. خجالت کشید از قطره اشکی که از گوشه چشمش گرم و آهسته سریده بود. تند با پشت دست آن را پاک کرد. نمیخواست مادرش این حال او را ببیند. در ذهنش، چهره مادر را با ده سال پیش مقایسه کرد. بهرام تازه ویلای کوچکی را در شمال خریده بود. ویلا بیشتر شبیه به یک باغ بود. ساختمان کوچکی در وسط یک باغ پر از درختان پرتقال و نارنج. آن سوترک، تعدادی یاس سفید که شکوفههایشان بوی خوبی را در فضای مرطوب و نمدار خانه میپراکند. نازنین پیش مادرش نشسته بود. تازه برایش خواستگار آمده بود و او در فکر بود تا تصمیمبگیرد. مادر میگفت:
-اگر فکر کردهای که یکی مانند پدرت را گیر میآوری، اشتباه میکنی. با واقع بینی انتخاب کن.
نازنین، اما در سکوت او را نگاه کرده بود. مگر میشود دو نفر این گونه این همه سال با هم چنین یکی باشند و عاشقانه زندگی کنند؟ با این که خود از نزدیک شاهد مراودات آنها بود، اما باز هم نمیتوانست این حجم عاشقی را هضم کند.
حالا مادر روی تخت بیماری افتاده بود. نازنین به صورت او نگاه میکرد که پر از رنج و درد بود. آنچه را که بهاره و بهرام ساخته بودند، یک زندگی سراسر عاشقی بود.
مادر همچنان که در بستر خود دراز کشیده بود، مهربانانه سر دخترش را نوازش کرد. بعد به زور نیمتنهاش را بالا کشید که بلند شود. نازنین این تقلا را نمیتوانست بپذیرد.
-مامان، چرا بلند میشوی، باید استراحت کنی.
– نه عزیزم، باید برویم. جشن نباید عقب بیفتد. این همه میهمانان نباید سرگردان شوند.
– مامان، خب یک چند روزی دیرتر، زمین که به آسمان نمیآید.
– نه دخترم. مردم سرگردان میشوند. این طور نمیشود که. مردم که مسخره ما نیستند. چه بسا بعضیها تا حالا راه افتاده باشند. نمیشود که مردم را کنار باغ به امان خدا ول کنیم. کمکم کن بلند شوم.
چارهای نبود. بهاره تصمیم خود را
گرفته بود. نازنین ناچار تسلیم شد. کمک کرد مادر از جا بلند شود. لباس مادر را عوض کرد. دستی به صورت او کشید. بهرام که داخل اتاق شد، نمیدانست چه بگوید. عاشقانه بهاره را نگاه کرد. میدانست چقدر او را دوست دارد، اما این بار چنان او را نگریست که عاشقانهترین نگاهها بود. هیچوقت به اندازه حالا او را دوست نداشت. بهاره او را نگاه کرد:
– خیلی خرابم. میدانم. ببخش که اینجوری جلویت ظاهر شدم.نمیخواستم هیچوقت مرا اینقدر زشت و نامرتب ببینی. اما چاره چیست!
بهرام با سری افتاده و با حالت قوز کرده نگاهش کرد، به نجوا زیر لب صحبت کرد.
-تو زیباترین آرزویی هستی که یک نفر میتواند در همه عمر داشته باشد. همیشه اینطور بودهای و هنوز هستی.
بهرام جلو رفت. دستهای بهاره را گرفت و تکیه او را روی شانه خود انداخت و او را راه برد.
-برنامه راعقب بیندازیم. یکبار که هزار بار نمیشود.
– نه عزیزم. مردم معطل میشوند. میترسم دیگر نتوانم در برنامه شرکت کنم. دوست دارم بوی گلهای یاس باغ را تا ابد در حاف
ظهام نگه دارم. خودت را ناراحت نکن. من به هر چیزی که میخواستهام رسیدهام. سیسال زندگی با تو بهترین چیزی بود که از خدا در زندگیام گرفتهام. دو بچه خوب که الحمدلله به سامان رسیدهاند، تو… مگر یک نفر در زندگی از خدا چه چیز دیگری میخواهد.
بهرام رویش را از بهاره گرفت. داشت منفجر میشد. شانههایش میلرزیدند و بهاره آن را حس میکرد.
تو را به خدا قسم، این کار را با من نکن. به خودت مسلط باش. نمیخواهم بعد از من اشک بریزید. زندگی خود را بعد از من ادامه بدهید. تو باید محکمباشی تا بچهها هم محکم باشند.
بهرام دست بهاره را محکم در دست گرفت. انگار میتواند با این کار مانع رفتن او شود.
-داستان تقاضای آن مرد را از سلیمان یادت هست؟ وقت رفتن که بشود، نمیشود کاری کرد. باید به اراده خدا تن بدهیم.
بهرام ناگهان جریان یافتن چیزی را در دستهایش حس کرد. انگار موجی از دستهای بهاره توی دستهایش دوید. دستهایش داغ شده بود. روز عروسیشان را به یاد آورد. همان لباس اکنون تن بهاره بود.
به زحمت رسیدند. بهرام در کت و شلوار از مد افتاده دامادیاش که اندکی تنگ شده بود و بوی نفتالین میداد، به بهاره کمک کرد تا از ماشین پیاده شود. بهاره ایستاد. بوی یاس همه فضا را گرفته بود. چشمهایش را بست. دهانش را باز کرده بود، انگار میخواهد همه هوا را ببلعد. از بلندگویی که گوشه باغ قرار داشت، صدای خوش رشید بهبودف میآمد. میخواند:
-کوچه لره سوسپ میشم…
میهمانها آمده بودند و در صندلیهایی که دور استخر چیده شده بودند. نشسته بودند.بهاره با کمک بهرام رفت و روی صندلی خود نشست. نسیم ملایمی که میوزید، ناگهان به باد تندی بدل شد. بهاره چشمهایش را بسته بود. میهمانها او را نگاه میکردند. همهشان از حال او باخبر بودند. کسی به سلامتی بهاره و بهرام دست زد و بقیه هم دنبالش را گرفتند. بهاره آرام نشسته بود. زیر لب گفت:
-امروز بهترین روز زندگی من است.
روی لبش لبخندی نقش بسته بود. بهرام رو به او کرد. بعد دستهایش را دید که به پهلو افتاده است. چند شکوفه یاس روی سربهاره افتاده بود. هنوز روی لبهایش لبخند بود. بهرام شروع به گریه کرد. این بار نمیترسید صدای گریهاش را بهاره بشنود. بهاره رفته بود…
www.bashgah.net