کتاب عرفان اسلامى جلد هشتم، حضرت آیت الله حسین انصاریان
امام صادق عليه السلام مىفرمايد:
در زمانهاى گذشته جوانى بود وارسته، از گناه پيراسته، به حسنات الهى آراسته.
اهل محل به خصوص جوانان معصيت كار را به طور دائم امر به معروف و نهى از منكر مىكرد، بىادبان و دريدگان تحمّل امر به معروف وى را نداشتند، نقشهاى خائنانه براى ضربه زدن به شخصيّت او طرح كردند و آن اين بود كه زن بدكاره جوانى را ديدند، پولى در اختي
ارش گذاشتند و به او گفتند: به وقت تاريكى شب با اضطراب و ناراحتى در اين خانه را بزن، چون در باز شد بدون معطلى به درون خانه برو و بگو زنى شوهردارم، عدهاى از جوانان مرا دنبال كردهاند، به من پناه بده، چون به اطاق رفتى خود را به او عرضه كن تا ما اهل محل را خبر كنيم به خانه او بيايند و ببينند كه اين عابد مقدس چون به خلوت مىرود آن كار ديگر مىكند!!
نقشه عملى شد، جوان عابد كه در خلوت آن خانه، شبها را به عبادت قيام داشت، زن را پذيرفت، هوا سرد بود، جوان منقل آتش آورد، زن بىحيا از حجاب خارج شد، چشم جوان به جمالى به مثال حور افتاد، آتش شهوت شعله كشيد، ولى او براى خدا و فرو نشاندن شعله خطرناك آتش غريزه دو دست خود را روى آتش منقل گرفت بوى سوزش و سوختن و كباب شدن بلند شد.
زن فرياد زد: چه مىكنى؟ گفت: مزه اين آتش را در برابر خطر آتش شهوت به خود مىچشانم تا از عذاب قيامت در امان باشم.&l t;/P>
زن با عجله از خانه خارج شد، در ميان كوچه داد و فرياد كرد، قبل از اين كه جوانان بىتربيت مردم را خبر كنند تا آبروى آن عبد حق را ببرند، زن مردم را با فرياد خود جمع كرد و گفت: با عجله به خانه جوان عابد برويد كه خود را سوزاند.
مردم به خانه ريختند جوان را از كنار آتش كنار كشيدند، چون سرّ قضيه و علت داستان فاش شد آبروى آن جوان بزرگوار و كريم در ميان مردم دو چندان شد و از آن شب احترام او در ميان مردم شهر افزوده گشت.
پاك دامنى عالم
ايامى كه در قم تحصيل مىكردم در مسجدى براى نماز حاضر مىشدم كه امام مسجد از مدرسان بزرگ و از مجتهدان عالى مقام و صاحب صد و چند جلد تأليف علمى بود و زهد و ورع و پارسايى و فرار از رياست و هوا از وجود او مىباريد و جز اهل علم او را نمىشناختند.
به تدريج با او آشنا شدم، پارهاى از مشكلات روحيم را با او در ميان مىگذاشتم از او سؤال كردم اين همه دانش وافر را چگونه و در چند سال آموختيد و اين همه توفيق براى تأليف از كجا يافتيد؟!
فرمود: در شهر خود كه زمستان كم نظير دارد، در سن جوانى و در بحبوحه شهوت طلبه بودم، برف زيادى باريده بود، سرما كولاك مىكرد، هوا تازه تاريك شده بود، زن جوانى درب حجرهام را زد، باز كردم، گفت: از قريه چند فرسخى براى خريد به شهر آمده بودم وقت گذشت، اگر بخواهم تنها برگردم خطر دچار شدن به گرگ و ديگر خطرها در پى دارم، امشب مرا بپذير، پس از نماز صبح مىروم.
راست مىگفت، دلم به حالش سوخت. او را پذيرفتم، زير كرسى نشست و پس از مدتى خوابش برد.
شيطان به سختى وسوسهام كرد، براى رضاى خدا با عبايى پاره از حجره بيرون آمدم و به مسجد مدرسه رفتم. سرما سنگ را متلاشى مىكرد تا صبح در مسجد به سر بردم، از شدت برف و كولاك و سرما خوابم نبرد، اذان صبح را گفتند، نماز خواندم، در حالى كه
چند بار هيولاى مرگ را بالاى سرم ديده بودم به حجره رفتم، زن بيدار شده بود، از من تشكّر كرد و رفت.
از آن روز به بعد عقلى ديگر و نفس و روحى ديگر پيدا كردم علوم را به سرعت درس مىگرفتم و به سرعت مىفهميدم و ترقى مىكردم و از لطف خداوند اين همه تأليف به يادگار گذاشتم!!
به كعبه رفتم وزانجا هواى كوى تو كردم |
|
جمال كعبه تماشا به ياد روى تو كردم |
شعار كعبه چو ديدم سياه دست تمنا |
|
دراز جانب شعر سياه موى تو كردم |
چو حلقه در كعبه به صد نياز گرفتم |
|
دعاى حلقه گيسوى مشكبوى تو كردم |
نهاده خلق حرم سوى كعبه روى عبادت |
|
من از ميان همه روى دل به سوى تو كردم |
|
|
|
مرا به هيچ مقامى نبود غير تو گامى |
|
طواف و سعى كه كردم به جستجوى تو كردم |
به موقف عرفات ايستاده خلق دعا خوان |
|
من از دعا لب خود بسته گفتگوى تو كردم |
فتاده اهل منى در پى منى و مقاصد |
|
چو جامى از همه فارغ من آرزوى تو كردم «1» |
|
|
|
ورع شيخ جمال، چراغ هدايت مردم&l t;/P>
ابن بطوطه در سفرنامه خود مىنويسد:
در طول سفر خود گذرم به شهر ساوه افتاد، گروهى را ديدم كه از نظر قيافه و اطوار بر ساير مردم برترى دارند، سؤال كردم: اينان كيانند؟ گفتند: مريدان و شاگردان شيخ جمال، پرسيدم شيخ جمال كيست؟ گفتند: مدرسى بود عالم و شخصيتى بود با كمال، در عين داشتن زيبايى باطن از جمال ظاهر هم برخوردار بود، به همين خاطر به او مىگفتند شيخ جمال.
از منزل تا مدرسهاى كه درس مىداد مقدارى راه بود و او هر روز آن راه را طى مىكرد، زنى شوهردار او را ديد و عاشق او شد، اندكى حوصله كرد تا شوهرش به سفر رود، مىدانست كه شيخ جمال با قدرت و قوت ايمانى كه دارد به دام نمىافتد، نقشهاى خائنانه طرح كرد، پير زنى را ديد، پولى در اختيار او گذاشت به ا
و گفت: درب خانه من بايست، چون شيخ به اينجا رسيد به او بگو: جوانى دارم مدتهاست به سفر رفته، نامهاى از او براى من رسيده اين نامه را براى من بخوان ولى سعى كن او را به دهليز خانه بياورى، نقشه عملى شد، شيخ وارد دهليز شد درب خانه را زن جوان قفل كرد و به شيخ گفت: اگر در برابر من مقاومت كنى به بام رفته و اهل محل را خبر مىكنم كه در نبود شوهر من، اين مرد به من قصد خيانت دارد!
شيخ وقار خويش را حفظ كرد و با زن به اطاق رفت، چون او را به خود دلگرم نمود، محل قضاى حاجت را از وى پرسيد، زن محل قضاى حاجت را نشان داد، شيخ به آنجا رفت و با قلم تراش خود موى سر و صورت و ابروان خود را از بيخ و بن تراشيد، شكل كريهى پيدا كرد، از محل قضاى حاجت بيرون آمد، زن با ديدن او سخت متنفر شد، قفل درب را گشود و وى را از خانه بيرون كرد داستان ورع و پاكدامنى او در ميان مردم پيچيد، گروهى براى اتصال به رشته هدايت به او گرويدند و هم اكنون در اين شهر به شاگردان و مريدان شيخ جمال مشهورند.
آرى، مردان خدا، محبوب خود را همه جا حاضر و ناظر مىبينند و آخرت ابدى و نعمت مقيم و سرمدى را با لذت چند لحظهاى دنيا معام
له نمىكنند، كمال لذت آنان در اطاعت و اجتناب از محرمات است و راز و نيازشان با معشوق حقيقى عالم.
خوشتر از كوى توام مسكن و مأوايى نيست |
<SPAN dir=rtl& gt; |
كه به از كوى محبت به جهان جايى نيست |
شاهد دهر در آيينه ما زشت نماست |
|
ور نه زيباتر از آن شاهد رعنايى نيست |
آتش فتنه چنان آدم خاكى افروخت |
|
كه اميدى ديگر امروز به فردايى نيست |
|
|
&l t;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: ‘Times New Roman'” lang=AR-SA> |
ورع نردبان ترقى ميرداماد
در كتابى كه فيلسوف بزرگ، علامه طباطبايى مقدمهاى بر آن نگاشته بود خواندم:
شاه عباس صفو
ى در شهر اصفهان با اندرونى خود سخت عصبانى شده و خشمگين مىشود، در پى غضب او، دخترش از خانه خارج شده و شب بر نمىگردد، خبر بازنگشتن دختر به شاه مىرسد، بر ناموس خود كه از زيبايى خيره كنندهاى بهره داشت سخت به وحشت مىافتد، ماموران تجسّس در تمام شهر به تكاپو افتاده ولى او را نمىيابند.
دختر به وقت خواب وارد مدرسه طلّاب مىشود و از اتفاق به درب حجره محمد باقر استرآبادى كه طلبهاى جوان و فاضل بود مىرود، درب حجره را مىزند، محمد باقر درب را باز مىكند، دختر بدون مقدمه وارد حجره شده و به او مىگويد: از بزرگزادگان شهرم و خانوادهام صاحب قدرت، اگر در برابر بودنم مقاومت كنى تو را به سياست سختى دچار مىكنم. طلبه جوان از ترس او را جا مىدهد، دختر غذا مىطلبد، طلبه مىگويد: جز نان خشك و ماست چيزى ندارم، مىگويد: بياور، غذا مىخورد و مىخوابد، وسوسه به طلبه حمله مىكند، ولى او با پناه بردن به حق دفع وسوسه مىكند، آتش غريزه شعله مىكشد، او آتش غريزه را با گرفتن تك تك انگشتانش به روى آتش چراغ خاموش مىكند، مأموران تجسّس به وقت صبح گذرشان به مدرسه مىافتد، احتمال بودن دختر را در آنجا نمىدادند، ولى دختر از حجره بيرون آمد، چون او را يافتند با صاحب حجره به عالى قاپو منتقل كردند.
عباس صفوى از محمد باقر سؤال مىكند كه شب گذشته در برخورد با اين چهره زيبا چه كردى؟ انگشتان سوخته را نشان مىدهد، از طرفى خبر سلامت دختر را از اهل حرم مىگيرد، چون از سلامت فرزندش مطلع مىشود، بسيار خوشحال مىشود، به دختر پيشنهاد ازدواج با آن طلبه را مىدهد، دختر از شدت پاكى آن جوانمرد بهت زده بود، قبول مىكند، بزرگان را مىخوانند و عقد دختر را براى طلبه فقير مازندرانى مىبندند و از آن به بعد است كه او مشهور به مير داماد مىشود و چيزى نمىگذرد كه اعلم علماى عصر گشته و شاگردانى بس بزرگ هم چون ملا صدراى شيرازى تربيت مىكند!
اى عاشقان اى عاشقان آن كس كه بيند روى او |
|
شوريده گردد عقل او آشفته گردد خوى او |
|
|
&l t;/P> |
معشوق را جويان شود دكان او ويران شود |
|
بر روى و سر پويان شود چون آب اندر جوى او «2» |
|
|
|
ورع از ديدگاه عارفان
عارفان عاشق براى ورع معنايى بس
وسيع و گسترده دارند و اين معنا را از مفاهيم آيات و روايات استفاده كرده و به عباد حق تعليم دادهاند.
در ابتداى توضيح ورع به آيه شريفه:
[وَ ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ] «3».
و هيچ يك از ما فرشتگان نيست مگر اين كه براى او مقامى معين است.
& #x0D;متوسل شده و فرمودهاند:
اول مقام، همانا مقام انتباه است و اين بيرون آمدن بنده است از حدّ غفلت.
پس توبه است و آن رجوع است از ما سواى خداى تعالى، پس از آن كه رفته باشد، با آن كه پيوسته پشيمان باشد و استغفار بسيار كنند.
پس انابت و آن رجوع از غفلت است سوى ذكر و بعضى گفتهاند: توبه ترسيدن است و انابت رغبت و قومى گويند: توبه در ظاهر است و انابت در باطن. پس ورع و آن ترك كردن چيزى است كه بر او مشتبه گشته باشد.
پس محاسبت نفس است و آن نگاه داشتن زيادت آن از نقصان است، آنچه سود او باشد و زيان او.
پس ارادت است و آن استدامت رنج است و ترك راحت.
پس زهد است و آن ترك كردن حلال از دنياست و رغ
بت از آن و شهوتهاى آن بگردانيدن.
پس فقر است و آن نابودن املاك است و خالى شدن دل از آنچه دست از او خالى باشد.
پس صدق است و آن راستى نهان و آشكار است.
پس تصبّر است و آن تحمل نفس است بردشوارىها و چشيدن تلخىها و اين آخر مقامهاى مريدان است.
&l t;P style=”TEXT-ALIGN: justify; LINE-HEIGHT: 200%; MARGIN: 0cm 0cm 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl” dir=rtl class=MsoNormal align=justify>پس صبر است و آن ترك شكايت است.
پس رضاست و آن لذت يافتن به بلاست.
پس اخلاص است و آن بيرون كردن خلق است از معامله حق.
پس توكل است بر خداى و
آن اعتماد كردن است بر او كه طمع از جمله زايل كند به جز از او «4».
آرى، هر كس با اين اوصاف به محضر آن جناب رود، به حضورش پذيرند و از شراب عشق جمال به كامش ريزند، آن چنان كه تا ابد مست شده و محو زيباى مطلق گردد.
به قول عارف عاشق حكيم صفاى اصفهانى:
در رحمت ابد بر من خسته بازكردى |
|
كه دلم زدست بردى و محلّ راز كردى&l t;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: ‘Times New Roman'” dir=ltr> |
تو هزار بار كشتى و نمردم و نميرى |
|
كه به كشتگان عشق ازلى نماز كردى |
|
|
|
همه من شدى به مستى و چو هشيار گشتم |
|
زمن اى بلاى هوش و خرد احتراز كردى |
تو گداى را توانى ملك الملوك كردن |
|
كه به صعوه بال و پر دادى و شاهباز كردى | </TR> ;
نگهى كه باز كردى زتجلّى ولايت |
|
به شب اميدواران زره نياز كردى |
به صفا توان رسيدن زره فناى هستى |
|
تو كه هست خويش را بر سر حرص و آز كردى |
|
|
|
پی نوشت ها:
(1)- فاتحة الشباب، نورالدين عبدالرحمن جامى.
(2)- مولوى.
(3)- صافات (37): 164.
(4)- آداب المريدين: 74.& lt;/SPAN>
www.erfan.ir