در حالات حضرت عیسی(ع)مینویسند،که او دو نفر را برای تبلیغ به شهرانطاکیه فرستاد تا حاکم و مردم آن شهر را به خداشناسی دعوت کنند و بت پرستی را کنار بگذارند. وقتی آن دو نفر نزد حاکم شهر رفتند و هدف خود را بیان نمودند، سلطان ناراحت شد و دستور داد تا آنها را در بتخانه زندانی کنند. حضرت عیسی(ع) بعد از این حادثه،وصی خود شمعون بن صفا را به انطاکیه فرستاد. شمعون نزد سلطان رفت. حاکم از او پرسید کیستی؟ گفت من مردیخیرخواه هستم که شنیدهام شما مردی خیرخواه هستید! آمدهام تا همدین شمابشوم. حاکم اورا پذیرفت وشمعون با حاکم دوست شد تا اینکه روزی شمعون با حاکم و جمعی از وزراء به بتخانه رفتند. همه به سجده افتادند.شمعون هم به سجدهافتاد. آن دو نفر زندانی خواستند خود را به شمعون معرفی کنند ولی شمعون آنها رامتوجه کرد تا در فرصت مناسب آنها را آزاد نماید. شمعون از حاکم پرسید، اینهاخادم بتخانه هستند؟ حاکم گفت خیر اینها آمده بودند تا مارا خداشناس کنند. منهم آنها را زندانی کردم. شمعون گفت مگر غیر از خدای شما، خدای دیگری همهست؟ گفت نمیدانم ولی اینها میگویند هست. شمعون گفت خوب است از اینهادلیل برای ادعایشان بخواهیم. حاکم قبول کرد و شمعون از آنها پرسید خدای شما چکار میکند؟ گفتند خدای ما کور را شفا میدهد. شمعون گفت بتهای ما هم شفامیدهند. حاکم درگوش شمعون گفت گمان نمیکنم بتهای ما شفا بدهند. شمعون گفت شما کارت نباشد این مطلب را بمن واگذارید. سپس بدستور شمعون کور را به بتخانه آوردند. شمعون به سجده رفت و در سجده در دل گفت: خدایا! مقصود منتوئی که احد هستی .خدایا این کور را شفا بده! ناگاه کور بینا شد. سلطلت از کرامت شمعون خوشحال شدزیرا میدانست بتها نمیتوانند شفا بدهند.شمعون از آنهاپرسید خدای شما دیگر چه میکند؟گفتند مرده را زنده مینماید. شمعون گفت خداما هم مرده را زنده میکند. سلطان گفت آبروی ما میرود.شمعون گفت
بیایید سرقبر پسر سلطان برویم اگر خدای شما او را زنده کرد ما به خدای شما ایمانمیآوریم. همگی سر قبر پسر سلطان رفتند و آندونفر مبلغ دعا کردند. ناگاه پسر سلطان زنده شد.در این موقع بود که طبق شرط ،سلطان و وزرا وهمگی ایمانآوردند. و مردم شهر هم همگی ایمان آوردند.
http://www.sibtayn.com