ورود

ثبت نام

موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

مهمان

فهرست مطالب

مجتبی شاعری


امسال هم شلوغ تر از هر سال بود خانه ی حاجی، که حالا بچه هایش هر کدام یک گوشه ای بودند. خود حاجی خواسته بود و از بی وفایی شان نبود و هر جای دنیا که بودند، هر روز یا هر شب به حاجی تلفن می زدند و اگر مثلاً حاجی رفته بود خرید و یا دیدن یک دوست یا ساعت بعد از اذان بود برایش پیغام می گذاشتند.
هر سال یک هفته مانده به تولد امام رضا یکی شان بود که خودش را برساند و خانه ی حاجی بدون مهمان نماند.
اما امسال، امسالی که شلوغ تر از هر سال بود از سه روز پیش به این طرف، هیچ کدام نه تلفنی کرده بودند و نه این که آمده بودند.
همان سه روز پیش یا دورتر
که حاجی با بچه هایش حرف می زد هیچ کدام حرف از آمدنشان نزده بود. نه از آمدن و نه از نیامدن. حاجی هم نپرسیده بود و اصلاً هیچ وقت نمی پرسید. آمدن هر سال بچه ها هم عادتش نداده بود و پرتوقعش نکرده بود.

ته دلش، فقط به نذری پزانش فکر می کرد. به آن کیک بزرگ تولدی که هر سال توی خانه شمعش روشن می شد و کلی بچه های محله برایش خوشحالی می کردند. صدای صلوات و بوی زعفران و گلاب و بعد هم دم برنج که قرار بود خورش خلال رویش بدهند.
حاجی، نجار بود. آن قدیم ها که از نطنز آمده بود تهران. توی نطنز دخترعمه اش را عقد کرده بود و هفت سالی بچه یشان نشد و از حرف مردم که چیزی هم به گوشش نمی رسید آمده بود تهران. هشت سال دیگر هم گذشت و باز از بچه خبری نبود. هر سال کلی نذر و نیاز می کردند و سالی دو بار هم می رفتند مشهد و باز هم خبری نبود. دوا و درمان هم که سر جایش بود از حکیم های عطاری بگیرید تا دکترهای آن زمان. هم حاجی و هم زنش.
پانزده سال از عروسی شان گذشت و سفرهای هر ساله یشان ترک نشد. راه افتادند و رفتند مشهد. برای زیارت که می رفتند، توی همان صحن قدیمی اسمعیل طلا از خانمش جدا می شد و مثلاً برای یک ساعت بعد دم همان سقاخانه قرار می گذاشتند. هر کدامشان می رفتند زیارت و بعد هم هما
ن جا دوباره همدیگر را می دیدند.


اما آن سال همان سال پانزدهم بعد از عروسی شان به صحن که می رسیدند، زن حاجی می رفت و حاجی می ماند توی صحن. خجالت می کشید که تمام این سال ها که آمده است فقط از خدا، از امام رضا، بچه خواسته ، خجالت می کشید که هیچ دردی جز این نداشته که برایش دعا کند. روزها، شب ها می ماند توی صحن و گنبد را تماشا می کرد و بلد شده بود که به هیچ چیز فکر نکند. خالی خالی شده بود. نه غصه داشت، نه نگران بود. فقط به گنبد نگاه می کرد. روز آخر سفرشان بود. اصلاً زیارت آخر آن سفر بود. قرار بود بروند برای زیارت وداع و بعد بروند مسافرخانه وسایلشان را برداند و برگردند تهران. داشت به گنبد نگاه می کرد چشم هایش گرم شد. توی خواب یک نفر به حاجی گفت که نذر دختر سه ساله ی امام حسین کند. نذر کند و به هیچ کس نذرش را نگوید. نذر عروسک کند. نذر عروسکی که به دست بچه یتیم برسد. همان شد. به چهل روز نرسیده خانم حاجی حامله شد و هر سال حاجی کلی عروسک می خرید و می رساند دست همان هایی که سفارش شده بودند. حالا بعد از سی و هفت سال ، از بچه هایش خبر نداشت. ترتیب همه ی کارها را داد. کیک را سفارش داد و بساط نذری را جور کرد ، اما دید که دلش با بچه هاست. کارها را سپرد به هم محلی ها و صبح زود بعد از اذان صبح راه افتاد. بلیت قطار و هواپیما پیدا نمی شد و توان توی اتوبوس نشستن هم نداشت. از تاکسی تلفنی محل ماشین گرفت و راه افتاد. خیالش راحت بود وقتی برسد مشهد، وقتی برسد و برود زیارت، وقتی کلی عروسک بخرد و ببرد برای همان شیرخوارگاه توی مشهد که سی و هفت سال پیش رفته بود، تلفن که بزند تهران بچه هایش همه، توی خانه اند و دارند نذری پدر را تکمیل می کنند.


منبع: سایت تبیان

به این مطلب امتیاز دهید:
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در email

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید