جستجو
این کادر جستجو را ببندید.
از این طرف اومدی: 
ماهی های قرمز اقیانوس بیکران

ماهی های قرمز اقیانوس بیکران

فهرست مطالب

بسمه تعالي


تقديم به همكلاسي ام : شهيد اكبر علي بلندي


 ۱:    عمليات عقب نشيني از فاو تمام شده بود . تعداد كمي از نيروهاي خودي موفق به بازگشت  به قرارگاه شده بودند . پلي سنگين و بزرگ مابين فاو و مرز   ايران  ساخته بودند كه حتي بمباران چند ساعته عراقي ها هم نتوانسته بود آن را خراب كند . اما سرانجام، دشمن  پل را منفجر كرده ، و صدها نفر از نيروهاي ايراني  ،در فاو گرفتار گشته  بودند . باران خمپاره، آرپي جي  و گلوله هاي سنگين بچه ها را غافلگير كرده و اروند تنها گريزگاه بچه ها بود .


چند روز بعد از عقب نشيني از فاو، مرتضي غمگين و افسرده كنار اروند نشسته و به آن رودخانه بزرگ و خروشان فكر مي كرد . بهترين دوستش اكبر ، مفقود شده بود . سه چهار روزي مي شد كه او را نديده بود .آن دو از سال سوم دبيرستان تا كنون ،كه سه سالي مي شد ،با هم  و در كنار هم در جبهه و بودند .  با كوله باري از خاطره هاي دل انگيز،  چندين  سال دوشادوش هم جنگيده بودند ، طاقت دوري از يكديگر را نداشتند . همت، همرزم و دوست مرتضي كنار او، كه زانوي غم در بغل گرفته بود، نشست و گفت :


چيه مرتضي خيلي در هم و گرفته اي ؟


ياد خوابي هستم كه ديشب ديده ام !


خواب ؟ چه خوابي ؟


ديشب اكبر را ديدم كه مثل &n
bsp;يك ماهي قرمز نوراني، ميان آب هاي اروند شنا مي كرد . خيلي شاد و سر حال بود . تا رفتم چيزي بگويم و حرفي بزنم، ناپديد شد
!


خوب شايد اكبر شهيد شده. سه روز است كه از او خبري نيست !


جسدش ؟ اگر شهيد شده حداقل بايد جسدش را بيابيم . من آرام و قرار ندارم .تازه با اينكه اكبر هيكل چاقي دارد  اما شناگر ماهري است و احتمال  غرق شدنش كم است !


مگر اكبر مثل يك ماهي در اروند شنا نمي كرده ؟


ناگهان برقي در چشمان مرتضي دويد و فرياد زد  :


كوسه ها كوسه ها را بزنيد!


اروند مملو از كوسه بود .كوسه هاي چاق ، با دندانهاي تيز و وحشتناك . بچه ها شروع به زدن كوسه ها كردند و سه تا سه تا ، ده تا ده تا،  پلاك بچه هاي مفقود را از شكم آنها بيرون مي آوردند  ، اما، از پلاك اكبر خبري نبود. مرتضي گفت :


كناره هاي اروند را جستجو كنيم ،شايد اثري از او بيابيم .


چند روز در اطراف اروند و نخل هاي بي سر گشتند ، و سرانجام جسد اكبر را در حالي يافتند  كه نيمي از هيكل سنگين و چاق  او در آب بود  و  نيم  ديگرش در خشكي. .اكبر ،تا توانسته بود  آرپي جي ، گلوله ، و  ديگر مهمات را به خود بسته ،تا به دست دشمن نيفتد و همين باعث سنگيني و كندي حركت او شده بود . گويي در ميانه  راه عقب نشيني و نزديك ساحل  ، تير خورده و مابين اروند و خشكي افتاده بود. سرش در آب بود ، تنه و پاهايش در خشكي . جسد را از اب بيرون آوردند .  مرتضي خودرا روي بدن او افكند . شانه هايش مي لرزيدند . ناگهان؛ همت ، صحنه عجيبي ديد . پلاك اكبر بر گردن يك ماهي قرمز افتاده بود . ماهي كه نتوانسته ،پلاك را از خود جدا كند، هنوز به يقه  اكبر چسبيده و حالا
در خشكي بال بال  مي زد. ماهي قرمز  ميان برزخ بودن و نبودن  ، مرتب دهانش را باز و بسته مي كرد  .  همت ، مرتضي را از روي جسد بلند كرد و ماهي را نشانش داد -ماهي را نجات بده ! دارد جان مي دهد
   .


چشمان مرتضي برقي زد . ماهي را گرفت . پلاك  اكبررا دور گردن او انداخت و محكم كرد . آنگاه ماهي را در آب رها كرد . ماهي شنا كنان در دل رودخانه بزرگ، به سوي اقيانوس هاي بيكران روانه شد


(2) :  همت ،در حالي كه بسته هاي پنير و كره را درون يخچال مغازه اش ،مرتب مي كرد ، فكر آن روزها بود . بعد از گذشت سالهاي طولاني از جنگ ، هنوز قلبش به ياد آن لحظه هاي گوارا مي طپيد . آن دوستان پاك و با حال كه اكنون در گلزار شهدا راحت و آسوده خوابيده بودند .اكبر ، مرتضي و بقيه ..فضاي خالص و دوست داشتني جبهه ، آن نخل هاي بلند و تنومند  و نهرهاي جاري در پاي آنها. او را به وجد مي آوردند : « خدايا چه نهرهاي بزرگي پر از ماهي هاي  قرمز» . اما بر اثر بمباران شديد دشمن  ، همواره آب نهرها گل آلود بود و ماهي هاي درون آب، احساس زجر و خفه گي مي كردند . ناگاه چشمش از پنجره مغازه ،كه از پدر مرحومش به ارث برده بود ، بيرون افتاد و اخم هايش درهم رفت . دختري با آرايشي غليظ و پوششي زننده  جلو باجه هاي  تلفن كارتي ايستاده بود .  بعضي جوانها كه از كنارش رد مي شدند، چيزهايي  به او مي گفتند ، دخترك مي خنديد.چند لحظه بعد دست در دست جواني به سوي اتومبيل پارك
شده كنار خيابان رفت؛و سوار شد
.


لعنت خدا بر شيطان ! خدايا به تو پناه مي برم !


به عكس پدرش كه بر ديوار مغازه آويخته بود ،اشاره كرد و خطاب به او گفت :


خدا رحمتت كند . نمي توانستي مغازه ات را در اين چهار راه شلوغ و پر رفت و آمد نسازي و در يك جاي خلوت تري كاسبي كني ؟


اما يادش افتاد كه زمان مرحوم پدرش ، اينجا ،  اين همه شلوغ نبود . اين قدر آدم ، اتومبيل و اين « باجه هاي تلفن» هم روبروي آن نبود. باجه هايي  كه پاتوق دخترها و پسرهاي آنچناني شده ، و او مجبور بود هر روز  ،صورت هاي  بزك كرده ، رفتارها و&a mp;nbsp; قيافه هاي عجيب و غريب  آنها را ببيند .


يك دفعه نگاهش به دختري افتاد كه جلو مغازه توقف كرد . فكر كرد مشتري است .اما دختر  جوان از پشت شيشه ، شكلك در آورد  . چه لباس هاي جلفي پوشيده بود . شال روي سرش مانند گل سر، فقط قسمت كمي از موهايش را مي پوشاند . با خشم سگرمه هايش را در هم برد و چنان چشم غره اي به او رفت كه دختر، با عجله دور شد .


عجب زمانه اي شده ! از من كه چهل و اندي سن دارم ، با اين هيكل چاق و موهاي خاكستري ،خجالت نمي كشند .واي به بقيه !


ناگهان در مغازه به شدت برهم خورد . دختري جوان و مضطرب خود را درون مغازه انداخت :


آقا به دادم برسيد ! داره مياد !


<SPAN dir=ltr style="FONT-SIZE: 9pt; BACKGROUND: silver; COLOR: #0d0d0d; LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Tahoma','sans-serif'; mso-highlight: silver; mso-shading: #66FFFF; mso-themecolor: text1; mso-themetint: 242"& gt;چي شده خانم ؟ كي داره مياد ؟!


يه جوان قلدر، قمه به دست دنبالم كرده ! مي خواهد مرا ، با زور دنبال خودش ببرد !!


كجا ببرد ؟


دختر مهلت نيافت تا پاسخ او را بدهد .جواني قد بلند و چهارشانه ،كه زخم زشتي بر روي گونه راستش داشت ،عصباني و برافروخته وارد مغازه شد و بدون توجه به او دست دختر را گرفت :


بد قلقي نكن « ندا» . بيا برويم . سه ساعته منو علاف خودت كردي ، اينور و آنور مي كشاني !


نه . اگر تكه تكه ام كني باز هم نميام . دور منو خط بكش . مي خواهي باز مرا به آن خانه ببري و با دوستان بدتر از خودت اذيتم كني !


خون در رگ هاي همت به جوش آمد . به جوان قدبلند نزديك شد . او حالت عادي نداشت و گند الكل از فاصله چند متري دهانش مي آمد . فرياد زد :


ولش كن ! چه كار به ناموس مردم داري ؟


جوان به او براق رفت . دست خود را زير پيراهنش برد و قمه اي بزرگ ، بيرون آورد :


به تو چه مربوطه ؟ چرا در زندگي خصوصي مردم دخالت مي كني ؟ فضولي موقوف و الا سرو كارت با منه !!


چاقوتو غلاف كن ! تو خيلي كمتر از اين حرف هايي !


تا دست جوان همراه  چاقوي بزرگش بالا رفت ، مشت سنگين همت ، او را ميان جعبه هاي نوشابه پرت كرد . چند دقيقه بعد پليس ها  آمدند و جوان زورگير را گرفتند . دختر جوان نزديك آمد و نگاهي محبت آميز به او افكند . كارتي به او داد و گفت :


از لطف شما ممنونم .اين شماره موبايل و آدرس من است  . دلم مي خواهد لطف شما را جبران كنم!.


وقتي دختر و جوان زورگير ،رفتند ،همسايه بغلي او كه لبنياتي داشت ، وارد مغازه شد و گفت :


آقا همت ، چرا با آن جوان خطرناك ، درگير شدي ؟  اگر تو را مي كشت كه زن و بچه ات يتيم مي شدند و اگر تو او را مي كشتي، يا اعدامت مي كردند، يا سالها در زندان مي پوسيدي و دارو ندارت را به عنوان ديه و رضايت مي گرفتند !


يعني تماشا مي كردم تا دختر بي پناه را  با خودش ببرد !


همسايه اش چيزي نگفت و رفت . همت، كارتي را ، كه دختر جوان به او داده بود ، نگاه كرد  . بوي عطر دلنشيني مي داد . يك لحظه، ياد چشمان درشت و مژه هاي بلند دخترك افتاد . اما با سرعت كارت را مچاله كرد ، زير پا افكند.و با خود گفت :


ترس و دلشوره  اينجا از بودن در فاو ، افتادن در  اروند و خوراك كوسه ها شدن  هم بيشتر است   . هر لحظه حادثه اي پيش مي آيد و دل آدم را مي لرزاند ! بايد يك فكر درست و حسابي بكنم . حالا كه زورم به آدمهاي بيرون نمي رسد به خود
م كه مي رسد
!


فردا صبح ، همسايه هاي ،« سوپر همت» ، با مغازه بسته او ، روبرو شدند . روي در مغازه، بر يك پارچه سفيد، با خطي درشت و سبز نوشته شده بود:  « اين مغازه به فروش مي رسد»  


نوشته : محمد رضا عباس زاده

به این مطلب امتیاز دهید:

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید