مهران راد
اينجا بچهها دست به پرندههايی که از لانه افتادهاند نمیزنند. مبادا بوی آدم بگيرند. میگويند وقتی جوجهها بوی آدم میگيرند ممکن است حتی پدر و مادرشان هم با آنها غريبی ک
نند. غريبی درد بدی است. خدا نکند کسی به غريبی بيافتد. مهم نيست کجاست. مهم نيست چقدر دور است. اصلا دور و نزديکی در مقابل غريبی حرفهای بیاهميتی هستند. احساس غريبی در من از زمانی پيدا شد که بوی آدم گرفتم. يک گنجشک ايرانی مثل تمام گنجشکهای دنيا، پرسروزبان و سحرخيز بودم. چنان ازين شاخه به آن شاخه میپريدم که برگ از برگ تکان نمیخورد.
گاهی وقتی لای شکوفههای گيلاس قر و اطوار میآمدم، گردن گربهی پشمالويی را هدف میگرفتم که درست روی ديوار مجاور نشسته بود و چهارچشمی مرا میپاييد. با هر جابهجايی، گردن آن ملعون هم میپيچيد. من هم لج میکردم و مثل فرفره میچرخيدم. میخواستم گردنش آرترز بگيرد. قيافهاش ديدنی بود وقتی نيشش را باز میکرد و از اعماق حنجرهی مهيبش نالهای میکرد و صورتش را مأيوس از شکار من باز میگرداند، خودش هم میفهميد اينکاره نيست. پريدن روی درخت گيلاس کار او نيست. پرندهی کوچکِ چالاکی میخواهد مثل من با بالهای سبز و خاکستری و سرسياه که معلوم میکرد نر هستم و مثل همهی پسر بچههای بازيگوش بهقول مادرم ” گنجشک نبودم رقاصک بودم” يادش بخير مادرم چقدر مراقب من بود. آدمها را دوست نداشت. يک قدری قديمی فکر میکرد. در نظرش همهی دنيا خلاصه میشد در زندگی گنجشکها.
پدرم لنگ بود. پای راستش را بچه آدمها توی کوچه با دوشاخه زده بودند. پا داشت اما مثل يک چوبِ خشک بیحرکت بود. فقط روی شاخههای بزرگ مینشست و هربار که مینشست با کله به شاخه برخورد میکرد. مادرم میگفت وقتی تو از تخم در آمدی عوض شد. رفت دنبال کارش مثل همهی گنجشکهای نر. با اينحال مادرم او را دوست داشت. من هم دوستش داشتم. در کنار او احساس غري
بی نمیکردم. اما اينجا هزارها گنجشک مثل او هست، با اينحال احساس غريبی میکنم. گاهی فکر میکنم چگونه به اينجا آمدم. اينجا کجاست؟ سرنوشت چگونه به من پر و بالی آهنين داد تا بر فراز ابرها پرواز کنم و آنچه روزی از پرندگان مهاجر میشنيدم و دربارهی آن توهم و تخيل میکردم به چشم خودم ببينم؟ چه چيزهايی را که باور نمیکردم اما راست بود و چه چيزها که يقين داشتم اما دروغ بود!
****
هيچوقت آن روز وحشتناک را فراموش نمیکنم که آدمبچهی تخسی ناگهان مرا گرفت. گير افتاده بودم. از پنجرهی شکستهی همان حياطی که درخت گيلاس داشت وارد خانه شدم. آدمبچه را نديدم. وقتی ديدم که مثل فنر از جای خود پريد. جگرم کنده شد. مثل اينکه همهی سياهیهای دنيا توی چشمم آمده باشد، بیمهابا میپريدم. ناگهان روی سطح شيشه پخش شدم. گيج بودم که پسرک پتوی سنگينی را به طرفم پرت کرد. مثل ماهی توی تور افتادم. تار و پود مثل زنجيری پروپايم را قفل کرد. پتو که روی سرم افتاد بوی آدم را تا عمق جانم استنشاق کردم. يادش بهخير مادرم چهقدر از آدمها بدش میآمد. میگفت: ” آدمها بوی گوشت برشته میدهند! ” خرافاتی بود. فکر میکرد آدم شگون ندارد. هميشه آدمها را از بالا ديده بود. میگفت: ” زيرشان از رویشان بدتر است” بزرگترين موجودات زندهای که ديده بود اسب و شتر بود. بعد از آن خر و گاو بود و آدمها. میگفت ما گنجشکها خوشبختتر از آن هيولاهای غولپيکر هستيم. چونکه ما آدمها را از
بالا میبينيم اما آن بيچارهها از پايين میبينند. پسرک مرا گرفت. با احتياط تمام چنگهای وحشتزدهام را از تار و پود پتو آزاد کرد. صدای ضربان قلبم در مشت او هفت بار میپيچيد و مثل زلزلهای به درونم بر میگشت. پسرک اما با من مهربان بود. نمیدانم صد بار يا بيشتر وقتی قلب من میتپيد ناگهان، صدای يک ضربان بزرگ را از تمام منافذ پوستم میشنيدم که ناهنجار نبود و آرامآرام به من آرامش میداد. صدای عجيبی است. موسيقی گرفته و پرطنينی دارد. شايد گوش من زيادی حساس است. اما از آنروز به بعد ديگر صدايی به آن لطافت نشنيدم.
دواندوان مرا پيش مادرش برد. جر و بحث میکردند. مرا در قفسی انداختند. آب و دانه و زردهی تخممرغ برايم آوردند. ديگر به چشمهای پسرک عادت کرده بودم که هر ساعت پشت ميلههای قفس ظاهر میشد. از راه دور درخت گيلاس پرشکوفه را میديدم و گربهی گردنشکستهای که درست مقابل آن مینشست. پسرک هردقيقه کس تازهای را میآورد تا مرا به او نشان دهد. گاه در را باز میکردند و مرا میگرفتند. بوی آدم، صدای ضربان قلب، يادش بهخير مادرم از آدمها بدش میآمد. وقتی آدمهای خانهای به سفر میرفتند، مادرم به حياطشان میپريد و همه را با خود میکشيد و میبرد. میگفت: ” زندگی در خانهی بیآدم جزو عمر گنجشک حساب نمیشود”. من هيچوقت اين حرفها را قبول نداشتم. اما حساسيت او باعث میشد که سفر کردن آدمها را خوب زير نظر بگيرم.
از دو سه روز قبل، يک جار و جنجالی در خانه راه میافتاد که تماشايی بود. ما کاری به اين کارها نداشتيم. آن دور و بر میپلکيديم تا سهم خودمان را برداريم. راستش اين دفعهی آخر هم که گير افتادم، فريب همان تجربهها را خوردم. در و ديوار گواهی میداد که اينها مسافرند. فکر کردم رفته باشند. اما نمیدانم کجای کار اشتباه بود. گير افتادم ديگر. چنگهای قفل شدهام را به نرمی از تار و پود پتو باز کرد. بالم را با دست ديگرش گرفت و روی پشتم خواباند. بعد هم از فاصلهی بسيار نزديکی خيرهخيره در صورتم نگاه کرد. اين اولين باری بود که يک آدم را از زير میديدم. چقدر وحشتناک بود. آن چشمهای دريده، حفرههای بينی و دندانهايی که در آن دهان حيرتزده میدرخشيد. يادش بهخير مادرم چقدر از آدمها بدش میآمد. میگفت: “پرنده بايد بميرد تا آدم او را رها کند” با آن ضربان قلبی که من داشتم چه کسی باور میکرد مردهام. مگر مردن کار آسانی است. مردن آرامش میخواست که من نداشتم. تمام سلولهايم میتپيد. آن پرندهای هم که میگويند خودش را به مردن زده، گويا در قفس بوده است. در مشت آدمها گنجشکها فقط به نمردن فکر میکنند. فکر مردن پس از آن در سر گنجشک خواهد افتاد. من تابهحال دو چيز را خوب فهميدهام: اسارت يعنی شروع مردن و سفر يعنی شروع زندگی. اشتباه نمیکردم. داشتند به سفر میرفتند. اما وضع من چه میشد. خانهی خالی بعد از آنها برمن در کنج آن قفس چگونه میگذشت. آدمها عادت ندارند گنجشک را در قفس نگه دارند گويا ما صدای خوبی نداريم. نمیدانم داريم يا نداريم اما من از اين قضيه خوشحالم با اينکه از آدمها بدم نمیآيد اما يک حس عجيبی به من میگويد” همان بهتر صدايت خوب نيست تا آدمها کمتر حال کنند” راستش يک قدری لج گنجشک در میآيد. نمیدانم درست است يا نه.
****
در دل نيمهشب در حالیکه فضای خانه بهتازگی سکوت غمزدهی خود را باز يافته بود، ناگهان صدای زنگ ممتد ساعتی همه را از خواب بيدار کرد. وقتی پسرک را صدا زدند، پيش از هر کاری سراغ من آمد و قدری با من سخن گفت. گفتوگو که چه عرض کنم، او برای خودش چيزهايی میگفت که من نمیفهميدم و من هم برای خودم چيزهايی میگفتم که او نمیفهميد. مادرش با او دعوا میکرد. داشتند بار و بنه را از خانه خارج میکردند. يک حس مرموزی در من بود که میخواستم با آنها بروم. پسرک در را باز کرد و مرا به آرامی گرفت. توی حياط برد و در حالیکه بلندبلند با مادرش حرف میزد توی جيب داخل کاپشنش قرار داد. تاريک بود. چشمهايم از بوی آدم میسوخت اما چيزی نگذشت که همان موسيقی آشنا و لطيفی که میگفتم شروع به نواختن کرد. من در امواج اين موسيقی بر روی شاخهای نشسته بودم که با حرکتهای تند و تيز آن پسر تکان میخورد. دلم به بد گواهی نمیداد. داشتم سفر میکردم. سفری که – يادش بهخير مادرم – خيالش را هم نمیکرد. هميشه میگفت: ” طوری برو که بتوانی برگردی” اما من به بال خود نمیرفتم. در جيب بغل پسری بودم که هر از گاهی با دست مرا از فاصلهی لباس کلفتش لمس میکرد. چه کار بايد میکردم؟ آيا اگر فرصتی پيدا میشد بايد میگريختم؟ مردد بودم که هوا روشن شد. پسرک مرا گرفت و سرم را زير شير آب کرد. قدری دانهی برنج کف دستش گذاشته بود که غذای من باشد. بار ديگر هوا تاريک شد و من که آن مهربانی را به فال نيک گرفته بودم، تصميم خودم را گرفتم. میخواستم در آن گهوارهای که به زور يافته بودم، با آن موسيقی عجيبی که در گوشم میتپيد خوگر شوم و با آرامش تمام صبر کنم تا سفر به پايان برسد. آنجا که رسيدم در يک فرصت خوب خواهم گريخت. تا دنيای تازه چگونه باشد؟ آيا آنجا گنجشکی خواهد بود؟ آيا آنقدر خواهد بود که بتوانم برگردم؟ بايد صبر میکردم تا چه خواهد شد؟
به قدر يک شکنجه طولانی بود آن سفر. من تقريباً مرده بودم. گاه میشد که مرا از آن پسر دور میکردند. آنقدر گريه میکرد که دوباره پس میدادند. اشکهايش روی گردنم میريخت. از گوشهای هوای خنکی میآمد و من دوباره جان میگرفتم. چارهای نداشتم. در بين راه جز سالنهای تودرتو و پر از هياهو و صندلیهای هواپيما و نور چراغها چيز ديگری نبود. من سفری میخواستم از باغچهای به باغی. يادش بهخير مادرم از هواپيما میترسيد. میگفت: “خدا را شکر داخلش معلوم نيست اگر نه آدمها را از زير میديديم”. چه خرافات مسخرهای داشت. میگفت: “وقتی روی سيم مینشينم و هواپيمايی از بالای سرم رد میشود زير پايم میلرزد.” من هيچوقت اين حس را نداشتم. اما آنروز ترس وجودم را گرفته بود. بايد انرژی خودم را برای لحظهی فرار ذخيره میکردم. هرچه به من میدادند میخوردم. منتظر بودم تا اين راهروها و سالنها تمام شود، آنوقت من میدانستم و هوای تازه و درختان پر از ميوههای زيادرسی که خودبهخود از شاخهها میريختند. راهش همان بود. آدمها از پرندهی مرده بيزارند. من هم که تقريباً مرده بودم. اصلاً جان اينکه دور و برم را نگاه کنم نداشتم. بايد پاهايم را چوب میکردم. مثل پای راست پدرم که بچهها با دو شاخه زده بودند. مادرم میگفت: “وقتی نوبت او بود که برای تو غذا بياورد، هر بار که میآمد، تمام سر و ريختش پر از گِل بود. خودش را روی زمين میکوفت تا لقمهای را قاپ بزند.” نگاه کردم. ديدم پاهايم خودشان چوب هستند. ترسيدم. جدیجدی داشتم میمردم. هرچه باداباد. چوب بود، چوبتر کردم. چشمم را هم بستم. اول از همه پسرک فهميد. برد پيش مادرش، کلی داد و هوار کردند. آخر سر مرا زير يک درخت رها کردند و رفتند.
هوا سرد بود. آهسته چشمهايم را گشودم. چقدر زيبا بود آنچه میديدم. باورکردنی نبود. تا چشمم میديد سبز بود. نسيم سرد و خوشبويی میوزيد. چند تا کلاغ در آسمان میپريدند. ترسيدم، از جای خود جستم. تشنه بودم. همه جا پر از آب بود. از شاخهها آب میچکيد. در حفرههای کوچک، در لابهلای برگها قطرههای آب جمع شده بود. ذرات معلق آب که همه سو در هوا پراکنده بود میآمد و به صورتم میخورد.
نفس عميقی کشيدم. از زمين بلند شدم. چه لذتی دارد پروازی که با بالهای خودت میکنی. زيباتر از بالهای خيال که ما را تا بيکرانهها پرواز میدهند. آنها بالهايی است که در رويای شبانه از تو برخاستهاند. اما خود تو برخاستهی بالهای ديگری هستی که از زمين بلندت میکنند. يادش بهخير مادرم میگفت: “خوش بهحال عنکبوتها ” میگفت: ” عنکبوت تاری را میتند که میتواند به آن آويزان شود” بالهايم را هر چه محکمتر به هم میزدم و میگذاشتم قطرههای معلق آب که در هوا پراکنده بودند، به صورتم برخورد کنند. از بالا به سرزمين تازهام نگاه میکردم. زيبايی کرانی نداشت. در زمينهی سبز چمن، درختها به هم میپيوستند و رنگهای بیمانند خود را در هم فرو میکردند. دستهی بزرگی از سارها روی سيمهای برق نشسته بودند و تعدادی کلاغ آسمان را لکهدار میکردند. اصلاً از کلاغها خوشم نمیآيد. زير و رويشان را ديدهام. به راحتی میتوانند يک جوجهی بیدست و پا را بخورند. سرانجام سروکلهی يک گنجشک پيدا شد. اما چيز عجيبی میديدم. روی سر کلاغی پرواز میکرد و گاه به او میچسبيد، تو گويی از حشرات بدن او تغذيه میکند.
حالم داشت به هم میخورد. دستهی بزرگی از گنجشکها را ديدم. به نشاط آمدم. چيزی نگذشت که خودم را به ايشان رساندم. نفسم بريده بود. خودم را بهزور میکشاندم. مثل ما جيکجيک میکردند. اما معنی نمیداد. طور ديگری بود. ناگهان در هوا میچرخيدند و من نمیفهميدم. دور میزدم و دوباره خودم را ميان آنها جا میدادم. شانههايم از درد تير میکشيد. با همان سرعتی که میپريدند روی زمين مینشستند. من هم فرود آمدم. با سينه به زمين برخورد کردم. درست مثل پدرم. يادش بهخير مادرم. خرافاتی بود. میگفت: ” آن سنگی که پدرت را شل کرد هنوز به زمين برنگشته است.” مسابقهی خوردن بود چند لقمهای هم به من رسيد. گرسنه بودم. صبر نمیکردم. با اينحال اگر موقع برچيدن دانه گنجشک ديگری مدعی میشد رها میکردم. حوصلهی دعوا نداشتم. دعوا کردن با کسی معنی میدهد که حرفت را بفهمد. وقتی تو ادعايی میکنی، معنی آن ادعا را بداند. دعوا با گنجشکهای غريبه اصلاً برای من قابل فهم نيست. گنجشکهای ماده ممکن است. اما نرها اينکاره نيستند. برای مادهها غريبه و خودی فرق نمیکند. مخصوصاً اگر ماده باشد. همه حرف هم را میفهمند. اصلاً گنجشکهای ماده غريبه نمیشوند. در نتيجه ممکن است دعوا هم بکنند. مشکل مال ماست. يک قدری طول میکشد تا ما هم مثل مادهها شويم. من با کسی دعوا نداشتم. دنبال دوست بودم. صدای جيکجيک گوشم را کر میکرد. تازه میفهميدم جيکجيک يعنی چه. جيکجيک صدای بیمعنی است. پرت و پلاست. همهمهی اصوات تودرتو که مفهومی ندارد. وگرنه جيکی که معنی داشته باشد هرچند پرتعداد هم باشد جيکجيک نمیشود. صدتا، هزارتا، صدهزارتا جيکِ درست و حسابی را که کنار هم بگذاری، يک جيکجيک از آن بهعمل نمیآيد. اما مرا آنروزها نه جيکی بود و نه جيکجيکی. معنیدار و بیمعنی هرچه بود گذشته بود. حالا من اينهمه راه آمده بودم. خسته و گرسنه، تنها و بيگانه بودم. همراه دستهی گنجشکها میرفتم تا راه و چاه را ياد بگيرم و زبانشان را بفهمم. روی درختی نشستم. دستهی ک
وچکتری را ديدم که در حول و حوش غذا خوردن آدمها پرسه میزنند. خيلی خطرناک بود. اينها مثل اينکه نمیدانند آدم يعنی چه. چيز عجيبی میديدم. آدمها تکههايی از غذای خود را برای گنجشکها پرتاب میکردند و گنجشکها هم بیخيال از هرگونه دامی يا تفنگ بادی و دوشاخهای جلو میرفتند و درست، جلوی چشم آدمها سر غذا دعوا میکردند. يادش بهخير مادرم نبود چهار تا نصيحتشان بکند. واقعاً باورکردنی نيست. گاهی آدمها پارهای از غذا را عمداً روی ميز رها میکردند و گنجشکها توی بشقاب آنها میرفتند تا خوردهريزهها را بخورند. باور میکنيد؟ ممکن بود روی کارد يا چنگال يک آدمی را نوک بزنند. در حالی که آدم سر جايش نشسته بود. يادش بهخير مادرم بدجوری به آدمها پيله میکرد. میگفت: “بدترين چيزی که آدمها ساختهاند کارد است! چون چيزها را از هم جدا میکند.”
بچهها بهطرف پايين هجوم بردند. من هم با ايشان رفتم. در گذرِ آدمها ميان ميز و صندلیها، هرکسی گوشهای نشست. بوی غذا همه جا پيچيده بود. من مثل فنر بیقراری میکردم. میترسيدم. ناگهان بوی آدم چشمانم را به سوزش انداخت. سراسيمه شدم. سياههای پيش چشمم ظاهر شد. جای درنگ نبود. پرواز کردم و آنچنان بالهايم را به هم زدم که همهی گنجشکها با من بلند شدند. روی سيمهای برق نشستيم. جيکجيک در مرغان افتاد. اما اين جيکجيک معنیدار بود! بدجوری نگاه میکردند. دو سهتايی که نزديکتر بودند برخاستند و مرا بیمحل کردند. بقيه هم رفتند. حسابی خراب کرده بودم. آن بالا روی سيم تنها ماندم. آفتاب میرفت که غروب کند.
هوا کمی سرد بود. مدتی که گذشت دوباره احساس گرسنگی کردم. به خودم آمدم. در اين فاصله بعضی از مغازهها بسته بودند. چراغها روشن شده بود. شور شور جمعيت از ميان رفته بود. نمیدانم چند ساعت گذشته بود که من آن بالای سيم در احساس بيگانگی و غمی که داشتم کز کرده بودم. وقتی به صحنه نگاه کردم دوباره ترسيدم. هرگوشه مرغهای دريايی و کلاغها ريخته بودند. نفس در سينهام حبس شده بود. نامردها چنان راه میرفتند که انگار محوطه را خريدهاند. ديدم بدجوری هوا پس است. تصميم گرفتم همان بالا هرطور شده شب را صبح کنم. روز که روشن بشود دوباره سروکلهی بچهها پيدا خواهد شد. اينبار نشانشان میدهم که گنجشک يعنی چه!
آن شب روز شد و روزها شب شد و من همچنان در ميان گنجشکها جايی نداشتم. اينها خرافاتیتر از مادر من بودند. میگفتند: “گنجشک ايرانی شگون ندارد. وقتی با ماست، نان ما بريده میشود” اينجا گنجشکهای نر يک خال سياه زير گلو دارند. خال ما هم از همانجا شروع میشود اما کمی به طرف سر متمايل است. میگويند: ” کلهاش سياه است. با ما فرق دارد.” وقتی نگاه میکردم میديدم واقعاً فرق دارم. اين قضيهی ترس مسئلهی کوچکی نيست. بندی که شانهات را در هم میفشارد. رویِ پريدن، راه رفتن و دانه برچيدنت اثر میکند. يک احساس خطر دائم که بالها را طور ديگری به هم میزند. ما خودمان نمیفهميم. حتی وقتی گنجشکهايی غير از خودمان را هم میبينيم در نگاه اول متوجه نمیشويم. همه چيز طبيعی به نظر میرسد. کافی است زبان مرغی را ياد بگيری، همه مثل هم میشوند.
خوب يک فرقهای کوچکی هست، اما مهم نيست. مگر زندگی يک گنجشک چقدر عرض و طول دارد. لانه درست کردن، روی تخم خوابيدن و وراجی کردن را همه بلدند. آب و دانه هم که هر طور باشد میرسد. اينها اصلاً مسئلهی مهمی نيست. شومی و بدشگونی از جای ديگری آب میخورد. ترسيدن چيز عجيبی است. وقتی حسش را گرفتی، وقتی پدرت آن را با خود آورد و مادرت به تو حالی کرد، يعنی در دلت ريشه کرد. همينطور با تو میماند. جزئی از شخصيت گنجشک میشود. بعد اگر روزی تو آدمی را ببينی و احساس ترس نکنی همه چيز بحرانی خواهد شد. واقعاً نمیترسی اما دلت میخواهد بترسی. فکر میکنی اگر نترسی خودت نيستی!
بدشگونی گنجشک از همين نقطه آغاز میشود. اگر ترسيدن خشک و خالی بود همگان درک میکردند. بالاخره بعضی گنجشکها ترسوتر از بقيه هستند. همهجا همين است. بعضیها واقعاً جرأت دارند روی دست آدمها هم بنشينند. قضيه اين نيست. بدشگونی در واقع از ترساندن است. روز اول میترسی و ديگران را هم میترسانی. بعد از مدتی ترست میريزد اما هنوز ديگران را میترسانی. از آن به بعد ديگر کسی تو را دوست ندارد. بالای سيم میمانی و تنهای تنها کلاغها را نگاه میکنی که مثل ميمون روی زمين جفتک میزنند و چنان قيافه میگيرند، انگار زمين را خريدهاند.
يادش بهخير مادرم سيمها زير پاهايش دائم میلرزيد. فکر میکرد اين لرزيدن به هواپيماها بستگی دارد. اما در آن سوز و سرمای شبانه وقتی هواپيمايی از فراز من میگذشت به ياد آن جيب بغل گرم میافتادم که با يک موسيقی لطيف و پرطنين مرا تا بیکرانهها پرواز داد.
www.aftab-magazine.com