ورود

ثبت نام

موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

داستانهایی از امام جواد علیه السلام

فهرست مطالب

اباصلت تكيه داده بود به ديوار وگريه مي كرد. امام مسموم شده بود.


صداي پايي شنيد . رفت طرف اتاق امام . كسي آنجا نبود. برگشت .


خشكش زد . نوجواني از راه رو آمد توي حياط  اما درها بسته بودند. جلوتر رفت و پرسيد :” شما چطوري آمديد توي خانه ؟ ”


* همان خدايي كه مرا به يك چشم به هم زدن آورده طوس در خانه را هم برايم باز مي كند . اباصلت بيشتر نگاه كرد تا شايد بشناسدش ولي تا به حال نديده بودش .


پرسيد: ” شما كي هستيد؟ “


*  من محمدم . آمده ام تا پدرم را ببينم.


*  حال امام هر لحظه بدتر مي شد . كف سفيدي روي لب هايش را پوشا نده بود . نگاهي كرد به محمد كه نشسته بود پهلويش . ديگر تواني برايش نمانده بود . گنجينه ي امامت را سپرده بود دست محمد و ديگر كاري نداشت. درد بيشتر شد . چشم هايش را بست.


 گريه محمد هم بيشتر شد.


 ******<SPAN style="LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Tahoma','sans-serif'; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: 'Times New Roman'" lang=AR-SA& gt;


از : علي بن موسي


 به : محمد بن علي


” ابو جعفر! به من گفته اند شما خادم هاي بخيلي داري كه تو را از در كوچك خانه بيرون مي برند تا خيرت به كسي نرسد . تو را به حقي كه بر گردنت دارم قسم مي دهم كه از در بزرگ خانه بيرون بروي و هميشه درهم و دينار همراه داشته باشي تا اگر كسي
از تو چيزي خواست به او بدهي. اگر عموهايت از تو چيزي خواستند مبادا به آن ها كمتر از پنجاه اشرفي بدهي واگر عمه هايت از تو چيزي خواستند به آنها كمتر از بيست و پنج اشرفي نده تا خداوند به تو جايگاهي بلند بدهد. انفاق كن واز فقر نترس.”


از آن به بعد به جواد معروف شد


  ******


با خودش گفت :


” حالا كه امام رضا شهيد شده حتما چهار هزار ديناري كه پيشش داشتم از دستم رفت.”


امام جواد پيغام داد :


 ” فردا بيا خانه ام و با خودت ترازو هم بياور . رفت خانه ي امام. امام نماز مي خواند. تمام كه شد لبه ي سجاده اش را بالا زد. پر از طلا بود.


گفت :


” طلبت را بردار. “


  ******


بچه ها داشتند توي كوچه بازي ميكردند. از دور گرد وخاكي پيدا شد مامون بود كه داشت به شكار ميرفت . همه ي بچه ها فرار كردند.اما يكي شان سر جايش ايستاد.


مامون جلوتر آمد” تو چرا فرار نكردي؟ “


*  فرار مال گنه كاراست . من گناه كار نبودم. راه هم تنگ نيست كه من جلوي راه تو را گرفته باشم.


بيشتر نگاهش كرد. با تعجب پرسيد : ” تو كي هستي؟ “


– من محمدم پسر علي بن موسي.


  ******


به يكي از يارانش گفت:


” سي ماه بعد از مأمون فرج و گشايش حاصل ميشود.”


<SPAN style="LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Tahoma','sans-serif'; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: 'Times New Roman'; mso-bidi-language: FA" lang=FA&g t;سي ماه از مرگ مأمون گذشته بود . فشار حكومت به بالاترين حد خودش رسيده بود.


خبر شهادت امام را برايش آوردند.


  ******


پرسيد :  اگر براي شما اتفاقي افتاد كارهايمان را پيش چه كسي ببريم؟


جواب داد :


پيش پسرم ابو جعفر.


با خودش گفت : بچه كه نميتواند امام شود.


امام گفت :


عيسي كه پيامبر شد از ابو جعفر هم كوچكتر بود.


  ******


توي راه مدينه بود. به مسجدي رسيد، توي مسجد رفت.


كوزه ي آبي برداشت و كنار درخت خشكي وضو گرفت .


 نماز خواند وبيرون رفت.


همه ديدند كه درخت ميوه داد.


  ******


دزدي را آوردند پيش خليفه تا حكمش را صادر كند.معتصم،دانشمندان را جمع كرد. قاضي القضات گفت:”چون آيه تيمم حد دست را از مچ تعين كرده ،پس بايد دستش را از مچ قطع كرد.”


ديگري گفت :”خداوند براي وضو دست را از آرنج مي داند پس بايد از آرنج قطع شود.”


معتصم هم گفت چون بعضي دست را از انگشتان تا شانه ميدانند، بهتر است دست را تا شانه قطع كنيم.نظر تو چيست ابو جعفر؟ديگران حكم صادر كردند و تو هم شنيدي.”


ـ همه اشتباه كردند . بايد فقط انگشتانش قطع شود.چون كف دست از هفت جا ، جايگاه سجده است و جايگاه هاي سجده مال خداست. ما نمي توانيم به جايگاه هاي سجده آسيبي برسانيم.


همه شان ساكت شدند.


  ******


دلش مي خواست يكي از لباس هاي امام را بگيرد براي تبرك، اما خجالت مي كشيد بگويد.


حتي نامه نوشت ، اما نامه را نفرستاد .


 نااميد شد داشت بر مي گشت  شهر خودش كه كسي از پشت صدايش زد . برگشت.  


غلام امام بود.


گفت:


“اين لباس را آقا برايت فرستاده.”


  ******


سبزه بود و رنگ پوستش تيره تر از پدرش. بعضي ها به شك افتاده بودند: “محمد واقعاً فرزند امام رضاست ؟”


منافقين هم از نبودن پدرش در مدينه سوء استفاده مي كردند.مرتب شايعه مي ساختند. كم كم شايعه ها كار خودش را كرد . جمع شدند محمد دو ساله را بردند پيش قيافه شناس ها تا بگويند اين پسر به آن پدر مي آيد يا نه؟


محمد چيزي نگفت. همراهشان رفت . چشم قيافه شناس ها كه به او افتاد خودشان را انداختند روي زمين به سجده.


يكي شان زودتر از سجده بلند شد . رو كرد به جمع : خجالت نمي كشيد؟!


اين ماه پاره را آورده ايد پيش ما از حسب و نسبش حرف بزنيم؟!اين كه قيافه اش داد مي زند از نسل پيامبر  و علي است!


  ******


علي بن جعفر نشسته بود توي مسجد پيغمبر. حديث هاي امام كاظم را مي نوشت.


 ابو جعفر آمد .


علي بلند شد و دستهاي امام را بوسيد . امام گفت : عمو بنشينيد.


ـ چه طور بنشينم در حالي كه شما ايستاده ايد.


همه تعجب كردند.


گفتند : تو عموي پدرش هستي. چرا اين طور با او رفتار مي كني؟


گفت :


وقتي خداوند اين ريش سفيد را  لايق امامت نميداند ، اما او را به اين مقام ميرساند . انتظار داريد كه منكر مقام او شوم ؟ نه ! من غلام او هستم و از حرفهاي شما به خدا پناه ميبرم.


  ******


مأمون فهميده بود اگر امام را آزاد بگذارد كار حكومتش ساخته است.


بايد جاسوسي مي فرستاد خانه ي امام .


 چه
كسي بهتر از دخترش.


  ******


مرد خواننده اي را آورده بود تا امام را مسخره كند .


امام نگاهي به ريش بلندش كرد و گفت :


“از خدا بترس ريش دراز .”


ديگر تارهاي عود نمي لرزيد ، نهيب امام بود كه تار و پود را مي لرزاند.


-از خدا بترس!!!


هم مضراب از دستش افتاد،هم عود.تا زنده بود آن دست برايش دست نشد.


  ******


مجلس مناظره اي راه انداختند . بزرگترين دانشمندشان را دعوت كردند. امام را هم. همه كه جمع شدند يحي بن اكثم بلند شد. مجلس ساكت شد.


پرسيد :”اگر كسي براي مراسم حج محرم شده باشد و شكاري را بكشد تكليفش چيست؟”


امام جواب داد:” اين شخص زن است يا مرد؟بزرگ است يا بچه؟آزاد است يا بنده؟كارش عمدي بوده يا نه؟بار اولش بوده كه اين كار را كرده؟حالا چي؟ پشيمان شده؟شب اين كار را كرده يا روز؟حجش عمره بوده است يا واجب؟شكار پرنده بوده يا نه؟بزرگ بوده ياكوچك؟”


همه شان ساكت شده بودند و بهت زده امام را نگاه مي كردند.از شنيدن حالت هاي مساله رنگ صورتهاي شان مثل گچ سفيد شده بود.فهميدند كه  شكست خورده اند.


  ******


محمد نشسته بود روي دوش غلام وطواف مي كرد. رسيد به هجر اسماعيل .  پايين آمد ونشست . امام داشت كنار مقام ابراهيم نماز مي خواند . بايد مي رفت مرو مركز خلافت خواسته بودش . غلام آمد و نشست رو به روي محمد تا او را روي دوشش سوار كند .


محمد گفت: ” من نمي آيم . “


غلام رفت و با امام برگشت .


امام گفت : ” جوادم ! بلند شو برويم . ”


*  من نمي آيم . طوري نماز مي خوانديد انگار ديگر بر نميگرديد. چين هاي صورت امام بيشتر شد: “جوادم ! بلند شو.”


ديگر چيزي نگفت و بلند شد . با اين كه چهار سالش بيشتر نبود فهميد حج آخر پدر است .


  ******


مدتي بود كه ديگر هيچ يك ازگوشهايم صدايي را نمي شنيد .


 رفتم پيش امام.


به اشاره گفت :


” بيا جلو.”


دستش را روي سر و گوشم كشيد و گفت :


“بشنو وخوب توجه كن.”


به خدا قسم ! بعد از آن تمام صداها را خوب مي شنوم . حتي صداهاي آهسته را كه ديگران نمي فهمند.


  ******


مأمون گفت : ” شما هم سوالي از يحيي بپرسيد. “


امام پرسيد : ” مردي صبح به زني نگاه كرد ، نگاهش حرام بود. نزديك ظهر به او حلال شد . وقتي ظهر شد به او حرام شد . شب دوباره حلال شد.  نصف شب حرام شد. سپيده صبح دوباره به او حلال شد . مي تواني بگويي  چرا؟ “يحيي مكث كرد . صدايش را مبهم  شنيدند كه مي گفت : “من نمي دانم.”


امام گفت :” اين زن كنيز كس ديگر بود.وقتي اين مرد او را مي بيند نگاهش حرام است.بعد او را مي خرد حلال ميشود.نزديك ظهر آزادش ميكند.دوباره به او حرام مي شود.عصر با او ازدواج مي كند و با او ظهارميكند . پس به او حرام مي شود . شب كفاره ي  ظهارش را مي دهد،دوباره حلال مي شود . نصف شب او را طلاق مي دهد اما پشيمان مي شود و به او رجوع ميكند،پس دوباره به او حلال مي شود.”


  ******


معتصم ظرف پر از انگور را داد به ام فضل.قرار بود او كار را يكسره كند.  ام فضل از قصر بيرون آمد و به خانه رفت . ظرف را گذاشت جلوي امام. تعارف كرد . امام نگاهي به همسرش انداخت.


خوشه اي انگور برداشت وشروع به خوردن كرد.


امام از درد به خودش مي پيچيد.انگور مسموم اثر خودش را گذاشت.


ام فضل ترسيده بود.ايستاده بود گوشه اتاق و او را نگاه ميكرد.


امام گفت:


“سزاي كارت را مي بيني.به خدا قسم! به بلايي مبتلا مي شوي كه درماني ندارد.”


از نفرين امام عصباني شد.در را به رويش بست تا كسي نتواتد به او كمك  كند.


امام با لب تشنه شهيد شد.


  ******


تا سه روز بوي عطر كوچه هاي بغداد را پر كرده بود.


مردم هر روز يك دسته پرنده ي سفيد را مي ديدند كه بالاي خانه ي امام پرواز مي كنند وبال هاي خود را باز مي كنند و روي بام سايه مي اندازند .


 خانه ي امام كه رفتند روي بام جسدش را پيدا كردند.&lt ;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: ‘Times New Roman'” lang=AR-SA>


  ******


هر روز مي آمد مسجد پيغمبر .


 اول به پيغمبر سلام مي كرد و بعد مي رفت خانه ي مادرش زهرا.


كفش هايش را در مي آورد و نماز مي خواند . عده اي تصميم گرفتند خاك كفش هايش را بردارند براي تبرك.


 ظهر كه آمد، سوار بود .


 چند روز صبر كردند . ديدند هر روز سواره مي آيد .


فهميدند كه راضي نيست.


منصرف شدند.


از فردا دوباره پياده آمد.


برگرفته از کتاب « وسعت آفتاب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب


http://manbarak.blogfa.com

به این مطلب امتیاز دهید:
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در email

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید