مادر: پسرم كمي آرامتر راه برو. نميتوانم پا به پايت بيايم.
مرد مو جوگندمي: مادر! اينطوري اگر بخواهيم برويم تا صد سال ديگر هم نميرسيم.
مادر: استخوانهاي من خشك است. گوش كن! خرچ خرچش را وقت راه رفتن ميتواني بشنوي.
مرد مو جوگندمي: ما بايد در وقت صرفهجويي كنيم. من كارهاي مهم ديگري هم دارم.
مادر: مثل چي؟
مرد مو جوگندمي: بايد بروم شركت. سري بزنم به پسرم. ببينم از عهده كارها برميآيد يا نه. بايد پيگير كارهاي عروسي دخترم هم باشم. زنم تنهايي از پس همه اين كارها برنميآيد. هزار و يكجور گرفتاري ديگر هم دارم، مثلا قرار است براي مهماني روز پنجشنبه با همسايهها هماهنگ كنم. ميخواهيم پنجشنبه توي حياط خانهمان يك مهماني بگيريم با حضور همه همسايهها.
مادر! نميتواني با سوال كردن حواسم را پرت كني. آنقدر آهسته راه ميآيي كه عالم و آدم دارند تماشايمان ميكنند. آن عكاس را ببين آن طرف خيابان! دارد از ما دو تا عكس ميگيرد. فردا كه عكسمان رفت توي مجلهها همه به ما ميخندند!
مادر: گفتي به شركت ميروي تا ببيني پسرت از عهده كارهاي شركتتان خوب برميآيد يا نه؟ اگر خوب از عهده كارها برآمده باشد چه ميشود؟
مرد مو جوگندمي: ميتوانم از آيندهاش مطمئن باشم و يقين كنم در سالهاي آينده روي پاي خودش ميايستد. زن ميگيرد. بچههايي به دنيا ميآورد. خوشبخت ميشود و هميشه مديون من خواهد بود.
مادر: گفتي ميخواهي كارهاي عروسي دخترت را روبهراه كني. اگر از عهده كارها بربيايي بعد چه ميشود؟
مرد مو جوگندمي: برايش يك عروسي باشكوه ميگيريم. شوهر ميكند. بچههايي به دنيا ميآورد. خوشبخت ميشود و هميشه مديون من خواهد بود.
مادر! ما وسط خيابان هستيم. ببين! به خاطر تو بايد دستم را جلوي ماشينها تكان بدهم كه بايستند تا رد شويم. تو را به خدا سريعتر بيا!
مادر: گفتي ميخواهي براي همسايهها مهماني بگيري. اگر مهماني را برگزار كني چه ميشود؟
مرد مو جوگندمي: خب! خدا را شكر كه از خيابان رد شديم. ديگر چيزي نمانده. معلوم است اگر مهماني را برگزار كنم چه ميشود! رابطهام با همسايهها بهتر ميشود. در مهمانيهاي بعدي كه بگيرم آنها با من صميمي ميشوند و هميشه مديونم خواهند بود.
تقريبا رسيدهايم مادر. اين هم از خانه سالمندان. بگذار كمكت كنم از پلهها بالا بروي. هفته بعد چهارشنبه عصر باز ميآيم دنبالت كه ببرمت خانه تا بچهها را ببيني.
مادر: & lt;/SPAN>پسرم! براي مديون شدن ديگران تلاش نكن. خيلي از آدمهاي اين دنيا زيادي فراموشكار هستند. من هم روزگاري كه تو را بزرگ ميكردم در روياهايم تصور ميكردم روزي مهربانيهايم را به ياد ميآوري و مديونم خواهي شد… راستي گفتي چهارشنبه چه ساعتي دنبالم ميآيي؟
www.z-o.blogfa.com