آیت الله جوادی آملی بر گوناگوني راه دعوت به سوي حق بر مبناي تفاوت استعدادها تأکید کرده و با تشریح مناظره زیبای امام صادق(ع) با زنديق مصری در اثبات خالق یادآور می شود:
اگر خوب بررسي كنيد ميبينيد ملحدانِ امروز حرف تازهاي ندارند، همان شبيه سخنان ملاحده پيشين است، منتهی جوابهاي ائمه كه بررسي بشود مشخص خواهد شد كه اولاً معيارِ شناخت عقل است؛
نه حسّ و آنچه كه ملحدان دارند در حد تعجب است؛ نه در حد برهان؛ هم از راه جدال احسن محكوم خواهند بود، هم از راه برهان.
آیه 164 سوره بقره، راه دعوت را فرمود: ﴿ادْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ﴾؛ گاهي از لحاظ استعدادهاي گوناگون راههاي دعوت فرق ميكند، گاهي يك شخص واحد در شرايط مختلف آمادگي دارد كه يك انسانِ مستدل و موحد با او از راههاي گوناگون سخن بگويد.
استدلال امام صادق(ع) بر وجود خالق در مناظره با زنديق مصری
… اصل حديث شريف آن است كه مرحوم كليني در جلد اول اصول كافي كتاب التوحيد «باب حدوث العالم و اثبات المحدِث» حديث اول را اين چنين نقل ميكنند، از هشام بن حكم نقل ميكنند كه
«كان بمصر زنديق تبلغه عن ابي عبد الله(ع) اشياء»؛ در مصر يك ملحدي زندگي ميكرد كه از امام ششم(ع) مطالبي به گوش او ميرسيد، «فخرج الي المدينة ليناظره»؛ از مصر به مدينه آمد تا با
امام ششم(ع) در مسائل الهي مناظره كند، «فلم يصادفه بها»؛ وقتي وارد مدينه شد حضرت را در مدينه نديد «و قيل له»؛ به اين ملحد مصري گفته شد كه «إنّه خارج بمكة»؛ امام ششم(ع) از مدينه
به مكه مسافرت فرمودند، «فخرج الي مكه»؛ اين ملحد مصري از مدينه به مكه آمد.
هشام بن حكم ميگويد كه «و نحن مع ابي عبدالله(ع)»؛ ما در خدمت امام ششم بوديم (در مكه به سر ميبرديم)، «فصادفنا»؛ با ما در مكه مصادفه كرد، (برخورد كرد) «فصادفنا و نحن مع ابي عبد الله(ع)
في الطواف و كان اسْمه عبد الملك و كنيته ابو عبد الله»؛ اسمش عبد الملك بود و كنيهاش هم ابوعبد الله «فضرب كتفه كتف أبي عبد الله(ع)»؛ در حال برخورد و حركت شانهاش به شانه حضرت خورد
(شانهاش را به شانه حضرت زد)، «فقال له ابوعبد الله(ع): ما اسْمك»؛ حضرت فرمود: نامت چيست؟ «فقال: اسمي عبد الملك قال(ع) فما كنيتك؟ قال: كنيتي ابوعبدالله فقال له ابو عبد الله(ع)»؛
امام ششم فرمود: «فمن هذا الملك الذي أنت عبده»؛ تو كه نامت عبدالملك است، اين ملك چه كسي است كه تو بنده او هستي؟ «أمن ملوك الارض أم من ملوك السماء»؛ اين از سلاطين آسمان است
يا از سلاطين زمين «و أخبرني عن ابنك عبدُ إله السماء أم عبد إله الأرض»؛ تو كه كنيهات ابوعبدالله است (پسرت عبدالله است) عبدإله ارض است يا عبد إله سماء؟
بعد از اينكه اين جملهها را فرمود: آنگاه فرمود: «قل ماشئت تخصم»؛ حضرت فرمود: هر سؤالي كه داري مطرح كن، مخصوم خواهي شد (مغلوب خواهي شد)
«قال هشام بن الحكم: فقلت: للزنديق أما تردّ عليه»؛ هشام ميگويد: من به اين ملحد مصري گفتم چرا حرف امام ششم را رد نميكني؟ «قال فقبّح قولي» يعني اين امام شما قولم را تقبيح كرد،
من حرفي درباره او ندارم؛ نه درباره آن عبد الملك گفتن، نه درباره اين ابوعبد الله. اين درحال طواف بود، آنگاه امام ششم فرمود كه «اذا فرغت من الطواف فأتنا»؛ وقتي طواف ما تمام شد بيا سؤالي داري
مطرح كن. «فلمّا فرغ ابوعبد الله(ع) أتاه الزنديق فقعد بين يدي أبي عبد الله(ع) ونحن مجتمعون عنده، فقال ابو عبد الله(ع) للزنديق أتعلم» .
شباهت سخن ملحدان عصر حاضر با سخن ملحدان عصر پيشين
اين احتجاجها را ملاحظه بفرماييد كه اول از كجا شروع ميشود و اگر خوب بررسي كنيد ميبينيد ملحدانِ امروز حرف تازهاي ندارند، همان شبيه سخنان ملاحده پيشين است،
منتهی جوابهاي ائمه كه بررسي بشود مشخص خواهد شد كه اولاً معيارِ شناخت عقل است؛ نه حسّ و آنچه كه ملحدان دارند در حد تعجب است؛ نه در حد برهان؛ هم از راه جدال احسن محكوم خواهند بود،
هم از راه برهان. ملحدان برآنند كه معيار شناخت حس است يعني انسان تا چيزي را احساس نكند نبايد باور كند، اين يك مطلب. براساس اين معيار شناخت هم ابن ابي العوجاء زنديق اين حرف را ميزد،
هم الان حاميان مكتبهاي الحادي همين حرف را ميزنند. هم قبل از ابن ابي العوجاء آنكه در مصر زندگي ميكرد به موساي كليم(ع) ميگفت: ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللّهَ جَهْرَةً﴾ همين حرف را ميزد.
جدال امام صادق(ع) بر مبناي معيار شناخت بودن حسّ
امام ششم(ع) براساس همين احتجاجي كه معيار شناخت، حس است فرمود: شما كه ميگوئيد: ما تا احساس نكنيم باور نميكنيم، شما كه مبدأ را انكار كرديد، كل عالم را گشتيد و ديديد خدا نبود و
بعد انكار كرديد؟ يا از كل عالم بي اطلاعيد؟ براساس همان مبنايي كه معيار معرفت شناخت و حس است شما كه از كل عالم خبر نداريد! «فقال ابو عبدالله(ع) للزنديق أتعلم أن للأرض تحتاً و فوقاً»؛
بالأخره ميدانيد زمين يك بالايي دارد و يك پاييني دارد يا نه؟ «قال: نعم. قال(ع): فدخلت تحتها؟ قال: لا»؛ حضرت فرمود: از زير زمين خبر داري؟ عرض كرد: نه. «قال: فما يدريك ما تحتها»؛ فرمود:
در دل زمين چه هست و چه نيست كه تو نميداني، اينها البته جدال است؛ نه برهان. چون خدا كسي است كه ﴿وَهُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَفِي الأرْضِ إِلهٌ﴾؛ نه در زمين است، نه در آسمان.
خدا همه جا هست و هيچ رنگ و لوني نميگيرد، ولي موجودات ديگر اگر همه جا بودند در هر جا همان رنگ را ميگيرند، اين است كه خداي سبحان ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾ شما بين اين دو مطلب
عنايت بفرماييد ببينيد كه خدا چه نحوه احاطه و قيوميتي دارد.
مفهوم شيء، گستردهترين مفاهيم و مساوق با هستي
در بين اين معاني هيچ مفهومي از مفهوم شيء وسيعتر و بازتر نيست. مفهوم شيء أعم الاشياء است كه مصداقِ با هستي است. اين مفهوم شيء بر همه چيز منطبق است و در همه جا حضور دارد،
ولي بر هر چه منطبق شد با او متحد است و در هر جا حضور پيدا كرد با او همرنگ شد يعني شيء بر درخت صادق است كه درخت شيءٌ، ولي شيئي كه بر درخت صادق است،
همين شيء ميشود شجر با شجر متحد است، ميگويند: هذا الشيء شجرٌ و هذا الشجر شيءٌ؛ همين مفهوم شيء در حجر هست و بر حجر منطبق است ميشود گفت:
هذا الشيء حجر و هذا الحجر شيء؛ در آسمان و زمين همين است، در ذي روح و غير ذي روح همين است كه مفهوم شيء بر همه منطبق است و در همه يافت ميشود،
ولي بر همه كه منطبق شد با همه متحد است و در هر جايي رنگ همان جا را ميگيرد. اين خاصيت مفهوم است و خاصيت وسيعترين مفهوم مثل مفهوم شيء.
معيت و عدم ممازجت خداي سبحان با اشيا
اما ذات اقدس الهي كه «داخلٌ في الاشياء» است، ذات اقدس الاهي كه في الأرض و السماء هست، خدايي كه ﴿وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ﴾ هست، آن خدايي است كه در آسمان هست، ولي در آسمانْ، آسمان نيست در آسمان خدا، خداست: ﴿وَهُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ﴾؛ نه «في السماء سماء» «هو الذي في الأَرض إله»؛ نه «في الارض أرض». «شيء هو الّذي في الأرض أرضٌ و في السماء سماءٌ و في الشجر شجرٌ و في الحجر حجرٌ»، اما الله در
همه جا حضور دارد، ولي رنگ چيزي نميگيرد؛ با همه هست با كسي متحد نيست و در چيزي حلول نميكند؛ او مع كل شيء هست اما رنگ نميپذيرد؛ مثل معناي شيء نيست؛ مثل معناي موجود نيست. معناي شيء معناي موجود ساير معاني ماهوي و غير ماهوي با همه هستند، ولي هرجا رفتند رنگ همانجا را گرفتند؛ در هر چيزي ظهور كردند با او همصدا و همرنگ شدند؛ مفهوم شيء هو الذي في الحجر حجر، ميگوييم: هذا الحجر شيء و هذا الشيء حجر، اما خداي سبحان كه مع كل شيء است با ممازجه نيست «هو الذي في الحجر إله»؛ نه «في الحجر حجر» با حجر هست، در حجر هست، محيط به حجر هست، ولي حجر نيست، شجر نسيت؛ زيرا اطلاق او ذاتي است.
وقتي اطلاق او ذاتي شد حلول نميكند با چيزي متحد نميشود؛ لذا خداي سبحان فرمود: قرآن كريم منطقش اين است خدا در هم جا هست، با همه هست، درون هر چيزي و بيرون هر چيزي هست، ولي در درون هر چيز خودش، خودش است. در درون هيچ چيزي نام آن چيز و رنگ آن چيز را نميگيرد. شيء فقط يك صفت ثبوتي دارد يعني مع كل شيء هست بالممازجه، اما خداي سبحان مع كل شيء هست لا بالممازجه، مع كل شيء هست لا بالمقارنه. خارج از كل شيء هست لابالمزايله، معاني عامه فقط وصف ثبوتي دارند چون محدوداند و با مقيد مقيداند و با مطلق مطلقاند، ولي ذات اقدس الهي چون اطلاقش ذاتي است و طارد هر قيد است با خودش، خودش است با ديگران هم خودش است؛ نه با ديگران، ديگران است: ﴿وَهُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ﴾؛ نه «في السماء سماء»؛ «هو الذي في الارض اله»؛ نه «في الارض ارض» بر خلاف شيء كه «شيء هو الذي في الارض شيء و في السماء شيء»؛ پس خداي سبحان «مع كل شيء لا بمقارنة» و «غير كل شيء لا بمزايلة» اما تا به آن برهان برسيم يك مقدار مقدمات لازم دارد؛ لذا امام ششم(سلام الله عليه) اول با همان مبادي مورد قبول اين ملحد مصري سخن ميگويد تا به آن برهان عالي برسد.
عجز زنديق مصری از پاسخ امام صادق(ع)
حضرت ميفرمايد به اينكه شما كه از زمين و زير زمين خبري نداريد؛ از آسمان و بالاي آسمان خبري نداريد شايد خدا بود: «أتعلم ان للارض تحتا و فوقاً قال: نعم. قال: فدخلت تحتها؟ قال: لا. قال: فما يدريك ما تحتها؟ قال: لا ادري إلاّ اني اظن ان ليس تحتها شيء»؛ من از زمين خبري از نزديك ندارم، ولي گمانم اين است كه زير زمين كسي نيست. فرمود: در مسائل اعتقادي كه با مظنه نميشود حكم كرد «فقال ابوعبد الله(ع) فالظّنّ عجزٌ لما لا تستيقن»؛ در مسائل اعتقادي يقين لازم است، اينكه ميگوييد: من مظنهام اين است، گمانم اين است اين نشانه عجز است. بعد «ثم قال ابوعبد الله(ع): أفصعدت السماء؟»؛ آسمان رفتي «قال: لا. قال: فتدري ما فيها؟»؛ ميداني در آسمانها چيست و كيست؟ «قال: لا. قال: عجباً لك لم تبلغ المشرق و لم تبلغ المغرب و لم تنزل الأرض و لم تصعد السّماء و لم تجز هناك»؛ تو از جايت حركت نكردي (جاز، يجوز يعني عبور كرد)، تو نه شرق رفتي، نه غرب رفتي، نه آسمان رفتي، نه زمين رفتي چه ميداني خدا هست يا نيست؟ تو كه بر اساس ديد خودت سخن ميگويي كه ميگويي تا شيئي را ما احساس نكنيم، ايمان نميآوريم. چطور نفي كردي؟ شايد او ـ معاذالله ـ ديدني باشد در زمين يا آسمان باشد تو كه نرفتي ببيني «و لم تجز هناك»؛ فرمود: از جايت نگذشتي «فتعرف ما خلفهن و أنت جاحدٌ بما فيهن وَ هل يجحد العاقل ما لا يعرف؟ قال الزنديق: ما كلّمني بهذا احدٌ غيرك فقال ابوعبد الله(ع): فأنت من ذلك في شك فلعلّه هو و لعله ليس هو»؛ فرمود: مثل اينكه جزم نداري با «لعل» ميانديشي؟ عرض كرد: آري، اين چنين است. چون نوعاً اينها كه منكراند در حد استبعاد سخن ميگويند، «فقال الزنديق: و لعلّ ذلك، فقال ابوعبد الله(ع): ايها الرجل! ليس لمن لا يعلم حجة علي من يعلم و لا حجة للجاهل»؛ جاهل كه بر عالم حجتي ندارد؛ اينكه ميگويند جاهل را با عالم بحث نيست يك معناست، جاهل حق سؤال ندارد يك مسئله ديگر است؛ نه، جاهل حق سؤال دارد ولي اگر بخواهد كنكاش كند و بحث كند بالأ
خره بايد يك زمينه فكري داشته باشد. حضرت فرمود: جاهل چه حجتي بر عالم دارد.
اقسام اخوت
آنگاه فرمود: «يا اخا اهل مصر تفهم عنّي»؛ فرمود: اي برادر مصري! چون «الانسان أخ الانسان أحب أو كره»، يك اخوت ديني است كه ﴿إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ﴾؛ يك اخوت انساني است كه «الانسان أخ الانسان أحب أو كره»، اين همان بيان حضرت امير(سلام الله عليه) است در عهدنامه مالك آمده كه فرمود: يا مالك! نسبت به همه عادل و مهربان باش «و لا تكوننّ عليهم سبعا ضارياً تغتنم أكلهم فانّهم صنفان إمّا اخ لك في الدين و إمّا نظير لك في الخلق» يا برادر ديني اند يا برادر نوعي اند كه انسان با انسان ديگر برادر نوعي است، اگر مومن بود، برادر ايماني هم هست.
عقل، معيار شناخت
در اين جمله مباركه حضرت فرمود: «يا اخا اهل مصر تفهَّم عنّي»؛ فرمود: گوش بده ببين من چه ميگوييم. خب يك حجت خداست، وليّ خداست، حرفش را چون ﴿عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ﴾ است جزم دارد، فرمود: «انّا» اين زمينه شناخت بود كه محور شناخت را از او بگيرد، فرمود: شما بايد عاقلانه بينديشيد، نه روي حس. خب اگر معيار شناخت حس باشد كه بسياري از چيزها را شما تجربه نكرديد [و] نديديد، اما وقتي معيار شناخت عقل باشد انسان لازم نيست مسافرت بكند، يك جهان بين «جهاني است بنشسته در گوشهاي» ولي اگر روي حس بخواهد حركت كند بايد به دنبال چشمش برود، ولي اگر بخواهد با عقل بينديشد جهان را پيش عقلش حاضر ميكند. نمونههايي كه در احتجاجهاست نشان ميدهد كه حضرت فرمود به اينكه ما آنچه را كه نيازموديم براساس برهان عقلي ميتوانيم بررسي كنيم.
استدلال امام صادق(ع) به برهان نظم
حضرت فرمود: «فانّا لا نشك في الله أبدا»؛ فرمود: از من بشنو؛ زيرا ما جزم داريم و شما حجتي نداريد، «اما تري الشمس و القمر و اللّيل و النهار يلجان فلا يشتبهان و يرجعان»؛ نظم خاص دارند، رفت و آمد دارند، «قد اضطرا»؛ نه خودشان مختاراند، نه در اختيار دهراند، بلكه مسخر يك مدبر حكيمي اند كه با نظم اينها را اداره ميكند، «و ان كانا غير مضطرين»؛ اگر مضطر نيستند مسخر نيستند، «فلم لا يصير الليل نهارا و النهار ليلا» اگر قائل به بخت و اتفاق شديد و گف
تيد. تصادف است، كسي كه قائل به تصادف است همانطوري كه بارها ملاحظه فرموديد نميشود با او بحث كرد و او هم به خودش اجازه انديشه و فكر نميدهد. اگر نظم علّي در عالم نباشد، خب چگونه انسان دوتا مقدمه ترتيب ميدهد يك نتيجه معين ميگيرد. ممكن است همان دوتا مقدمه را از ديگري ترتيب بدهد، اين نتيجه را نگيرد يا نتيجه ضد بگيرد.
اگر كسي قائل به تصادف شد، اصلاً قدرت انديشه ندارد؛ نه خود ميتواند بينديشد، نه ميتوان با او بحث كرد؛ پس نظم علّي را بايد پذيرفت. «و ان كانا غير مضطرين فلم لا يصير الليل نهارا و النهار ليلا اضطرّا و الله يا اخا اهل مصر الي دوامهما و الذي اضْطرَّهما»؛ آنكه اينها را مضطر كرده است؛ شمس و قمر را مسخر كرد، ليل و نهار را مسخر كرد «أحْكم منهما و اكبر فقال الزنديق: صدقت ثم قال ابوعبد الله(ع) يا أخا اهل مصر ان الذي تذهبون اليه و تظنون أنّه الدهر»؛ شما بالأخره ميگوييد يك مبدئي عامل حركت اين ليل و نهار است و گفتيد او دهر است. اگر او عقل و شعور ندارد و بي فكر كار ميكند، پس اين نظم محير العقول چيست؟ اگر عقل و شعور دارد كه او خداست وشما اسمش را گذاشته ايد دهر. اگر يك مبدئي حكيم است و با اراده و قدرت كار ميكند، همان الله است، حالا نام او را شما الله نميگوييد؛ «إن كان الدهر يذهب بهم لم لايردّهم و ان كان يردّهم لم لا يذهب بهم»؛ اگر دهر يك مبدأ حكيم نيست، خب چرا وقتي برد دوباره ميآورد يا چرا براي هميشه از بين نميبرد؟ چرا با نظم كار ميكند؟ معلوم ميشود با اختيار كار ميكند، با حكمت كار ميكند.
www.mehrnews.com