ورود

ثبت نام

موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

جای خالی یک لبخند

فهرست مطالب

 جاي خالي يك لبخند


 نويسنده : فاطمه نيرومندان



هنوز چشمان درخشان عسلي رنگ يحيي را كه از خاك و دود به خون نشسته بود مي توانست به خوبي مجسم كند .
سه روز بود كه در محاصره بود كه در همان خانه نيم سوخته از شهري كه ديگر ويران شده بود گير افتاده بودند و آخرين تيرهاي شان را شليك مي كردند&l t;/SPAN> .


نمي دانست كه بعد از چندين بار تلاش بي ثمر چرا يحيي تصميم گرفت دوباره به كوچه پشتي نزديك شود تا راه فراري پيدا كند . وقتي مي رفت شانه هاي پهن اش فرو افتاده بود و روي گونه هاي خوش رنگش قشري از خاك نشسته بود و حتي براي لحظه اي گره از ابروانش باز نمي شد . چند تا زخمي جلوي چشمش جان داد بودند كه دو تا از بهترين دوستانش بودند .
قبل از رفتن كنارش نشست و به ديوار تكيه داد . لب هايش را كه به هم نزديك مي كرد پوست ها يي كه در حال از دست دادن رطوبت شان بودند به هم مي چسبيدند و از زير آن ها خون بيرون مي زد .


گفت:


« اگه گير افتادم. منو بزن . اگه گرفتنم منو بكش ! باشه رضا . نمي خوام دست اينا بيافتم .
»


مي خواست بخندد ، مي خواست دلداري بدهد . اما رمق ها رفته بود و حرفي كه زده مي شد مهم ترين حرف ها بود . حرف ها هم مثل آخرين گلوله ها سرنوشت ساز بود .


يحيي رفت در حالي كه او تنها يك گلوله در تفنگ داشت .


به آجرها چنگ زد و از لاي شكاف ، كوچه را با سرعت از نظر گذراند . ديدش ؛ به بالا نگاه مي كرد. به سمت همان خانه ي نيم سوخته و او را صدا مي زد .دست هايش را بسته بودند و او با تمام قوا خودش رابه سمت خانه ي نيم سوخته مي كشيد و او را صدا مي زد.


-” رضا ، تو رو خدا منو بزن … رضا تو رو به حسين منو بزن . دارم به ات مي گم منو بزن مرد ، مگه كري؟ چي به ات گفتم ، منو بزن !”
ترسيده و گريان اسلحه را نشانه رفت . سينه اش در تيررس گذاشت . نفسش سنگين شده بود . دستش لرزيد و اسلحه را به زمين</SPAN&gt ; انداخت و سرش را به ديوار كوبيد. سرباز عراقي با قنداق تفنگ يحيي را محكم به جلو پرت كرد و بعد ناگهان همه جا تيره و سياه شد و او ديگر هيچ چيز نفهميد .


هزاران هزار بار آن لحظه را مرور كرده بود . همه ي جوانب را سنجيده بود. حتي فكر كرده بود شايد راهي بوده كه نجاتش بدهد و چون خيلي گيج . هيجان زده بود ، متوجه نشده .


وقتي اين طور فكر مي كرد ديگر زندگي برايش غير قابل تحمل مي شد . همه چيز زندگي زهرش مي شد .
آرامشش ، شيطنت بچه ها و حتي لبخند هاي پروانه زنش . مقابل آيينه ايستاد . داشت به موهاي خاكستري و اندام جا افتاده و كو تاهش نگاه مي كرد كه تصوير پروانه در آيينه ظاهر شد و بدون اين كه به او نگاه كند روسري را روي موهاي بلوطي رنگش بست و گفت :


«بريم رضا ! دير مي شه .»


همان طور به نيم رخ و چشمان درشت و مودب پروانه چشم دوخته بود و ذهنش در هزار توي ترديدهايش گرفتار بود. پروانه به سمتش برگشت و با صدايي كه نمي دانست چرا آهسته بود گفت :


-” خواهش مي كنم ديگر فكر نكن ! تو اين سيزده سال تو هر روز خودت رو تا مرز جنون پيش بردي . من هم ديگه خسته شدم . هر كس ديگه هم جاي تو بود اون كار رو نمي كرد . آخه كي برادر خودش رو با تير مي زنه ؟! … اين خيلي واضحه اما من تعجب مي كنم ، كه تو هنوز به اين مسئله فكر مي كني .”


– روي صندلي نشست و آهي كشيد :


«تو نمي دوني پروانه . اون جا نبودي . نمي دوني . فقط من مي دونم و يحي كه به ما چه گذشت»


اما در راه گاهي به پروانه نگاه مي كرد و وقتي لبخند اطمينان بخش او را مي ديد دلش گرم مي شد .


عضلاتش را جمع مي كرد و پايش را بيش تر روي پدال گار مي فشرد. يك جور انرژي در رگ هايش مي دويد و سعي مي كرد بيش ت
ر به حرف هاي زنش فكر كند تا شايد اين
حال نسبتا خوب مدتي ادامه يابد :


-” حالا كه برمي گرده ، حتما خوش حال مي شه كه بين خونوادشه و


درسته كه سختي كشيده اما با ديدن پسرش كه حالا مهندسي قبول شده تمام سختي ها از يادش مي ره و روزهاي زيادي رو پيش هم مي شينيد و از خاطرات تون تعريف مي كنيد . “


پاي اتوبوس كه ايستاده بود ديگر هيچ اثري از دل خوشي چند دقيقه قبل نبود . دلش در يك خلا بي انتها مي تپيد . سرهاي قهوه اي رنگ تراشيده ، صورت هاي تكيده و لب هايي كه انگار تازه براي لبخند زدن جا باز مي كرد ، خودشان را از پنجره ي اتوبوس ها به او نشان مي دادند . هر چند لحضه كسي از ميان جمعيت جيغي مي كشيد كه با شعف شروع مي شد و با ناله اي دردآور و كش دار به پايان مي رسيد .


نگاهي به زهره كه كمي آن طرف تر ايستاده بود انداخت . زهره حواسش به هيچ كجا نبود و فقط به رو به رو نگاه مي كرد . اسراي آزاد شده را مي پاييد و مهدي كه دست هايش را روي شانه هاي مادر گذاشته بود و در حالي كه سرش را به او نزديك كرده بود ، جمعيت را نگاه مي كرد . انگار مي خواست از پشت چشمان مادرش ، پدرش را بشناسد. مگر آن موقع چند سالش بود ، فقط پنج سال. اما او محال بود اشتباه كند . چشمان عسلي درخشان او، اين سال ها لحظه اي ازمقابلش دور نشده بود. بلند قامت تر از خودش بود . اما موهايش حتما خاكستري شده بود ، مثل خودش .


نور آفتاب چشمانش را به اشك نشانده بود . قدري از پروانه و زهره فاصله گرفت . نگاهش را پايين انداخت و به پاهاي جمعيت چشم دوخت.او را حتي از پاهاش مي توانست بشناسد . زيرا زميان هاي زيادي پيش مي آمد كه با شوخي و خنده به رسم كشتي گيران پاهاي او را مي گرفت تا زمينش بزند. اما هر چه تلاش مي كرد انگار پاها توي زمين ريشه دوانده بودند . حتي يك ميلي متر از جاي شان حركت نمي كردند و او خنده كنان و عرق ريزان خودش را جلوي پاي او را زمين ولو مي كرد .
از ياد آوري خاطرات گذشته لبخني كم رنگ روي لب هايش نشسته بود و متوجه نبود مدتي است پاهاي با دمپاي پلاستيكي رنگ و رو رفته در مقابلش ايستاده . وقتي پاها كمي طولاني تر ايستادند ناگهان توجه اش جلب شد . پاهايش تكيده و لاغر با جاي سوخته گي هاي عميق كه سفيد شده بود و
انگشتاني كه يكي در ميان قطع شده بود . يك لحظه وحشت كرد و نگاهش را از روي صاحب پاها سراند و نيم نفسي كشيد . با چشماني مات و ريز به اوخيره شده بود . پوست آفتاب سوخته اش روي استخوان پيشاني چسبيده بود و مو نداشت.


شقيقه اش تير كشيد. پاهايش مال خودش نبودند . برگشت تا با آخرين توان به سمت زهره و مهدي و پروانه برگردد . اما صدايش كه كرد ديگر نتوانست باور نكند . به آرامي سرش را برگرداند . انگار تمام رگ هايش به يك باره از خون خالي شد. زهره و مهدي هم پشت سرش بودند . يحيي غبار ايستاده بود . انگار در طول اين سيزده سال هنوز از پشت غبار بيرون نيامده بود .
چشمان خودش مدت ها بود كه با دود و آتش غريبه شده بودند . اما چشمان او هنوز از دود و آتش به خون نشسته بودند توي حفره ها . خسته شده و عقب رفته بودند توي حفره ها شايد قدري آرام شوند ، اما خيلي زود مي شد فهميد كه مرده اند .
***
بدون اين كه به خودش نگاه كند . از مقابل آيينه گذشت . به پيچ دستگيره ي در ور مي رفت . اما گوشش به پروانه بود كه روي صندلي گوشه هال نشسته بود و د
ر حالي كه دست هاي پسر
كوچكش را كه بخ او آويزان شده بود و مدام وول مي خورد ، گرفته بود با خودش نجوا مي كرد:


-” زهره وقتي فهميد يحيي داره برمي گرده چه قدر خوش حال بود . چه قدر با وسواس همه چيز را تغيير داد. همون شب وقتي پيراهن پوست پيازش رو كه خيلي به اش ميومد ، پوشيده بود فهميدم كه زياد به يحيي نزديك نمي شه . نمي خواست با اون سروضع مرتب كنار يحيي بياسته ، يحيي جلو من و بچه ها ضعيف ترو خسته تر نشون بده . بي چاره آقا يحيي يك مشت پوست و استخوان ، توي صندلي فرو رفته بود و نگاهش كف اتاق دودو مي زد


ظاهرا فقط يك پيچ را سفت مي كرد اما تمام صورتش عرق كرده بود . لب پايين اش را گاز گرفت و حرفي نزد. پروانه بچه را قدري از روي زمين بلند كرد و به خود فشرد :


-” از زندگي ساقط ده ، از عصر
تا شب توي دست شويي عق مي زنه و غذاهاي خوشمزه
اي رو كه زهره براش پخته بالا مي ياره و شب همگوشه ي تخت دو نفره ي قشنگي كه زهره خريده مچاله مي شه و تا صبح ناله مي كنه
آهي كشيد و گفت :


&l t;/SPAN>-” بي چاره زهره، بي چاره مهدي


پسرك دستش را دور گردن پروانه حلقه كرد :


«مامان &l t;SPAN dir=rtl>»


«جان»


لبان سرخش را جمع كرد و به جايي بالاي سر مادرش خيره شد :


-” بابا بايد همه ي دشمنا رو مي كشت و عمو يحيي رو آزاد مي كرد . من اگه جاي عمو يحيي بودم تفنگ رو برمي داشتم و همه شونو مي كشتم و فرارمي كردم.”


و همان طور از هيجان جستي زد و دوباره خودش را توي دامن مادرش رها كرد. پروانه او را به خود چسباند :
– ”
قربون پسر شجاعم برم ” صورتش را توي موهاي نرم پسرك فرو برد . ” تو كجا اين چيزا رو مي دوني مادر … ما كجا مي دونيم به اون چي گذشته ..”


پيچ با يك تكه چوب و جيرنگي روي زمين افتاد . در آرام باز شد و پشت در زهره را ديد، دست يحيي را گرفته بود . لب هاي بي رنگ يحيي به او لبخند زد.


منبع: منتخب جايزه ادبي يوسف(مسابقه<SPAN dir=ltr& gt; سراسري داستان دفاع مقدس)


www.navideshahed.com

به این مطلب امتیاز دهید:
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در email

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید