از كوفه آمده بود.
گفتند امام هادي، در مزرعه است.
رفت و گفت: “قرضي دارم ونميتوانم بپردازم.”
امام چيزي نداشت. برگهاي نوشت كه اين مرد طلبي دارد از من. آن را به مرد داد و گفت:
“وقتي به سامرا رسيدم، زماني كه دورم شلوغ بود بيا، پرخاش كن و ادعا كن كه از من طلب داري.”
مرد نوشته را گرفت و در حضور مسئولين، اين كار را كرد.
متوكل براي اين كه ادعاي بزرگي كند. به امام پول داد. امام هم بخشيد به مرد، همه پول را.
سه برابر آنچه كه ميخواست.
***
افتخار نوكري در خانه امام جواد نصيبم شده بود. از خانه ي امام كسي ميآمد و دستورات را به من ميرساند. چند وقتي بود احمد اشعري هم شبها ميآمد خانهام، از حال امام خبر بگيرد.
يك شب فرستاده ي امام سرش را آورد نزديك گوشم و آهسته گفت: “امام سلامت رساندند و گفتند امشب از دنيا ميروند و بعد از ايشان امامت به پسرشان علي ميرسد.”
احمد حرفها را شنيد.
*
خبر شهادت امام كه پخش شد، بر سر جانشينش حرف و نقل در گرفت.
دستور امام را ميگفتم، كسي باور نميكرد. احمد كه شهادت داد
من راست گفتهام همگي رفتند خدمت امام هادي.
***
امام به او گفته بود:
“هر وقت مسأله و مشكلي برايت پيش آمد، بنويس و زير جانمازت بگذار. چند ساعت بعد بيرون بياور و جوابت را ببين.”
همين كار را ميكرد، هروقت مشكلي برايش پيش ميآمد.
جوابش را بلافاصله ميگرفت.
***
امام جماعت مدينه بود.
مُدام نامه مي نوشت براي متوكل:
“اگر اين جا را مي خواهي، علي بن محمد را از مدينه بيرون كن!”
متوكل حرفش را قبول كرد. وقتي كه امام مي خواست از مدينه برود، آمد پيش امام، گفت: ” اگر شكايتم را پيش خليفه بكني، زندگي ات را به آتش ميزنم و بچه ها و غلام هايت را مي كشم.”
امام آرام رو كرد به اوگفت:
“من، مثل تو آبروريز نيستم. شكايت را به كسي مي كنم كه من و تو و خليفه را آفريد.”
خجالت كشيد. سرش را انداخت زير، افتاد به التماس كه مرا ببخشيد.
***
ايستاده بود بيرون كاخ، علي بن محمد خواست وارد قصر شود. < ;/P>
همه احترامش كردند.
عده اي عصباني، اعتراض كردند:
“براي چه بايد به يك كودك احترام بگذاريم؟”
قسم خوردند وقتي از
كاخ بيرون آمد، از اسب پياده نشوند.
آمد بيرون.
از اسب پياده شدند، بي اختيار.
همه ي آنهايي كه قسم خورده بودند.
***
چند سالي ميشد كه متوكل كشته شده بود و خلافتش دست به دست بين پسرانش گشته بود. حالا نوبت معتمد شده بود تا ثابت كند فرزند خلف پدر است ؛ امام هادي را در چهل سالگي شهيد كرد…
*
امام آماده لبيك شده است. جمعي از شيعيان مخلص واصحاب خاص آمدهاند. خود امام فرستاده بود دنبال آنها تا در حضورشان وصي و امام بعد از خود را معرفي كند، فرزندش حسن.
همان طور كه سرش به سينهي حسنش بود، وصيتها را كرد، يكي يكي. اصحاب گريه ميكردند…
***
خليفه از فقهاي مجلس پرسيد:
” چه كسي سر آدم را در حج تراشيد؟”
همه به هم نگاه كردند. كسي چيزي نگفت.
گفت:
” حالا ميفرستم دنبال كسي كه جواب اين سوال را بلد باشد!”
چشمها به در خيره شده بود. امام آمد.
جواب داد:
&l t;P style=”TEXT-ALIGN: justify; LINE-HEIGHT: 200%; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl” dir=rtl class=MsoNormal align=justify>” پيامبر ميگفت كه سر آدم را جبرئيل تراشيد، با ياقوتي از بهشت و تا جايي كه نور ياقوت تابيد، حرم نام گرفت.”
***
خوابيده بود توي رخت خواب.
گريه ميكرد و ناله.
امام آمد به ديدنش.
نشست بالاي سرش. دستانش را گرفت در دستش و گفت:
“از مرگ ميترسي!؟ اگر تن و بدنت كثيف باشد، حمام نميروي!؟ مرگ هم مثل حمام است. از گناهان پاكت ميكند و تو را به آسايش ميرساند.”
بيمار، آرام شد و همان طور دست در دست امام از دنيا رفت.
***
دست و بالم حسابي تنگ شده بود. رفتم خانهي امام، رو كرد طرفم: “ابا هاشم! شكر كدام يك از نعمتهاي خدا را ميخواهي ادا كني؟”
زبانم بند آمده بود، مانده بودم چه جوابي بدم… .
ـ به تو ايمان داده و بدنت را بر آتش حرام كرده. سلامتي و عافيت داده تا نيرو داشته باشي و طاعتش را بجا آوري، رضايت و قناعت داده تا گرفتار اين و آن نشوي. اينها را من زودتر گفتم، چون فكر ميكردم آمدهاي از كسي كه اينها را به تو داده، شكايت كني… .
بلند شدم كه بروم، امام ادامه داد:
“گفتهام صد دينارت بدهند، خواستي بروي، برو بگيرشان”
***
رفت پيش امام هادي، گفت: ” به من سخني ياد بدهيد كه با آن شما اهل بيت را بشناسم و زيارت كنم.
امام با مهرباني جواب داد:
“غسل كن، به حرم كه رسيدي شهادتين بگو و صد تكبير و بعد بگو…”
*
سينه به سينه و از كتابي به كتاب ديگر، رسيد به نسلهاي بعدي تا شيعيان يك دورهي فشرده از امام شناسي در دستشان باشد.
اسمش شد؛
زيارت جامعه كبيره.
ادامه دارد…
برگرفته از کتاب «حصار آفتاب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب
http://manbarak.blogfa.com