صادق را که کشتند ، آمدند سراغم . نماز می خواندیم که ریختند تو و صادق را با خودشان بردند . نشسته می خواندیم . دیشب احساس کردم چیزی سر خورد و لغزید پایین . شلوارم را که بالا زدم ، چرک و خون بود که از زخمم زده بود بیرون . سرگرد ایستاده بود جلوی در و آرام آرام با چوب تعلیمی می زد کف دستش و نیشخندی لب های کبودش را کش داده بود . لاغر است و بلند با چانه ای باریک و گونه های برجسته و با جای زخمی بالای ابروی راست .
دیگر ندیدمش . از آن که برای سرکشی آمده بود پرسیدم . با تمسخر شکسته و غلیظ گفت :
ـ رفقیت خلاص شد . می آن دنبال تو .
آمدند . بردند پایین و نشانم دادند . انگار که خوابیده باشد . انگشتان پایش بی ناخن بود . روی سینه اش جای سوختگی خال زده بود . و خون دماغش دلمه بسته بود روی صورت کبودش . انگار زیر پایم خالی شد و غلتیدم روی زمین . چشم هایم سیاهی رفت . مثل این بود که آب داغ بری
زند سرم . داشتم می افتادم . گریه کردم . کتک خورده بودم ولی گریه نکرده بودم . می گفت به مسافر نباید دل بست ، رفتنی ست . وقتی گفتم اجازه می گیریم بروم نرگس را عقد کنم ، گفت . پرسیدم یعنی چه ؟ نگفت . گفت یک روزی باید خودت بفهمی و تکرار کرد با خنده : به مسافر نباید دل بست ، رفتنی ست .
توی سرم چیزی جای زخمم زق زق می کرد . گفتم :
ـ چه بلایی سرش آوردید ؟
گروهبان دست گذاشت روی شانه ام :
ـ حرف بزنی سر تو هیچی .
در تمام مدت سرگرد با چوب تعلیمی زیر بغلش ، خیره نگاهم می کرد . پایش را انداخته بود روی میز و سیگار گوشه لبش دود می کرد . دو سرباز دیگر صادق را نگاه می کردند ، طوری که از نگاه شان هیچ چیزی فهمیده نمی شد .
می خواهند بترساندم ولی تو که می دانی من از چیزی نمی ترسم . یادت می آید بچه که بودیم می گفتند توی خانه خرابه پشت مسجد جن است و هر که برود آن تو زنده بیرون بر نمی گردد . ولی ما سه تایی نترسیدیم و دست های هم دیگر را گرفتیم و رفتیم آن تو . حالا دیگر صادق نیست . ماندیم من و تو . می گویند اگر نگویم مرا هم می فرستند آن جا که صادق را فرستادند . صادق می گفت تا وقتی بین بقیه باشی به تو شک نمی کنند . یکی خودش را انگار فروخته . می گویند آمده و گفته ما دو تا می دانیم او کیه .
دوباره دارند می آیند . در را که باز می کنند یکی نعره می زند :
ـ بلند شو !
کف پاهایم را که روی زمین می گذارم سردی کف اتاق توی پوست پایم می دود و سوزش دردناکی از زخمم می نشیند توی تنم. یکی از سربازها یخه ام را چسبید ؟ از روی زمین بلندم کرد . به صورتش نگاه کردم . مخلوطی از بوی سیگار و الکل از دهانش به صورتم خورد . می برنم پایین . با چشم های بسته ، پشت سرشان کشان کشان . از پله ها که پایین می رویم زخمم سر باز می کند . چشم هایم را باز می کنند . تاریک است و نمناک . از توی تاریکی سرخی آتش سیگار دیده می شود . یکی می گوید : بنشین .
می نشینم روی صندلی . رو به رویم گروهبان می آید و می نشیند .
صدایش دو رگه است و خشن .
ـ اسمت ؟
ـ حبیب پور اسکندری .
ـ گردان ؟
ـ 61 پیاده .
ـ درجه ؟
ـ سرباز .
ـ فرمانده گردان ؟
هیچ نمی گویم . سربازی که کنارم ایستاده می زند توی سرم .
ـ تحجی ، یالا سریع تحجی یا قندره !
گروهبان با تحکم می گوید :
ـ پرسیدم نام فرمانده .
ـ نمی دانم .
می گوید : رفیقت نشانی هاش را داده . گفته اونم این جاست .
ـ برای همین کشتینش .
ـ اگه همکاری کنی کاری باهات نداریم . می فرستیمت عقب . به یه بیمارستان خوب . بعد م آزادای هر جا خواستی بری .
ـ نمی شناسمش .
با مشت می کوبد روی میز .
ـ آخه چرا می خوای بخاطر یکی دیگه زندگی تو خراب کنی .
ـ چیزی نمی دونم .
سرباز با نیشخند می گوید :
ـ الایرانیین کلهم نرمال
ـ هر کی پاش رسیده این جا یا به حرف اومده یا تاوانش را داده . تو که نمی خوای مثل رفیقت بشی و می خوای ؟
فکر می کنم این جا هم یک خرابه است که می گویند تویش جن است . سرخی سیگار که دیده نمی شود سرگرد از توی تاریکی بیرون می آید . هم
گی بر می گردند طرفش . می آید می ایستد رو به رویم . چوب تعلیمی اش را می فشارد زیر چانه ام.
ـ تو همکاری می کنی ، مگه نه ؟
زل می زند توی چشم هایم . صورتش را می آورد کنار گوشم و آرام می گوید :
ـ تو همکاری می کنی . آره . مگه نه ؟
ـ گفتم نمی شناسمش .
می رود کنار . می چرخد دور میز و قدم هایش را محکم می کوبد بر زمین . صدایش موج بر می دارد .
ـ این با ما همکاری می کنه . مگه نه سرباز . آره همکاری می کنه .
سربازی وارد می شود . محکم پا می کوبد .
ـ سیدی … الجیش الایرانیین …
بچه ها دوباره حمله کرده اند و منطقه را پس گرفته اند .
ـ نعم … نعم سیدی
سرباز که می رود قیافه اش حالت مضحکی پیدا می کند و پر خشم نگاهم می کند . نزدیک می آید . پلک چشم چپش می پرید. زشت شده بود . عرق کرده بود . تعلیمی اش را برد بالا و محکم روی گونه ام فرود آورد .
ـ باید همه اتان را گذاشت پای دیوار . کثافت ها .
با مشت می خواباند روی سینه ام . دوباره می رود و ایستد توی تاریکی . کبریت که می کشد صورت عبوسش را یک لحظه می بینم و بعد دود خاکستری توی تاریک روشن زیر زمین می لغزد و قاطی آن می شود . می دانم که جایی در تاریکی ایستاده است و با آن چشم هایش دارد مرا نگاه می کند . گروهبان نگاهش می کند انگار که چشم هایش را ببیند . از روی صندلی بلندم می کنند . می اندازندم روی تخت . جای تعلیمی روی صورتم گر می گیرد و می سوزد . دست ها و پاهایم را در دو طرف تخت با تسمه می بندند .
ـ می خوام بدونم داری نقش بازی می کنی یا تو هم مثل رفیقتی .
گروهبان ، پایین ، کنار پایم انبر به دست می ایستد .
ـ هه … هه .. هه . این کارو قبل از ما کردن . یکی از پاهاش … هه … هه .
سربازها با تعجی جای خالی ناخن هایم را نگاه می کنند . سرگرد جلوتر می آید و زند به زخمم . درد می دود توی سرم و می خواهد بزند بیرون .
ـ پس شماها به خودتان هم رحم نمی کنین .
آن ها هم نثل شما ، جانی بودند . می خواستند بدانند اعلامیه ها را از کجا آورده ام . صادق برده بود و شبانه خانه حاجی ، تکثیر کرده بود و هر شب از لای درها می انداختیم توی خانه ها .
گروهبان می زند کف پایم .
ـ ولی قربان یکیش را گذاشتن برا ما .
زیر پا سیگارش را خاموش می کند .
ـ کارت را بکن .
گروهبان انبرش را فرو می کند لای ناخنم . صادق با آن موهای پر پشت و مشکی که کمی جعد داشت و چشم های سیاه و دوست داشتنی اش ؛ با آن قد بلند و چهار شانه اش می آید و می ایستد بالای سرم . لبخند همیشگی اش را دارد . وقتی می خندد یک چال کوچک می افتد روی گونه اش . دست می گذارد روی دستم .
ـ صداش بزن محمود . صداش بزن .
طاقتش را دارم .
گروهبان انبر را فشار می دهد ، داد می زنم :
ـ یا زهرا … ا … ا .
توی سلول به هوش می آیم . خون انگشت پایم خشک شده و زق زق می کند . چرک خون از زخمم بیرون زده و چسبیده شلوارم . بدنم کوفته است ؛ انگار که از بلندی افتاده باشم . لب هایم پوست انداخته و گلویم خشک شده است . همین طور که افتاده ام می مانم . روی دیوار نم گرفته سلول با سنگ نمازم می نویسم : « ما سه نفر بودیم . حاجی ، صادق و من ، رحمان »
صادق می گفت : </SPAN> ;
ـ اگه سه تایی شهید شدیم ، اسم کی رو می زنن رو تابلو کوچه . بالاخره باید اسم یکی مون رو تالو باشه . نمی شه که اسم هر سه تایی مون رو بزنن .
حاجی می گفت :
ـ مگه فرقی می کنه . من وصیت می کنم اسم تو رو بزنن .
ـ نه قربونت ، فرقی نمی کنه . به اسم من باشه می گن صادق پارتی داشته . می گم بذارن به اسم تو . تو فرماندهی . آره این طوری بهتره . وقتی ازشون می پرسن می گن کوچه شهید حاج هدایت سبحانی فرمانده گردان …
حاجی بلند می شود صورت صادق را می بوسد .
ـ نه صادق جان . به اسم تو باشه بهتره .
ـ حالا که این طوره قرعه می اندازیم . اسم هر کی در اومد دیگه دبه نمی کنه .
صادق اسم ها را نوشت روی کاغذ و انداخت تو کلاه آهنی اش .
حاجی گفت :
ـ بردار .
برداشتم اسم حاجی بود . صادق گفت :
ـ گفتم که به اسم تو باشه بهتره .
هیچ وقت به حاجی نگفت . توی هر سه ک
اغذ اسم او را نوشته بود .
چند روز بود که توی آماده باش بودیم . دستور که رسید آماده شدیم ، حنا بستیم و نامه نوشتیم . حاجی برای پدر و مادرش . صادق برای خواهرش ، من هم برای مادر و دختر خاله نرگس . برای نرگس نوشتم اگر خدا خواست و برگشتم ، از حاجی اجازه می گیرم می آیم عروسی مان را راه بیندازیم . می رویم خانه ی ما . دو تایی زیر زمین را مرتب می کنیم می رویم تویش زندگی مونو می کنیم . نامه ها را که به تدارکات می سپاریم ، همه توی کانال منتظر می نشینیم . فرمان که می رسد همان جا از زیر قرآن رد می شویم . همه جار ا سکوت فرا گرفته . منطقه را منورها روشن می کند . انگار که روز باشد . صادق راننده بود و من بی سیم چی . منورها مثل ستاره های آسمان سینه شب را می شکافتند و می رفتند بالا . جلوتر که می رفتیم آتش دشمن شدیدتر می شد ؛ انگار که می دانستند . همه جا بوی باروت گرفته حتی لباس های مان . حاجی مرتب با بی سیم موقعیت را گزارش می داد ولی دستور بود که جلو برویم . موج ترکش ها و گلوله ها بچه ها را یکی یکی درو می کرد . زمین گیر شده بودیم . گلوله ها مرتب به کنارمان می خورد ؛ بچه ها را با خود می برد و خاک و سنگریزه ها می ریخت به سر و صورت مان . دیگر کاری از ما ساخته نبود . گفتند هر چه زودتر آن جا را ترک کنیم . آن ها که بر می گشتند همراه زوزه خمپاره ها و توپ خودی و دشمن پرت می شدند به کناری . ما نتوانستیم . همان جا که بودیم ماندیم . حاجی را موج گلوله ای پرت کرد گوشه ای و ترکش اش خورد بالای ران پای چپم . ارتباط قطع شد و آتش دشمن برید . صبح رو به سمتی که فکر می کردیم طرف بچه های خودی است راه افتاد
یم . به سختی راه می رفتم . صادق شانه هایش یکسره خون بود . حاجی را کول کرده بود و دم به ساعت از دماغش خون بیرون می زد . خورش ید سیخ سیخ می تابید و کله های مان را داغ کرده بود . از فرق سرم عرق می جوشید ، چشم هایم را می سوزاند و مزه شوری می ریخت توی دهانم . تشنگی اذیت مان می کرد . آخرین قطره های آب را صادق خوراند به حاجی . شب گوشه ای پش خاکریز خوابیدیم . دوباره صبح راه افتادیم . زخمم خونریزی داشت و درد مثل زنبوری توی سرم وز وز می کرد . تا ظهر رفته بودیم که صادق گفت چند نفر دارند می آیند طرف مان . عراقی ها بودند .
شب جمعه است . دارند دعای توسل می خوانند . آن که با صدای بلند و حزین می خواند ، حاجی است . توی صدایش چیزی است که به دل آدم چنگ می زند . چشم هایم را می بندم و آرام آرام با آن ها تکرار می کنم .
ـ یا وجیها عند الله اشفع لنا عند الله
صدای پایشان را می شنوم . دارند می آیند . می آیند که ببرنم .
ـ یا وصی الحسن و الخلف الحجه .
منبع : کتاب وقتی جنگ تمام می شود(مجموعه داستان)/ ساسان ناطق
www.navideshahed.com