احمق نادان، خوب گوش کن! خیلی سریع افراد را آماده کن و هر چی آتش دارید، بریزید روی آن بلدوز و بلدوزچی و نابودش کنید!
«گروهبان قاسم» با احتیاط سرش را از سنگر بیرون آورده و با نگاه کردن به این سو و آن سو، به دنبال صدایی میگشت که در میان غرش موتور بلدوز به گوشش میرسید. بعد از این که مطمئن شد از تیر و ترکش خبری نیست و خطری او را تهدید نمیکند از سنگر خارج شد و به طرف «اسعد» که در بالای خاکریز طویلی که نیروها را از منطقه حایل جدا میکرد، دراز کشیده و به تحرکات آن سو چشم دوخته بود، به راه افتاد.
– چیه اسعد؟! … انگار تو داشتی مرا صدا میزدی؟
قاسم با تمام نیرو فریاد کشید تا صدایش را از میان امواج سهمگین موتور بلدوز، به گوش اسعد برساند اسعد که تازه متوجه آمدن او شده بود، با صدای بلند گفت:
– آره … شاید صدایت را بشنوم… فقط بیا جلوتر و نگاه کن!
قاسم، آرام و با احتیاط خودش را از خاکریز تا نزدیکی اسعد بالاتر کشید. صدای بلدوزر که حالا بیشتر شده بود، آسمان منطقه را در خود فروب برده، پرده گوشهای قاسم را به سختی میآزرد. هنگامی که اسعد مطمئن شد صحنه آن سوی خاکریز، در چشمان قاسم جای گرفته است، پرسید:
– اون کیه؟!… تو میشناسی؟!
– از کجا بشناسمش؟!
اسعد در حالی که سخت مات و متحیر مانده بود، گفت:
– عجب آدم شجاعی!…
بعد، نگاهش را از آن سوی خاکریز گرفت و به چهره شگفت زده قاسم خیره شد:
– کسی جرات دارد برود جای اون؟! … دویست متر هم با دشمن فاصله دارد!
– درسته، اما نگاه کن، جلوش هم یک خاکریز هست که از آتش قناصهها حفظش میکند… اما ترکشها را نمیشود کاری کرد!
– آن بلدوز چی واقعا یک قهرمانه… روحیه مرا که بالا برده … ما را باش که میترسیم از در سنگر بزنیم بیرون!
افراد زیادی محو تماشای راننده بلدوز شده بودند که بدون توجه باران گلولهها و پرواز ترکشهای سوزان سرگرم کارش بود. شاید بقیه افراد هم مثل من، با تماشای آن صحنه، در دل آرزو میکردند کاش ذرهای از شجاعت او را داشتند. در همین حین، صدای موتور ماشینی دیگر، در این سوی خاکریز، با غرش بلدوز در هم آمیخت و نگاههای ما را از آن سو به این طرف خاکریز کشاند. لحظهای بعد، ماشین در میان غباری که به هوا بلند کرده بود، ایستاد.
– گروهبان قاسم!
-بله!
گروهبان قاسم در حالی که حسابی دستپاچه شده و آثار ترس بر چهره غبار گرفتهاش آشکار شده بود، از خاکریز به سمت ماشین سراز شد و با خودش گفت: مثل اینکه فرمانده است! اما نه!… این ماشین مال او نیست! بعد رو کرد به اسعد و گفت:
– اسعد، زود بیا برویم پیشش! … اگر فرمانده باشد، به خاطر آمدن به اینجا حسابی مجازاتمام میکند!
قبل از اینکه آن دو به ماشین برسند، او پیاده شده بود. وقتی نزدیکش رسیدند، هر دو محکم پای کوبیدند و دستانش را پهلوی گیجگاهشان ثابت نگاه داشتند.
– این منطقه مربوط به کدام هنگ است؟
قاسم که در چهره ناآشنای افسر غرق شده بود، همین که چشمش به عقاب و ستاره طلای روی پاگون او افتاد، با شتاب جواب داد:
– قربان! این منطقه مال هنگ یکم از تیپ ۵۰۲ پیاده است… ما پریروز وارد این منطقه شدهایم!
– کدام واحد، مسئول آن بلدوز است؟…. تحت فرمان کی دارد آنجا کار میکند؟
قاسم مکثی کرد و پس از اینکه مطمئن شد اسعد هم جوابی برای این سؤال ندارد، با تردید گفت:
– حناب سرهنگ! گمان میکنم از گروه تلاشگران جنگ باشد!
– خب!… برو صداش کن تا بیاید اینجا، خودم ببینم اوضاع از چه قرار است! اسعد در حالی که پایش را به شدت به زمین میکوبید، دست راستش را نیز پناه گیجگاهش گذاشت و با صدای بلند گفت:
– اطاعت قربان! الان میروم
اسعد که مطمئن بود قاسم دل و جرات رد شدن از خاکریز و جلو رفتن در زیر آتش مستقیم ایرانیها را ندارد، بدن اینکه لحظهای توقف کند، تند و چابک به طرف خاکریز رفت و لحظهای بعد از زاویه دید سرهنگ و قاسم که با نگاهشان او را بدرقه میکردند، خارج شد گلولههای قناصه که با هدف نشستن بر سینه اسعد به سویش سرازیر شده بود، او را وادار کرد تا رسیدن به بلدوز، چندین بار زمینگر شود، هنوز چند دقیقه نگذشته بود که سر و کله اسعد در حالی که بلدوزچی هم همراهش بود، در این سوی خاکریز پیدا شد. سرهنگ لحظهای به چهره آرام و غبار آلود بلدوزچی خیره شد و پرسید:
– تا کی اینجا کار میکنی؟!
– تا فردا صبح!
– به دستور کدام واحد!
– گردان مهندسی لشکر، قربان!
سرهنگ با نگاه تحقیر آمیزی به گروهبان قاسم که اطلاعات غلطی به او داده بود گفت:
– بسیار خوب پسرم! برو، اما مواظب خودت باش، به خصوص مواظب تیرهای قناصه!
بلدوزچی میخواست برود که سرهنگ کاغذی از جیبش در آورد و پرسید:
– راستی اسم
ت چی بود؟!
بلدوزچی برای لحظهای در خود فرو رفت اما خیلی زود، قیافهای جدی به خود گرفت و گفت:
– قربان، استوار محمد حسین مبارک، راننده بلدوز از گردان مهندسی لشکر!
سرهنگ که هنوز نگاهش روی کاغذ بود و متوجه تغییر حالت بلدوزچی نشده بود آرام لبخندی زد و دستش را برای مصافحه به سوی بلدوزچی دراز کرد. لحظاتی بعد، پس از آنکه گروهبان قاسم و اسعد هم به گرمی با او دست دادند، بلدوزچی در حالی که به طرف بلدوزش میرفت، در آن سوی خاکریز، از زاویه دید سرهنگ و اطرافیانش که مقهور شجاعت و بیباکیاش شده بودند خارج شد.
وقتی دوباره غرش موتور بلدوز در فضا پیچید، باز بسیاری از افراد برای تمجید و ستایش از فداکاری و شجاعت او به گردش در آمدند. دقایقی بعد، به تدریج از صدای سهمگین موتور بلدوز کاسته شد. انگار در پشت خاکریز عظیمی که بر پا بود، پنهان شده بود و صدایش به این سو نمیرسید.
زنگ گوشخراش تلفن صحرایی، گروهبان قاسم را که بیمیل نبود برای تماشای کار شجاعانه بلدوزچی سری به بالای خاکریز بزند به سوی خود کشید. هنوز تلفن زنگ میزد که قاسم، با عصبانیت گوشی را برداشت:
– الو، الو، خط اول؟!
قاسم با همان سردی خاص خودش جواب داد:
-بله بفرمایید…
– تو کی هستی؟
گروهبان قاسم که انگار صاحب صدای آن سوی خط را شناخته بود دست و پای خود را جمع کرد و شتابزده گفت:
– قربان! قاسم هستم! گروهبان قاسم!
ستوان «محمود» فرمانده جوخه خط اول از مقر گروهان زنگ میزد با خشم و غضب قاسم را به باد ناسزا گرفت و گفت:
– احمق نادان، خوب گوش کن! خیلی سریع افراد را آماده کن و هر چی آتش دارید، بریزید روی آن بلدوز و بلدوزچی … نابودشان کنید!
قاسم که از شگفتی خشکش زده بود، هنوز لب باز نکرده بود که ستوان محمود دوباره فریاد کشید.& lt;o:p>
– احمقها نفهمیدید که او ایرانی است!… یالا بجنبید!
این خبر چون صاعقهای بر سر قاسم و افراد جوخه فرود آمد. آنها در حالی که اسلحه و تجهیزاتشان را به دنبال میکشیدند، دوان دوان به طرف خاکریز رفتند و خود را از آن بالا کشیدند.
باور کردن صحنهای که در مقابل چشمان قاسم قرار داشت، برایش سخت بود. دیگر خیلی دیر شده بود، زیرا حتی ستون گرد و غباری که بلدوز تا خاکریز نیروهای اسلام در پشت سر خود به جای گذاشته بود ن
یز کم کم داشت محو میشد قبل از اینکه قاسم و افرادش به خود بیایند، بلدوزچی که پس از دیدار سرهنگ، موقعیت را خطرناک دیده بود، خود را به جبهه قوای اسلامی رسانده بود. هنوز قاسم و افرادش، مات و متحیر به آن سو مینگریستند که باران گلولههای نیروهای اسلام به سویشان سرازیر شد و آنان را مجبور کرد که به درون سنگرهایشان بخزند. طولی نکشید که گروههایی از نیروهای اسلام که از قبل مهیا شده بودند، خود را به خاکریز جدیدی که بلدوزچی علم کرده بود رساندند و در پشت آن سنگر گرفتند.
http://shiaha.com