قاضی روی میز خم شد:خب دخترم؛دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟
دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند.
چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.
قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.
دخترک با نگاه، رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.
قاضی از جا بلند شد.
رفت و روی صندلی کنار او نشست:خب؟!
دخترک آه کشید:گیج شدم.
قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد، پرسید: چرا؟
دخترک رو به او کرد: آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر.
نصفه ی دیگرو به مادر. این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن. مگه نه؟
قاضی با تعجب پرسید: سارا دوستته؟
< ;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; COLOR: black; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: ‘Times New Roman'” lang=AR-SA>دخترک سر تکان داد: اوهوم. بهترین دوستمه.
عروسک را به سینه چسباند: گیج شدم.
_ واسه چی؟!
_ واسه این که نمی دونم کدوم نصفه رو بدم به کی؟
_ چه فرقی میکنه؟
_آخه اون نصفه ایی که قلبم توشه …
قاضی بی اختیار به یاد مادرش افتاد. صدای ضربان قلبش را می شنید.
هر چه سعی کرد تا چهره ی پدرش را به یاد بیاورد، نتوانست.
از کنار دخترک بلند شد و آهسته گفت: بده به اونی که بیشتر دوستت داره.
کتش را مرتب کرد و رفت پشت میز نشست.
دخترک، عروسک را به سینه چسباند: ولی اون نصفه رو میدم به کسی که یشتر دوستش دارم.
قاضی چشم تنگ کرد: به مادرت؟!
دخترک، موی عروسک را نوازش کرد: نه.میدم اِش به سارا.
نویسنده: سهیل میرزایی
http://mastoor.ir