سزای دشمنی با امیر المومنین
صدوق در امالی خود با سندهای معتبر از سلیمان اعمش که بین شیعی و سنی در صدق حدیث مرد معروفی است، روایت میکند که وی گوید: منصور دوانقی در تاریکی شب مرا احضار نمود. یقین کردم که مرا در این ساعت شب نخواسته مگر به جهت پرسش از فضایل علی (ع) و ممکن است پس از شنیدن فضایل آن بزرگوار مرا بکشد.
لذا فورا وصیتی نوشتم، غسل کردم و کفن پوشیدم، حنوط کردم و به مجلس منصور وارد شدم. گفت: نزدیک من آی. نزدیک رفتم تا آنکه زانوهایم به زانوی وی متصل شد. عمرو بن عبید هم نزد او بود، همین که او را دیدم قدری تسلی یافتم. منصور بوی حنوط را استشمام نمود و از علت آن پرسید، گفتم: احتمال قتل میدادم که امیر از من فضایل علی (ع) را بپرسد و بدان جهت مرا بکشد، بنابراین وصیت نوشتم و غسل کرده، کفن پوشیدم.
گوید: منصور به حالت تکیه بود و بعد از شنیدن سخنان من راست نشست و حوقله ” یعنی: لا حول و لا قوة الا بالله ” گفت و پرسید: سلیمان! چقدر حدیث در فضایل علی (ع) ضبط کرده ای؟ گفتم: امیر! کم میدانم. گفت: چقدر؟ گفتم: ده هزار و اندی.
منصور گفت: سلیمان! به خدا سوگند من یک حدیث در فضایل علی میدانم که با شنیدن آن همه ی احادیث را فراموش میکنی. گفتم: یا امیرالمؤمنین! حاضرم بشنوم.
گفت: در آن روزهایی که از ترس بنی امیه در شهرها فراری و متواری بودم فضایل علی (ع) را میگفتم و مردم به من طعام و آب میدادند تا آنکه وارد شهرهای شام شدم در حالی که یک عبای کهنه دربرداشتم و غیر از آن چیزی نداشتم. از یک ناحیه صدای اذان شنیدم و به آن سوی رفتم. مسجدی دیدم و وارد شدم در حالیکه بسیار گرسنه بودم و در نظر داشتم که از مردم غذای شام را درخواست کنم. همین که امام جماعت سلام نماز را گفت دو کودک وارد مسجد شدند. امام مسجد متوجه آنها گردید و گفت: خوشا به حال شما و خوشا به آن دو نفر که نام شما از نام آنها است. من مفهوم این جمله را نفهمیدم.
در نزد من جوانی نشسته بود، گفتم: این کودکان با شیخ چه نسبتی دارند؟ گفت: شیخ جد این کودکان است و در این شهر کسی که علی (ع) را دوست داشته باشد غیر از این شیخ وجود ندارد و از این جهت نام این کودکان را حسن و حسین گذاشته است. او گوید با یک دنیا شادی نزد او رفتم و گفتم: میل داری با حدیثی چشم شما را روشن سازم؟ گفت: اگر چنین کاری کنی من هم چشم تو را روشن میسازم.
گفتم: پدرم از پدرش و او از جدش به من نقل کرد و گفت: پیش پیغمبر بودیم که فاطمه (ع) گریان وارد شد (حدیث گذشته را نقل کرده تا آنجا که بحار روایت کرده و به ذیل آن این اضافت را آورده که) رسول اکرم حسنین (ع) را تا درب مسجد آورد و گفت: بلال به مردم اعلان کن بسوی من آیند. جارچی ها جار زدند و مردم در مسجد پیرامون رسول خدا جمع شدند.
پیغمبر بر روی پاهای خود ایستاد و گفت: ای مردم! آیا شما را به بهترین کسان از حیث جد و جده آگاه سازم؟ همه گفتند: بلی یا رسول الله! فرمود: آن دو حسن و حسین (ع) هستند، به درستی که جدشان محمد (ص) و جده شان خدیجه دختر خویلد است.
سپس گفت: ای مردم! شما را راهنمایی کنم بر بهترین مردم از حیث پدر و مادر؟ گفتند: آری، فرمود: حسن و حسین (ع)، به درستی که پدرشان را خدا و رسول او دوست
دارند و او خدا و رسول خدا را دوست دارد.
مردم شما را راهنمایی کنم بر بهترین مردم از نظر عمو و عمه؟ گفتند: آری، فرمود: حسن و حسین (ع) عمویشان جعفر بن ابی طالب در بهشت است و با ملائکه، و عمه شان ام هانی دختر ابی طالب است. مردم! شما را آگاه سازم به بهترین مردم از حیث دایی و خاله؟ گفتند: آری، فرمود: حسن و حسین (ع) دایی شان قاسم پسر محمد (ص) و خاله ی شان زینب دختر رسول خداست.
سپس دستش را حرکت داد و فرمود: همین طور ما را خدا محشور میگرداند. سپس گفت: خدایا! میدانی که حسن و حسین (ع) در بهشت هستند و جده و جدشان در بهشت اند و پدر و مادرشان در بهشت هستند و عمو و عمه شان در بهشتاند و دایی و خاله شان در بهشت اند، خدایا! تو میدانی هر کس آنها را دوست بدارد در بهشت است و هر کس دشمنشان بدارد در دوزخ است.
گوید همین که شیخ حدیث را شنید گفت: تو اهل کجایی؟ گفتم: اهل کوفه ام. گفت: عربی یا عجم؟ گفتم: از نژاد عرب هستم. گفت: شگفتا! که تو چنین حدیثی را حفظ کرده ای در حالی که با یک عبای کهنه زندگی میکنی، فورا لباسهایش را به من داد و بر قاطر خود سوار کرد و من بعدها
آن را به صد دینار فروختم و گفت: جوان چشم مرا روشن کردی، به خدا سوگند چشم تو را روشن تر میسازم، تو را پیش یک جوان خواهم برد تا تو را شاد کند.
گوید: مرا پیش دو برادر برد، یکی امام جماعت و دیگری مؤذن بود، امام دوستدار علی (ع) و مؤذن دشمن علی (ع) بود. همین که به در خانه ی امام جماعت رسیدیم بیرون آمد و مرا دید، گفت: قاطر و لباسها را میشناسم به خدا سوگند شیخ اینها را به کسی نمیبخشد مگر اینکه او خدا و رسول خدا را دوست بدارد. پس حدیثی در فضایل علی (ع) بخوان. حدیثی به وی گفتم (که خلاصه آن چنین است): فاطمه (ع) روزی به حالت گریه نزد پدر میرود و از شماتت زنان قریش که گفته بودند او را به مردی فقیر مزوج کرده اند، شکایت میکند. رسول خدا به دخترش دلداری میدهد که خداوند پدرت را اختیار کرده و او را به پیغمبری فرستاده و علی (ع) را انتخاب کرده و او را وصی قرار داده و تو را نیز به وی تزویج کرده است. او اعلم و اشجع و بردبارترین و سخی ترین مردم است و در اسلام از همگان سابق تر است. و خداوند حسن و حسین (ع) را انتخاب کرده که پسران او هستند و سروران جوانان بهشت هستند، سپس از مقام والای علی و حسن و حسین (ع) در روز رستاخیز بیان فرمود و گفت: علی (ع) روز قیامت در حمل کلیدهای بهشت به من کمک میکند و پیروان او در روز رستاخیز رستگارانند.
لعن کننده علی خوک شده
>همین که مطلب به اینجا رسید گفت: پسر! تو از کجایی؟ گفتم: اهل کوفه ام. پرسید: از نژاد عرب یا از موالی؟ گفتم: از نژاد عربم. سپس سی دست لباس و ده هزار درهم پول داد و گفت: چشم مرا روشن کردی و من از تو حاجتی دارم. گفتم: حاجت تو برآورده است. گفت فردا به فلان مسجد بیا و برادر مرا که دشمن علی (ع) است تماشا کن.
منصور گوید: شب برای من طولانی شد تا سحر کردم و به مسجد رفتم و در صف اول قرار گرفتم، در طرف چپ من جوانی بود. وقتی که به رکوع خم شد عمامه از سرش افتاد. دیدم سرش مانند سر خوک است. پس از نماز علت آن پرسیدم. گریه کرد و گفت: برویم خانه. وقتی که رفتیم، گفت: مؤذن بودم و هر روز هزار بار بین اذان و اقامه، علی (ع) را فحش میدادم و روزهای جمعه چهار هزار مرتبه او را لعن میکردم. شبی در روی همین سکو در خواب خودم را در بهشت دیدم که پیغمبر (ص) و علی (ع) شاد و خرمند. پیغمبر به حسن و حسین (ع) فرمود: پسرانم، مردم را سیراب کنید. آنها مردم را آب دادند. پیغمبر فرمود: به این مرد که به سکو تکیه داده آب بدهید.
امام حسن (ع) گفت: جد بزرگوارم! مرا امر میکنید که به وی آب دهم در حالی که او هر روز هزار مرتبه به پدرم علی لعن میگوید و امروز هم چهار هزار مرتبه آن را تکرار کرده!
پیغمبر اکرم پیش من آمد و گفت: لعنت خدا بر تو باد! علی (ع) را لعن میکنی؟! علی (ع) از من است. گویا پیغمبر را دیدم که بصورت من تف انداخت و با پای خود مرا زد و فرمود: برخیز، خدا صورت تو را تغییر دهد. ازخواب بیدار شدم و ناگهان دیدم سر و صورتم مانند خوک شده
سپس منصور دوانقی به من گفت: آیا نظیر این دو حدیث در دست تو هست؟ گفتم نه. گفت: سلیمان! حب علی (ع) ایمان است و بغض علی (ع)نفاق و کفر است.
به خدا قسم علی (ع) را دوست نمیدارد مگر مؤمن و با او دشمنی نمیورزد مرگ منافق. گفتم: امان میخواهم. گفت: تأمین دادم، چه میگویی، گفتم: امیر نظر تو چیست دربارهی قاتل حسین (ع)؟ گفت: در آتش است، در آتش است.
گفتم: آنکه پسر پیغمبر را میکشد آن هم همان حکم را دارد و در آتش است؟ گفت: بلی، اما ریاست و سلطنت عقیم و نازاست. سپس گفت: بیرون رو و این حدیث را بطوری که شنیده ای نقل کن.
این روایت در برخی جوامع حدیثی آمده است از جمله کتاب جلاءالعیون علامه مجلسی، مناقب خوارزمی، الفصول العلیه و…
بخش دین و اندیشه تبیان
صفحه اصلی – موسسه قرآن و نهج البلاغه
کانال جامع دو نور در ایتا:
https://eitaa.com/twonoor
کانال جامع دو نور در تلگرام:
https://t.me/twonoor