در مداین، امام را که حال بدی داشت، به خانه ی سعید بن مسعود ثقفی بردند. سعید، والی مداین و عموی مختار ثقفی بود. او بعدها برای انتقام خون امام حسین قیام کرد و جانیان کربلا را به مجازات رساند. اما در آن زمان، مختار جوانی بیش نبود . پدر مختار در جنگی کشته شده بود و از آن زمان، او با عمویش سعید زندگی میکرد. سعید از سوی امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) به حکمرانی مداین انتخاب شده بود. امام حسن نیز او را در مقامش باقی گذاشته بود. سعید پذیرای گرمی از امام کرد. طبیبی بر سر بالینش آورد. او زخمش را دید و مداوا کرد. مختار وقتی که امام را به آن حال و روز بد و زخم شدید دید، رو به عمویش گفت: «عمو جان! بیا و حسن را به
معاویه تحویل بده. او در عوض این خدمت مهم، حکومت عراق را به ما خواهد داد!
سعید خشمگین و به شدت برافروخته شد. پس با فریاد بر سر برادرزاده نوجوانش نهیب زد که: «از پیش چشم من دور شو. این چه اندیشه زشتی است که در سر داری؟! چه کار پست، زشت و ناجوانمردانه ای از من میخواهی؟! تو انتظار داری که من فرزند پاک رسولخدا را – که پدر بزرگوارش مرا به این حکمرانی گماشت و دستور حکمرانی ام را با دستخط مبارک خودش برای من نوشت – به دست معاویه ی فاسد و گناهکار بسپارم؟!»
یاران امام وقتی از این ماجرا باخبر شدند، تصمیم به کشتن مختار گرفتند. ولی سعید میانجیگری کرد و گفت: «او را به نوجوانی اش بر من ببخشید!» و یاران امام از کشتن او چشم پوشیدند.[۱]
از آن پس، امام در بستر بیماری افتاد. یاران و شیعیانش نگران اوضاع بودند و نمیدانستند چه کنند. از یک سو نگران جان امامشان بودند و از سوی دیگر، نگران توطئههای معاویه بر ضد مسلمانان و ملک عراق. صبحگاه یکی از همان روزها
، زید بن وهب به دیدن امام آمد. وقتی امام را مجروح و دردمند دید، عرض کرد: «ای فرزند عزیز رسولخدا! مردم پریشانند. سرگشته و حیران و نگرانند چه دستوری میفرمایید؟!»
امام آهی دردمندانه کشید و آنگاه فرمود: «به خداوند سوگند، من نه از دست معاویه که دشمن خداست، بلکه از دست این جماعت نادان ناله دارم. آنها مثلا پیروان منند، اما کمر به کشتن من میبندند. آنها اموال و رخت و لباس مرا به غارت بردند. ردایم را از دوشم کشیدند و بردند. حتی سجادهام را از زیر پایم کشیدند و مرا این گونه مجروح و بیمار کردند. این گونه که میبینی! سوگند به خدا که اگر من به جنگ با معاویه برخیزم، گروهی از همین مردم – شیعیان من – مرا به دست معاویه میسپارند؛ آن هم دست و پا بسته. آری، آنها وفایی ندارند. اگر با معاویه صلح کنم، برای اهل بیت من و شیعیان راستینم بهتر خواهد بود، تا جنگی که مردم تنهایم بگذارند. اگر بجنگم، کشته خواهم شد و یا اسیر دست دشمن. در آن صورت، معاویه برای زنده ماندنم بر من منت خواهد گذاشت و فرزندان او بر زنده و مردهی ما فخر خواهند فروخت!»
زید بن وهب گفت: «ای فرزند رسولخدا! آیا شیعیانت را به حال خودشان وامیگذاری؛ آنگونه که گوسفندان بیشبان باشند؟!»
امام آه دیگری کشید و فرمود: «ای زید! چه میتوان کرد؟ سوگند به خدا، من چیزهایی میدانم که شما نمیدانید. من از نیت درونی این مردم آگاهم!»
امام که خیانت بعضی از فرماندهان سپاهش و بیوفایی پیروانش را که حتی کمر به قتلش بسته بودند، دیده بود، دانست که در جنگ با معاویه تنهاست و نمیتواند دل به وعدههایی خشک و خالی و پوچ مردم ببندد. امام از مردمی که اصلاحپذیر نبودند و به گفتار و کردار و تعهدشان نمیشد اعتماد کرد، مأیوس و ناامید شد. او دانست که با پشتگرمی چنین مردمی نمیتواند به جنگ با معاویه برود. پس از صلح با معاویه در خطبهای خطاب به مردم فرمود:
«به خداوند سوگند، من حکومت و خلافت را تسلیم معاویه نکردم؛ بلکه من یارانی نیافتم تا به جنگ با او بروم. اگر همراهان صادق و یکدلی میداشتم، شب و روز خود را به جنگ با معاویه میگذراندم. جنگ با او را آنقدر، ادامه میدادم تا خداوند بین من و او حکم بفرماید. ولی افسوس که بییار و یاور بودم و تنها؛ بسیار تنها. من مردم کوفه را به خوبی میشناختم و آنان را بارها و بارها آزمودم و به تجربه دانستم که نمیتوانم به عهد کوفیان دل ببندم. کوفیان هیچگونه وفایی در دل ندارند. نمیتوان به عهد و وعده و وعیدشان دل خوش کرد. آنها در میان خودشان هم اختلاف و چندگانگی دارند و یکدل نیستند. کوفیان میگویند: «دلهای ما با شماست!» حال آن که شمشیرهاشان را به روی ما کشیدهاند و آماده کشتن مایند!»[۲].
امام میدانست که اگر با اندک پیروان راستینش جنگ را شروع کند و ادامه دهد، شکست خواهد خورد و آن وقت بهانه به دست معاویه خواهد داد. معاویه نیز همهی شیعیان صادق و دوستداران اهل بیت را از دم تیغ خواهد گذراند و از آنان حتی یک نفر را هم زنده باقی نخواهد گذاشت. یک بار به یکی از پیروانش – که از امام برای صلح با معاویه انتقاد کرده بود – فرمود: «من دانستم که مردم یاریام نخواهند کرد و مرا دست به گردن بسته، تحویل معاویه خواهند داد. ترسیدم که ریشهی مسلمانها از روی زمین کنده شود. با این صلح، خواستم نگاهبانی برای حفظ پاسداری از دین خدا باقی بمانند. برای حفظ شیعیان، صلح را مناسب دیدم و جنگ را به فرصتی دیگر واگذاشتم!» معاویه خبر شورش لشکر امام در ساباط و نیز حرکت سپاه قیس به سوی کوفه را شنید، فرصت را غنیمت شمرد و پیدرپی نامههایی به آن حضرت نوشت و او را به صلح و آشتی فراخواند. چنان که در نامهای، با لحن مهرانگیز و صمیمانهای نوشت:
«ای پسر عمو، قطع رحم مکن! خود دیدی که مردم با تو وفادار نماندند و مکر ورزیدند و حیله به کار بستند. چنان که پیش از این هم با پدرت علی چنین کردند!»
معاویه همچنین تعدادی از نامههای عدهای از سپاهیان امام را که برای معاویه نوشته بودند و برای معاویه دمجنبانی کرده بودند، ضمیمهی این نامه کرد. بعضی از پیروان منافق امام در نامههاشان برای معاویه نوشته بودند: «ای معاویه! به سوی ما بیا و حمله کن! وقتی سپاهت به نزدیکی سپاه ما رسید، ما حسن را دست به گردن بسته به نزدت میفرستیم و یا اگر بخواهی، تیغ بر او میکشیم و میکشیمش!»
معاویه در آخر نامهاش افزوده بود: «ای حسن! اگر صلح را بپذیری، هر چه فرمان بدهی، اطاعت میکنم و هر شرطی داشته باشی،میپذیرم.»
امام اگر چه میدانست که حرفهای معاویه دروغ محض است و او به وعدههای خود عمل نخواهد کرد، ولی هیچ راهی به جز صلح نداشت. او با کدام سپاه میخواست به جنگ با معاویه برود؟ با همان سپاهی که برای معاویه نامه نوشته بودند و وعده داده بودند که وقتی سپاه معاویه نزدیک شود، حسن را دست به گردن بسته تحویل دشمن بدهند؟ برای امام حسن از آن سپاه عظیم – که ابتدا معاویه را به وحشت انداخته بود. – جز عدهای معدود از اصحاب علی و اصحاب و یاران نزدیک خودش، کسی نمانده بود. اگر امام میخواست به آن جنگ نابرابر برخیزد، در همان آغاز حمله، خونشان به هدر میرفت و از شیعیان علی، یک تن جان سالم به در نمیبرد. پس، آن حضرت به اجبار تصمیم به صلح گرفت؛ ولی با این حال خواست تا با مردم اتمام حجت کند و برای آخرین بار هم آنها را بیازماید. پس امر کرد که مردم جمع شوند.
وقتی مردم گرد آمدند، امام فرمود: «ای مردم! بدانید و آگاه باشید که معاویه مرا به امری فراخوانده است که در آن، نه عزتی هست و نه انصافی! برای آخرین بار از شما میپرسم. اگر شما برای کشته شدن و مرگی شرافتمندانه در راه حق آمادهاید، بگویید تا من دعوت معاویه را رد کنم!»
مردم سکوت کردند. صدای کسی در نیامد. امام ادامه داد: «اگر دنیا و زندگی دنیایی را دوست دارید و زندگی همراه با ذلت و خواری را به شهادت در راه خدا ترجیح میدهید، بگویید تا دعوت او را بپذیرم. هر چه شما بگویید، همان را میکنم و خشنودی شما را به دست میآورم!»
در آن هنگام بود که ناگهان همهی آن مردم نااهل و بیوفا، یک صدا فریاد سر دادند: «زندگی، زندگی، زندگی!»
آری! مردم با ذلت و خواری تمام فریاد سردادند که: «ما زندگی خفت بار ر
ا به مرگ شرافتمندانه در راه خدا ترجیح میدهیم.»
دل امام از این صدای شوم و خفتبار مردم شکست و غم و اندوه در دل مهربان و بزرگش آشیانه کرد، حالش دگرگون شد و….
پیش از آن که امام صلح را بپذیرد، نامههای زیادی بین او و معاویه رد و بدل شد که در یکی از آن نامهها، امام خطاب به معاویه نوشته بود: «ای معاویه! من از امر خلافت کناره میگیرم و آن را برای تو میگذارم. در مورد این معامله، در روز قیامت، خداوند بین من و تو حکم خواهد راند و قضاوت خواهد کرد. ولی بدان که واگذاری حکومت به تو، شرایطی چند دارد!»
پی نوشت:
[1] روایت دیگری هم ازاین واقعه هست که فقط در کتاب «النقض» از شیخ عبدالجلیل قزوینی آمده و در هیچ کتاب دیگری به چنین چیزی اشاره نشده است. آن روایت چنین است: «مختار به عموی خود شک و گمان بد داشت. او میپنداشت که ممکن است عمویش به طمع حکومت عراق، امام را تحویل معاویه بدهد، برای همین با مشورت اعور همدانی – یک از یاران امام – قرار شد که او عمویش را بیازماید تا اگر میل دارد امام را به معاویه بدهد، امام را از آنجا حرکت بدهند و به جای امنتری ببرند. اما سعید برخلاف گمان بد مختار، جواب سختی به او داد. گمان میرود که این روایت به خاطر آن است که مختار از این گناه پاک شود، این رفتار بد به او نسبت داده نشود و کارش توجیه شود؛ زیرا مختار بعدها برای خونخواهی سیدالشهداء قیام کرد.
[2] همان گونه که بعدها همین مردم، همین بیوفایی را درباره برادر امام، حضرت امام حسین (علیهالسلام) هم انجام دادند و فرزدق شاعر در راه کربلا امام را دید و گفت: «دلهای مردم با شماست و شمشیرهاشان بر شما. آنها وفایی ندارند.».
http://imamhassan.ir