ورود

ثبت نام

موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

شرح زندگی کوروش کبیر

فهرست مطالب

شرح زندگی کوروش کبیر


 


درباره تولد کورش کبیر نظرات زیادی وجود دارد که در میان آن ها تاریخ نویسان باستانی از قبیل «هرودوت»، «گزنفون» و «کتسیاس» در درجه اول واقع اند. تاریخ نویسان نامدار زمان ما همچون «ویل دورانت» و «پرسی سایکس» و «حسن پیرنیا»، شرح چگونگی زایش کوروش را از هرودوت برگرفته‌اند.


بنابر نوشته هرودوت، «آستیاگ» پادشاه ماد، شبی خواب دید که از بدن‌ دخترش‌ «ماندانا » نهر آب‌ بزرگي‌ روان‌ شد كه‌ نه‌ تنها پايتخت‌ او، بلكه‌ سراسر آسيا را فرا گرفت‌. وي‌ ماجراي‌ رؤياي‌ خويش‌ را به مغي‌ كه‌ در تعبير خواب‌ چيره‌ دست‌ بود گفت‌ و خواب‌گزار مزبور چنين‌ اظهار داشت‌: «از دخترت‌ پسري‌ زاده‌ خواهد شد كه‌ نه‌ تنها ملك‌ تو، بلكه‌ سراسر آسيا را خواهد گرفت‌.» آستياگ‌ كه‌ از اين‌ تعبير به‌ وحشت‌ افتاده‌ بود و همواره‌ در انديشه‌ي‌ آن‌ به‌ سر مي ‌برد و اين‌ سبب‌ شده‌ كه‌ دختر خود را به‌ همسري‌ هيچ‌ يك‌ از مادي هاي‌ صاحب‌شأن‌ و مقام‌ در نياورد. پس‌ او را به‌ كمبوجيه‌ شاه‌ شهر «آنشان»‌ داد كه‌ نواده‌ي‌ هخامش‌، پسر كوروش‌ اول‌ و يك‌ ايراني‌ اصيل‌ با خوئي‌ ملايم‌ بود كه‌ به‌ خانداني‌ نيكو تعلق‌ داشت‌. كمبوجيه‌ پس‌ از پايان‌ مراسم‌ عروسي‌، ماندانا را به‌ كشور خود برد. در همان‌ سال‌ آستياگ‌ دوباره‌ به‌ خواب‌ ديد كه‌ از بدن‌ ماندانا تاكي‌ روئيده‌، برومند شده‌ و بر سراسر آسيا سايه‌ افكنده‌ است‌.


در مورد اين‌ رؤيا نيز خواب‌گزاران‌ همان‌ تعبير پيشين‌ را عرضه‌ كردند. آستياگ‌ فردی را به پارس فرستاد تا‌ ماندانا را كه‌ در آستانه‌ي‌ وضع‌ حمل‌ بود از آن جا به‌ ماد بازگرداند. ماندانا پسري‌ به‌ دنيا آورد. آستياگ‌ نوزاد را به‌ «هارپاگ»‌ كه‌ از خانواده‌ي‌ خود او و از ميان‌ مادها راست‌ رو ترين‌ آن ها بود سپرد و دستور داد او را به‌ خانه‌ي‌ خويش‌ برده‌ و نابود کند. هارپاگ‌ كه‌ مردي‌ دانا و صاحب‌ فهم‌ بود، با خود انديشيد كه‌ آستياگ‌ پير و نزديك‌ به‌ مرگ است‌ و پس‌ از او‌ ماندانا به‌ سلطنت‌ خواهد رسيد و چنان چه‌ كودك‌ به‌ دست‌ وي‌ كشته‌ شود، مادر، از او انتقام‌ خواهد كشيد. پس‌ طفل‌ را به‌ يكي‌ از چوپانان‌ آستياگ‌ به‌ نام‌ «ميترادات» (مهرداد)‌ سپرده‌ و از او خواست‌ كه‌ كودك‌ را به‌ هلاك‌ رساند و جسدش‌ را نزد جانوران‌ بيندازد. چوپان طفل را به خانه برد. اتفاقاً در همان‌ زمان‌ كودك‌ چند روزه‌ي‌ چوپان در گذشته‌ و جسدش‌ در خانه‌ بود.  وقتی که همسر چوپان به نام «سپاکو» از موضوع با خبر شد، از شوهرش خواست که از کشتن طفل خودداری کند و بجای او فرزند خود را که مرده بود را در جنگل رها سازد. چوپان هم عقیده ی همسرش را پسندید و جسد مرده ی فرزندش را به ماموران هارپاگ تحویل داد و به جای آن کوروش را نزد خود نگاه داشت.


روزی کوروش که به پسر چوپان معروف بود با چند تن از کودکان هم سالش بازی می کرد. آن ها قرار گذاشتند یک نفر را از میان خود به نام شاه تعیین کنند و کوروش را برای این کار برگزیدند. کوروش برای هر یک وظیفه ای تعیین نمود. يكي‌ از اطفال‌ فرزند اميري‌ به‌ نام‌ «آرتم بارس» (Artembares) بود. او از فرمان کوروش سرپیچی کرد و کوروش دستور داد او را با تازیانه تنبیه کنند. پسرك‌ كه‌ از اين‌ رفتار خشونت‌ بار به‌ خشم‌ آمده‌ بود، به‌ شهر شتافت‌ و ماجرا با بر پدر باز گفت‌. پدرش او را نزد آستیاگ برد و شکایت کرد که فرزند یک چوپان پسر او را تنبیه و بدنش را مضروب کرده است. شاه، چوپان و کوروش را احضار کرد و از کوروش سوال کرد:«تو چگونه جرات کردی با فرزند کسی که بعد از من دارای بزرگترین مقام کشوری است چنین کنی؟ » کوروش پاسخ داد: «در این باره حق با من است زیرا همه ی آن ها مرا به پادشاهی برگزیده بودند و چون او از من فرمانبردای نکرد من دستور تنبیه او را دادم. حال اگر شایسته مجازات می باشم اختیار با توست.»


هنوز سخن‌ كوروش‌ به‌ پايان‌ نرسيده‌ بود كه‌ آستياگ‌ درباره‌ي‌ هويت‌ او به‌ شک‌ افتاد: پاسخ‌ كودك‌ عادي‌ نبود، چهره‌اش‌ به‌ خود او شباهت‌ داشت‌ و سنش‌ با سال هاي‌ عمر كودكي‌ كه‌ دستور قتلش‌ را صادر كرده‌ بود، تطبيق‌ مي‌كرد. به همین دلیل «آرتم بارس» را قانع کرد که در این باره دستور لازم را صادر خواهد کرد و او را مرخص کرد. سپس از چوپان درباره ی هویت فرزندش پرسش هایی کرد. چوپان پاسخ داد:«این پسر، فرزند من است و مادرش نیز زنده است.» اما شاه نتوانست گفته چوپان را قبول کند و دستور داد او را تحت شکنجه قرار دهند.


چوپان در زیر شکنجه وادار به اعتراف شد و حقیقت امر را برای آستیاگ آشکار کرد. سپس آستیاگ دستور به احضار هارپاگ داد. وقتی هارپاگ حاضر شد با مشاهده‌ي‌ چوپان‌ و خشم‌ شاه‌ موضوع‌ را دريافت‌ و چون‌ جز بيان‌ حقيقت‌ چاره‌ نداشت‌، چنين‌ گفت‌: «هنگامي‌ كه‌ نوزاد به‌ من‌ سپرده‌ شد، به‌ انديشه‌ فرو رفتم‌ تا راهي‌ بيابم‌ كه‌ هم‌ فرمان‌ شاهانه‌ را به‌ بهترين‌ صورت‌ انجام‌ دهم‌ و هم‌ نسبت‌ به‌ سرور خويش‌ مرتكب‌ كار ناروا نشوم‌، بدين‌ معني‌ كه‌ دست‌ خود را به‌ خون‌ نوه‌اش‌ نيالايم‌. پس‌ كودك‌ را به‌ اين‌ چوپان‌ سپرده‌ به او گفتم‌ كه‌ بايد به‌ امر شاه‌ وي‌ را به‌ هلاك‌ رساند و تهديد كردم‌ كه‌ چنان چه‌ از اجراي‌ دستور خودداري‌ كند، كيفر سختي‌ در انتظار وي‌ خواهد بود. او به آن چه‌ گفته‌ بودم‌ جامه‌ي‌ عمل‌ پوشاند، و خدمتگزاران‌ صديق‌ من‌ جسد طفل‌ را تحویل‌ گرفته‌ و به‌ خاك‌ سپردند.» هنگامي‌ كه‌ سخن‌ هارپاگ‌ به‌ پايان‌ رسيد، آستياگ‌ خشم‌ خود را پنهان‌ داشته‌ گفته‌هاي‌ چوپان‌ را براي‌ او تكرار كرد و افزود: «خوشبختانه‌ اكنون‌ كودك‌ زنده‌ است‌ و اين‌ بهترين‌ چيزي‌ است‌ كه‌ مي‌توانست‌ اتفاق‌ بيفتد، زيرا سرنوشت‌ وي‌ مايه‌ي‌ غم‌ و اندوه‌ من‌ بود و خشم‌ و ملامت‌ مادرش‌ آزارم‌ مي‌داد. در واقع‌ بخت‌ با ما يار بود. اكنون‌ برو و فرزندت‌ را به‌ اين جا بفرست تا با نوه‌ام‌ هم‌ بازي‌ باشد و خود نيز در مهماني‌ شامي‌ كه‌ به اين‌ مناسبت‌ بر پا مي‌شود. شركت‌ كن‌.»


هارپاگ‌ شادمانه‌ به‌ خانه‌ رفت‌ و تنها پسر خويش‌ را كه‌ سيزده‌ ساله‌ بود نزد شاه‌ فرستاد. آستياگ‌ كودك‌ را به‌ قتل‌ رسانيد و دستور داد از گوشت‌ بدنش‌ كباب‌ و خورش‌ فراهم‌ آورند و آن ها را بر سفره‌ نه
ند. هنگامي‌ كه‌ پذيرايي‌ از مهمانان‌ آغاز شد. ظرفي‌ را نزد هارپاگ‌ نهادند كه‌ محتوي‌ آن‌ جز گوشت‌ بدن‌ فرزندش‌ نبود كه‌ سر و دست ها و پاهاي‌ آن‌ را جدا كرده‌ و در ظرف‌ ديگري‌ قرار داده‌ بودند. چون‌ هارپاگ‌ خورن‌ غذا را به‌ پايان‌ رسانيد. پادشاه‌ در مورد طعم‌ غذا از وي‌ سؤال‌ كرد و هارپاگ‌ اظ‌هار داشت‌ كه‌ غذا لذيذ بوده‌ است‌. سپس‌ مأموران‌ شاه‌ ظرفي‌ را كه‌ محتوي‌ سر و دست ها و پاهاي‌ كودك‌ بود، نزد هارپاگ‌ آورده‌ از او خواستند تا سرپوش‌ از آن‌ برگيرد. هارپاگ‌ با برداشتن‌ سرپوش‌ اعضاي‌ بدن‌ فرزند يگانه‌ي‌ خود را مشاهده‌ كرد. اما ديدار منظره‌اي‌ چنان‌ وحشتناک‌، وي‌ را منقلب‌ نساخت‌ و از حالت‌ طبيعي‌ خارج‌ نكرد. آستياگ‌ از او پرسيد آيا مي‌داني‌ غذاي‌ تو چه‌ بود؟ هارپاگ‌ در پاسخ‌ اظهار داشت‌ كه‌ فرمان‌ شاه‌ هر چه‌ باشد، رواست‌.


سپس آستیاگ مغ ها را احضار کرد و جریان کوروش را برای آن ها تعریف کرد و پرسید اکنون که پسر دخترم زنده است چه باید کرد؟ مغ ها پاسخ دادند: «خوابی که تو دیده بودی به واقعیت پیوسته زیرا او قبلا به وسیله ی همبازی هایش به شاهی انتخاب شده و از این نظر او دیگر حطری برای تو ندارد.» آستیاگ گفت: «عقیده ی من هم همین است.»


آستیاگ از پاسخ مف ها خوشحال شد و کوروش را احضار کرد و به او گفت: «فرزندم‌! به‌ سبب‌ خوابي‌ كه‌ ديده‌ بودم‌، درباره‌ي‌ تو بد انديشي‌ كردم‌. اما خوابم‌ به‌ گونه‌اي‌ نيكو
تعبير شد و تو به بركت‌ بخت‌ بلند خود از سرنوشتي‌ كه‌ برايت‌ در نظر گرفته‌ شده‌ بود رهايي‌ يافتي‌. اكنون‌ تو می توانی به پارس نزد پدر و مادر واقعی ات بروی و با آن ها زندگی کنی.» 


بدين‌ ترتيب‌ بود كه‌ كوروش‌ دربار آستياگ‌ را ترك‌ كرد. هنگامی که کوروش به دیدن پدرش کمبوجیه و مادرش ماندانا رفت، جریان رویدادی که برای او اتفاق افتاد بود را برای آن ها شرح داد و کمبوجیه و ماندانا از ولاقات کوروش و برگشت او به سوی خود بسیار شاد شدند.


هنگامي‌ كه‌ كوروش‌ به‌ سن‌ بلوغ‌ رسيد، دليرترين‌ و دوست‌ داشتني‌ترين‌ نوجوان‌ ايراني‌ شد. هرودوت می نویسد، کوروش در دربار کمبوجیه خو و اخلاق والای انسانی پارس ها و فنون جنگی و نظامی پیشرفته ی آن ها را آموخت و با آموزش های سختی که سربازان پارس فرا می گرفتند، پرورش یافت.


کوروش در ابتدا خیال شورانیدن پارس بر ضد ماد را نداشت ولی هارپاگ که پیوسته در صدد بود از آستیاگ انتقام ف
رزند خود را بگیرد و خبر رشادت و دلاوری کوروش را شنیده بود مخفیانه با او مکاتبه می کرد و هدایایی برای او می فرستاد و پیوسته او را بر ضد آستیاگ، پادشاه ماد تحریک می کرد. بنا به نوشته هرودوت، هارپاگ بزرگان ماد را بر ضد آستیاگ شورانید و موفق شد کوروش را وادار به جنگ کند و آستیاگ را شکست بدهد. با شکست کشور ماد به وسیله پارس، سلطنت 35 ساله ی آستیاگ به انتها رسید اما کوروش به آستیاگ آسیبی وارد نکرد. کوروش در کتیبه ای می گوید: «وقتی آستیاگ بر اثر محاصره مجبور شد تسلیم شود، من دستور دادم که با وی به احترام رفتار کنند. زیرا عقیده دارم که با هر پادشاهی باید به احترام رفتار کنند. و از آن گذشته آستیاگ جد مادری من بود و هرگاه نسبت به او بی احترامی می کردند، به منزله ی توهین نسبت به من محسوب می گردید. آستیاگ را در خیمه ای وسیع دارای فرش های خوب جا دادند و امر کردم همه گونه وسایل راحتی را برایش فراهم کنند.»


کوروش جوانی ساده، باهوش، کاردان و متواضع بود و از این نظر به آسانی محبت و احترام دیگران را نسبت به خود جلب می کرد و اخلاق نیکو و رافت و تمایل او برای کمک به دیگران باعث شد که دوستان زیادی در تمام طبقات مختلف مردم برای خود بوجود بیاورد.


irantarikh.blogfa.com

به این مطلب امتیاز دهید:
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در email

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید