منبع مقاله: عرفان اسلامى ج
لد نهم؛ نوشته حضرت آیت الله حسین انصاریان
نشانه شخص عاقل دو حقيقت است:
راستگويى و درست كردارى.
و عاقل سخنى نمىگويد كه در پيشگاه عقل منكر و مردود افتد و كارى نمىكند كه در معرض تهمت قرار بگيرد و مداراى با افراد ناباب و ناجور را از دست نمىدهد.
عاقل پيوسته در كنار روشنايى علم حركت مىكند و در تمام احوال حلم را قرين و رفيق خود مىدهد و در مسئله مذهب و سلوك و سير و عمل از روى معرفت و بينش قدم برمىدارد.
سودمندترين قوم براى انسان قوم با معرفت است، از بركت روشنايى معرفت، منافع حقيقى و مضار واقعى تميز داده مىشود.
< ;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: ‘Times New Roman’; mso-bidi-language: FA” lang=FA>بعثت انبيا و تجلى كتب آسمانى در حيات انسانى و امامت امامان عليهم السلام، محض تحقق معرفت در زندگى انسان بود.
به غقلت و نادانى زيستن، ره سپردن به سوى ايجاد مشكلات در دنيا و قدم برداشتن به سوى دوزخ در جهان آخرت است.
اگر همه اهل دنيا اهل معرفت بودند، اين همه مشكلات و رنجها و ناامنىها، نادرستىها و نامردمىها، فرزندان آدم را دچار تلخكامى نمىكرد.
شكوه كارل از بىمعرفتى انسان
كارل كه از دانشمندان به نام غرب است از بىمعرفتى انسان نسبت به حقايق و واقعيتهاى زندگى و شخصيت والاى انسانى در كتاب «انسان موجود ناشناخته» اين چنين شكوه مىكند:
به طور خلاصه، علوم مواد بىجان، ترقيات وسيع و پيشرفتهاى پردامنهاى كردهاند، در حالى كه علوم موجودات زنده هنوز در مراحل مقدماتى باقى ماندهاند.
عقب افتادگى بيولوژى معلول شرايط خاص زندگى گذشتگان و پيچدگى و دشوارى فهم كيفيات زندگى و ساختمان خاص فكر آدمى است كه به ساختمانهاى مكانيك و انتزاعات رياضى اقبال مىكند.
استفاده عملى از اكتشافات علمى در زندگى روزانه، وضع دنياى مادى و روانى ما را به كلى دگرگون ساخته و اين تحولات در موجوديت ما نفوذ عميقى كرده است.
بدين جهت براى ما زيانبخش گشته كه بدون توجّه به احتياجات حقيقى آدمى به كار رفته است.
علوم مكانيك و شيمى و فيزيك به علت جهل ما از خود، توانستهاند به طور اتفاقى اصول قديمى زندگى ما را دگرگون كند.
در صورتى كه بايستى انسان مقياس هر چيز قرار گرفته باشد، عملًا او در دنيايى كه ايجاد كرده است بيگانه به نظر مىرسد، چون نتوانسته آن را در خور خود بسازد، بدان جهت كه طبيعت خود را نشناخته است.
بنابراين سبقت زياد و بىتناسب علوم مادى بر علوم زيستى را بايد يكى از حوادث ناگوار تاريخ بشريت دانست!!
محيطى كه به كمك فكر و اكتشافات علمى ما ايجاد شده است و با قد و شكل ما تناسبى ندارد و به ما نمىآيد.
در آن تيره بختيم و اخلاقاً تحليل مىرويم، محقّقاً جماعات و ملكى كه تمدن صنعتى در آنها به اوج كمال خود رسيده است زودتر مضمحل مىشوند و بازگشت آنان به سوى بربريت آسانتر انجام مىگيرد؛ زيرا بدون دفاع در برابر محيط نامساعدى كه علم براى آنان ايجاد كرده است زندگى مىكنند.
در حقيقت تمدن امروزى ما نيز مانند اسلاف خود، به خاطر دلايلى كه هنوز به خوبى نمىشناسيم محيطى ايجاد كرده است كه ادامه زندگى در آن غير ممكن مىنمايد، اضطراب و تيرهروزى ساكنان شهرهاى بزرگ، معلول تشكيلات سياسى و اقتصادى و
اجتماعى و مخصوصاً انحطاط شخصى آنهاست و در واقع قربانى عقب افتادگى علوم زيستى از علوم مادى گشتهاند.
اين بود نظر يك دانشمند غربى درباره انسانهايى كه از معرفت نسبت به شخصيت خود و راه صحيح زندگى، تهى هستند.
انسان اگر به خدا برگردد و دست به دامن وحى بزند و به حلال و حرام حق و مسائل عالى اخلاقى و عملى آشنا شود، موجود با معرفتى گشته و از زندگى خويش بهره دنيايى و آخرتى خواهد برد كه معرفت، ريشه سعادت دارين و منشأ خوشبختى و بهروزى در تمام زواياى حيات است.
<SPAN style="LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Tahoma','sans-serif'; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: 'Times New Roman'; mso-bidi-language: FA" lang=FA&g t;اهل معرفت، حضرت حق جل و علا را همه كاره و مالك و ربّ الارباب دانند و جز به آن جناب و شؤون آن محبوب ازل و ابد نظر نداشته و دل نبندند.
اهل معرفت، دنيا را سراى فانى و آخرت را خانه باقى و ابدى دانند و خويش را مسافرى براى رسيدن به مقام لقا و وصل خوانند.
اهل معرفت، دين و تعليمات پر فروغ انبيا و امامان عليهم السلام را از هر چيزى بالاتر دانسته و تمام سعى آنان بر اين است كه همآهنگ با حقايق، زندگى كنند.
اهل معرفت، دل را خانه دلدار حقيقى مىدانند و خود را ج
ز مملوكى مطيع در كف مالكى مهربان و سعادتخواه نمىبينند.
اهل معرفت، سعى دارند به هيچ شرى آلوده نگردند و از هيچ خيرى غافل نماند كه عبادت اهل معرفت رعايت حق حضرت حق و حقوق مردم است.
اهل معرفت، آراسته به فضايل و پيراسته از رذايل و منوّر به نور عشق و محقّق به حقيقت و مجسمه فضيلت و منبع جود و سخاوت و مظهر لطف و كرامتند.
اينان از دنيا براى آخرت توشه برمىدارند و از روز و شب كسب كمال مىنمايند، و براى مردم چراغ هدايت و نور طريقند.
اهل معرفت، شمع شبستان حيات، ظهور دهنده بركات و قارى آيات و عامل به واقعيتها و در يك كلمه عاشق حضرت يارند و اين حركت در مسير اين عشق را تا رسيدن به مقام قرب با هيچ چيز معامله نمىكنند.
عارف عاشق، شيخ بهايى در اين زمينه مىگويد:
گفتم اى دل ز يار چشم بپوش |
|
گفت پندم ده كه ندهم گوش |
تا گشود دست گل نقاب از رخ |
|
كى شود بلبل از فغان خاموش |
روز و شب با خيال شيرينش |
  |
دل زار است دست در آغوش |
همه دار و ندار من عشق است |
|
او شه و من گداى خانه به دوش |
د |
|
ديدم اى كاش هر شبم بُد دوش |
ديدم آن طلعتى كه در حسنش |
|
نفس كل بود و عقل كل مدهوش |
هوا، دشمن عقل
امام صادق عليه السلام در پايان اين فصل مىفرمايد:
عقل با تمام منفعتى كه براى دنيا و آخرت انسان دارد، در برابر دشمنى چون هواست.
هوا مجموعه اميال و غرايز و خواستهها و شهواتى است كه از حدود طبيعى و شرعى خارج است.
هوا در وجود انسان به طور صد در صد مخالف حق است و همنشين باطل، قدرت و قوت هوا ناشى از شهوهتهاست، يعنى از خواستههايى كه جانب حق در آن رعايت نشده و حلال و حرام در آن ملحوظ نگشته است.
عوامل پيدايش هواى نفس
سبب پيدايش هوا سه چيز است:
1- خوردن مال حرام.
2- مسامحه و غفلت از واجبات بدنى، مالى و روحى و سبك انگاشتن سنن الهى.
3- فرو رفتن در ملاهى و مناهى و كارهاى بيهوده.
انسان اگر با توجه به آيات حق به دنيا و اهل دنيا بنگرد، به اين نتيجه مىرسد كه دنيا براى انسان، خانه به دست آوردن كمال و اهل دنيا هم بندگان و عباد حضرت حقّند، بايد دنيا را سرمايه كمال و رشد قرار داد و براى مخلوق خدا هم منبع خير و بركت بود.
با اين ديد، انسان نه گرفتار مال حرام مىشود، نه از فرايض و سنن غافل مىماند، نه دچار خوض در ملاهى و مناهى مىشود.
آيا دنياى از دست رفتنى ارزش دارد كه به حرام نزد انسان جمع شود و به خاطر آن فرايض و سنن ترك شود و براى لذت بردن از آن، آدمى دچار محرّمات الهى و امور ناپسند شود؟!
چهرههاى درخشان مبارزه با هواى نفس
بازگو كردن حيات پاك اولياى الهى و عاشقان صادق حق كه پاكى در زندگى و نورانيت باطن را از طريق مبارزه با هوا به دست آوردند فرصت و مجالى بسيار وسيع لازم دارد و در اين باب كتابهاى مستقلى بايد نوشت ولى از باب اين كه:
آب دريا را اگر نتوان كشيد |
|
هم بقدر تشنگى بايد چشيد «1» |
|
|
|
تا جايى كه امكان باشد به نمونههايى اشاره مىرود، باشد كه توجّه در زندگى اين پاكمردان پاك باخته درسى براى زندگى ما باشد.
آخوند ملا ابراهيم نجم آبادى
حضرت آخوند، از نجم آباد بدون اين كه كسى او را بشناسد به تهران آمده و از طلبهاى ساكن در يكى از حجرههاى مدرسه مىپرسد: هم حجره مىخواهى؟
آن مرد كه ظاهرى بىپيرايه و افتادهوار مىديد، گمان آن كه با فردى از بزرگان علما روبروست نبرده، گفت: اگر كسى باشد كه به خدمت حجره مدد نموده، سبب آلودگى و فراغت من گردد خواهم ساخت! آخوند به فروتنى و خاموشى مثل يك نفر خادم به كار پرداخت و دو هم حجره با يك ديگر روز و شب مىگذاشتند به حدى كه تازه وارد از حد دانش و مايه مصاحب خود آگاه و ديگرى بىخبر بود.
تا آن كه شبى صاحب حجره در مطالعه كتابى از معقول كه به درس مىخواند دير وقت فرو ماند و حضرت آخوند را روشنى چراغ مانع خواب آمده خسته ساخت، پس سر برآورد و فرمود: شما را چيست كه امشب
از مطالعه بس نمىكنيد و نمىخوابيد!
طلبه مغرور با بىاعتنايى گفت: تو را چه كار؟ پس از چند كلمه گفتگو كه به اين روش در ميان رفت، آخوند فرمود: مىبينم كه فلان كتاب در پيش دارى و در فهم فلان عبارت درماندهاى، چه آن را غلط مىخوانى.
آن گاه برخاست و محل اشكال را صحيح خوانده، مطلب را به بيانى روشن و وافى تقرير فرموده گفت: حال مشكل حل شد برخيز و آسوده بخواب، اما با اين شرط و عهد كه آنچه امشب گذشت ناديده انگارى و به زبان نيارى، من همان خادم باشم و تو همان مخدوم كه بودى.
بيچاره صاحب حجره در گرداب حيرت فرو رفت و تا صبح در اين خيال كه اين چه حكايت بود؟! خواب نكرد.
فردا كه از درس مقرر برگشت كتاب را نزد آن مصاحب ناشناخته خويش گذاشته تقرير روز را طلبيد و بيانى بهتر و كاملتر از استاد خود شنيد.
از آن وقت خاضع گشته به استفاده پرداخت و آخر بر حفظ عهد خاموشى تاب نياورد همدرسان را خبر كرد و عاقبت كار به آنجا كشيد كه حضرت آخوند به درس گفتن وادار و مشهور كه به تازگى ابراهيم نامى در تهران مشغول به تدريس معقول شده است!!
آرى، اين است روش مردم بىهوا و انسانهاى كامل و رشد يافته و با خبران از حق و حقيقت و سالكان راه عشق و صفا و آراستگان به صفات محبوب ازلى و ابدى.
هر كه در راه تو اول قدم از خويش بريد |
|
هم به اول قدم آنجا كه همى خواست رسيد |
هيچ كس با تو نياويخت كه از خود نگريخت |
|
هيچ كس با تو نپيوست كه از خود نبريد |
همه با ناله و آهند چه هشيار و چه مست |
|
همه با حسرت و دردند چه پير و چه مريد |
زاهد از صومعه گر رخت به كوى تو كشيد |
|
ما نخواهيم در آن كوى بجز درد كشيد |
آن كه آسان شمرد اين همه خون خوردن ما |
|
دور از آن روى مگر شربت هجرى نچشيد |
جهانگيرخان قشقايى، اعجوبه مبارزه با نفس
اين وجود مبارك و منبع فيض و محلّ رحمت، فرزند خان قشقايى بود.
در ايام جوانى به دنبال اسبسوارى و كشاورزى و تربيت حشم و غنم پرداخت و به دنبال جمعى رفيق از طايفه خود، روزگار به خوشى مىگذارند.
در همان ايام به تارزنى شوق وافر پيدا كرد و پس از مدتى هنر تارزدن بياموخت و در جمع دوستان به تارزنى اشتغال مىورزيد.
شنيده بود در اصفهان در اين زمينه استاد بسيار ماهرى هست، براى فروش اجناس ايلاتى و اصلاح تارش كه خراب شده بود و تكميل تحصيل موسيقى به اصفهان روى آورد.
در بازار اصفهان گذرش به مدرسه صدر افتاد، از حال و هواى آنجا خوشش آمد، صبح و عصر براى تفنّن به آنجا مىرفت.
روزى به وقت رفتن به مدرسه صدر از كنار مغازهاى در جنب مدرسه مىگذرد، ژندهپوش درويشى كه صاحب نفس بود او را صدا مىزند، فرزند خان وارد مغازه مىگردد، ژندهپوش از وطن و حرفت و نسب او جويا مىشود. جهانگير، شرح حال خود و علاقهاش را به تكميل تحصيل موسيقى و به خصوص تار با او در ميان مىگذارد، چون گفتارش به پايان مىرسد، درويش در او خيره مىشود و مىگويد:
گرفتم در اين فن، فارابى وقت شدى، ولى بدان كه مطربى بيش، از كار در نخواهى آمد!
جهانگير خان فرياد زد: مرا از خواب غفلت بيدار كردى، هان بگو اكنون چه بايد كرد كه خير دنيا و آخرت من در آن باشد؟ درويش الهى در پاسخش چنين گفت:
اين گونه استنباط كردهام كه تو را فضاى اين مدرسه پسند افتاده، در همين جا حجره گرفته به تحصيل علوم الهى مشغول باش!
جهانگير خان مىگويد: از همت نَفَس آن ژنده پوش و يمن راهنماييش بدين مقام رسيدم.
جهانگير خان در تحصيل علوم الهى به مقامات ارجمندى رسيد، شاگردان زيادى از محضر پر فيضش به درجات عالى فقهى و اخلاقى و عملى رسيدند.
يكى از شاگردان او مرحوم آيت اللّه العظمى حاج آقا حسين بروجردى طباطبايى است كه پس از مرحوم آيت اللّه حايرى به تقويت حوزه پر بركت قم برخاست و از تأثير نفس گرم او حوزه هفتصد نفرى قم داراى ده هزار محصّل در رشتههاى گوناگون علوم اسلامى شد.
حوزه قم پس از آن، صداى اسلام را به گوش جهانيان رساند و چشمهاى اهل دل را از اطراف و اكناف جهان بدين ناحيه دوخت.
در اين حوزه دانشمندان بزرگى در علوم فقه، اصول، ادب، كلام، تفسير، تاريخ، خطابه و نويسندگى تربيت شدند.
مرحوم فسايى درباره جهانگيرخان مىگويد:
با اين كه در مراتب علميه سرآمد ارباب عمائم است، از لباس بزرگان ايلات از سر تا پا بيرون نرفت، او مانند افراد ايل كلاه و زلف دارد.
حاج شيخ عيسى بن فتح اللّه شاگرد خان مىگويد: سركار خان، موى بلند مىداشتى و به حنا خضاب مىفرمودى.
جناب خان به حاج شيخ عيسى فرموده بود: زمينى دارم به قشقايى و از مال الاجاره آن چهل تومان است به يك سال، زندگى خويش را تأمين مىكنم.
ا
ستاد جلال الدين همايى كه به يك واسطه، شاگرد آن مرحوم بود درباره خان مىگفته:
جهانگيرخان در اثر شخصيت بارز علمى و تسلّم مقام قدس و تقوا و نزاهت اخلاقى و حسن تدبير حكيمانه كه همه در وجود او مجتمع بود، تحصيل فلسفه را كه مابين علما و طلاب قديم سخت موهون و با كفر و الحاد مقرون بود از آن بدنامى به كلّى نجات داد و آن را در سرپوش درس فقه و اخلاق، چندان رايج و مطلوب ساخت كه نه فقط دانستن و خواندن آن موجب ضلالت و تهمت نبود، بلكه مايه افتخار و مباهات مىشد.
وى معمولًا يكى دو ساعت از آفتاب برآمده در مسجد جارچى سه درس پشت سر هم مىگفت كه درس اولش شرح لمعه و بعد از آن شرح منظومه و سپس درس اخلاق بود و بدين ترتيب فلسفه را در حشو فقه و اخلاق به خورد طلاب مىداد.
جابرى گويد:
اگر شارب مسكرى يا فاعل منكرى را شبانه گرفته به مدرسه آورده براى اجراى حد، آن مرحوم مىفرمود: حبسش كنند تا به هوش آيد. بعد خود آن جناب نيمه شب رفته او را رها و از مدرسه بيرونش برده و با اندرز حكيمانه به راه راستش مىآورد.
وحيد گويد: من از جهانگيرخان با اين كه چندين سال در محضر درسش حاضر بودم، هيچگاه دعوى شعر و شاعرى نشنيدم و پس از رحلت وى از شاعرى و شعر وى به وسيله شيخ محمد حكيم كه به وى محرمترين اشخاص بود آگاه شدم كه اين اشعار از اوست:
تا ياد چين زلف تو شد پاى بست ما |
|
رفت اختيار عقل و سلامت ز دست ما |
از صرف نيستى چو كسى را خبر نشد |
< ;SPAN dir=rtl> |
عشقت چگونه كرد حكايت زهست ما |
غمگين مشو گر از ستمش دل شكستهاى |
|
كار زد به صدهزار درست اين شكست ما |
از دشمنان ملامت و از دوستان جفا |
|
بودست سرنوشت ز روز الست ما |
گشتم زهجر غرقه درياى اشك خويش |
|
تا ماهى وصال كى افتد به شصت ما |
|
|
|
از آقا محمد جعفر دهاقانى خادم مدرسه صدر در مسئله فوت خان منقول است كه:
بيمارى ايشان در كبد بود، ميرزا مسيح خان دكترش بود، وقتى خان بيماريش شديد شد، من رفتم دنبال دكتر ميرزا مسيح خان، گفت: شما چه نسبتى با خان داريد؟ گفتم: خادمش هستم، دكتر گفت: من نمىآيم، خان آدم كوچكى نيست، من براى عيادت مىآيم.
آمدم جريان را براى خان گفتم، خان فهميد گفت: برو بگو براى عيادتم بيايد، آن گاه طبيب به خدمتش آمد، خان تبسم كرد و به او گفت: هر چه تو مىدانى من هم مىدانم من چاق شدنى نيستم.
ميرزا مسيح خان رفت، دكتر شافتر خارجى را آورد، دكتر شافتر نسخه نوشت، دواهاى نسخه را از مريضخانه انگليسىها تهيه كرديم، ولى خان آنها را نخورد!!
سه چهار ساعت از شب گذشته بود كه خان گفت رختخواب را رو به قبله كنيد، سپس يك ليوان آب خورد و پس از خوردن آن به ذكر حق مشغول شد و چند لحظه بعد از دام تن و دنيا خلاص شد.
تمام علما در آن شب حاضر شدند، جماعت انبوهى آمده بودند، تشييع مفصلى از او شد و آيت اللّه آقا نجفى بر او نماز گذارد و در تكيه ترك دفنش كردند رحمة اللّه عليه رحمة واسعة.
مؤلف كتاب «تاريخ حكما و عرفاى متأخر صدر المتألهين» نزديك به پنجاه و دو نفر از شاگردان خان را نام مىبرد كه هر يك از اعاظم مراجع تقليد و حكما و عرفا و فلاسفه الهى بوده و هر كدام منشأ آثار و بركات عظيمى در پيشبرد فرهنگ الهى و نبوت انبيا و امامت امامان عليهم السلام بودند.
آرى، مبازره با نفس از وجود آدمى چهرهاى پاك و موجودى نورانى و الهى مىسازد، تا جايى كه انسان جز خدا نبيند و جز سخن خدا نشنود و جز سخن خدا نگويد:
زنده گشتم كه مرا نفس ستمكار بمرد |
|
تا فلك شعله زدم كاين شرر خام فسرد |
خط بيزارى دنيا نه چنان بنوشتم |
& lt;/SPAN> |
كه به صد تيغ توان نقطهاى از وى بسترد |
نتوان گشت چو من زنده دلى را زخمار |
|
صاف گر مى نبود باد سلامت سر دُرد |
اى كه باليد تو را روح زكاهيدن جسم |
|
باد ارزانيت اين جان كلان و تن خرد |
چون به مژگان نتنم رشته خونين كه فراق |
|
بر حرير جگرم سوزن الماس فشرد |
زدهام غوطه به صد رنگ جراحت چكنم |
|
هر سر موى مرا عشق به نيشى آزرد |
حسرت تيغ توام كشت به خاكم بنويس |
|
كه فلان تشنه جگر مرد و دمى آب نخورد |
<P style="TEXT-ALIGN: justify; LINE-HEIGHT: 200%; MARGIN: 0cm 0cm 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir=rtl class=MsoNormal align=justify&g t;برهان الحق آقاى شيخ مرتضى طالقانى
اين مرد بزرگ از حكما و اولياى الهى بود، سالها در نجف اشرف مدرسه آقا سيد كاظم يزدى اقامت داشت و براى عاشقان علم، حكمت الهى و فلسفه و معقول مىگفت، قسمتى از حالات آن بزرگ مرد الهى را از زبان شاگرد حكيمش آقاى محمد تقى جعفرى عنايت كنيد:
آن بزرگ به حالى كه براى من اسفار همى گفت، اگر از او مىخواستندى از گفت امثله- اولين كتاب حوزه- نيز ابا نمىفرمودى!!
ايّام چهارشنبه را قبول كس نكردى و خود با خود همى گذراندى و مرا فرمود: كه من روزگارى دراز به طالقان شبانى همى كردم، مگر روزى به بيابان آواى قرآن شنودم و حالى يافتم و گفتم: پروردگارا! تو نامه خويش با ما فرو فرستادى، من بايد تا آخر عمر آن را در نيابم؟
و در وقت در آبادى شدم و حشم و غنم مردمان با آنان سپردم و به اصفهان شدم تحصيل را و پنج سال ببودم و آن گاه به نجف شدم و چندى به درس آخوند صاحب كفايه مىنشستم و همى ديدم كه فايدتى از آن درس مرا متصور نيست و نيز شنيدم از حكيم متأله آقاى جعفرى كه من بگاه تحصيل به حضرت آقا بزرگ، روزى دو مانده بود محرم سنه ارتحال وى، جرى عادت را به خدمت او شدم و شنيدم كه مىگويد:
«بلند شويد برويد آقا، براى چه آمدهايد آقا» و چون گفتم براى درس آمدهام گفت: درس تمام شد، آقا پنداشتم كه آن بزرگوار از سر اين خيال كه محرم درآمده است اين سخن مىگويد و گفتم: هنوز حوزهها تعطيل نكردهاند كه فرمود: مىدانم آقا من مسافرم من مسافرم، خر طال
قان رفته پالانش باقى مانده، روح رفته جسدش مانده «لا اله الّا الله» و اشك از ديده بباريد به شدت و دريافتم كه اخبار از ارتحال مىفرمايد به حالى كه مزاج او را ادنى انحرافى از صحبت نبود.
پس گفتم: با من سخنى فرماييد. گفت: آفرين آقا جان! حالا متوجه شديد حالا متوجه شديد و اين بيت بر خواند:
تا رسد دستت به خود شو كارگر |
|
چون فتى از كار خواهى زد به سر |
|
|
|
و تهليل برگرداند و نورانيتى سخت بر چهره او پديدار آمد و برخاستم و دو روز بر نيامد كه خبر ارتحال آن بزرگ بياوردند وبا اسفها به مدرسه آقا سيد كاظم شديم كه مقام او بود و شنيدم كه سحرگاه عادت قديم خويش را بربام برآمد و مناجاتى گفته و چون باز آمده است و دوگانه به درگاه يگانه گذاشته به حجره شده است و ديگر بر نيامده و از آن روى كه پيوسته قبل از آفتاب باز از حجره برمىآمده است و به صحن مدرسه راهى مىرفته و امروز را بر نيامده است مضطرب گشتهاند و در حجره شده و ديدهاند كه به حال مراقبه تكيه فرموده است و جان با جان آفرين باز داده و عالم از او يتيم مانده است و من به مشاركت مرحوم مبرور آقا سيد محمد طالقانى رحمه اللّه متكفل غسل شدم و عطرى شديد به مغسل مىشنودم و آن پيكر پاك و نور تابناك به وادى السلام نهاديم.
خوشتر از اين در جهان نبود كار |
|
دوست بر دوست رفت يار بر يار «2» |
|
|
|
راستى، آنان كه از طريق مبارزه با هوا به مقامات عالى الهى رسيدند چه حالى داشتند و چه خبرها نزد آنان بود.
اين بوى روح پرور از آن خوى دلبرست |
|
وين آب زندگانى از آن حوض كوثر است |
بوى بهشت مىگذرد يا نسيم دوست |
|
يا كاروان صبح كه گيتى منور است |
اين قاصد از كدام زمين است مشكبوى |
|
وين نامه در چه داشت كه عنوان معطر است |
|
|
|
بازآ و حلقه بر در زندان شوق زن |
|
كاصحاب را دو ديده چو مسمار بر در است |
بازآ كه از فراق تو چشم اميدوار |
|
چون گوش روزه دار بر اللّه اكبر است |
دانى كه چون همى گذرانيم روزگار |
|
روزى كه بىتو مىگذرد روز محشر است |
گفتيم عشق را بر صبورى دوا كنيم |
|
هر روز عشق بيشتر و صبر كمتر است |
در نامه نيز چند بگنجد حديث شوق |
|
كوته كنيم كه قصه ما كار دفتر است «3» |
ادامه دارد…
پایگاه عرفان erfan.ir