منوی اصلی

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.
موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

فلسفه زیستن

فهرست مطالب

متن حاضر بخش اول از جلسه سوم سخنرانی حمیدرضا نمازی در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه آزاد ـ تهران مرکز- در تاریخ 13/5/84 می باشد.


موضوع: تنهایی


پیش گفته


سومین جلسه فلسفه زیستن، همان طور که وعده داده بودم در مورد تنهایی است. در جلسه گذشته اقوال متعدد و مختلف فیلسوفان و متفکران را در مورد مرگ بررسی کردیم. نظر اپیکور را گفتم که معتقد است میان مرگ و زندگی هیچ گونه همبودی وجود ندارد و از این رو دلیلی ندارد از مرگ بترسیم. وقتی که زندگی می‌کنیم مرگ نیست و وقتی که مرگ هست زندگی نیست و این عدم همبودی که از نگاه مادی‌گرایانه اپیکور ناشی می‌شود، می‌تواند منشأ متعلق داشته باشد.
همچنین سخن لوکو تیوس را برایتان گفتم که معتقد بود شروع فلسفه، شروع غمناک بودن است و فلسفه در تمام شوونات و اموراتش، با فکرکردن به مرگ، عجین است.


از سوی دیگر گفتم وقتی والدین ما می‌میرند، احساس هراس عجیبی به ما دست می‌دهد زیرا فکر می‌کنیم آخرین واسطه بین ما و مرگ از بین رفته و گویا قرار است خودمان با این هیولا دست و پنجه نرم کنیم.
همچنین گفتم وجود ما حفره حفره است و آدمیان در درونشان خانه‌هایی دارند که بر حسب موقعیت و احساس و میلی که به باز کردنِ درِ آن خانه‌ها دارند، درِ بعضی از آن خانه‌ها را باز می‌کنند و درِ بعضی را می‌ب
ندند. اما یک تاریکخانه هولناک وجودی داریم که دوست داریم به آن تاریکخانه هولناک هیچ گاه سر نزنیم. موجوداتی در آن زیرزمین هستند که اگرهم ما بخواهیم آنها را فراموش کنیم، گه‌گاه صدای نفس نفس زدن آن ها به گوشمان می‌رسد و ما را آشفته می‌کنند. گفتم که مرگ در این زیرزمین هولناک نشسته است. گه‌گاه که به سراغ زندگی می‌رویم و به زیستن آرام رو می‌آوریم ناگهان صدای نفس نفس آن هیولای هولناک را می‌شنویم و خواب و آرامش ما آشفته می شود.
مولانا می‌گفت؛ ستون و بنای این عالم بر این است که زیاد فکر نکنیم و زیاد اندیشه نکنیم و غافلانه زیست کنیم. شاید ریشه به هم ریختن آدمی اندیشه باشد.
از آلبر کامو یاد کردم که می گفت؛ شروع فکر کردن، شروع تحلیل رفتن تدریجی است. از افلاطون گفتم که آغاز غم خوردنِ عمیق و وجودی برای آدمی را همان جایی می دانست که به اندیشه کردن و تفکر می‌پردازد. نیچه می‌گفت: دیوانگی، همیشه با فیلسوفی و اندیشه کردن عجین است و زندگی را نمی‌توان تحمل کرد مگر اینکه چاشنی جنون و دیوانگی را به این زندگی ببخشیم.

خواهرخوانده ی مرگ


یکی دیگر از موجوداتی که در آن تاریکخانه می‌نشیند، طفل کوچکی که در سراسر زندگی ما کم‌کم رشد و نمو پیدا می‌کند. این موجود، تنهایی است.
اونامونو می‌گفت؛ معلوم نیست که ما از مرگ می‌ترسیم به خاطر اینکه مرگ ما را تنها می‌کند یا از تنهایی می‌ترسیم به خاطر اینکه خواهر خوانده ی مرگ است.
گویا ما در زندگی با تنهایی در حال مزه مزه‌ کردن مرگ هستیم. با خلوت‌های خودمان کم‌کم به پیشواز مرگ می‌رویم و تنها بودنمان آماده شدنمان برای مردن است.
هر گاه به این می ا
ندیشیم که آدمی به قصد چه غایتی زیست می‌کند و برای چه چیزی گام برمی‌دارد و در سراسر حیاتش در پی این است که به چه هدفی نائل شود، شاید اگر از منظر معقولی بنگریم، غایت زندگی ما این باشد که بخواهیم درد و رنج را کاهش دهیم. گویا هستی در بطن خودش سرشتی تراژیک دارد و دنیا بیش از آنکه برای خوب بودن ساخته شده باشد برای بد بودن ساخته شده است. گویا انسان‌های خوب برای خوب زیستن، تلاش بیشتری می‌کنند و درد و رنج بسیار بیشتری تحمل می‌کنند تا انسان‌های بد برای بد زیستن.
شب می‌خوابید و صبح بیدار می‌شوید، می‌بیند تعداد کثیری از آدمیان بی‌گناه، بر اثر رانش زمین یا هر اتفاق دیگری کشته می‌شوند. هزار اتفاق ناخواسته در این زندگی می‌افتد که روزگار ما را متلاشی و متلاطم می‌کند. به نظر می‌رسد غایت حیات ما به جای آرمان‌های بلند و لقمه‌های کلان و غذاهای درشت، شاید این باشد که ما باید در پی کم کردن درد و رنج خودمان باشیم.
اگر قرار باشد چند انسان معنوی را در قرن بیستم نام ببریم، یکی از آنها بدون شک مادر ترزا است. البته افراد دیگری را با رویکرد مشابه می‌توانیم نام ببریم، مثل گاندی. وقتی تلاش این فرد را، به عنوان کسی که زندگی خود را وقف کمک به محرومین و درماندگان کرده بود، بررسی کنیم و سراسر زندگی او را بکاویم، درمی‌یابیم که او خود را صرفاً وقف کسانی کرده بود که درد و رنج فراوانی می‌کشند. کسانی که به محبت، عشق و دوست داشتن نیاز داشتند؛ جزامیان، افراد رو به مرگ، ایدزی‌ها، روسپی‌ها و کسانی که همه ی خانواده خود را از دست داده‌اند، بچه‌هایی که در جنگ لبنان و اسرائیل در میانه میدان گیر کرده اند و افرادی از این دست.
اما زمانی در هند دیدند که او غیبش زد. هر چه دنبالش گشتند، او را پیدا نکردند. مؤسسه او در هند آنچنان بزرگ و دارای شعبات زیاد بود که نبود او به مثابه زلزله ای بزرگ در هند و در آفریقا بود. در نهایت متوجه شدند که او نزد زنی متمکن و ثروتمند در یک کشور اروپایی، یک هفته در حال زندگی کردن است و با این زن هم‌خانه شده است.
تا آن زمان شخصیت مادر ترزا با فقرا و جزامیان و درماندگان عجین بود. او جزامیان را در آغوش می‌کشید و می‌گفت او همان خداوند و تجسد خداوند است و با این کار در کلام مسیحی زلزله افکند. زیرا خداوندی که از آسمان تا حد مسیح تجسد پیدا کرده بود، از حد مسیح هم پایین آمد و در چهره جزامیان، فقرا
، افراد رو به مرگ و ایدزی‌ها تجسد پیدا کرد. اما این پرسش پیش آمد که مادر ترزا با آن خصوصیات چرا هفته‌ای را نزد زنی متمکن در غرب زندگی کرده است؟
وقتی به سراغ آن زن رفتند، دریافتند که آن زن، درد و رنجی معادل ایدزی‌ها، جزامیان و … دارد. درد و رنج او این بود که به مدت دو سال هر روز برای خودش نامه می‌نوشت و هر روز صبح به در منزلش می‌رفت و منتظر بود نامه‌ای که خودش برای خودش نوشته است توسط پستچی به منزل او انداخته شود. این خبر، هنگامی که به گوش مادر ترزا رسید، احساس کرد این تنهایی شاید از آن درد جسمی و ایدز ایدزی و جزام جزامی بیشتر باشد!
این را گفتم تا نشان دهم رویکردی در عالم وجود دارد که تنهایی را از وجوه سوگناک زندگی برمی‌شمرد. از همین رو بحث را بر این اساس ادامه می‌دهم.

بشری که شکسته شد!


پل ریکور فیلسوف فرانسوی که چندی پیش درگذشت، ذیل عنوان مشخصی چون «پیامبران سوءظن» می‌نویسد؛ انسان‌ها در دوران سنتی، خوش می‌زیستند، فکر می‌کردند محور هستی هستند و دنیا حول آنها می‌گردد. آنچنان سرمست بودند که فکر می‌کردند جهان و هستی و زمین و آسمان برای آنهاست. انسان هایی که فکر می کردند هستی به خاطر نفس آنها می‌لرزد و موجوداتی که دانایان کل بودند و به هر چیز جواب می‌دادند. اما احساس غرور این انسان‌ها چه در متافیزیکی که ساختند و چه در انسان‌هایی که پدید آوردند، به ناگاه شکسته شد.
ریکور می‌گفت، کسانی که من اسم آن ها را پیامبران سوءظن می‌گذارم، تمام خودمحوری و عزت آدمیان را گرفتند و خرد کردند. یکی از آن پیامبران سوءظن داروین بود. انسانی که فکر می‌کرد از صفر خلق شده است. پیش از این، انسا
ن ها معتقد بودند خداوند موجودی خلق کرده و از روانش در جسم او دمیده است. از این رو نسبت انسان به خدا می‌رسید زیرا ارواح خداوند در او دمیده شده بود. اما داروین نشان داد که ما نوادگان میمونیم! این اولین ضربه‌ای بود که به خودخواهی بشر در گذار از سنت به مدرنیته وارد شد.
ضربه دوم توسط فروید به بشر وارد شد. پیش از او انسان فکر می‌کرد، اندیشه‌هایش کاملاً در محدوده اراده او می‌گنجد و به هر چه که می‌خواهد فکر می‌کند و به هر چه که نمی‌خواهد فکر نمی‌کند. هر چه که در مخیله او خطور می‌کند، کاملاً دقیق، قابل بررسی و در یک بستر قابل کنترل و حساب شدنی است. اما فروید گفت؛ نه اصلاً اینگونه نیست بلکه در پس لایه نازک آگاهی، اقیانوسی از ناخودآگاهی نهفته است که اصلاً دست شما نیست. القاء دوران کودکی، تلقین معلمان، عشق، نفرت، دین، منافع فردی و کثیری از این دست در ناخودآگاه شماست. نه تلقین دوران کودکی در خودآگاه شماست نه القاء معلمان. نه آنجا که متنفر می‌شوید آنچنان برخودمان استواریم و نه آنجا که عشق می‌ورزیم آنچنان بر سر پای خودمان ایستاده ایم. آنجایی هم که می‌ترسیم، مشخصاً از حیطه اراده ما خارج است! این دومین لطمه‌ای بود که به بشر خورد.
سومین لطمه را گالیله زد. او می گفت؛ آنجایی که زندگی می‌کنی و سکنی گزیده‌ای فکر نکن که مرکز هستی است بلکه سیاره‌ای از منظومه‌ای است که آلترناتیوهای فراوان دارد. انسانی که فکر می‌کرد مرکز جهان، زمین است و همه چیز به دور زمین می‌چرخد و کاخ و پایتخت هستی سیاره‌ای است به نام زمین، ناگهان دریافت که در گوشه ای پرت، افتاده است و می توان برای هستی مکان‌های دیگر، بزرگ‌تر و مهم‌تر چه در محاسبات نجومی و چه از لحاظ موقعیتی تصور کرد.
کم کم به این لیست، افراد و اقوال دیگری هم اضافه شدند. روانشناسان به میدان آمدند و گفتند؛ انسان فکر می‌کند می‌تواند زندگی اجتماعی خودش را تنظیم کند اما بشر هم جسمش ناتوان است، هم مدام از طبیعت توسری می‌خورد و هم اینکه در قواعد وضعی خودش توان تنظیم روابط انسانی با دیگران را ندارد و ناچار است که گه‌گاه در این گیرودار ببازد و هستی را تماشا کند.
سالینجر، داستان‌نویسان آمریکایی که رمان‌نویسی بزرگ است، در یکی از کتاب های خود می نویسد؛ بشر کم‌کم دریافت که در مقابل خداوند، به عنوان یک موجود ساکت که فقط از خداوند سرویس بگیرد، نایستاده است. گویا بش
ر با سر نوشت و تقدیر، بازی شطرنج انجام می‌دهد. سرنوشتی که پس از مدتی درمی‌یابد همان خداوند است. بارها توسط خداوند کیش می‌شود تا اینکه در یک مات نهایی زندگی او به پایان می‌رسد!
سخنی که سالینجر می‌گوید بسیار شبیه سخن جان هیک است. آنجایی که می گوید ؛ گویا هستی کرامت و سخنان ما را نمی‌شنود و ما در مقابل دنیایی «صم بکم» قرار گرفته‌ایم. جهان ابهام ذاتی دارد. اگر با نگاه ایمانی به آن بنگریم آنچنان واقعیت پیدا می‌کند که ایمان خودت را پروبال بدهی و اگر با نگاه الحادی به هستی نگاه کنی آنچنان قرینه و واقعیت پیدا می‌کند تا الحاد خود را پروبال بدهی. گویا جهان به ذات مبهم است.
به عبارتی سخنی که سالینجر می‌گوید، به طور فیلسوفانه‌تر، توسط جان هیک انگلیسی عنوان شده است.
پس گویا بشر پوست انداخته است. بشر مغرور بر اریکه خودخواهی نشسته، ناگهان احساس کرد نه مکان او مقدس است، نه آگاهی‌اش شسته رفته و قابل کنترل است و نه اصل و نضجش خیلی قابل اعتماد است. از اینجا بود که کم‌کم سکولاریزاسیون (عرفی شدن) به داخل زندگی ما آمد.
سکولاریسم به این معناست که یا خدایی در این عالم نیست و یا اگر خدایی در این عالم باشد، کاری به کار ما ندارد!
چنین نگاهی در ریزترین شوون و اطوار زندگی هنری، زیباشناختی، عاطفی، خانوادگی و انسانی ما پدید آمد. تریمن کریننگ در مقاله‌ای در مورد عکاسی، می نویسد؛ عکاسی را هم می‌توان به این لیست اضافه کرد. به این معنا که اگر زمانی پادشاهی یا عالم دینی یا امامی مقدس بود که نمی‌توانستیم او را ببینیم و بررسی کنیم مگر اینکه به سراغ او برویم و پیش او بنشینیم، اگر زمانی تابلوهای هنری و یا مجسمه‌های هنری بود که باید فرسنگ‌ها راه می‌رفتی تا آنها را ببینی و شاید به خاطر همین دور از دسترس بودن هم مقدس شده بودند، امروزه به راحتی با ابداع عکاسی می‌توان عکس یک انسان مقدس را گرفت، تکثیر کرد و دست نیافتنی بودن و قداست آن را، از آن دست که قدما برای آن، قداست قائل می‌شدند، گرفت.
شاید یکی از دلایل که ملاعمر در افغانستان، اجازه نمی‌داد عکسش را بگیرند بیش از آنکه از جهت فقه طالبانی عکاسی حرام باشد، شاید به خاطر این بود که می‌خواست تکثیر نشود.

بشر مدرن، بشر سنتی


بشر به موازات مدرن شدن چند تفاوت مهم با انسان سنتی پیدا کرد.
اول اینکه اگرچه علم بشر بیشتر شد اما جهل او هم بیشتر شد. پاسکال درست می‌گفت؛ اگر در داخل هر دایره‌ای، دایره‌ای دیگر اضافه کنید در واقع محیط آن دایره را نیز اضافه کرده اید. وقتی شما دایره اصلی را گرفتید و داخل آن علم‌های بیشتری افزون کردید، محیط آن دایره را بیشتر کردید و جهل خود را هم افزون کردید.
دوم اینکه اگرچه قدرت بشر افزون شد اما به موازات بیشتر شدن قدرتش، عجز او هم بیشتر شد. بشر جدید فکر می‌کرد در همه چیز قدرتمندتر است و می‌تواند لذت بیشتری ببرد اما نمیدانست که با تکثیر کردن منابع لذت‌جویی، غم بردن خود را هم بیشتر می کند. من به یاد دارم زمانی نه چندان دور تلویزیون ما دو کانال داشت. کل لذت در این دو کانال خلاصه می‌شد! زمانی رسید که هر دو کانال همزمان باهم برنامه‌ای نشان می‌داد که ما خوشمان می‌آمد و در انتخاب بین کانال یک و دو می‌ماندیم. اما روزگار گذشت و امروز در تلویزیون ها شاید با کانال های زیادی مواجه هستیم. پس به موازات افزایش قدرت بشر برای لذت بردن، غم‌خواری او هم افزون گشت.
سومین تفاوت این است که توجیه منطقی متافیزیک‌های کلان که در دنیای سنتی رشد کرده بود، در دنیای مدرن با مشکل مواجه شد آنچنان که دیگر نمی‌توانستیم آرام در آغوش متافیزیک‌های سنتی بنشینیم و هر چه می پرسیم، پاسخ بگیریم.
چهارمین تفاوت در این بود که بشر سنتی بیشتر تمایل به گروه و دسته داشت. دوست داشت خود را در دسته‌های مختلف جای بدهد. اگر از بشر سنتی بپرسید تو که هستی؟ می‌گوید من مسلمانم، مسیحی‌ام و یا اینکه یهودی‌ام. بشر مدرن ولی فردیت‌گرا شده است. تشخص، بر پای خود ایستادن و به صرافت طبع رفتار کردن برای او مهم‌تر است. بشر مدرن نمی‌گوید من مسیحی
‌ام. مسیحی بودن یک صفت برای شخص اوست. او یک فرد است و این فرد، واحد است.


منبع: سایت باشگاه اندیشه – نویسنده: حمیدرضا نمازی


http://www.bashgah.net

به این مطلب امتیاز دهید:

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید