ورود

ثبت نام

موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

لحظه های ناب زودگذرند!

فهرست مطالب

روزي كنار ميدان شلوغي ايستاده بودم ، مثل همه‌ي مسافران تنها فكر و ذكرم ، پيدا كردن يك تاكسي خالي بود… پيرمرد درويشي نظرم را جلب كرد… كيسه‌ي بزرگي در دستش بود داخل كيسه همه جور اشيا به درد نخور كوچه‌ها را جمع كرده بود !… پيرمرد چهره‌ي روحاني داشت … مثل يك تابلوي نقاشي زيبا … مثل يك سوژه‌ي خوب عكاسي …مثل يك شعر قشنگ براي سرودن… مثل يك قصه كه مي‌شد بارها و بارها بخوانيش و خسته نشوي … جاي كاتوزيان و فرشچيان و كوچكپور كپور چالي و ونگوك و بقيه را خالي كردم!… من مثل بقيه‌ي مردم ، مسير خودم را تكرار مي‌كردم :


” بلوار مدرس… بلوار مدرس…” پيرمرد هم مسير خودش را تكرار مي‌كرد…” طوس… طوس…”خوب كه دقت كردم ، متوجه شدم پيرمرد كور است!… يا اگر هم مي‌ديد ، خيلي خيلي كم… كور روشن ضميري ميان آن ميدان شلوغ!…هر وسيله‌اي كه رد مي‌شد ، حتي موتور و اتوبوس پر! و تاكسي پر!، پيرمرد كور به اميد پيدا كردن يك وسيله كه
او را به مقصد برساند ، مي‌گفت: “طوس… طوس”
با خودم فكر كردم : “خلاف انسانيت است كه من فوري سوار شوم و بروم و يك پيرمرد كور را بي‌پناه در ميدان رها كنم!…”هر كسي گليم خود را از آب بيرون مي‌كشيد!…


رسم زمانه اين بود ؟! و هر كسي ، فقط معادله‌ي خودش را حل مي‌كرد ؟!… با فكري مثبت، شروع كردم به تكرار مسير پيرمرد!… هر وسيله‌اي كه مي‌آمد ، بي‌اختيار مي‌گفتم : ” طوس… طوس…” در دل، به خودم افتخار مي‌كردم !!! و از خود رضايت داشتم… دلم مي‌خواست انسان باشم نه يك حيوان!… كه فقط به فكر خودش است و نيازهاي غريزي خودش!… پس از مدتي ، مسير خودم را فراموش كردم… انگار نه انگار كه به بلوار مدرس مي‌رفتم! مرتب تكرار مي‌كردم :” طوس… طوس” پيرمرد در كنارم بود… صداي مرا مي‌شنيد… از اين كه در اين تاريكي‌اش يكي با او همراه است ، غرق سرور شده بود… گاهي به سوي صدايم بر مي‌گشت… لبخندي مي‌زد… و من حس مي‌كردم مرا مي‌بيند!…از كمك خود سرا پا حس غرور و رضايت بودم… ناگهان اتفاق غير منتظره‌اي رخ داد… يك اتفاق سرنوشت گونه! چيزي كه مسير انديشه‌ام را تغيير داد…من در فكري بودم و سرنوشت فكر ديگري داشت!…يك تاكسي خالي ايستاد! راننده پياده شد و فرياد كشيد :” مدرس … بلوار مدرس…” بي‌درنگ و بدون فكر و ناگهاني پريدم داخل تاكسي! همين كه نشستم فهميدم چه غلطي انجام داده‌ام ! خواستم به راننده بگويم :” پياده مي‌شوم!”… اما دو نفر ديگر كنارم نشستند و من محاصره شدم! و راننده از ترس پليس و جريمه ، بلافاصله حركت كرد!…همه چيز در عرض يك ثانيه رخ داد!… سرنوشت پيرمرد و من ، تغيير كرد!…. از خودم بدم آمده بود!… مثل بقيه كه فقط شعار مي‌دهند ، منم گليم خود را بيرون كشيدم و فرار كردم!… پشيماني سرا پاي وجودم را فرا گرفته بود… يخ كرده بودم!… چشمم به پيرمرد كور كنار ميدان افتاد…م
ن هم تنهايش گذاشته بودم!… خاموش شدم!… نا اميد آن جا ايستاده بود!… و مسيرش را تكرار مي‌‌كرد… ” طوس… طوس…” آري يك تابلوي نفيس نقاشي را نكشيده ، از دست داده بودم!…يك شعر زيباي نخوانده را!… يك داستان كوتاه نا تمام را!… يك قطعه‌ي موسيقي دلنشين را!… پيرمرد بي‌نوا ، حتي جلوي ماشين‌هاي بنز هم دولا مي‌شد!… شرمنده و خيس عرق ، داخل تاكسي ، ولو شده بودم… وا رفته و بي‌حس!… تا مدتها خواب آن ميدان و آن پيرمرد را مي‌ديدم كه مرتب مسيرش را تكرار مي‌كرد :…”طوس… طوس….” هر وقت از آن ميدان عبور مي‌كردم ، به همان نقطه كه پيرمرد ايستاده بود ، نگاه مي‌كردم و پشيماني آزارم مي‌داد…پيرمرد را هرگز نديدم!… يكي از بزرگترين آرزوهايم اين شد كه : زمان برگردد و من باشم و ميدان شلوغ و پيرمرد!… آن وقت حتماً حتماً اول پيرمرد را مي‌رساندم ، بعد به خانه مي‌رفتم!…


او مي‌گفت :” لحظه‌هاي ناب زودگذرند و وقتي آن ها را از دست بدهيد ، پشيماني سودي ندارد و ديگر بر نمي‌گردند…”


www.iran-eng.com

به این مطلب امتیاز دهید:
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در email

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید