نویسنده: عبدالصمد زراعتی جویباری
گرد و غبار قامتشهر را در هم پيچيده بود و باد گرم مىوزيد و همچون تازيانهاى بر پيكره آن، مىكوبيد. آفتاب با رخى گرفته، سينه آسمان را مىشكافت و با خشم و حرارت بسيار، مىتابيد. كوچهها و خيابانها خلوت مىنمود. سكوت سوزان و زوزه دهشتناك باد، بر شهر حكم مىراند. شاخههاى ريز و درشت كاج و سرو، در حاشيه خيابانها در هم مىشكست. مدتها بود كه شهر چنين غبارروبىاى را در خود نديده بود! در اين حال، روحانى جوانى كه صورتش را لاى عبا قايم كرده بود و تنها چشمان درشت و نافذ و ابروان كشيدهاش را به نمايش گذارده بود، زير تير برق چوبى كنار خيابان، ايستاده بود. او هر لحظه اين پا و آن پا مىكرد و هيكل خود را كه متزلزل و مضطرب به نظر مىرسيد، جابجا مىكرد. غبار بر پيشانى بلندش مىنشست و او هر از چندگاهى با گوشه عباى حنايىرنگ و پينهخوردهاش آن را پاك مىكرد. از كوچه مقابل او كه تنگ و ب
اريك و دلگير مىنمود، پيرمرد بلندقدى كه پشتش قدرى برآمده و نيمه تنهاش را كمانى كرده بود، بيرون آمده بود. او كه با يك دست، كلاهش و با دست ديگر، كت رنگ و رو رفتهاش را محكم گرفته بود تا بتواند از آزار باد در امان بماند، به سرعتبه آن طرف خيابان رفت و در حاليكه نسبتبه وضع هوا، غرولند مىكرد به دو طرف خيابان نگاه مىكرد اما از ماشين خبرى نبود. اندكى بعد خود را
به عقب كشيد و در كنار سيد ايستاد و بعد از سلام بىمقدمه گفت: واى، عجب هوائيه، كمتر تو قم، هوا رو اينجورى ديدم! و دستى به چشمانش كشيد و عضلات صورتش را بالا برد و ادامه داد: تو اين وضع بايد برم … بايد برم دوا تهيه كنم … ميدونى سيد! پيرى و صد جور بلا، سر پيرى، خانمم افتاد و پايش شكست. حالا باي
د برم دواش تموم شده، بگيرم كه امشب آه و نالهاش به آسمان نره. روحانى جوان كه به سختى لبخند زده بود، پيرمرد را كه با صداى بلند حرف مىزد با صميميت نگاه مىكرد. پيرمرد در ادامه گفت: آقا سيد! چيه، تو فكرى، خداى ناكرده، ناخوشى؟! روحانى جوان دستى به عمامهاش زد و آن را روى سرش جابجا كرد و چيزى نگفت; پيرمرد پا پيش گذاشت و براى ماشينى كه از دور مىآمد دستبلند كرد ا
ما ماشين نايستاد. پيرمرد كه به طرف سيد برمىگشتبا صداى بلندى گفت: خدا خيرشون بده تو اين حال و روز توجهى به آدم نمىكنن، زمانه خيلى عوض شده آقا سيد! روحانى جوان كه سرش را به علامت تاييد تكان مىداد با تاكيد گفت: متاسفانه! پيرمرد كه همچنان خيابان را مىكاويد، گفت: سيد خدا! خيلى تو خودتى، جون جدت اگه از من كارى ساخته</SPAN> ; است، بفرما! روحانى جوان ابتدا به چشمان خرمايى رنگ او نگاه كرد بعد، سراپاى او را ورانداز كرد و با خود گفت: پيرمرد مهربون! تو چه كارى از دستتبرمياد؟ يكى بايد به كار تو برسه! و از ته دل، برايش دعا كرده بود و تبسمى كرد در حاليكه عبايش را دور خويش جمع و جور مىكرد گفت: خيلى ممنونم پدرجان! پيرمرد گفت: بهرحال، خدا برات بسازه سيد! بعد به درازاى خيابان كه خار و خاشاك در آن مىدويدند و گرد و غبار، مسير خيابان را كدر كرده بود، چشم دوخت و همچنان انتظار ماشينى را مىكشيد. روحانى جوان گفت: مىدونى پدرجان! حق با شماست، ناراحتم; راستش بيرون كارى ندارم از روى ناراحتى زدم بيرون! و نفس عميقى كشيد و عبا را از روى صورتش برداشت. صورت كشيده، افتاده، متفكر، مضطرب و نااميد با چشمانى به رنگ آسمان و ناگفتههاى فراوانى كه از لاى مژههاى بلندش قابل درك بود! بعد، ادامه داد: صاحب خونهام خدا خيرش بده آدم ناسازگاريه، امروز با من دعوا كرد و گفت: بايد تا فردا ظهر، خونه را تخليه بكنى و الا كول و بارت رو مىريزم تو كوچه. پيرمرد كه بعضى وقتها گوشهايش را جلوتر مىبرد تا بهتر بشنود صورتش درهم رفت و با جديت و عصبانيت گفت: عجب! مگه، لا اله الله؟! در واقع آن حرفى راكه مىخواستبزند، نزد. بعد از مكثى، ادامه داد: خوب مگه قرارداد تو، تموم شده اولاد پيمبر؟! روحانى جوان گفت: نه، هنوز دو ماهى مانده ولى لج كرده. نمىدونم چرا؟ پيرمرد گفت: اگه نخواهى برى چى مىتونه بهتبگه؟! اى بابا! نترس از پلوفش. و با انگشتان بلندش بابت هر يك از كلماتش، خط و نشان مىكشيد و براى حرفهايش اهميت قايل بود. سيد كه به تير چوبى برق، تكيه داده بود، لبخندى زد. به نقطهاى خيره شد و چيزى نگفت. پيرمرد گفت: حالا اومدى بيرون اونهم تو اين هوا كه چى بشه؟! ولش كن آقا سيد! كارى نمىتونه بكنه. روحانى جوان گفت: نه پدرجان! بحث اين حرفهانيست، اگه خالى نكنم آبروم رو تو محله مىبره. من كه باهاش دعوا ندارم، خونه خودشه، اگه راضى نباشه چه مىشه كرد؟ تازه حق با من هم كه باشه، او نمىخواد من بمونم. گفتم كه لج كرده. درست نيست من هم لجبكنم. ماندم كه چه بكنم؟ و آهى كشيد و به نقطهاى خيره شد. پيرمرد با همان حالت گفت: واقعا نمىدونى چيكار بايد بكنى؟! اى امان هى، سيد خدا! برو پيش عمهات بىبى معصومه، او برات چاره مىكنه. و در حالى كه جستى زد و به كنار خيابان رفتبا صداى بلند كه سيد به سختى مىشنيد ادامه داد: سيد! اينا چاره مىكنن، من اگه به جاى تو باشم، ميرم حرم، ميگم: خانم جون! … هر بلايى كه كشيديد … مستاجرى نكشيديد!! و ماشين كهنه و رنگ و رو رفتهاى با ظاهرى نفرتانگيز جلويش ترمز كرد. پيرمرد كه در ماشين را باز مىكرد لبخند زنان دستانش را بالا برد و با حرارت گفت: سيد! يادت نره، التماس دعا داريم. از دور، پيشانى مهر گرفتهاش جذابيتبيشترى به صورتش داده بود و درون ماشين نشستخيلى زود از نگاه سيد، دور شد. و او كه به اخلاص و گفتههاى پيرمرد مىانديشيد برگشت و قامت گلدستههاى حرم را كه در ميان آسمان خاك گرفته، استوار و صبور ايستاده بودند نگاه كرد. انگار او را صدا مىزدند: بيا… سيد بيا!!… سيد بعد از زيارت، از حرم خارج شده بود; هوا آرام گرديده اما آسمان همچنان كدر و غبار آلود بود و شهر نيز در پيچ و تاب گرما مىسوخت! او سر بزير انداخته، متفكر، مسير خانه را با اضطراب اما به آرامى طى مىكرد. كوهى از مشكلات و گرفتاريها در ذهنش به تصوير كشيده مىشد. چشمان متمايل به قرمز و پف كرده صاحبخانه را با آن سبيل نازك و كشيده و لبان سياه و گوشتالودش، و هيكل استخوانى و بلند او را به ياد مىآورد. غم و اندوه سينهاش را مىفشرد. بوى نم<SPAN dir=ltr&g t; و هواى دم كرده زيرزمين و جولان سوسكها همه و همه ذهن او را پر كرده بود. البته در گوشهاى از قلبش، اميدى را حس مىكرد. چيزى را كه عقلش باور نمىكرد. اما قدرتى نامعلوم و ناشناختهاى، خاطرش را حلاوت مىبخشيد. هر از چندگاهى برمىگشت و گنبد و گلدستههاى حرم را از نگاهش مىگذراند. انگار آنها قدمهايش را مىشمردند. هنوز چند قدمى از حرم دور نشده بود، كه صدايى او را متوجه خود كرد: آقا سيد! آقا سيد! … با شمام. ايستاد و به عقب برگشت و به چهره خندان طرف مقابلش خيره شد. آقا! شما مرا صدا مىزديد؟! – بله، سيد! حواست كجاست؟! – ببخشيد، متوجه نبودم. چه كارى از دست من برمياد؟! – گويا شما دنبال خانه هستيد؟ صورت روحانى جوان، گشوده شد و با نگاهى عميق صورت آفتابخورده مرد ميانسال را نگريست. هر چه سعى كرد چيزى به يادش نمىآمد. مرد منتظر پاسخ او بود. سيد دستى به عمامهاش كشيد و به آرامى و بريده گفت: راستش ... چطور مگه؟… بله … بله آقا … من … من به دنبال … دنبال خانه … و ادامه نداد. در واقع نمىتوانستحرفهايش را بزند. مرد كه همچنان متبسم بود، دستسيد را گرفت و به آرامى به راه افتادند. مرد گفت: خوب آقا! سيد به چشمان او نگريست، دلش گواهى مىداد كه او را مىشناسد. اما واقعيت نداشت. چون هرگز او را نديده بود. و مرد ادامه داد: چيزى تو دست و بالت هست؟ روحانى جوان كه غرق در فكر و انديشه بود، گفت: هان… بله… چيزى؟ نه… نه، نخير، متاسفانه! و اميدى كه در دل او روشن شده بود به سرعتخاموش گرديد. مرد كه با لهجه خاصى صحبت مىكرد، گفت: خوب، ايرادى نداره. و ايستاد و به نقطهاى خيره شد. سكوت بين آن دو حكمفرما شده بود و مرد ميانسال كه دستسيد را در دستخود لمس مىكرد، ادامه داد: اون پايين يه خونهاى دارم، اونو مىدم بهت ولى سيد! بايد دويست و پنجاه هزار تومان بابتش پرداختبكنى، الان ندارى مهم نيست، مىتونى كم كم پرداختبكنى. روحانى جوان كه افكارش در سايه نااميدى، در خيالها و شكستها غوطه مىخورد، به يكباره فضاى قلبش را روشن و آفتابى ديد. چند بارى به فكرش فشار آورد. گويا مىخواستبيدارى خود را باور كند. و مرد ادامه داد: خونه، خيلى هم جديد نيست. در واقع قيمتش هم اين نيست. اين مبلغ رو بابت چيزى مىخوام ازت بگيرم كه ان شاء
الله خيره، زمينش صد و هشتاد متره و بنايش هم صد و بيست متره. در دو طبقه. سيد مات و مبهوت به لبخندهاى مرد غريبه نگاه مىكرد و با خود مىگفت: اين مرد از آسمان اومده؟! خدايا! اين همه حرفهاى قشنگ، واقعيت داره؟! چطور ممكنه؟! دلش مىخواستيك پارچ آب را بخورد. زبانش در ميان دهان گير كرده بود، نمىدانست چه بگويد. و مرد لحظهاى، صورت او را از نگاه گذراند و در ادامه، گفت: فردا صبح، ساعت نه بيا به اين آدرس «…» بيا تا كارهاى لازم و قانونى رو انجام بديم. خونه هم خاليه، مىتونيد از بعد ظهر فردا، اسبابكشى بكنيد. اگه امرى نيست، مرخص ميشم. و سيد كه هم چنان متحير بود با اشاره سر، پاسخش را به همراه لبخندى كه تحير او را معنا مىكرد، داد. و مرد ناشناس، رفت. روحانى جوان به ديوار پشتسرش تكيه داد و نفس عميقى كشيد و چشمانش مملو از اشك شد. قطرات اشك از چشم او به روى سنگ فرش خيابان داغ قم فرو مىافتاد و به سرعت محو مىشد. آفتاب در آن سوى مغرب زمين، ناپديد شده بود و لكههاى سرخ رنگى توام با سياهى ملايم، تمام آن سمت آسمان را پركرده بود و جلوه خاصى را پديد آورده بود. سيد مىخواستبلند بلند بگريد. دلش مىخواستبا فريادى رسا از حضرت معصومه (س) تشكر كند. لحظهاى برگشت و به حرم متوجه شد. صداى «لا
حول و لا قوه …» تا ملكوت پركشيده بود. گلدستهها را ديد كه لبخندزنان به تماشاى او ايستاده بودند. سيد جستى زد و به سرعتبه طرف حرم گام برداشت; وقتى وارد حرم شد، صداى الله اكبر از ماذنهها بلند شده بود و مردم گروه گروه وارد حرم مىشدند. او به سوى ضريح عمهاش مىدويد تا بتواند با اشك ديدگان خسته و رنجورش، غبار آن را بشويد و در كنار قبرش، نماز شكر بجاى آورد...
http://haram.masoumeh.com