سامورايي جزیره ی مجنون
اکبر صحرایی
حاج صلواتی فرستاد دنبالم.
ـ بیا رفیقت جزیره رو ریخته بهم!
تند خودم را رساند به جزیره ی مجنون، مش رجب هم زده بود سیم آخر و می خواست کار را تمام کند.
ـ پُر رو…گوششش رو می گیرم و از سنگر می ندازمش بیرون!
ـ موج خورده، نمی شه سر به سرش گذاشت.
ـ من از اون موجی ترم!
حاج صلواتی گفت: «زبون موسی رو بهتر بلدی، بیارش بیرون!»
ـ مگه چی شده؟
ـ صبح تا حالا نشسته و پلک نمی زنه! باید ببریمش بهداری.
گفتم: « چهار دست و پاش رو بگیرید و بیارید بیرون!»
ـ هر کی رفته چوب خورده! تنها حرکتی که می کنه همینه، موج خمپاره خورده، زورش چند برابر شده!
با احتیاط پیچ سنگر را رد کردم و داخل شدم. موسی مثل سامورایی ها چهار زانو وسط سنگر نشسته بود و چوبی شبیه شمشیر، عمود گرفته بود جلو صورت و به سقف سنگر زُل زده بود. لبخند زدم و گفتم: « چه نقشه ایی تو اون سرته؟»
مثل چوب توی دستش، خشک بود. هر چه تحریکش کردم، پلک نزد! چرخیدم و مقابلش نشستم. « آدمای موجی صاف و ساده همه ی فکرش رو می ریزه بیرون! موقعشه ببینم قضیه خواهرش واقعیه! یا منو گذاشته سر کار!»
گفتم: « خدا وکیلی، قصه ی خواهرت سر کاریه یا راس می گی؟ خواهر داری. دستم ننداختی…به درد من می.»
چوب سامورایی برق آسا توی فرق کم مویم فرود آمد و چوب برگشت جای اولش. دنیا پیش چشمم سیاه شد.
ـ آخ…خدا لعنتت کنه موسی!
دستی کشیدم جای ضربه. به چشم بی حرکتش خیره شدم.
ـ می دونی موسی، با ننه ام حرف زدم، بدم نمی آد سر و سامون.
چوب دوباره با سرعت باورنکردنی خورد توی ملاجم.
ـ آخ….مادرت به عزات موسی!
از درد اشک از چشمانش سرازیر شد.
ـ اگه دروغ گفته باشی بیچاره ام کردی… گاهی خواب خواهر ندیده ات رو می بینم.
ضربه سوم نطقم را کور کرد. از بیرون صدای مش رجب آمد: « نمی تونی…بذار خودم بیام تو…»
از جا بلند شدم. توی سنگر قدم زد. برگشتم و دوباره مقابلش نشست و دستی به ریشم کشیدم و با چرب زبانی حرف زدم: « باشه…لااقل جون اینا بیا و ما رو کِنف نکن، بریم بیرون!»
مردمک چشمش برای لحظه ای برگشت روی من و دوباره دوخته شد به سقف سنگر. تحریک شدم بیشتر بگویم: « ناسلامتی من و تو سال ها تو جنگ رفیقیم…ناک
س مش رجب منتظره به ریشم بخنده…بریم بیرون…»
وقتی عکس العملی از او ندیدم، عصبانی شدم.
ـ آخه صبح تا حالا به چی خیره شدی سامورایی مسخره؟
با چشم اشاره کرد به سقف و گفت: « تکون نخور، اون جا…»
از ترس ضربه چوب آهسته به سقف سنگر خیره شدم. فقط پلیت و گونی شن دیدم و چوبی کوچکی که بین دو لبه ی تیرآهن سقف کار گذاشته شده بود.
ـ خدا شفات بده دیوونه!
این بار با ابرو اشاره کرد به سقف.
&# x0D;ـ آهسته و آروم نیگاه کن!
صدای جیک نرم و ضعیف شنیدم. چشم گرداندم به سقف. زمزمه کردم: « یا حضرت فیل؟!»
موشی به اندازه ی بچه گربه سرک کشید و آمد ابتدای تیرآهن. موش چند بار به چپ و راست نگاه کرد. بو کشید و بعد با سرعت شروع کرد به دویدن تا طول سقف را طی کند. اما وسط تیرآهن سرش محکم به چوب ابتکاری بین دو تیرآهن خورد و انگار تکه سنگی سقوط کرد کف سنگر. موسی هم با سرعت محکم چوبش را کوبید توی سر موش. بعد دم موش بزگ را گرفت. سر صندوق مهمات کنار دستش را باز کرد و انداخت کنار چند موش دیگر، گفت: « اینم آخریش! حالا ببینم کدوم موش جرات می کنه انگشت پای منو بجوه!»
1359akbar.blogfa.com