مرحوم حجة الاسلام والمسلمين صفوى ريزى رحمة اللّه عليه كه از منبرى هاى معروف و با سابقه اصفهان بود، روى منبر تعريف فرمود:
من خدمت حاج شيخ حسنعلى نخودكى اصفهانى رضوان الله تعالى عليه بودم، يك پاسبان آمد و افتاد روى دست و پاى ايشان و گفت: آقا من زنم مري
ض است و هفت، هشت تا بچه كوچك دارم اگر اين زن بميرد من با اين بچه ها چه كنم. گفته اند بيايم خدمت شما يك نظر مرحمتى بفرمائيد عيالم خوب شود.
حاج شيخ حسن على فرمود: دو دانه خرما بيانداز داخل استكان آب و آبش را به او بده بخورد
گفت: آقا آب هم به او بدهيم از لاى دهنش بيرون مى ريزد، يعنى آب هم از گلويش پايين نمى رود.
فرمود: خُب برو دو سه دانه خرما خودت بخور زنت خوب مى شود. پاسبانِ خيلى ناراحت شد و يك نگاه غضب آلود به شيخ كرد و رفت.
من كنار آشيخ نشسته بودم و داشتم با ايشان
گفت: چرا آقا فقط آمدم معذرت بخواهم و تشكر كنم چون وقتى كه شما فرموديد برو خودت خرما را بخور عيالت خوب مى شود، من نااميد شدم و يك مقدار چيز توى دلم به شما گفتم، كه آقا مى گويد برو خرما بخور عيالت خوب مى شود چطور مى شود!…
از پيش شما كه رفتم خيلى ناراحت شدم و گريه ام گرفت و با خودم گفتم حالا كه به منزل مى روم بالاسر جنازه عيالم مى روم و او از دنيا رفته.
همينطور كه مى رفتم فراموش كردم كه شما گفته بوديد خرما بخور، يك وقت ديدم بقال سر محل خرماى خيلى خوبى آورده و بيرون از مغازه اش گذاشته، من هم اشتها كردم و يك مقدار خرما خريدم و در حال گريه مى خوردم، وقتى بمنزل رسيدم، ديدم عيالم نشسته و مى گويد: من گرسنه هستم.
گفتم: چه مى گويى زن. گفت: گفتم گرسنه ام.
گفتم: بابا ما آب توى حلقت مى كرديم آبها از گلويت پايين نمى رفت و پس مى دادى؟!
گفت: من حالا گرسنه هستم، غذا آوردم، ديدم قشنگ و خوب غذاها را خورد. گفتم: چطور شده؟! گفت: نمى دانم من تا ده دقيقه پيش با عزرائيل دست و پنجه نرم مى كردم، نفهميدم چطور شد كه خوب شدم.
حالا آمده ام از شما معذرت بخواهم و از شما تشكّر كنم.
www.ghadeer.org