رفت خانه امام، با عجله گفت: “خانواده واموالم را سپردم به شما. “
– چه خبر شده يونس؟
– بايد از اين جا فرار كنم.
امام لبخندي زد، گفت: ” چرا؟”
– نگين با ارزشي راوزير خليفه داده بود براي حكاكي، موقع كار نصف شد.
امام گفت:
“آر
ام باش، به خانه ات برگرد، انشاءالله درست مي شود.”
فردا وزير او را خواست گفت:
“همسرانم دعواشان شده. نگين را دو قسمت كن، دو انگشتر بساز با دست مزد دو برابر.”
***
كنيزها را آورده بود براي فروش، براي هر كدام قيمتي مي گفت. امام نشاني هايش را برايم گفته بود. پيدا كردنش زياد سخت نبود. برده فروش پرسيد:
“بالاخره كدامشان را بياورم؟”
– آن يكي را… &l t;/o:p>
با انگشت اشاره كردم وادامه دادم: “قيمتش را نگفتي ؟”
– هفتاد دينار طلا!
هر چند بالاتر از معمول، اما درست همان مقدار بود كه امام به من پول داده بود.
كيسه ي دينارها را دادم وخريدمش.
با احترام بردمش براي امام.
بعدها معلوم شد كه بنا بوده بشود مادر امامِ دهم.
<SPAN style="LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Tahoma','sans-serif'; COLOR: #339933; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: 'Times New Roman'; mso-bidi-language: FA" dir=ltr&g t;***
ـ ما نفهميديم اين ديگر چه جور دشمني اي است كه تو با علي بن محمد داري؟
وقتي كه مي آيد خانه ات از نوكر و كلفت گرفته تا ديگران همگي مي شوند خادمش. كار به جايي رسيده كه زحمت پس كردن پرده را هم به خود نمي دهد، چون ديگران زودتر مي دوند و برايش پس مي زنند!
– بي جا كرده اند! ديگر كسي حق ندارد برايش پرده كنار بزند.
امام وارد شد. كسي جرات نكرد نزديك پرده برود. يكي دو قدم مانده بود
كه يك دفعه باد زد و پرده كنار رفت. وقتي مي خواست برگردد هم.
فرياد متوكل پيچيد توي خانه:
“از اين به بعد اين پرده ي لعنتي را برايش كنار بزنيد نمي خواهم باد پرده دارش باشد!”
***
ماجراي كنار رفتن پرده براي امام دهن به دهن مي گشت.
پرده دارِ متوكل هم براي صالح، يكي از دوستان واقفي مذهبش تعريف كرد. تا شنيده بود شروع كرده بود به خنديدن و مسخره كردن.
همان موقع امام رسيد، به او لبخندي زد، هر چند تا آن موقع هم ديگر را نديده بودند.
گفت:
“صالح! خدا در وصف سليمان پيامبر گفته: ما باد را در تسخير او داديم تا به امرش هر كجا خواست بوزد. پيامبر تو و اوصياء او كه پيش خدا عزيزتر از سليمانند!”</B> ;
عقايد واقفي اش همه بر باد رفت، شيعه شد.
***
متوكل بعد از شفاي بيماريش، علما را جمع
كرد تا تصميم بگيرد چقدر صدقه براي نذرش بپردازد.
نذر كرده بود مال زيادي انفاق كند.
علما اختلاف داشتند با هم.
امام هادي گفت: ” هشتاد دينار بپرداز.”
گفتند: “چرا؟”
گفت: “خدا در قرآن گفته:
«لقد نصركم الله في مواطن كثيره؛ خداوند شما را در جاهاي زيادي ياري كرد»
آنها را شمرديم، هشتاد مورد بود.”
***
مردم را دور خودش جمع كرده بود، ميگفت زينب است؛دختر فاطمه بردنش پيشه خليفه. پرسيد: “چطور جوان ماندهاي؟”
گفت:
“پيامبر دست كشيد بر سرم تا هر چهل سال يك بار جوان شوم.”
علي بن محمد آمد، رو به زن گفت:
“گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است. برو داخل قفس شيرها، اگر راست ميگويي.”</o:p&g t;
زن، پاهايش سست شد. عقب عقب رفت.
گفت: ” ميخواهي مرا به كشتن دهي، چرا خودت نميروي؟”
همه ساكت شدند. متعجب و منتظر!
عليبن محمد وارد قفس شد. شيرها دورش راگرفتند. صورتشان را ماليدند به لباسش.
او هم دست ميكشيد روي يالهايشان و نوازششان ميكرد.
***
مردي از روي حسادت رفت پيش متوكل و گفت:
“علي، پسر محمد، قصد شورش دارد.”
متوكل همان شب فرستاد خانه امام هادي.
دو كيسه پول پيدا كردند، با مهر مادرش.
خبر را شنيد، عصباني شد، از مادرش جواب خواست.
گفت:
“مريض كه شدي، پزشكان عاجز شده بودند از درمانت. هزار دينار نذر علي بن محمد كردم. خوب كه شدي، ادا كردم. همين.”
***
مست كرده بود. فرستاده بود امام را به زور از خانه بياورند به مجلس باده نوشي و عياشي اش.
به امام مشروب داد ولي امام زير بار نرفت.
گفت: “شعر بخوان!”
امام جواب داد: ” شعر زياد حفظ نيستم.”
وقتي اصرار كرد، امام سرود:
“آنان كه بر بلندي كوه ها كاخ ساختند مرگ اينك در اعماق گور طعمه كرمها نمودشان آن تاج ها و گوهر زيور كجا بشد!؟ پرسد كسي ز بعد دفن ز ايشان كه هان چه شد؟”
عربده هاي مستانه جايش را به ضجه هاي ذليلانه داد. چهار هزار ديناربه امام داد و با احترام فرستادش خانه. امام كه بيرون رفت، جام شرابش را محكم كوفت زمين.
***
نامش جنيدي بود، از علماي ناصبئ
ي و دشمن سرسخت علويان.
معلم علي شش ساله شده بود، بعد از شهادت پدرش به دستور معتصم.
بايد ارتباطش را با شيعيان قطع مي كرد و به خيال خودش و معتصم مي خواست همراه با كينه ي اهل بيت اعتقادات ناصبي به او بياموزد!
مدتي گذشت. حالِ علي را از او پرسيدند با لفظ كودك.
عصباني شد، گفت: “كودك كدام است؟ در مدينه عالم تر از من سراغ داريد؟”
– نه!
– به خدا قسم! هر چه مي خواهم يادش بدهم، خودش مي داند. ادامه اش را هم به من ياد مي دهد. تمام قرآن را با تفسير كامل مي داند و با صداي خوش از حفظ مي خواند. نمي دانم اين همه علم را از كجا آورده، وقتي در ميان ديوارهاي سياه مدينه بزرگ شده.
علي شش ساله معلم خوبي بود براي معلمش.
جنيدي، ناصبي سرسخت، شد از دوست داران اهل بيت.
آن هم سرسختانه.
***
همراه سي صد نفر، مامور شد براي آوردن امام هادي از مدينه.
در طول راه با يار امام بحث مي كرد،
مي گفت:
“مگرعلي بن ابي طالب نگفته هيچ زميني، خالي از قبر نيست، اگر هم باشد، به زودي قبرستان مي شود. پس گورستان اين بيابان بي آب و علف كجاست؟”
ميان راه، وسط تابستان، برف سنگيني شروع شد. امام و يارانش لباس گرم آورده بودند. ماموران امّا، از سرما تلف شدند و همان جا شد گورستان شان.
برگرفته از کتاب «حصار آفتاب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب
http://manbarak.blogfa.com