سيدحسين حسينى
چكيده:
«شهادت» جلوه شهود ابدى شهيد است و او پرده از شهد شيرين ابديتبرمىدارد: «… بل احياء عند ربهم يرزقون. » (آل عمران: 169) و در اين آينه نمايى، عارف متعالى تقرب مىجويد، عشق مىنماياند و شهد مىپراكند؛ يعنى كه او شاهد مقام قرب است؛ چرا كه: «لقا بايدت كرد با كردگار»، آن سان كه فرمود: «يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه». (انشقاق: 6) و مولاى شهيدان، مولاى شاهدان نيز هست؛ چون نخستين شهيد شاهد مقام شهود الهى نيز هموست كه: «… الستبربكم قالوا بلى شهدنا» (اعراف: 172)
پس شهد شيرين شهادت، تنها در سيماى اولين شهيد شاهد رخ مىنمايد و كلام ربانى مولاى شهيدان شاهد، مىتواند پارههايى از آن سيماى آسمانى را به دنياى زمينى ما بنشاند؛ چه اينكه مولا علىعليه السلام خود نيز فرمود: «و انما مثلي بينكم مثل السراج فى الظلمة… ».
اين نوشته مىكوشد با سيرى كوتاه در آفاق دور دست كلام امير سخن در نهجالبلاغه، اگرچه به شيرينى شهد شهادت دست نيابد، اما كام خود را به عشق على عليه السلام بيارايد كه: «سرآغاز دفتر عشق است بيدارى، و سرانجام آن كاميابى».
… صبر كن حافظ به سختى روز و شب عاقبت روزى بيابى كام را.
1- مقدمه
هدف اين مقاله نظرى بسيار كوتاه بر ابعاد موضوع «شهادت» در كلام اميرالمؤمنين علىعليه السلام است. بدون ترديد، پايه و مبناى ترسيم سيماى «شهادت» در نهجالبلاغه، ترسيم سيماى «مرگ» است؛ چرا كه شهادت، حيات مرگ است و به بيانى، مرگ مرگ است كه آن حضرت فرمود: «ان اكرم الموت القتل». (1)
سر سعدى چو خواهد رفتن از دست همان بهتر كه در پاى تو باشد (سعدى)
اما چنانچه بخواهيم اين بحث را به صورت منطقى و در يك سير تحقيقى نظاممند دنبال كنيم، نخستبايد به طرحبحث «مرگ در قرآن» بپردازيم، سپس «سيماى مرگ نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله» را پىگيريم و در نهايت، در كلام و نظر مولا على عليه السلام به فهم و تحليل ديدگاه آن حضرت در اينباره بپردازيم.
بدينسان، بر اساس اين پايه اصلى، بايد در دور دوم بحث، «شهادت در قرآن»، سپس در كلام و سيره پيامبرصلى الله عليه وآله و در آخر، سيماى «شهادت در نهجالبلاغه» را تبيين نماييم؛ (2) چرا كه «ولى» از «نبى» و او نيز از «وحى الوهى» قابل تفكيك نيست و هر يك دريچهاى براى فهم ديگرى به حساب مىآيد و قطعا مبناى اصلى در بحث «شهادت در نهجالبلاغه»، كلام الله و رسولاللهصلى الله عليه وآله است.
اما جداى از بايستههاى پژوهشى مزبور، آنچه در اين نوشتار آمده، مرورى ستبسيار كوتاه به بحث مرگ در نهجالبلاغه و ارتباط آن با مساله شهادت تا فرازهايى از پايههاى اصلى آن طرح تحقيقى بزرگ به دست آيد.
پاى ما لنگ است و منزل بس دراز دست ما كوتاه و خرما بر نخيل
حافظ از سرپنجه عشق نگار &
nbsp; همچو مور افتاده شد بر پاى پيل (3)
2- شهيد شاهد
شهادت شهيد، جلوه شهود ابدى اوست:
«ان الله على كل شىء شهيد» (حج: 17)
و شهيد، پرده از شهد شيرين ابديتبرمىدارد:
«… بل احياء عند ربهم يرزقون» (آلعمران: 169)؛
چرا كه مقام الوهيت، مشهد شيرينى ذات ابدى الهى است:
«فرحين بما آتيهم الله من فضله… » (آلعمران: 170)
از آن لطف كايزد بر ايشان نهاد هميشه رضايند و باشند شاد. (4)
و دراينآينه نمايى، عارفمتعالىتقرب مىجويد، عشقمىنماياندوشهدمىپراكند؛ يعنى كه او شهيد شاهد مقام قرب است؛ چرا كه: «لقا بايدت كرد با كردگار»، (5) آن سان كه فرمود:
«يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه» (انشقاق: 6)
و مولاى شهيدان، مولاى شاهدان نيز هست؛ چون نخستين شهيد شاهد مقام شهود الهى نيز اوست:
«… الستبربكم قالوا بلى شهدنا… » (اعراف: 172)
… در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند تا ابد سرنكشد وز سر پيمان نرود
… آن چنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت كه اگر سر برود، از دل و از جان نرود… (6)
پس شهدشيرينشهادت، تنهادرسيماى اولينشهيدشاهدرخ مىنمايدكه «… شهيدان را شهيدان مىشناسند. » (7) و البته چنين شهدىتنهادرآينه شكر و سپاس چهره مىيابد كه فرمود: «يا رسول الله، ليس هذا من مواطن الصنبر و لكن من مواطن البشرى و الشكر»(8)
دوش وقتسحر از غصه نجاتم دادند واندر آن نيمه شب آب حياتم دادند
چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد كه بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند. (حافظ)
پس كلام ربانى (9) برتر از فلك و ملك مولاى شهيدان شاهد، مىتواند پارههايى از آن سيماى نورانى آسمانى و باقى را به دنياى ظلمانى زمينى و فانى (10) مابنشاند كه:
نردبان آسمان است اين كلام هر كه از آن بر رود آيد به بام
نى به بام چرخ كان اخضر بود بل به بامى كز فلك برتر بود. (11)
و آن حضرت خود نيز مىفرمود: «… انما مثلي بينكم كمثل السراج فى الظلمة، يستضىء به من ولجها. » (12) اين نوشته مىكوشد تا با سيرى كوتاه در آفاق دوردست كلام امير سخن در نهجالبلاغه، چنانچه به شيرينى شهد شهادت دستنيابد، اما كام خود را به عشق علىعليه السلام بيارايد كه: «سر آغاز دفتر عشق استبيدارى، و سرانجام آن كاميابى»
صبر كن حافظ به سختىروز و شب عاقبت روزى بيابى كام را. (حافظ)
3- مرگ شيرين
اگر آن حضرت، شهادت را شيرين مىداند، بدان روست كه به «مرگ»، نظر ديگرى انداخته است و با آن انس عاشقانه و پيوند پرشور كودكانه دارد كه فرمود: «هيهات بعد اللتيا والتى، والله لابن ابىطالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه» (13) ؛ پس از آن همه جنگها و حوادث ناگوار، سوگند به خدا كه علاقه پسر ابوطالب به مرگ، از انس طفل به پستان مادرش بيشتر است. و او با مرگى آشناست كه از خاك به افلاك هدايتش نمايد:
بگذر از مرگى كه سازد با لحد & ;nbsp; زان كه اين مرگ است، مرگ دام و دد
مرد مؤمن خواهد از يزدان پاك آن دگر مرگى كه برگيرد ز خاك. (اقبال لاهورى)
شهادت نزد او، حيات مرگ است؛ چه اينكه «مرگ» پايان حيات انسان نبوده و در مرحله تكاملى و تعالى بشر قرار دارد؛ يعنى «و نترسيم از مرگ. مرگ پايان كبوتر نيست…. مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مىگويد…» (سهراب سپهرى)
عاشقان را اين ممات آمد حيات عارفان هم زندهاند از اين ممات
هم از اين مردن شهيد آمد شهيد نه ز زخم تيغ و خنجر، اى رشيد.(نراقى)
اگر آن حضرت، موت را پايان حيات نمىداند، از آن روست كه مالك موت را مالك حيات نيز دانسته است: «… واعلم، ان مالك الموت هو مالك الحياة، و ان الخالق هو المميت، و ان المفنى هو المعيد…. » (14) ؛ بدان كه در اختيار دارنده مرگ همان است كه
زندگى رادر دست دارد و پديد آورنده موجودات است. همو مىميراند و نابود كننده هموست كه دوباره زنده مىكند.
4- جلوه بقاى هستى مطلق
در حقيقت، مرگ دور ديگرى در قوس صعودى انسان به سوى الله تعالى است؛ «انا لله و انا اليه راجعون. » (بقره: 156)
از آن بزرگوار نيز چنين نقل شده است: «و قد سمع – عليه السلام – رجلا يقول:
«انا لله و انآ اليه راجعون»
فقال: ان قولنا – انا لله – اقرار على انفسنا بالملك و قولنا – و انا اليه راجعون – اقرار على انفسنا بالهلك» ؛ (15) آن حضرت عليه السلام شنيدند كه شخصى مىگفت: «انا لله و انا اليه راجعون» فرمودند: اين سخن ما كه مىگوييم: «ما همه از آن خداييم»، اقرارى استبه بندگى و اينكه مىگوييم: «بازگشت ما به سوى اوست» اعترافى ستبه نابودى خويش.
در اين ديدگاه، مرگ، نشانى از هستى مقيد انسان و هستى مطلق الهى دارد؛ هستى للهى و الى اللهى؛ هستىاى كه ريشه در ملك و ملكوت دارد و به هلك و هلاكت منتهى مىگردد؛ يعنى كه مرگ – در واقع – نشان هستى انسان است و البته علامتى بر جوهر و حقيقت الهى انسان؛ حقيقتى پيوسته و وابسته به مبدا هستى بخش:
«و قيل له عليه السلام: كيف تجدك يا اميرالمؤمنين؟ فقال عليه السلام: كيف يكون حال من يفنى ببقائه و يسقم بصحته و يؤتى من مامنه» ؛ (16)
به امام عليه السلام گفتند: اى اميرالمؤمنين، خود را چگونه مىيابى؟ فرمود: & lt;SPAN style=”COLOR: #000099″>چگونه است حالكسىكهدربقاى خود ناپايدار و در سلامتىاش بيمار است و در آنجا كه آسايش دارد، مرگش فرا مىرسد؟ !
بنابراين، مرگ نمودى از جلوه بقاى ذات الهى و تباهى دنياى فانى است:
هستى دنياى فانى انتظار مردن است ترك هستى ز انتظار نيستى، وارستن است.(صائب تبريرى)
و اين، حركتى از عالم فنا به سوى عالم بقا است. و به بيان زيباى مولا
عليه السلام، معامله فنا به بقا، كه فرمود:
«… فاتقوا الله عباد الله، و بادروا آجالكم باعمالكم، و ابتاعوا ما يبقى لكم بما يزول عنكم» ؛ (17)
اى بندگان خدا، از خدا بپرهيزيد و با اعمال نيكو به استقبال اجل برويد و با چيزهاى از بين رونده دنيا، آنچه را كه جاويدان مىماند خريدارى كنيد. و نيز در ادامه فرمود:
«… و استعدوا للموت فقد اظلكم، و كونوا قوما صيح بهم فانتبهوا و علموا ان الدنيا ليست لهم بدار فاستبدلوا… » (18)
آماده مرگ باشيد كه بر شما سايه افكنده است و همچونمردمىباشيد كه بر آنها بانگ زدند و بيدار شدند و دانستند دنيا خانه جاويدان نيست و آن را با آخرت مبادله كردند.
و از همين جاست كه نزد آن حضرت، از دست دادن دنياى فانى بسى آسانتر از رها كردن سراى باقى است؛ چرا كه:
«و موتات الدنيا اهون على من موتات الآخرة» ؛ (19)
از دست دادن دنيا آسانتر از رهاكردن آخرت است.
بدينسان، «مرگ» حركتى حتمى و مستمر از دار ممر به سوى دارمقر است: «الدنيا دار ممر لا دارمقر» (20) و حركتى است كه با هر نفس، انسان را به سوى خود مىخواند: «نفس المزء خطاه الى اجله» (21) حركتى كه پرده از پيوند لحظهها با زندگانى كوتاه دنيوى برمىدارد: «و ان غاية تنقصها اللحظة» (22) (زندگى كوتاهى كه گذشتن لحظهها از آن مىكاهد. )
نتيجه آنكه مرگ، حركت مستمرى از فنا به سوى بقا به حساب مىآيد. پس در اين صورت، ياد مرگ نيز ياداورى و ذكر فناى دنياست: «و ذلله بذكر الموت و قرره بالفناء» ؛ (23) نفس خود را با ياد مرگ آرام كن و آن را به اقرار فناى دنيا وادار نما. و صد البته كه اين ذكر نيز بايد به كثرت، تداوم يابد كه فرمود: «يا بنى، اكثر من ذكر الموت» (24) ؛ ذكرى كه او را به علت اصلى آفرينش انسان – يعنى بقا در دار جاودانى – فرا مىخواند:
«و اعلم يا بنى انك انما خلقت للاخرة لا للدنيا و للفناء لا للبقاء و للموت لا للحياة» (25)
و از همين روست كه غفلت از مرگ جايز شمرده نمىشود؛ چه اينكه «مرگ»، از انسان غافل نمىگردد:
«و اوصيكم بذكر الموت و اقلال الغفلة عنه، و كيف غفلتكم عما ليس يغفلكم؟ ! » (26)
وبههر حال، اگرچه انسان آن را فراموش كند، اما مرگ او را از ياد نمىبرد: «و ان نسيتموه ذكركم. » (27)
بود مرگ دنبال هر آدمى نباشد همى غافل از او دمى
شهادت يقين بهترين مردن است به سوى خدا ره چنين بردن است.(مثنوى)
5- كوچ به دروازه حيات
نزد مولا على عليه السلام «شهادت» بازگشت ابدى مؤمن به دنياى باقى به حساب مىآيد و اين از آن روست كه «مرگ» را سفرى به دروازهحياتمىداند؛ يعنى شهادت بهترين مرگهاست چون سفرالىالله است؛ سفرى كه از آغاز، تمامى بشريتبا آن آشنا بوده و همگان را در يك جا به هم مىرساند.
در نقلى، آمده است كه آن حضرت گروهى را كه فردى از آنها مرده بود، تسليت دادند و فرمودند: «مرگ، از شما آغاز نشده و به شما نيز پايان نخواهد يافت. چنانچهايندوستشمابهسفر مىرفت، از شما دورمىشد، اكنون بپنداريد كه به يكى از سفرها رفته. اگر او باز نگردد (كه نخواهدآمد) شمابهسوىاوخواهيدرفت». (28)
و البته ترديدى نيست كه اين سفر، جز كوچ زيباى يك پرنده مهاجر نيست؛ كوچى كه از جانب دنياى ديگر هدايتشده: «و ترحلوا فقد جدبكم» (29) ؛ از دنيا كوچكنيد كه براى كوچ دادنتان تلاش مى
كنند. و نيز مهاجر، هر آن به انتظار نشسته است؛ چرا كه: «الرحيل و شيك» ؛ (30) كوچ كردن نزديك است. و اين انتظارى است كه هر «آن» آن، يك عمر استبه قدر سرعتيك «آن»: «و ان غاية تنقصها اللحظة» (31) ؛ آنات و لحظاتى كه در قالب ساعات، روزها، ماهها و سالهاى عمر آدمى، شتابان در حركت است و به پيش مىرود؛ كه فرمود: «فان غدا من اليوم قريب. ما اسرع الساعات فى اليوم، واسرع الايام فى الشهر و اسرع الشهور فى السنة، و اسرع السنين فى العمر»؛ (32) فردا به امروز نزديك است. وهكه چگونه ساعتها در روز، و روزها در ماه، و ماهها در سال، و سالها در عمر آدمى شتابان مىگذرد!
و بر همين پايه، سزاوار است كه زندگى انسانى كوتاه مدت بوده و دوامى نداشته باشد، مگر به اندازه يك سفر كوچك. آن حضرتعليه السلام فرمود: «خداى سبحان شمارا بيهوده نيافريد و به حال خود وانگذاشت. ميان شما تا بهشتيا دوزخ، فاصله اندكى جز رسيدن مرگ نيست. زندگى كوتاهى كه گذشتن لحظه از آن مىكاهد و مرگ آن را نابود مىكند، سزاوار است كه كوتاه مدت باشد؛ زندگى، كه شب و روز آن را به پيش مىراند، به زودى پايان خواهد يافت (و لذا) مسافرى كه سعادت يا شقاوت همراه مىبرد، بايد بهترين توشه را
با خود بردارد. » (33)
6- مرگ ترس
رمز نگاه حياتبخش مؤمن به «مرگ» نيز در همين سفر ابدى و كوچ زودهنگام اوست و قطعا همين سر برگزيدگى و نيكى مرگ نزد جوانمرد است؛ جوانمردى كه پستى و خوارى را برنمىتابد: «المنية و لا الدنية» ؛ (34) مرگ براى جوانمرد، برگزيده و نيك است، نه پستى و خوارى.
گو اينكه در چنين ذائقهاى شيرين و همگانى، طعم بازگشتبه حيات حقيقى و رجوع به سرچشمه نيكىها و خوبىها نهفته است كه فرمود:
«كل نفس ذائقة الموت ثم الينا ترجعون. » (عنكبوت: 57)
هر آن نفس كو آمد اندر حيات  
; چشد شربت نيستى و ممات
دو روزى چو از زندگانى گذشت به سوى خدا باز خواهيد گشت.
و براى نفس مطمئنه، در اين رجوع الهى، حلاوتىاست كهديگرمحل و محملى براى تلخى سكرات موت باقى نمىماند.
بدينروى، جوانمرد را چه باكى است از مرگ؟ كه او، خود، به دروازه مرگ قرب وصول يابد يا اينكه مرگ، او را به ناگهان دريابد: «فوالله ما ابالي دخلت الى الموت او خرج الموت الى» (35) ؛ به خدا سوگند، هيچ باكى ندارم كه من به سوى مرگ روم يا اينكه ناگاه، مرگ مرا دريابد.
مرگ اگر مرد است گو نزد من آى تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من از او عمرى ستانم جاودان او ز من دلقى ستاند رنگ رنگ. (36) & lt;o:p>
اين يقين و اطمينان عالى الهى، مولا علىعليه السلام را در حصن حصينى قرار داده است كه مىفرمايد: «ان الاجل جنة حصينة». (37) و چون به يقين مىداند كه اجل نگهبان خوبى بوده و او را به تنهايى كافى است، مىفرمايد: «كفى بالاجل حارسا.» (38) پس هيچ جاى ابهام و ترديد نيست؛ چنانچه خود با پاى خويشتن نزد قاتل مىرود تا او را دريابد! و در اين حال، چگونه از خبر مرگ، رنگى و رشحهاى از ترس به خود راه دهد كه فرمود: «و ان على من الله جنة حصينة، فاذا جاء يومي انفرجت عنى واسلمتني فحينئذ لا يطيش السهم و لا يبرء الكلم» ؛ (39) (پروردگار براى من سپر محكمىقراردادكه مرا حفظ نمايد. هنگامى كه روز من به سرآيد، از من دور مىشود و مرا تسليم مرگ مىكند و در آن روز نه تير خطا مىرود و نه زخم بهبود مىيابد).
هر كس كه ز مرگ خود هراسان باشد دفع نگرانيش بس آسان باشد
نه، زودتر از اجل توان مرد، نه دير حقا كه اجل تو را نگهبان باشد. (40)
و براى چنان انسان عالى متعالى، (41) نه تنها جايى ترس و ترديد نيست كه حتى او تعجبى از مرگ نيز به خود راه نمىدهد:
عجبت لجازع باك مصاب &am p;nbsp; باهل او حميم ذى اكتئاب
شقيق الجيب داعى الويل جهلا كان الموت كالشىء العجاب. (42)
(عجبمىدارم از ناشكيبايى گريهكننده مصيبت رسيده بهاهل يا خويش نزديكش، صاحب اندوه، شكافته گريبان و گوينده واويلا به نادانى. گويا كه مرگ همچو چيزى عجيب است!)
تعجب امامعليه السلام از اين است كه چگونه گروهى از مردم، از مرگ، تعجب به خود راه مىدهند و حال آنكه هشدار موت نزديك است و اين ديدار به زودى انجام مىگيرد: «و قالعليه السلام: اذا كنت في ادبار والموت فى اقبال، فما اسرع الملتقى» ؛ (43) هنگامى كه زندگى را پشتسرمىگذارى ومرگ بهتورو مىآورد، پس ديدار با مرگ چه زود خواهد بود!
7- قرب به مرگ
&l t;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: ‘Times New Roman’; mso-bidi-language: FA” lang=FA>آن حضرت عليه السلام بارها به اين حقيقت اشاره كردهاند كه فرار از اين دروازه، ورود به آن است:
«ايها الناس كل امرىء لاق ما يفر منه فى فراره، و الاجل مساق النفس، و الهرب منه موافاته… » ؛ (44)
اى مردم، هر انسانى در حالى كه از مرگ مىگريزد، آن را ديدار مىكند و اجل، سرآمد زندگى و فرار از مرگ، نزديكى به آن است.
اگر در اين منظر، فرار از مرگ، قرب به آن تلقى شده، از آن روست كه: «ولا يمكن الفرار من حكومتك» (45) ؛ چه اينكه «موت»، بهترين و زيباترين نماد حكومت مطلق ذات الهى است كه فرمود: «اينما تكونوايدرككم الموت ولو كنتم فى بروج مشيدة. » (نساء: 78)
چه باشيد در برج و در قصر و كاخ چه باشيد در كومه و سنگلاخ
به هر جا كه باشيد و هر سازو برگ بگيرد گريبانتان سخت مرگ.(مثنوى)
بدينروى رهايى از اين مظهر حكومت مطلق الهى امكانپذير نيست، هر چند انسان، دوستدار بقا و حيات هميشگى باشد، چه رسد به اينكه ترس و خوف، مانعى براى نجات از آن به حساب آيد: «فما ينجو من الموت من خافه، و لا يعطى البقاء من احبه»؛(46) آن كه از مرگ بترسد، نجات نمىيابد و آن كه زنده ماندن را دوست دارد، براى هميشه در دنيا نخواهد ماند.
همه بشريت شكار مرگىاند كه فرار كننده آن نجاتى ندارد و هر كه را بجويد به آن ستيافته، سرانجام او را مىيابد: «و انك طريد الموت الذي لاينجو منه هاربه، ولا يفوته طالبه، ولابد انه مدركه» (47)
پس اگر براى چنين مرگى بايد مهيا بود، بدان دليل است كه او هر آن، در مقام ادراك و مترصد اتخاذ انسان است: «و بادروا الموت الذى ان هربتم منه ادرككم و ان اقمتم اخذكم» (48)
8- حركتيا سكون
بر همين اساس، تفاوت مرگ نزد اهل دنيا و آخرت نيز خود را مىنماياند: مرگ، در منظر اهل دنيا، رنگ تعلق و جذبه دنيوى به خود گرفته و در اين ديدگاه، پايان همه هويت انسانى انسان به شمار مىآيد: «ان هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا» (مؤمنون: 40) در اين صورت، جلوه حقيقى موت به جاى حركت و ارتقا، سكون سرد و ثبات خاموش است و از همينرو، براى صاحب آن جز حسرت بارى ندارد:
بجز اين دو روزه، جهان هيچ نيست كه در آن صباحى نماييم زيست
چو هستيم زنده بخواهيم مرد
ره از خاك جايى نخواهيم برد (49)
داستان اين دسته از زبان مولا علىعليه السلام «داستان دنياپرستانى است كه مىخواهند از جايگاهى پر از نعمتبه سرزمين خشك و بىآب و علف كوچ كنند و لذا، در نظر آنان امرى ناراحتكنندهتر از اين نيست كه از جايگاه خود جدا شوند و بايد ناراحتىها را تحمل كنند. » (50)
اما در برابر اين گروه، «كسانىاند كه دنيا را آزمودهاند و چون مسافرانى كه در منزلى بىآب و علف و دشوار اقامت دارند، قصد كوچ به سرزمينى مىكنند كه آسايش و رفاه در آنجا فراهم است… تا با آرامش به جايگاه وسيع و منزلگاه امن قدم بگذارند و لذا، در طول سفر، احساس سختى و ناراحتى نمىكنند… و هيچ چيز براى آنان دوستداشتنى نيست، جز آن كه به منزل امن و محل آرامش دستيابند. » (51)
در واقع، مرگ نزد اهل آخرت، حركتبه سوى عالم جديدى است؛ «وطريق الى الاخرة» (52) عالمى كه انسان مؤمن از پيش، با آن آشنايى داشته و اگرچه به ظاهر با اهل دنيا همنشين است، ولى در حقيقت، با اهل آخرت در حال گردش و معاشرت مىباشد. بنابراين، مرگ را از دريچه پايان كالبد جسمانى انسان، نمىنگرد، بلكه آن را موت قلب در تقلب روح فطرى انسانى از وجه رب مىداند كه آن حضرتعليه السلام در ويژگىهاى زهاد فرمود: «پارسايان گروهىاند در ظاهر، اهل دنيا، ولى از آن نيستند… و اگرچه همنشين اهل دنيايند، ولى بين اهل آخرت در حال گردشند و اهل دنيا را نظاره مىكنند كه به مرگ جسد خود اهميت مىدهند و ايشان به مرگ دلهاى زنده خود.» (53)
پس بىتناسب نيست كه آن حضرتعليه السلام مىفرمود: «ذكرالموت صيقل القلب» و «نسيان الموت صداء القلب». (54) و اگر زاهد الهى باشتاب، به استقبال مرگ مىرود و پيش از آمدنش آراسته آن سفر مىشود، از آن روست كه: «و بادرو الموت و غمراته، وامهدوا له قبل حلوله، واعدوا له قبل نزوله، فان الغاية القيامة». (55)
در اين صورت، براى خردمند چه پنددهندهاى بهتر از «مرگ» و براى نادان، چه عبرتى بهتر از آن خواهد بود؟ ! كه فرمود: «و كفى بذلك واعظا لمن عقل، و معتبرا لمن جهل» (56)
خردمندى كه هر صبحگان، بانگ رساى فرشتگان الهى را مىشنود و خود را در شمول اين خطاب عمومى، حتى با انبياى عظامعليهم السلام نيز يكسان قلمداد مىنمايد كه: «ان لله ملكا ينادى في كل يوم: لدوا للموت واجمعوا للفناء، وابنوا للخراب».(57)
«و سوى الله فيه الخلق حتى نبى الله عنه لم يحاب له ملك ينادى كل يوم لدوا للموت وابنوا للخراب»
و يكسان گردانيد خدا در مرگ، خلق را، بهمرتبهاى كهپيغمبر خدا را نيز محابا نكرد. خداىرافرشتهاىاستكههرروزآوازمىدهد: بزاييد براى مرگ و بنا كنيد براى ويرانى.
در دهر اگر كسى مخلد بودى شك نيست كه حضرت محمد بودى
هر شخص كه زاد، عاقبتخواهد مرد ور مرگ نبودى به جهان بد بودى. (58)
9- جمعبندى (مرد راه)
بدينسان، اگر آن حضرتعليه السلام شيفته رفتن است، بدان روست كه شهادت را الحاق به عالم حق و پيوستن به آل حق مىداند؛ همان نيك مردانى كه شتابان در حركتند و درمسير زندگىجاويد، طعم گواراى كرامت الهى را دريافتهاند: «و لوددت ان الله فرق بيني و بينكم، والحقني بمن هو احق بي منكم. قوم والله ميامين الراى، مراجيح الحلم، مقاويل بالحق، متاريك للبغى، مضوا قدما على الطريقته، و اوجفوا على المحجة، فظفروا بالعقبى الدائمة، والكرامة الباردة» ؛ (59) به خدا سوگند، دوست داشتم كه خدا ميان من و شما جدايى اندازد و مرا به كسى كه نسبتبه من سزاوارتر است ملحق نمايد. به خدا سوگند، آنان مردمى بودند نيكانديش، ترجيحدهنده بردبارى، گويندگان حق و ترككنندگان ستم. پيش از ما به راه راست قدم گذاشتند و شتابان رفتند و در به دست آوردن زندگى جاويدان آخرت و كرامت گوارا، پيروز شدند.
نزد چنين كسانى «شهادت»، لقاى آستان رب اعلى است، چرا كه شهيد در سراى امن جايگزين خواهد شد: «والله، لقوا الله فوفاهم اجورهم و احلهم دارالامن بعد خوفهم» ؛ (60) به خدا سوگند، آنها خدا را ملاقات كردند و پاداش آنها را داد و پس از دوران ترس، آنها را در سراى امن خود جايگزين نمود. در اين منظر، اگر مجاهد فى سبيل الله، بىقرار و سراسيمه به سوى شهادتمىشتابد، ازآنروست كه «شهادت
» را دروازه ورود و سپس وصول به عالم باقى مىداند و از اينرو نزد او، «مرگ» تنها نالههاى شيرين حال وصال است؛ يعنى:
بلبلى برگ گلى خوش رنگ در منقار داشت واندر آن برگ و نوا خوش نالههاى زار داشت
گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست گفت ما را جلوه معشوق در اين كار داشت. (61)
آنحضرت عليه السلام عاشق شهادت است و اين عشق پررنگ الهى، تمامى تلخكامىهاى بىرنگ دنياى فانى را بر او پذيرفتنى و شيرين نموده است و به همين اميد، پاى در ميدان مىگذارد كه فرمود:
«والله، لولا رجائى الشهادة عند لقائى العدو لقربت ركابى ثم شخصت عنكم فلا اطلبكم ما اختلف جنوب و شمال» (62) ؛
به خدا سوگند، اگر اميدى به شهادت در راه خدا نداشتم، پاى در ركاب كرده از ميان شما مىرفتم و شما را نمىطلبيدم؛ چندان كه باد شمال و جنوب مىوزد.
نثارىخواهم، اىجانآفرين شايستهپايش پرازنقدوفاومهر، يكگنجينهجانمده. وحشىبافقى
در حقيقت، او انسانى است كه وقتى به ميدان قدم مىگذارد، لباس شهادت به تن دارد و تنها در انتظار لقاى رب اعلاست: «متسربلين سرابيل الموت، اح
ب اللقاء اليهم لقاء ربهم» (63) ؛ كسانى كه لباس شهادت به تن دارند و ملاقات دوست داشتنى آنان ملاقات با پروردگار است.
براى چنين فردى كه به جذبه دوستداشتنى محبوب و معشوق مبتلاست، مرگ نيز طعم شيرين آتش بلاى كوى رندى و وفادارى است؛ شيرينى وصال رب و قرب عشقبازى:
در طريق عشقبازى، امن و آسايش بلاست ريش باد آن دل كه با درد تو خواهد مرهمى
اهلكام ونازرادركوى رندى راه نيست رهروى بايدجهانسوزى، نه خامى بىغمى
آدمى در عالم خاكى نمىآيد به دست عالمى ديگر ببايد ساخت وزنو آدمى. (64)
بر اين بنيان، شهيد برتر از ابرار و شهادت نيز مافوق هر بر است: «فوق كل بر بر، حتى يقتل الرجل في سبيل الله» و رمز اين برترى آن است كه در مقام نخست، «شهيد» خويشتن خويش را ارتقا داده، بالا مىبرد؛ يعنىگويا كه پيامبر فرموده باشند: «الشهيد ينظر الى وجه الله».
او در منظر نظر «رب اعلى» قرار دارد و به همين دليل نيز صاحب خبر عالى مىگردد؛ چرا كه نظر خود را با عالم الوهيت و حقيقت پيوند زده است:
اى بىخبر، بكوش كه صاحب خبر شوى تا راهرو نباشى كى راهبر شوى؟
درمكتب حقايق، پيشاديب عشق &nbs
p; هاناى پسر، بكوشكه روزى پدر شوى (65)
او راهبر است، چون صاحب خبرحقيقى است، و صاحب خبر است، از آنجا كه صاحبنظر است، و صاحب نظرشده، چرا كه خود را در منظر نظر رب قرار مىدهد.
پس شهيد، صاحب نظر است، اما صاحب نظرى كه در منظر نظر «رب» جاى يافته، نه در منظر نظر «عقل». از اينرو، نظر بازى است كه نظردان در كار او سختحيران است و اگر بىخبران، مردد و حيرانند به دليل آن است كه صاحب نظر حقيقى نيستند و در نتيجه، به جاى راهبرى، پسرانى راهروى مطلق پدران خويشند؛ پسرانى كه صرفا دل به نظر عقل خودبستهاند. و از بىخبرى تا صاحبنظرى، راه درازى در پيش است؛ راهى كه در نهايت، به وصل خورشيد حق مىانجامد و در آنجا، عاقلان، حيران و عاشقان، صاحبخبر و لذت حقيقى وصل و قربند:
در نظر بازى ما بىخبران حيرانند من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند، ولى & amp;nbsp; عشق داند كه در اين دايره سرگردانند
… وصل خورشيد به شب پره اعما نرسد كه در آن آينه صاحب نظران حيرانند… (66)
در واقع، شهيد از خود دست مىشويد و به نورحق مىآرايد. پس به كيمياى< ;SPAN dir=ltr> عشق، زر مىشود و آنگاه از آفتاب فلك، نورانىتر و درخشانتر و سپس در منظر نظر رب اعلاست تا به مقام صاحب نظرى بار يابد:
دست از مس وجود چو مردان ره بشوى تا كيمياى عشق بيابى و زر شوى
… گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد بالله، كز آفتاب فلك خوبتر شوى
… از پاى تا سرت همه نور خدا شود در راه ذوالجلال چو بىپا و سر شوى
وجه خدا اگر شودت منظر نظر زين پس شكى نماند كه صاحب نظر شوى… (67)
در اين صورت، چنانچه نظرش به وجه الهى است، ص
احب نظر مىگردد و البته صاحب خبر؛ چرا كه «خبر»، قرب به خداست و جز آن، خبرى در عالم هستى، هستى نيافته و حقيقت ندارد. بنابراين، سراسر وجود اين چنين مخبرى، همه مملو از عشق و مستى است؛ چه اينكه:
جز به باد او نجنبد ميل من نيست جز عشق احد سرخيل من. مثنوى
و از آنجا كه ديگر نفس و هستى خود را نمىبيند، به رهايى و آزادى دستيافته وسپس رستگارى حقيقى در انتظار اوست.
اىدل مباشيك دم، خالى ز عشق و مستى وانگه برو كه رستى، از نيستى و هستى
… تافضل وعقلبينى، بىمعرفتنشينى يكنكتهاتبگويم، خودرامبينورستى (68)
او اهل ارتقا، تعالى و تكامل به عالم بالاست؛ يعنى مرد راه است؛ انسانى كه با پاى استوار اراده، قدم در راه عشق مىگذارد. از آن سو، راه نيز مسير حركتبه سوى رهايى را به او مىنماياند:
گر مرد رهى ميان خون بايد رفت از پاى فتاده سرنگون بايد رفت
توپاى به راه درنه و هيچ مگوى خود راه بگويدت كه چون بايد رفت. عطارنيشابورى
بدينسان، مسير او مسير تكامل مطلوب است و از همينرو، پيوسته در حال طلب و صيقل اراده و بديندليل، دست از طلب برندارد تا به كاميابى مطلق نايل آيد؛ يعنى نمايش رخ محبوب:
< ;P style=”TEXT-ALIGN: justify; LINE-HEIGHT: 200%; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl” dir=rtl class=MsoNormal align=justify>دست از طلب ندارم تا كام من برآيد يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد
بگشاى تربتم را بعد از وفات و بنگر كز آتش درونم دود از كفن برآيد
بنماى رخ كه خلقى واله شوند و حيران بگشاى لب كه فرياد از مرد و زن برآيد
نگرفته هيچ كامى جان از بدن برآيد (69)
اما در مقام ديگر، شهيد نه تنها بالا مىرود كه بالا نيز مىبرد؛ اگر او اهل هدايت الهى است، پس براى اهل زمين نيز مهتدى است كه فرمود: «من يهد الله فهو المهتدى» (اعراف: 177)
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشاى ما را نگذارد كه درآييم زپاى (70)
او لالهاى است كه با شهادت، در زمين انسانيت مىشكفد و لذا، ياد و نام او نيز همواره در منظر وجه بشريت قرار مىگيرد؛ يعنى اگر در منظر نظر «رب اعلى» باقى است و الله سبحانه باقى و ماندگار، پس ذكر او نيز در منظر نظر تاريخ، همواره موجود يادكردنى خواهد بود:
در هر دشتى كه لالهزارى بوده است از سرخى خون شهريارى بوده است
هر برگ بنفشه كز زمين مىرويد خالى است كه بر رخ نگارى بوده است (71)
بنابراين، لالهها در گلستان زمين براى انسان و انسانيت، حجت الهىاند و نشان خبرى از يك صاحب نظر؛ خبرى واقعى كه به داغ سياه آغشته و به خون سرخ افراشته است.
پس اگر لالهها سياه پوشند، «ما آن شقايقيم كه با داغ زادهايم. » و اگر سرخ پوش، «اين داغ بين كه بر دل خونين نهادهايم». (72) لالهها، نبى امتاند و از همينرو، «گل سرخ، عرق لطف مصطفى است. » (73) و شهيد، در جاى نبى مىنشيند كه فرمود:
«و من يطع الله و الرسول فاولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا.» (74) (نساء: 69)
چنانچه خبر، تنهاپردهبردارى از حقيقت هستى است؛ يعنى قرب به خدا و عشق الهى. و اگر مخبران چنين خبرى توحيدى فقط پيامبران خدايند و به همين دليل، انبياعليهم السلام امتبشرىاند، شهدا نيز خبر از مخبران اولى آوردهاند. پس او هم چون نبى، دستى و سرى به عالم بالا دارد و لذا:
روزى است از آن پس كه در آن روز نيابند خلق از حكم عدل نه ملجا و نه منجا
آن روز در آن هول وفزع بر سر آن جمع پيش شهدا دست من و دامن زهرا. (75)
پيام شهدا همان پيام انبياعليهم السلام است: عشق و عاشقى، تمنا و تولا؛ به راه بودن و همواره در راه بودن؛ چه اينكه شهيد، دل خوش به تمناى وصال دوست، در ره عشق، خود را به سيل بلا مىسپرد تا نزد رخ زيباى سمنساى، درد و هجران مرگ را به خوشى بيابد و آنگاه هر خطرى را به عشق عشوه شيرين تولاى دوست، به جان بياسايد البته همچنان در راه باشد و در سير طلب، هر آن، شر خطر بلا را به شيرينى و خوشى لذت وصال يار بيازمايد… و باز بيازمايد:
اى همهشكل تومطبوع و همهجاىتوخوش دلم از عشوه شيرين شكرخاى تو خوش
همچو گلبرگ طرى هست وجود تو لطيف همچو سرد چمن خلد سراپاى تو خوش
شيوه و ناز تو شيرين خط و خال تو مليح چشم و ابروى تو زيبا قد و بالاى تو خوش
هم گلستان خيالم ز تو پر نقش و نگار هم مشام دلم از زلف سمنساى تو خوش
در ره عشق كه از سيل بلا نيست گذار كردهام خاطر خود را به تمناى تو خوش
پيش چشم تو بميرم كه بدان بيمارى مىكند درد مرا از رخ زيباى تو خوش
در بيابان طلب، گرچه زهر سو خطرى است مىرود
حافظ بىدل به تولاى تو خوش. (76)
و دعاى آخر اينكه:
چشم دل باز كن و
در گلستان شهادت،
لاله سرخ علوى بين
كه او ريشه در ساقى كوثر دارد.
مردى ز كننده در خيبر پرس
اسرار كرم ز خواجه قنبر پرس
گر طالب فيض حق به صدقى، حافظ
سرچشمه آن ز ساقى كوثر پرس. (77)
«نسال الله منازل الشهداء و معايشة السعداء و مرافقة الانبياء» (78)
پىنوشتها:
1- اين عبارت را در ضمن مطالبى كه هنگام نبرد در جنگ صفين خطاب به سربازان خويش مىفرمود، از آن حضرت نقل كردهاند: همانا مرگ به سرعت در جستوجوى شماست. آنها را كه در نبرد مقاومت دارند و آنها كه فرار مىكنند، هيچكدام را از چنگال مرگ رهايى نيست. همانا گرامىترين مرگها كشته شدن در راه خداست. سوگند به آن كه جان پسر ابوطالب در دست اوست، هزار ضربتشمشير بر من آسانتر از مرگ در بستر استراحت، در مخالفتبا خداست. (ر. ك. به: محمد دشتى، ترجمه نهجالبلاغه، قم، مؤسسه فرهنگى تحقيقاتى اميرالمؤمنينعليه السلام، 1379، خطبه 123، ص 234. )
2- چنانچه بخواهيم بحث را به صورت دقيقترى دنبال كنيم، بايد پيش از موضوع «مرگ»، به بحث «انسانشناسى» نيز بپردازيم؛ يعنى نخست ديدگاه قرآن و سنت را درباره «انسان» دريابيم (انسانپژوهى)، سپس به شناخت صحيحى از مرگ دستيابيم (مرگپژوهى) و در نهايت، بر اين مبانى، به موضوع «شهادت» از ديدگاه اسلام در منظر قرآن، سخن و سيره پيامبرصلى الله عليه وآله و علىعليه السلام برسيم (شهادت پژوهى).
3- ديوانحافظ، براساس نسخه علامه محمد قزوينى و دكتر قاسم غنى، تهران، دوران، 1379، ص 200
4- 5- اميد مجد، قرآن مجيد با ترجمه منظوم، تهران، اميد مجد، 1379، ص 72 / ص 589
6- حافظ، ديوان، ص 146
7- خوشا آنان كه جانان مىشناسند
طريق عشق و ايمان مىشناسند
بسى گفتند و گفتيم از شهيدان
شهيدان را شهيدان مىشناسند
ر. ك. به: خلاصه مقالات همايش سيماى شاهد در نهجالبلاغه، به كوشش محمدرضا آقاملايى، تهران، شاهد، 1379، ص 77
8- بخشى از خطبه 156 نهجالبلاغه كه حضرتعليه السلام پس از پيروزى در جنگ جمل، براى مردم بصره ايراد فرمودند و در بخشى از
آن، از گفتوگوى خويش با پيامبر خداصلى الله عليه وآله در مورد آرزوى شهادت سخن مىگويند. (ر. ك. به: ترجمه نهجالبلاغه، ص 290. )
9- مردم، به سخن عالم خداشناس خود گوش فرا دهيد، دلهاى خود را در پيشگاه او حاضر كنيد و با فريادهاى او بيدار شويد. (ر. ك. به: نهجالبلاغه، خطبه 108، ص 202. )
10- و بخريد چيزى را كه براى شما باقى مىماند به چيزى كه از دستتان مىرود واز دنيا كوچ كنيد كه براى كوچ دادنتان تلاش مىكنند و چون مردمى باشيد كه دانستند دنيا خانه جاويدان نيست و آن را با آخرت مبادله كردند. (ر. ك. به: نهجالبلاغه، خطبه 64، ص 112. )
11- ر. ك. به: مرتضى مطهرى، سيرى در نهجالبلاغه، قم، صدرا. ص 7.
12- «همانا من در ميان شما چونان چراغ درخشنده در تاريكى هستم كه هر كس به آن روى آورد، از نورش بهرهمند مىگردد. » ر. ك. به: نهجالبلاغه، خطبه 187، ص 368
13- نهجالبلاغه، خطبه 5، ص 50
14- 15- 16- نهجالبلاغه، نامه 31، ص 524 / حكمت 99، ص 646 / حكمت 115، ص 650 < SPAN style="LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Times New Roman','serif'; FONT-SIZE: 12pt; mso-fareast-font-family: 'Times New Roman'" lang=AR-SA>
17- 18- 19- 20- 21- نهجالبلاغه، خطبه 64، ص 112 / همان / خطبه 54، ص 106 / حكمت 133، ص 656 / حكمت 74، ص 638
22- 23- بخشى از خطبه نهجالبلاغه، ص 112 / نامه 31، ص 520
24- 25- 26- 27- فرازى از وصيتنامه آن حضرتعليه السلام به فرزندش امام حسنعليه السلام كه در ادامه مىفرمايد: و به ياد آنچه به سوى آن مىروى و پس از مرگ در آن قرار مىگيرى تا هنگام ملاقات با مرگ از هر نظر، آماده باش، نيروى خود را اف
www.nahjnews.com