جستجو
این کادر جستجو را ببندید.
از این طرف اومدی: 

مال مفید و مال مضر

فهرست مطالب

استادی به همراه یکی از شاگردان از راهی می‌رفتند و برای استراحت و صرف ناهار در یک مهمان‌سرای بین‌راهی متوقف شدند و روی تختی نشستند تا غذایشان را بخورند. در فاصله‌ای نه چندان دور از آنها دو زن جوان با صدای بلند مشغول گفت‌و‌گو بودند. طوری که همه صدای آنها را می‌شنیدند.


زن اولی گفت: «من از پدر و مادرم مال و منال زیادی را به ارث برده‌ام. ده‌ها زمین و مزرعه دارم با وجود این از لحاظ درآمد در مضیقه هستم. جرات فروختن آنها را ندارم چون همسرم بلافاصله پول آنها را به بهانه‌های مختلف از من می‌گیرد و من می‌ترسم این ارثیه‌ها را مفت از دست بدهم. برای همین مانند فقیران زندگی می‌کنیم و برای آینده خود هیچ برنامه‌ریزی ندارم!»


زن دومی گفت: «پدر و مادر من زیاد پولدار نبودند. آنها یک قطعه زمین و یک کلبه برایم به ارث گذاشتند. زمین را دو قسمت کردم بخشی از آن را فروختم و بخشی دیگر را به یک کشاورز اجاره دادم. با پولی که از فروش نصف زمین به دست آوردم یک کارگاه بافندگی و خیاطی در کنار کلبه دایر کردم و در آن مشغول بافت پارچه و لباس شدم، چند سالی است که وضع درآمدی خودم و خانواده‌ام هم خوب شده و از این بابت نگرانی نداریم. خودم و همسرم و بچه‌ها نیز نزد استاد معروفی مشغول یاد گرفتن فنون جدید بافندگی و دوزندگی هستیم و به زودی می‌توانیم به یک خانواده ماهر در این زمینه تبدیل شویم.»


زن اول با غرور گفت: «اما اگر سال‌ها زحمت بکشید، تو و خانواده‌ات نمی‌توانید به اندازه من ثروت و دارایی داشته باشید. من هنوز از شما ثروتمند‌تر هستم.»


زن دوم لبخندی زد و گفت: «ثروتی که انسان اختیار تصرف آن را نداشته باشد و از ترس دیگران نتواند پول آن را در دست خود نگه دارد و مجبور باشد به سرعت پول نقد خود را به چیزی تبدیل کند که نزدیکانش نتوانند از چنگ او درآورند، متعلق به انسان نیست. مال‌‌ همان دیگرانی است که نمی‌گذارند خرجش کنی. تو نگهبان مال دیگران هستی و این مال هر چقدر هم زیاد باشد ربطی به تو ندارد. اما من صاحب اختیار اموال خودم هستم. کم هم که باشد باز اختیار کاملش دست خودم است و ربطی به دیگران ندارد. وضع کنونی زندگی‌ام هم خوب و عالی است و کل خانواده هم در حال رشد و پیشرفت هستیم. انصاف بده کدام ثروتمندتریم!»


زن دوم این را گفت و از جا برخاست و رفت.


شاگرد با حیرت از استاد پرسید: «این بانوی دوم چه می‌گفت؟»


استاد با تبسم گفت: «حقیقت را!»


www.movafaghan.ir

به این مطلب امتیاز دهید:

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید