ورود

ثبت نام

موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

داستان حضرت زکریا و یحیی علیهماالسلام

فهرست مطالب

بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
كهيعص (1)
ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّك عَبْدَهُ زَكرِيَّا(2)
إِذْ نَادَى رَبَّهُ نِدَاءً خَفِيًّا(3)
قَالَ رَب إِنى وَهَنَ الْعَظمُ مِنى وَ اشتَعَلَ الرَّأْس شيْباً وَ لَمْ أَكن بِدُعَائك رَب شقِيًّا(4)
وَ إِنى خِفْت الْمَوَلىَ مِن وَرَاءِى وَ كانَتِ امْرَأَتى عَاقِراً فَهَب لى مِن لَّدُنك وَلِيًّا(5)
يَرِثُنى وَ يَرِث مِنْ ءَالِ يَعْقُوب وَ اجْعَلْهُ رَب رَضِيًّا(6)
يَزَكرِيَّا إِنَّا نُبَشرُك بِغُلَمٍ اسمُهُ يحْيى لَمْ نجْعَل لَّهُ مِن قَبْلُ سمِيًّا(7)
قَالَ رَب أَنى يَكُونُ لى غُلَمٌ وَ كانَتِ امْرَأَتى عَاقِراً وَ قَدْ بَلَغْت مِنَ الْكبرِ عِتِيًّا(8)
قَالَ كَذَلِك قَالَ رَبُّك هُوَ عَلىَّ هَينٌ وَ قَدْ خَلَقْتُك مِن قَبْلُ وَ لَمْ تَك شيْئاً(9)
قَالَ رَب اجْعَل لى ءَايَةً قَالَ ءَايَتُك أَلا تُكلِّمَ النَّاس ثَلَث لَيَالٍ سوِيًّا(10)
فخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرَابِ فَأَوْحَى إِلَيهِمْ أَن سبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا(11)
يَيَحْيى خُذِ الْكتَب بِقُوَّةٍ وَ ءَاتَيْنَهُ الحُْكْمَ صبِيًّا(12)
وَ حَنَاناً مِّن لَّدُنَّا وَ زَكَوةً وَ كانَ تَقِيًّا(13)
وَ بَرَّا بِوَلِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُن جَبَّاراً عَصِيًّا(14)
وَ سلَمٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوت وَ يَوْمَ يُبْعَث حَيًّا(15)


به نام خداى رحمان و رحيم
1. كاف ، هاء، ياء، عين ، صاد.
2. (اين رمز عنوان ) يادآورى رحمت پروردگارت به بنده خود زكرياست .
3. آن دم كه پروردگارش را ندا داد، ندايى پنهانى .
4. گفت : پروردگارا، من از پيرى استخوانم سست و سرم سفيد شده است و در زمينه خواندن تو – اى پروردگار – بى بهره نبوده ام .
5. من از بعد خويش از وارثانم بيم دارم و زنم نازاست ، مرا از نزد خود فرزندى عطا كن .
6. تا از من و از خاندان يعقوب ارث ببرد و – پروردگارا – او را پسنديده گردان .
7. (پس بدو گفتيم 🙂 اى زكريا، ما به تو مژده پسرى مى دهيم كه نامش يحيى است و از پيش همنامى براى وى قرار نداده ايم .
8. گفت : پروردگارا، چگونه باشد مرا پسرى با اينكه همسرم نازاست و خودم از پيرى به فرتوتى رسيده ام ؟
9. (حامل پيام به وى ) گفت : پروردگار تو چنين است و همو فرموده كه اين بر من آسان است ، از پيش نيز تو را كه چيزى نبودى ، خلق كرده ام .
10. گفت : پروردگارا، براى من علامتى بگذار. گفت : نشانه ات اين باشد كه سه شب تمام با مردم سخن گفتن نتوانى</SPAN& gt; .
11. پس ، از عبادتگاه نزد قوم خود شد و با اشاره به آنان دستور داد كه صبح و شام خدا را تسبيح گوييد.
12. (ما گفتيم 🙂 اى يحيى ، اين كتاب را به جد و جهد تمام بگير. و در طفوليت او را حكمت و فرزانگى داديم .
13. و به او رحمت و محبت از ناحيه خود و پاكى (روح و عمل ) بخشيديم ، و او پرهيزكار بود.
14. و با پدر و مادرش نيكوكار بود و سركش و نافرمان نبود.
15. درود
بر
وى روزى كه تولد يافت و روزى كه مى ميرد و روزى كه زنده برانگيخته مى شود.
(از سوره مباركه مريم )


1. ستايش قرآن كريم از زكريا (ع)
خداى تعالى زكريا (عليه السلام ) را در كلام خود به صفت نبوت و وحى توصيف نموده ، و نيز</SPAN& gt; در اول سوره مريم او را به عبوديت و در سوره انعام در عداد انبيايش شمرده ، و از صالحينش و از مجتبينش خوانده ، كه عبارتند از مخلصون و همچنين از مهديونش دانسته است .
2. تاريخ زندگيش
قرآن كريم از تاريخ زندگى آن جناب غير از دعاى او در طلب فرزند و استجابت دعايش و تولد فرزندش يحيى چيزى نياورده ، و اين قسمت از زندگى آن جناب را بعد از نقل سرگذشتش با مريم كه چگونه عبادت مى كند و چگونه خدا كرامتها را به او داده نقل كرده است .
آرى در اين قسمت فرموده زكريا متكفل امر مريم شد، چون مريم پدرش ‍ عمران را از دست داده بود، و چون بزرگ شد از مردم كناره گيرى كرد، و در محرابى كه در مسجد به خود اختصاص داده بود مشغول عبادت شد، و تنها زكريا به او سر مى زد، و هر وقت به محراب او مى رفت مى ديد نزد او& lt;/SPAN> رزقى آماده است ، مى پرسيد اين غذا را چه كسى برايت آورده ؟ مى گفت : اين از ناحيه خداى تعالى است كه خداى تعالى به هر كه بخواهد بدون حساب روزى مى دهد.
در اينجا طمع زكريا به رحمت خدا تحريك شد، خداى خود را خواند، و از او فرزندى از همسرش درخواست نمود، و ذريه طيبه اى مساءلت كرد، و با اينكه او خودش مردى سالخورده ، و همسرش زنى نازا بود، دعايش ‍ مستجاب شد، و در حالى كه در محراب خود به نماز ايستاده بود ملائكه ندايش دادند: اى زكريا خداى تعالى تو را به فرزندى كه اسمش يحيى است بشارت مى دهد، زكريا براى اينكه قلبش اطمينان يابد و بفهمد اين ندا از ناحيه خدا بوده و يا از جاى ديگر، پرسيد پروردگارا آيتى به من بده كه بفهمم اين ندا از تو بود، خطاب آمد آيت و نشانه تو اين است كه سه روز زبانت از تكلم با مردم بسته مى شود، و سه روز جز با اشاره و رمز نمى توانى سخن بگوئى ، و همينطور هم شد، از محراب خود بيرون شده نزد مردم آمد، و به ايشان اشاره كرد كه صبح و شام تسبيح خدا گوئيد، و خدا همسر او را اصلاح نموده يحيى را بزائيد (سوره آل عمران ، آيات 37 – 41، سوره مريم ، آيات 2 – 11، سوره انبياء آيات 89 – 90).
قرآن كريم درباره سرانجام و مال امر او و چگونگى درگذشتش چيزى نفرموده ، ولى در اخبار بسيارى از طرق شيعه و سنى آم
ده كه قومش او را به قتل رساندند، بدين صورت كه وقتى تصميم گرفتند او را بكشند او
فرار كرده و به درخت پناهنده شد، درخت شكافته شد و او در داخل درخت قرار گرفته درخت به حال اولش برگشت ، شيطان ايشان را به نهانگاه وى خبر داد، و گفت كه بايد درخت را اره كنيد، ايشان همين كار را كردند و آن جناب را با اره دو نيم نمودند، و به اين وسيله از دنيا رفت .
در بعضى از روايات آمده كه سبب كشتن وى اين بود كه او را متهم كردند كه با حضرت مريم عمل منافى عفت انجام داده و از اين راه مريم به عيسى (عليهماالسلام ) حامله شده و دليلشان اين بود كه غير از زكريا كسى به مريم سر نمى زد، جهات ديگرى نيز روايت شده .


ادب زكريا(ع) در دعا براى درخواست فرزند از پروردگار
و از آن جمله دعائى است كه از حضرت زكريا نقل كرده و فرموده :
[ذكر رحمه ربك عبده زكريا. اذ نادى ربه نداء خفيا. قال رب انى وهن العظم منى و اشتعل الراس شيبا و لم اكن بدعائك رب شقيا. و انى خفت الموالى من ورائى و كانت امراتى عاقرا فهب لى من لدنك وليا. يرتنى و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا].
تنها چيزى كه آن جناب را وادار و ترغيب كرد كه چنين دعائى كند و از پروردگار خود فرزندى بخواهد، مشاهده داستان مريم دختر عمران و زهد و عبادت او بود، و ادب عبوديتى بود كه خداوند به وى كرامت كرده و رزق غيبى آسمانى بود كه از ناحيه خود ارزانيش داشته بود، و قرآن اين داستان را چنين شرح مى دهد:
[و كفلها زكريا كلما دخل عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقا قال يا مريم انى لك هذا قالت هو من عندالله ان الله يرزق من يشاء بغير حساب . هنالك دعا زكريا ربه قال رب هب لى من لدنك ذريه طيبه انك سميع الدعاء].
از ديدن آن عناياتى كه به مريم داشت آتش شوق به داشتن فرزندى طيب و صالح در دلش زبانه كشيد، فرزندى كه از او ارث ببرد و پروردگار او را به طور مرضى عبادت كند، همانطورى كه مريم وارث عمران شد و جد و جهدش ‍ در عبادت پروردگارش به نهايت رسيد و از ناحيه مقدسه اش به آن كرامتها نائل آمد، چيزى كه هست خود را پير مردى مى ديد كه قوايش همه از دست رفته و همچنين از همسرش هم <SPAN style="LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Tahoma','sans-serif'; COLOR: black; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: 'Times New Roman'" lang=AR-SA& gt;مايوس بود، زيرا او زنى نازاى مادر زاد بود، از اين نظر حسرتى از محروميت از فرزندى طيب ومرضى داشت كه خدا مى داند و بس و ليكن در عين حال از طرفى هم غيرتى نسبت به پروردگار خود داشت و مى خواست از پروردگارش كه چنين عزتى (اولاد دار شدن در پيرى ) به وى بدهد. اين درخواست ، او را بر آن مى داشت كه به د
رگاه او رجوع نموده و تضرعى
پيش آورد كه باعث برانگيختن لطف و ترحم او باشد، و آن اين بود كه خاطرات خود را از اين درگاه بدين تفصيل معروض ‍ دارد كه از دوران جوانى تا امروز كه استخوانهايش سست و سرش سفيد شده دائما معتكف و گداى اين درگاه بوده و هيچ وقت نااميد و تهى دست بر نگشته است ، و او خداى سبحان را خدائى شنواى دعا يافته است . اين نحو تضرع ، خود باعث مى شده كه خدا اين دعايش را نيز شنيده و او را وارثى پسنديده ، ارزانى دارد. و دليل بر اينكه گفتيم هيجان غم و اندوه مسلط بر نفس زكريا شده و آن جناب را وادار به چنين درخواستى نمود، اين است كه پروردگار متعال بعد از اينكه به وحى ، استجابت دعايش را اعلام مى كند از قول آن جناب چنين حكايت مى فرمايد:
[قال رب انى يكون لى غلام و كانت امراتى عاقرا و قد بلغت من الكبر عتيا. قال كذلك قال ربك هو على هين و قد خلقتك من قبل و لم تك شيئا].
و وجه دلالت اين آيه بر مدعاى ما روشن است ، زيرا آيه شريفه ظهور در اين دارد كه وقتى زكريا مژده استجابت دعايش را شنيده از خود بيخود شده و از غرابت درخواستى كه كرده بوده و جوابى كه شنيده به حيرت فرو رفته تا حدى كه به صورت
استبعاد از اين استجابت پرسش نموده و براى اطمينان خاطر درخواست نشانه و
دليلى بر آن نموده است و اين درخواستش هم به اجابت رسيده .
به هر حال ادبى را كه آن حضرت در دعاى خود به كار برده ، همان بيان حالى است كه از اندوه درونيش و حزنى كه عنان از كفش ربوده ، كرده است ، و براى اينكه در موقفى قرار دهد كه هر بيننده دلسوزى بر او رقت كند مقدم بر دعا اين جهت را ذكر كرد كه حالش در راه عبادت پروردگارش بكجا انجاميده ، و چطور تمامى عمر خود را در سلوك طريقه انابه و مسئلت سپرى كرده است ، آنگاه درخواست فرزند نمود و آنرا به اينكه پروردگارش ‍ شنواى دعا است موجه و معلل كرد، غرضش از مقدمه دعايش اين بود نه اينكه خواسته باشد با عبادتهاى ساليان دراز خود بر پروردگار خود منتى گذاشته باشد – حاشا از مقام نبوت اوپس معنى گفتار او – بنابر آنچه كه در سوره آل عمران است – كه گفت : [رب هب لى من لدنك ذريه طيبه انك سميع الدعاء] اين است كه پروردگارا! اگر من از تو اين درخواست را كردم نه از اين جهت بود كه براى عبوديت (دعا)ى چندين ساله ام ارزشى در نزد تو قائلم يا در آن منتى بر تو دارم ، بلكه از اين جهت بود كه تو را شنواى دعاى بندگانت و پذيراى دعوت سائلين مضطرب ، يافتم ، و اينك از ترس خويشاوندان باز مانده ام و همچنين علاقه شديدم به داشتن ذريه اى طيب كه تو را بندگى كند مرا به چنين درخواستى وا داشت .
در سابق هم گذشت كه ادب ديگرى كه آن جناب در كلام خود به كار برده اين بود كه دنبال ترس از خويشاوندان گفت : [و اجعله رب رضيا] و كلمه [رضى ] گر چه به حسب طبع هياءت و صيغه دلالت مى كند بر ثبوت رضا براى موصوف (يحيى ) و به حسب اطلاق شامل مى شود هم رضاى خدا را و هم رضاى زكريا را و هم رضاى يحيى را، ليكن اينكه در سوره آل عمران گف ت : [ذريه طيبه ] از آنجائى كه داراى چنان اطلاقى نيست دلالت مى كند بر اينكه مقصود به رضا، رضاى زكريا است و اما اينكه چطور داراى چنان اطلاقى نيست ؟ براى اينكه ذريه وقتى طيب است كه براى صاحبش باشد نه براى غير.


داستان يحيى (ع ) در قرآن
1.<SPAN dir=ltr&gt ; ستايش قرآن كريم از يحيى (ع)
خداى عزوجل آن جناب را در چند جاى قرآن ياد كرده و او را به ثناى جميلى ستوده ، از آن جمله او را تصديق كننده كلمه اى از خدا (يعنى نبوت مسيح ) خوانده و او را سيد و مايه آبروى قومش و حصور (بى زن ) خوانده ، و پيغمبرى
از صالحين ناميده ، [سوره آل عمران ، آيه 39]. و نيز از مجتبين يعنى مخلصين و راه يافتگان خوانده (سوره انعام ، آيه 85 تا 87) و نام او را خودش نهاده ، و او را يحيى ناميده ، كه قبل از وى هيچ كس بدين نام مسمى نشده ، و او را ماءمور به اخذ كتاب به قوت نموده ، و او را در كودكى حكم داده ، و بر او در سه روز زندگيش سلام فرستاده ، روزى كه متولد شد، و روزى كه از دنيا مى رود و روزى كه دوباره زنده مى شود (سوره مريم ، آيات 2 – 15) و به طور كلى دودمان زكريا را مدح كرده و فرموده [انّهم كانوا يسارعون فى الخيرات و يدعوننا رغبا و رهبا و كانوا لنا خاشعين ] اينان مردمى بودند كه در خيرات ساعى و كوشا بودند و ما را به رغبت و از رهبت و خشوع مى خواندند [سوره انبياء، آيه 90] و مقصود از كلمه اينان يحيى و پدر و مادر او است<SPAN dir=ltr& gt; .
2. تاريخ زندگيش
يحيى (عليه السلام ) به طور معجره آسا و خارق العاده براى پدر و مادرشمتولد شد، چون پدرش پيرى فرتوت و مادرش زنى نازا بود، و هر دو از فرزنددار شدن ماءيوس بودند، در چنين حالى خداى تعالى يحيى را به ايشان ارزانى داشت ، و يحيى (عليه السلام ) از همان كودكى مشغول عبادت شد خداى تعالى از كودكى او را حكمت داده بود، او تمام عمر را به زهد و انقطاع گذرانيد، و هرگز با زنان نياميخت و هيچ يك از لذائذ دنيا او را از خدا به خود مشغول نساخت .
يحيى (عليه السلام ) معاصر عيسى ب
ن مريم (عليهماالسلام ) بود و نبوت او را تصديق كرد و او در ميان قوم خود سيد و
شريف بود به طورى كه دلها همه به او توجه مى نمود و به سويش ميل مى كرد، مردم پيرامونش جمع مى شدند، و او ايشان را موعظه مى كرد، و به توبه از گناهان دعوت مى نمود، و به تقوى دستور مى داد تا روزى كه كشته شد.
و در قرآن كريم درباره كشته شدنش چيزى نيامده ، ولى در اخبار آمده كه سبب شهادتش اين بود كه زنى زناكار در عهد او مى زيسته و پادشاه بنى اسرائيل مفتون او شد، و با او مراوده كرد يحيى (عليه السلام ) وى را از اين كار نهى مى نمود و ملامتش مى كرد، و چون در قلب پادشاه عظيم و محترم بود لذا پادشاه از اطاعتش ناگزير بود، اين معنا باعث شد كه زن زانيه نسبت به آن جناب كينه توزى كند، از آن به بعد به پادشاه دست نمى داد مگر بعد از آنكه سر يحيى را از بدنش جدا نموده برايش هديه بفرستد، پادشاه نيز چنين كرد آن جناب را به قتل رسانده و سر مقدسش را براى زن زانيه هديه فرستاد.
و در بعضى از اخبار ديگر<SPAN dir=ltr&gt ; آمده كه سبب قتلش اين بود كه پادشاه عاشق برادرزاده خود شد، و مى خواست با او ازدواج كند يحيى (عليه السلام ) او را نهى مى كرد و مخالفت مى نمود، تا آنكه وقتى همسر برادرش دختر را آن چنان آرايش كرد كه تمام قلب شاه را مسخر كند، با چنين وضعى دخترش را نزد پادشاه فرستاد، و به او گفته بود كه چون خواست از تو كام بگيرد مخالفت كن ، و بگو شرطش اين است كه سر يحيى را برايم حاضر كنى ، او نيز بلادرنگ سر يحيى را از بدن جدا نموده در طشتى طلا گذاشت ، و براى دختر برادر حاضر ساخت .
و در روايات ، احاديث بسيارى درباره زهد و عبادت و گريه او از ترس خدا و درباره مواعظ و حكمتهاى او وارد شده .


داستان زكريا و يحيى (ع) در انجيل
در انجيل آمده است : در ايام سلطنت هيرودس پادشاه يهوديان ، كاهنى بود به نام زكريا و از فرقه ابيا، همسر او زنى بود از دختران هارون به نام اليصابات اين زن و شوهر هر دو نسبت به خداى تعالى فرمانبردار و هر دو اهل عبادت و عمل به سفارشات رب و احكام او بودند، و در عبادت خدا گوش به ملامتهاى مردم نمى دادند، و از فرزند محروم بودند چون اليصابات زنى نازا بود علاوه بر اينكه عمرى طولانى پشت سر گذاشته بودند.
روزى در بينى كه سرگرم كه انت براى فرقه خود بود بر حسب عادت كاهنان قرعه به نامش اصابت كرد كه آن روز بخور دادن هيكل رب (كليسا) را عهده بگيرد، رسم مردم اين بود كه در موقع بخور دادن تمامى نمازگزاران از هيكل بيرون مى آمدند، وقتى زكريا داخل هيكل شد فرشته پروردگار در&l t;/SPAN> حالى كه طرف دست راست قربانگاه بخور ايستاده بود برايش ظاهر شد، زكريا از ديدن او وحشت كرد و مضطرب شد فرشته گفت اى زكريا نترس من خواهش تو را و همسرت اليصابات را شنيدم به زودى فرزندى برايت مى آورد و بايد او را يوحنا بنامى ، از ولادت او فرحى و مسرتى به تو دست مى دهد، و بسيارى از ولادت او خوشحال مى شوند، زيرا او در برابر پروردگار مردى عظيم خواهد بود، نه خمرى مى نوشد، و نه مسكرى ، از همان شكم مادر پر از روح القدس به دنيا مى آيد، و بسيارى از بنى اسرائيل را به درگاه رب معبودشان برمى گرداند، پيشاپيش او روح ايليا و نيروى او در حركت است تا دلهاى پدران را به فرزندان و عاصيان را به فكرت ابرار و نيكان برگرداند، تا حزبى مستعد و قوى براى رب فراهم شود، زكريا با فرشته گفت چگونه به اين اطمينان پيدا كنم ؟ چون من مردى سالخورده و همسرم زنى نازا و پير است ، فرشته پاسخش داد كه من جبرئيلم كه همواره در برابر خدا گوش بفرمانم ، خدا مرا فرستاده تا با تو گفتگو كنم ، و تو را به اين مژده نويد دهم ، و تو از همين الان لا
ل مى شوى و تا روزى كه اين فرزند متولد شود نمى
توانى با كسى سخن گوئى ، و اين شكنجه به خاطر اين است كه تو كلام مرا كه بزودى صورت مى بندد تصديق ننمودى .
مردم بيرون هيكل منتظر آمدن زكريا بودند و از دير كردنش تعجب مى كردند، و وقتى بيرون آمد ديدند كه نمى تواند حرف بزند، فهميدند كه در هيكل خوابش برده ، و خوابى ديده است ، زكريا با اشاره با ايشان حرف مى زد و همچنين ساكت بود.
پس از آنكه ايام خدمتش در هيكل تمام شد، و به خانه اش رفت ، چيزى نگذشت كه همسرش اليصابات حامله شد، و مدت پنج ماه خود را پنهان مى كرد، و با خود مى گفت<SPAN style="LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Tahoma','sans-serif'; COLOR: black; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: 'Times New Roman'" dir=ltr lang=AR-SA& gt;
پروردگار من اينطور با من رفتار كرد، و در ايامى كه نظرى به من داشت مرا از عار و ننگ كه در مردم داشتم نجات داد.
انجيل سپس مى گويد: مدت حمل اليصابات تمام شد، و پسرى آورد، همسايگان و خويشان وقتى شنيدند كه خدا رحمتش را نسبت به او فراوان كرده با او در مسرت شركت كردند، و در همان روز دلاك آوردند تا او را ختنه كند، و او را به اسم پدرش زكريا ناميدند، ولى مادرش قبول نكرد، و گفت ، نه ، بايد يوحنا ناميده شود، گفتند در ميان قبيله و عشيره تو چنين نامى نيست ، لذا از پدرش زكريا پرسيدند ميل دارد چه اسمى بر او بگذارند، او كه تا آن روز، قادر بر حرف زدن نبود لوحى خواست تا در آن بنويسد لوح را آوردند در آن نوشت يوحنا، همه تعجب كردند، و در همان حال زبان زكريا باز شد، و خداى را شكر گفت ، همسايگان همه و همه دچار دهشت و ترس ‍ شدند وهمه عجائبى را كه ديده بودند به يكديگر مى گفتند، تا در تمامى كوههاى يهودى نشين پر شد، و همه در دل مى گفتند تا ببينى عاقبت اين بچه چه باشد، و قطعا دست پروردگار با
او است ، چون پدرش زكريا هم پر از روح القدس بود و ادعاى نبوت مى كرد

و باز در انجيل آمده كه در سال پانزدهم از سلطنت طيباريوس قيصر كه بيلاطس نبطى والى بر يهوديان و هيرودس رئيس بر ربع جليل و فيلبس ‍ برادرش رئيس بر ربع ايطوريه و كوره تراخوتينس و ليسانيوس رئيس بر ربع ابليه بودند در ايام رياست حنان و قيافا بر كاهنان كلمه خدا بر يوحنا فرزند زكريا در صحرا صورت گرفت .
و به همين مناسبت فرمانى به تمامى شهرهاى پيرامون اردن رسيد كه مردم معموديه توبه و مغفرت گناهان را انجام دهند، و اين قصه در سفر اقوال اشعياى پيغمبر نيز آمده كه&l t;SPAN dir=ltr> : [آوازى از صحرا بر آمد كه آماده راه خدا باشيد، و راه او را هموار سازيد، بدانيد كه همه بيابانها پر مى شود و همه كوهها و تلها به فرمان در مى آيد، و همه كجى ها راست مى شود، و همه دره ها، راه هموار مى گردد و بشر خلاصى خداى را به چشم مى بيند.
و شنيدند كه به مردمى كه براى تعميد از آن بيرون شده بودند مى گفت اى فرزندان افعى ها چه كسى به شما ياد داد كه از غضب آينده فرار كنيد؟ بايد كه ميوه هائى كه سزاوار توبه باشد درست كنيد، و هرگز درباره خود نگوئيد كه ما پدرى چون ابراهيم داريم ، چون به شما مى گويم كه خدا قادر است از اين سنگها فرزندانى براى ابراهيم درست كند، و الان تبر بر ريشه درختان گذاشته شده هر درختى كه بار نمى دهد از ريشه بريده مى شود و در آتش ‍ مى سوزد.
جمعيت پرسيدند پس چكار كنيم ؟ جواب داد هركس دو دست لباس دارد يك دست آن را به كسى بدهد كه برهنه است ، و همچنين هركس طعام اضافه دارد به كسى بدهد كه ندارد، ماليات بگيران آمدند كه تعميد شوند، پرسيدند اى معلم ما چگونه تعميد كنيم ؟ گفت : بيش از آنچه كه حق شما است نگيريد، لشگريان هم آمدند و پرسيدند ما چه كنيم گفت شما به كسى ظلم نكنيد و افتراء نبنديد و به مواجب خود اكتفاء كنيد.
در همان موقعى كه مردم منتظر و همه در دلهايشان درباره يوحنا فكر مى كردند كه نكند او همان مسيح باشد يوحنا به همه چنين جواب گفت : من شما را به آب تعميد مى دهم ، و ليكن بعد از من كسى نزد شما مى آيد كه از من قوى تر است ، كسى است كه من خود را قابل آن نمى دانم كه بند كفشش ‍ را باز كنم ، او به زودى شما را به روح القدس و آتش غسل خواهد داد
كه طبقش در دست او است و به زودى
خرمن خود را پاكيره كرده گندمها را در انبار خود جمع نموده ، كاه را به آتشى كه هرگز خاموش نشود و به چيرهاى بسيارى ديگر آتش مى زند، و همينطور مردم را موعظه مى كرد و بشارت مى داد.
و اما هيرودس رئيس ربع به خاطر اينكه آبرويش در ميان مردم در مساءله هيرود يا همسر برادرش فيلبس و نيز به خاطر شرارت هائى كه داشت به مخاطره افتاده بود، يك خطائى بزرگتر از همه مرتكب شد و آن اين بود كه يوحنا را به زندان افكند.
و در انجيل آمده كه هيرودس خودش به دست خود يوحنا را به زندان مى برد و بند بر او مى نهاد و اين كار را به خاطر هيروديا همسر برادرش ‍ قيلبس مى كرد، چون خودش با او ازدواج كرده بود، و يوحنا با اين عمل وى مخالفت مى كرد، كه ازدواج تو با همسر برادرت حلال نيست ، و از همين روى هيروديا كينه او را در دل داشت ، مى خواست او را بكشد، نمى توانست ، چون هيرودس از يوحنا حساب مى برد و مى دانست كه او مردى نكوكار و مقدس است ، و همواره او را محافظت مى كرد كلامش را شنيده اعمال بسيارى به جا مى آورد و سخنش را به خوشى مى شنيد تا آنكه روزى چنين اتفاق افتاد كه هيرودس براى جشن ميلادش شامى تهيه كرده ، بزرگان مملكت و افسران ارتش و هزاره هاى لشگر را دعوت كرده بود، موقعى كه همه جمع شده بودند دختر هيروديا وارد شده در مجلس ‍ رقصى كرد كه هيرودس و كرسى نشينان او همه خوشحال شدند، شاه بدو گفت : هر چه مى خواهى بخواه تا به تو بدهم و سوگند ياد كرد كه هر چه از من بخواهى مى دهم هر چند نصف مملكتم باشد، دختر برون شده به مادرش بگفت و پرسيد كه چه بخواهم ؟ گفت سر بريده يوحنا معمدان را بخواه ، دختر در همان لحظه و به سرعت نزد شاه رفت و گفت : مى خواهم همين الان سر بريده يوحنا معمدان را در طبقى برايم حاضر كنى ، شاه در اندوه شد، چون از يك سو نمى خواست چنين كارى بكند و از سوى ديگر جلو كرسى نشينان خود سوگند ياد كرده بود و لذا جلادى را فرستاد تا سر از بدن او جدا كرده بياورد، او هم رفت و در زندان سر از بدن يوحنا جدا نموده ، در طبقى گذاشت و آورده نزد دختر نهاد دختر هم آن را به مادرش ‍ داد، شاگردان يوحنا چون اين بشنيدند آمدند و بدن بى سر او را برداشته دفن كردند.
اين بود آنچه كه در انجيل آمده البته در اناجيل اخبار ديگرى نيز راجع به يحيى (عليه السلام ) است كه از حدود آنچه ما در اينجا آورديم تجاوز نمى كند، خواننده متدبّر و گوهر شناس مى تواند گفته هاى ما را، كه از انجيل ها نقل كرديم ، با آنچه قبلا آورديم تطبيق كند و موارد اختلاف را به دست آورد.


www.emam12.com

به این مطلب امتیاز دهید:
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در email

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید