ورود

ثبت نام

موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

ترکش بی حیا

فهرست مطالب

ترکش بی حیا


نویسنده: داود امیریان (از مجموعه ی ترکش های ولگرد)


بحبوحه عمليات كربلاي‌ پنج بود. قرار بود ما هم برويم خط مقدم و از خجالت دشمن دربياييم.
شب قبل در افق، نور منورها
و انفجارات را مي‌ديدم و دلم حالي به حالي مي‌شد. خدا خدا مي‌كردم زودتر زمان حركت برسد و به عمليات برويم.
تويوتا وانت‌ها آمدند. سوار شديم و گازش را گرفتيم به طرف اول درياچه ماهي. جاده‌اي خاكي مثل ماري قهوه‌اي منتظرمان بود تا از رويش بگذريم و برسيم به دشمن. چشمم افتاد به چند جعبه آب معدني. فكري شدم چند تا بطري آب بردارم براي زماني كه بچه‌ها تشنه مي‌شوند و آن وقت من در نقش يك منجي با آب خنك و گوارا بر آنها نازل شده و سيرابشان كنم و حسابي براي خودم دعا و صواب بخرم.
سه تا بطري انداختم توي كوله‌پشتي. بعد دستور حركت داده شد و ما زير باران گلوله و خمپاره، جاده را زير پوتين گرفتيم و يا علي از تو مدد، برو كه رفتيم. حالا ما مي‌دويديم و خمپاره و توپ دور و اطرافمان منفجر مي‌شد و تركش‌هايش با صداي زنبور مانندشان از بالا و پايين هوا را مي‌شكافتند و مي‌رفتند. بين راه چند تا از دوستانم تركش خوردند و افتادند كنار جاده، امدادگرها رفتند سراغشان. دلم گرفت. پيش خودم خيالاتي شدم كه آي خدا، يعني ما اين قدر لياقت نداريم كه يك تركش نخودي بخوريم و در جهاد مقدس زخمي شويم؟ شهادت پيشكش، لااقل اجر جانبازي را عطايمان كن.
در همين فكر بودم كه رسيديم به خط مقدم. يك‌هو خمپاره پدر نامردي در نزديكي، درست پشت سرم تركيد. دو نفري كه چپ و راستم بودند «آخ» گفتند و روي زمين غلتيدند. من هم لحظه‌اي بعد احساس كردم كه مايعي خنك كمر و پاهايم را خيس مي‌كند. شنيده بودم كه خون گرم است، گيرم آدم اول كه مجروح مي‌شود، چون داغ است درد را متوجه نمي‌شود. داشتم پيش خودم حساب و كتاب مي‌كردم كه مجروح شده‌ام و الآن است كه درد بي‌پدر خفتم را بگيرد و من براي اينكه روحيه ديگران خراب نشود، بايد تحمل كنم و دست و لبانم را گاز بگيرم و درد را خفه كنم و… .
در همين احوالات فرمانده‌مان زد به شانه‌ام و زير گوشم گفت: چي شده اخوي، خيلي ترسيدي؟
لبخند زنان برگشتم و گفتم: نه حاجي، درد كه چيزي نيست از آن بترسم!
پوزخندزنان سر تكان داد و گفت: كدام درد؟ چرا خودت را خيس كرده‌اي؟ و با حركت چشم به پشتم اشاره كرد.
ناغافل برگشتم و ديدم كه خبري از مجروحيت و خون نيست. اما روي شلوارم لكه بزرگي شكل گرفته و از آن آب چكه مي‌كند. حالا من همان‌طور با پاهاي باز ايستاده بودم و بچه‌ها هر و كر كنان از كنارم مي‌گذشتند و هر كدام تيكه‌
اي بار مي‌كردند:
بنازم اين دل و جرئت را!
ـ لامصب چشمه راه انداخته!
ـ اخوي مراقب باش دشمن رو سيل نبره!
ناگهان فهميدم كه چه اتفاقي افتاده. به سرعت كوله‌پشتي‌ام را باز كردم. حدسم درست بود. تركش پدر نامردي، كوله و بطري‌هاي آب معدني را دريده و آب افتاده و از كمرم رفته بود توي شلوارم. مانده بودم كه در پاسخ متلك‌ها و مزه‌هايي كه بچه‌ها مي‌پرانند، چه بگويم و اين لكه ننگ را چه طور پاك كنم.

به این مطلب امتیاز دهید:
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در email

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید