از امام سجاد(ع) روایت شده است که وقتی نگاه من به پیکر مطهر پدر و برادران و دیگر عزیزان افتاد حالم دگرگون شد و نفس در سینه ام تنگی گرفت و نزدیک بود جان از بدنم مفارقت کند .
در این حال عمه ام زینب متوجه من شد و زبان به دلداری من گشود و گفت: ای یادگار جد و پدر و برادرم این چه حالی است که در تو میبینم ؟ چرا اینگونه جان خود را به خطر انداخته ای؟
گفتم : چگونه بیتاب و مضطرب نباشم در حالی که میبینم پیکر پدر و برادران و عمو ها و عمو زاده ها و دیگر اهل بیتم برهنه و غرق خون بدون کفن و دفن در این بیابان رها شده اند</o:p& gt;
زینب گفت: نگران مباش و بیتابی مکن به خدا سوگند این عهد و پیمانی است که خداوند با جد و پدر تو بر قرار فرموده و این بدنهای پاک و مطهر به دست برگزیدگان خدا دفن خواهد شد و بر قبور آنان در این سرزمین نشانه ها برقرار خواهد شد که جباران و سلاطین قادر به نابودی آن نخواهند شد.
آنگاه زینب(س) حدیث ام ایمن را برای امام سجاد نقل کرد:
«واپسین لحظات عمر مبارک امیر مؤمنان علی علیه السلام بود، آن حضرت بر اثر ضربت ابن ملجم، با فرقی شکافته و چهرهای خونین بر بستر افتاده بود . زینب کبری علیها السلام به کنار پدر آمد و عرضه داشت: بابا جان! روزی ام ایمن ضمن نقل حدیثی به من چنین و چنان گفت، اگر آن حدیث صحیح است، دوست دارم دوباره از زبان شما بشنوم .
علی علیه السلام فرمود:
دخترم! حدیث ام ایمن صحیح است، گویا تو و دختران اهل بیت را مینگرم که به صورت اسیر و در نهایت پریشانی وارد این شهر (کوفه) میکنند، به گونهای که بیم دارید مردم به سرعتشما را بربایند . دخترم! آن روز صبر کنید، صبر کنید . سوگند به خداوندی که دانه را میشکافد وانسان را خلق میکند، در آن روز در سراسر روی زمین غیر از شما و دوستان و شیعیان شما، دوستی دیگر برای خدا نخواهد بود . هنگامی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله این خبر را به ما داد، فرمود:
“شیطان در آن روز از خوشحالی پرواز میکند و در روی زمین جولان میدهد و به شیاطین و عوامل خود میگوید: ای گروه شیاطین! ما خواسته خود را از فرزندان آدم دریافت نمودیم و هلاکت آنان را به نهایت رسانیدیم، ما وارث آتش شدهایم [که فرزندان آدم را دچار آن کنیم] مگر آن افرادی که به این گروه یعنی آل محمد صلی الله علیه و آله متوسل شوند. شما تلاش کنید تا مردم به آل محمد صلی الله علیه و آله مشکوک شوند . مردم را بر دشمنی آنان تحریک و تشویق نمایید.”» بحارالانوار، ج45