جاسم ريحانى
يكى از عوامل انتقال فرهنگ و تمدن ايرانى به جهان اسلامى در قرون نخستين اسلامى نخبگان ايرانى بودند كه چشمپوشى از مطالعه آنها خطايى بزرگ در شناخت تاريخ ايران و اسلام خواهد بود. هرمزان سردار بزرگ يزدگرد سوم يكى از اين افراد بود كه در تحولات سياسى، نظامى و فرهنگى شامگاه عهد ساسانى و اوايل دوره اسلامى نقشآفرين شد. در مقاله حاضر ضمن بررسى حيات سياسى هرمزان كارنامه وى در انتقال عناصر فرهنگ ايرانى به تمدن اسلامى مورد بحث قرار مىگيرد.
خاندان هرمزان2 كه در مآخذ عربى و فارسى به همين نام و گاهى با تحريف به صورت فيرزان و در بعضى مآخذ به نام هرميزان آمده به يكى از هفت خاندان ممتاز دوره ساسانى مىرسد.3 هرمزان در دورهى ساسانى فرمانرواى خوزستان و مهر جانقذق – در لرستان – بود كه اين مناصب در خاندان وى موروثى بود. وى در آثار موَرّخانى مانند طبرى و بلعمى با لقب «شاه اهواز» معرفى شده است. در دورهى ساسانى خوزستان شامل هفتاد شهر بوده كه هرمزان بر همهى آنها امارت داشت.4
علىرغم انتساب هرمزان به خاندانهاى ممتاز، خويشاوندى او با خاندان ساسانى نيز يكى از دلايل كسب مقامهاى سياسى و نظامى بوده است وى در جنگهاى قادسيه و جلولا حضور داشت5 و هنگام عقبنشينى يزدگرد سوم به قم و كاشان با اجازهى پادشاه به خوزستان و مهر جانقذق – مق
ر فرمانروايى خود – بازگشت و هستهى مقاومت را در مقابل اعراب به دست گرفت.6 هر چند اين مقاومت فاقد رهبرى و سازمان مركزى بود، اما در قالب يك سازمان دهندهى محلى اين ايستادگى را اداره7 و تا قبل از محاصرهى شوشتر، روند پيشروى مسلمانان را كند كرد، ولى با فشار روزافزون نيروهاى اسلام تاب مقاومت در خود نديد و تسليم مسلمانان شد.
در خصوص ميزان تأثير شخصيت هرمزان در دربار ساسانى قبل از ورود مسلمانان و حضور وى در كشمكشهاى داخلى خاندان ساسانى اطلاعى در دست نيست اما با توجه به پيوند سببى او با خاندان ساسانى8 و همراهى با يزدگرد سوم در جلولا و بعد از آن صحنهى مقاومت او در خوزستان را مىتوان نشانهى وفادارى و اطاعت وى كه تا مدتها بعد نيز ادامه داشت قلمداد نمود. او با توجه به خطر جانى در محضر خليفهى مسلمين نيز حاضر به اسلام آوردن نشد و به روايتى در زندان9 و يا بعد از آزادى مسلمان شد.10
نقش نظامى هرمزان
هرمزان، فرمانرواى خوزستان به دنبال نبرد جلولا به اهواز مركز قلمرو حكومتى خود آمد و از آنجا به حدود ميشان كه در دست اعراب مقيم ناحيهى بصره بود، يورش برد. ظاهراً يزدگرد او را به اين تهاجمات تحريك مىكرد. هرمزان مانع راه اعراب گرديد و تاخت و تازهاى او دفع نشد تا آنكه پادگانهاى بصره و كوفه با كمك يكديگر او را از ميشان بيرون راندند و چون ناگزير به مصالحه شد، ناچار قسمتى از قلمرو خود را از دست داد. بعدها با قبيلهاى عرب كه در حوالى ولايت او سكونت داشتند، راه ستيز گرفت و بار ديگر با همسايگان عرب خود دشمنى را آغاز كرد، اما اين بار نيز مجبور شد كه تن به صلح دهد و ناچار شرايط ناگوار صلح را بپذيرد. هنگامى كه به اصرار يزدگرد، سربازان فارس براى مقابله با اعراب با سپاه خوزستان متحد شدند، ستارهى بخت هرمزان اندكى درخشيدن گرفت؛ خليفه نعمان بن مقرن را در رأس سپاهى به دفع وى گسيل كرد. در اربق، جنگى درگرفت كه سرانجام هرمزان علىرغم مقاومت نيروهايش، راه فرار در پيش گرفت و پس از مدتى راهى شوشتر شد. ابوموسى اشعرى فرماندهى بصره، مأمور محاصرهى شوشتر شد و به دستور خليفه، گروهى از كوفيان نيز به او پيوستند، محاصره طولانى شد و عاقبت اعراب به يارى يكى از اهالى از راه زيرزمينى به شهر هدايت شدند. هرمزان پس از تصرف شهر توسط اعراب به قلعهى خود پناه برد. افرادى كه با هرمزان بودند از بيم اعراب، كسان خود را هلاك كرده و اموال را به رودخانه ريختند تا به دست اعراب نيفتد و سرانجام اعراب قلعه را گشودند. هرمزان به شرط آنكه وى را نكشند و به نزد خليفه بفرستند، ناگزير تن به تسليم داد. او را به مدينه اعزام كردند در حالى كه خوزستان به تدريج به دست اعراب افتاد و پس از شوشتر نوبت به شوش و جندىشاپور رسيد.11
هرمزان در مدينه</o:p&g t;
طبرى وقايع ورود هرمزان به مدينه را ضمن حوادث سال هفده هجرى آورده و مىنويسد ابوسبرد، هرمزان را همراه عدهاى كه انس بن مالك و احنف بن قيس هم در ميان آنان بود به مدينه اعزام كرد12 و از جمله ديگر همراهان اين هيأت،13 يك عده زنان ايرانى را به مدينه بردند. برخى اسناد وانمود كردهاند كه دخترى به نام شهربانو يا دخترانى از يزدگرد سوم در ميان آنها بودند، حال آنكه يزدگرد مدتها پيش از اين وقايع خانوادهى خود را به خراسان برده بود.14 به عقيدهى برخى، شهربانو دختر هرمزان بوده نه يزدگرد سوم.15
مطلب مهم ديگر در ورود به مدينه نحوهى لباس پوشيدن هرمزان بود كه همراهان مسلمان او براى نشان دادن درجهى اهميت عمل خود در شكست دادن حاكم خوزستان و نيز تحقير هرمزان، زيورآلات و تاج هرمزان را بر تنش كرده و به محضر عمر وارد شدند.16 تماشاى اين نوع لباس و جواهرآلات براى اعراب مىتوانست تداعى كنندهى گفتههاى عمر در ابتداى حمله به ايران باشد كه با استناد به حديث پيامبرصلى الله عليه وآله در فتح گنجهاى خسرو، مسلمانان را به جنگ برضدّ ايرانيان تحريك كرده بود. در بدو ورود به مدينه به خانهى عمر رفتند و او را نيافتند، ناچار راهى مسجد شدند17 و در اين هنگام مردم براى اولين بار شخصى را با اين هيأت پرشكوه و جلال مشاهده كردند كه تا مدتها در اذهانشان
باقى ماند.18
عمر با مشاهدهى هرمزان با آن لباسهاى فاخر حاضر به ملاقات نشد و زمانى كه او را به عنوان شاه خوزستان معرفى كردند، ملاقات را پذيرفت به شرطى كه لباسهاى هرمزان را عوض كنند و به دستور عمر لباسهاى او را بر تن سراقه بن مالك بن جُعشُم، كردند و خليفه خدا را سپاس گفت كه زيور و لباس كسرايان را بر تن فقراى مسلمين كرده و نخوت و تكبّر ايرانيان به ذلّت و خوارى تبديل شده است.19
سخنانى كه ميان آنها رد و بدل شد و مورخان حكايت كردهاند، نشان از آن دارد كه هرمزان هنوز وضع موجود را نپذيرفته و ضمن سخنان خود ادعا دارد كه پيروزى مسلمانان بر ايرانيان از روى لياقت و مهارت آنان نبوده، بلكه خواست خدا بوده، همانگونه كه قبلاً خدا با ايرانيان بوده و پيروزىهاى بزرگى نصيب ايرانيان كرده است. در اين مورد نوشتهاند كه هرمزان پس از كسب اجازه در سخن گفتن، بر زبان آورد كه «ما ايرانيان و شما اعراب تا وقتى كه كار به دست خودمان بود، ما بر شما چيره بوديم و اكنون كه خدا با شما است، ما در برابر شما تاب نياورديم.» عمر از انس بن مالك در اين مورد نظر خواست و او نيز بدون اينكه بخواهد عمر را خشمگين سازد گفت: «من در پشت سر خود شكوه فراوان و دشمنى سرسخت ديدم، اگر تو او را بكشى مردم از زندگى نوميد خواهند شد و بر سرسختى و پايدارى آنها خواهد افزود و اگر او را زنده بگذارى آن مردم به زنده ماندن خود اميدوار خواهند شد و از سرسختى آنها خواهد كاست.» عمر دريافت كه انس با وجود قتل برادرش براء بن مالك، حاضر به كشتن هرمزان نيست، گفت: «من چگونه كشندهى براء و مجزة بن ثور را زنده بگذارم» انس پاسخ داد: «به كشتنش راهندارى چون تو او را امان دادى»، ولى عمر نپذيرفت و از انس شاهد خواست كه چه وقتى به هرمزان امان داده است. انس مىگويد: «من از نزد عمر بيرون شدم و در همان حال، زبيربن عوام را ديدم كه آنچه من به ياد داشتم، او نيز به ياد داشت، وى به سود من شهادت داد و عمر دست از هرمزان برداشت و او مسلمان شد و عمر عطايى براى وى مقرر كرد».20
روايت بلاذرى با روايتهاى ديگر تفاوت دارد به طور مثال، ابن سعد21 جريان آب خواستن هرمزان و شكستن عمدى ظرف آب و گفتهى عمر مبنى بر «عدم اجتماع آب نخوردن و كشتن» را آورده و ديگر مورخان مانند طبرى، مقدسى و ابن اثير نيز آن را تكرار كردهاند، ولى بلاذرى جريان معروف آب خواستن هرمزان را نياورده و در نتيجه مسلمان شدن هرمزان نيز با ديگر روايتها تفاوت دارد.
احتمالاً هرمزان چند بار با عمر ملاقات كرده و در ملاقات اول جريان آب خواستن اتفاق افتاده و علىرغم عصبانيت عمر و دستور قتل هرمزان در حضور صحابه و از جمله حضرت علىعليه السلام در جلسهى اول عمر فرمان خود را عملى نكرد و دستور حبس هرمزان را داد و او در زندان بود كه اسلام آورد. در تاريخ قم آمده كه بعد از مشكل شدن كار هرمزان، عمر او را به زندان انداخت تا سرانجام به دست عباس بن عبدالمطلب اسلام آورد و عمر براى او غنيمت معين كرد؛22 دليل اين ادعا نيز در اخبار الطوال ضمن حوادث اخبار صفين آمده كه حضرت علىعليه السلام به عبيدالله بن عمر، قاتل هرمزان گفت: «كه تو هرمزان را به ناحق كشتى با اينكه به دست عموى من عباس، اسلام آورده بود و پدرت دوهزار درهم وظيفه معين كرده بود، حال از من انتظار دارى كه در امان بمانى.» از سوى ديگر بنا به قول بلاذرى، عمر از انس كه مأمور اعزام هرمزان بوده، شاهد خواسته و او زبير بن عوام را يافته كه زبير هم به نفع انس شهادت داده و اتفاقاً زبير بن عوام، انس و ابوسعيد خدرى از جمله افرادى بودند كه در مجلس حاضر بودند. اگر فقط يك ملاقات صورت گرفته و همه حاضر بودهاند و هرمزان در آن جلسه مسلمان شده كه ديگر نيازى به شاهد نيست. دليل ديگرى از ابن سعد مبنى بر اسلام نياوردن هرمزان در ملاقات اول، موجود است و آن اينكه حضرت علىعليه السلام به عمر فرمود: «ميان او و همراهانش جدايى بيفكن» كه عمر دستور داد، هرمزان و نزديكانش را سوار بر كشتى كردند كه به سوى شام بروند، شايد در دريا غرق شوند و از قضا كشتى غرق شد، ولى هرمزان و ديگر همراهانش صدمهاى نديدند و عمر دستور داد آنها را زندانى كردند23 و در زندان اسلام آورند.
با مسلمان شدن هرمزان – چه از سراجبار يا اختيار – عمر او را به خدمت خود درآورد و در امورى كه به آنها اشاره خواهد شد طرف مشورت قرار داد.
در خصوص تاريخ تأسيس ديوانى كه بعدها ديوان بيتالمال نام گرفت، اختلاف نظر وجود دارد. برخى تأسيس آن را سال بيستم هجرى و در ماه محرم مىدانند مانند ابن سعد، بلاذرى و يعقوبى،24
ولى برخى مانند طبرى و به دنبال او ابن اثير، ابتدا در وقايع سال پانزدهمهجرى25 راجع به آن توضيح مفصل مىدهند و بعد در ضمن حوادث سال بيستم هجرى اشارهى كوتاهى نسبت به آن مىكنند. اختلاف ديگرى كه ميان مورخان وجود دارد، در ابداع كنندهى اين ديوان است، برخى به وليد بن هشام بن مغيره، علىعليه السلام يا عثمان26 و برخى به «شخص ايرانى» اشاره مىكنندكه همان هرمزان بوده است.27
در مورد تاريخ تأسيس، سال بيستم صحيحتر به نظر مىرسد. زيرا اولاً اكثر مورخان بر اين سال تكيه كردندهاند ديگر اينكه با وجود پيروزىهاى مسلمانان، آنها هنوز نتوانسته بودند به كاخهاى تيسفون راه يابند كه غنايم را به مدينه منتقل كنند و خليفه اموال را بر اساس ديوان تقسيم كند.
موضوع ديگرى كه جاى بحث دارد، ارسال اولين اموال توسط ابوهريره حاكم بحرين و اين ادعا است كه وى بانى ديوان شد. اگر سال بيستم هجرى را به عنوان سال تأسيس ديوان بپذيريم، ابوهريره در همان سال به حكومت بحرين رسيده؛ چگونه ممكن است كه وى در كوتاهترين زمان، اموالى به مدينه ارسال كرده باشد كه عمر را به فك
ر تأسيس ديوان انداخته باشد؟ در حالى كه تا سال بيستم اموال بسيارى از مناطق ايران به مدينه رسيده بود و ارزش غنايم بيش از اموال ارسالى از بحرين بود.
مطلب ديگر خاستگاه ايرانى بودن ديوان است. هر چند ابن خلدون ريشهاى كهن براى آن بيان مىكند ولى آن حكايت28 مهر تأييدى بر ايرانى بودن اصطلاح ديوان است و مسلماً شخصى ايرانى آشنا به ديوانسالارى ايران بايد در تدوين آن دخالت داشته باشد، و البته نقش افراد ديگر را در حد مشورت نمىتوان انكار كرد.
ابن طقطقى در مورد شرايط تأسيس نخستين ديوان29 چنين شرح مىدهد: «در صدر اسلام، مسلمانان همان سپاهيان بودند و جنگ ايشان هم براى دين بود نه براى دنيا، در ميان آنها نيز پيوسته كسانى يافت مىشدند كه بخشى از مال خود را در راه خير بذل مىكردند و در مقابل يارى اسلام و پيغمبرصلى الله عليه وآله به هيچگونه پاداش جز از جانب خداوند چشم نمىداشتند، پيغمبرصلى الله عليه وآله و ابوبكر هيچ كدام براى آنها وظيفهاى مقرر نكرده بودند، ليكن چون به جهاد مىرفتند و مالى به غنيمت مىآوردند، هر يك بهرهاى را كه دين براى او معين كرده بود، دريافت مىكردند و چون از اطراف هم مالى به مدينه مىرسيد، آن را در مسجد مىآوردند و پيامبرصلى الله عليه وآله آن را ميان آنها تقسيم مىكرد. در تمام مدت خلافت ابوبكر هم بدين منوال مىگذشت، ولى چون سال پانزدهم هجرى رسيد، عمر كه در اين هنگام بر مسند خلافت نشسته بود؛ مشاهده كرد كه كشورها يكى پس از ديگرى به دست مجاهدان اسلام گشوده مىشوند و گنجينههاى ايران به تصرف درآمده و بارهاى زر و سيم و جواهرات گرانبها و لباسهاى فاخر به مدينه وارد مىگردد، پس چنين انديشيد كه به مسلمانان گشايشى دهد و تمام آن اموال را ميان آنها تقسيم كند
، ولى نمىدانست اين كار را چگونه انجام دهد و همهى آن اموال را چگونه ضبط كند. در اين هنگام يكى از مرزبانان ايران كه در مدينه بود، چون عمر را در كار خود سرگردان يافت به وى گفت: پادشاهان ايران را چيزى است كه آن را ديوان مىنامند و تمام جمع و خرج كشور ايشان در آن ضبط است و هيچ چيز از آن خارج نيست و هر كسى از دولت وظيفه و مقررى دارد، نامش در آن ثبت است و هيچ گونه خللى بر آن راه نمىيابد، پس عمر متوجه اين امر شد و شرح آن را پرسيد، مرزبان چگونگى آن را شرح داد و همين كه عمر آن را نيك دريافت به تأسيس ديوان پرداخت و براى مسلمانان هر يك نوعى وظيفه مقرر داشت و براى همسران، كنيزان و نزديكان پيامبرصلى الله عليه وآله نيز سهمى تعيين كرد، به طورى كه همهى درآمدها مصرف مىشد و چيزى در بيتالمال نمىماند».30
با خبرى كه ابن سعد از محمد بن مصعب قرقسانى روايت كرده مىتوان به نحوهى تقسيم غنايم قبل از تأسيس دفتر و ديوان پىبرد، بنابر اين روايت روزى براى عمر مالى رسيده بود كه مردم دور او جمع شدند و ازدحام كردند، در اين هنگام سعد بن ابى وقاص براى رساندن خود به عمر، مردم را با زور كنار مىزد و عمر كه متوجه موضوع شد با تازيانه بر سر او زد و گفت تو به صورتى جلو آمدى كه گويى ترسى از فرمانرواى خداوند در دل ندارى، خواستم به تو بفهمانم كه فرمانرواى خدا نيز از تو ترس ندارد.31
از برخى منابع تاريخى اطلاعات جزئىترى راجع به موضوع تأسيس دفتر آمده است از جمله اينكه در زمان خلافت عمر، ابوهريره حاكم بحرين مبلغ پانصد هزار درهم32 نزد عمر آورد و در بدو امر خليفه باور نمىكرد كه چنين مبلغى همراه ابوهريره باشد وى در سؤال مجدد خليفه پاسخ داد، آرى همراه من مبلغى هست به مقدار پنج بار صد هزار تا، ع
مر باز هم باور نكرد و ابوهريره را مرخص كرد تا فردا حاضر شود، در ملاقات بعدى باز هم گفتگوهاى قبل تكرار شد و عمر پذيرفت و پس از آن به مسجد رفته و موضوع را با مردم در ميان گذاشت كه مال بسيارى براى ما رسيده، اگر مىخواهيد آن را به پيمانه بين شما تقسيم كنم و اگر مىخواهيد با شماره، كه مردى از ميان جمع برخاست و گفت اى اميرمؤمنان! من ايرانيان را ديدهام كه براى اين كار ديوانى دارند، تو هم براى ما ديوانى تأسيس كن.33 گفته شده شخصى كه اين درخواست را كرده هرمزان بوده كه در مدينه اقامت داشته است.34
خبر ديگرى را نيز ابن سعد نقل كرده است مبنى بر اين كه عمر در يك نظرخواهى چگونگى تدوين ديوان را خواستار شد، حضرت علىعليه السلام كه در جلسه حاضر بود و فرمود هر چه را نزد تو آوردند، بدون اينكه ذرهاى از آن نگهدارى شود، بين مردم تقسيم كن، عثمان نيز نظر خود را كه مبتنى بر شمارش اموال بود، ارائه كرد و در پايان وليد بن هشام بن مغيرة نيز از سفر خود به شام و مشاهدهى تقسيم اموال ميان ساكنان آنجا سخن گفت و سرانجام عمر با جمعبندى نظرات حاضران دستور تدوين ديوان ضبط اموال را داد.35
عمر به منظور اجراى فرمان تأسيس ديوان، سه تن از نسبشناسان معروف به نامهاى عقيل بن ابى طالب، مَخرَمة بن نوفَل و جُبَير بن مطعم بن نوفل بن عبد مناف را فراخواند تا مردم را بر حسب اسلام آوردن و مشاركت در غزوات طبقهبندى كنند، ابتدا خواستند از عمر و خاندان او شروع كنند كه نپذيرفت و دستور داد، از بنى هاشم آغاز كرده و سپس به ترتيب خاندان ابوبكر و بعد عمر و خانوادهاش را در فهرست اسامى قرار دهند و بقيهى مردم نيز در مراتب بعدى قرار گيرند.36
در خصوص اعطاى مبالغ به افراد، روايات متعددى با ارقام متفاوتى وجود دارد. عمر از فرزندان حضرت علىعليه السلام فقط حسنعليه السلام و حسينعليه السلام را بر ديگر فرزندان ارجحيت داد و براى هر يك پنج هزار درهم مقرر داشت و براى عباس عموى پيامبرصلى الله عليه وآله به سبب قرابت وى هفت هزار درهم معين كرد و كسى را بر اهل بدر بالاتر قرار نداد، جز همسران پيامبرصلى الله عليه وآله كه براى هر يك دوازده هزار درهم تعيين كرد.37
ملاكهاى تقسيم عطايا به مهاجر، انصار، اهل بدر، اهل قادسيه، خاندان هاشمى، عباسى، فرزندان انصار و مهاجر، تابعان، تابعان تابعان، خاندان صحابهى معروف مانند آل زبير، آل ابوبكر38 و غيره مشكلاتى براى عمر ايجاد كرد و در اواخر حكومت خود اظهار پشيمانى نمود و اقرار كرد، اگر در اين سال زنده بمانم به گونهاى عمل خواهم كرد كه همه از بهرهى مساوى برخوردار شوند،39 ولى بهرهمندى بزرگان از خزانه روز به روز بر فاصلهى ميان آنان و مردم افزود تا جايى كه طبقهى اشرافى به وجود آمدند كه خود را جدا از مردم مىپنداشتند و در دورهى عثمان و علىعليه السلام مشكلاتى را ايجاد كردند «… به نظر مىرسد، خليفه و مسلمانان
كه آن روز چنان مصلحتى انديشيدند، نمىدانستند پايان اين طرز توزيع چه خواهد بود و يا به فكر آنان نمىرسيد كه تنى چند از بزرگان به عنوان مقررى ثابت، بيش از مقدار مصرف خود از خزانه بهره مىبرند».40 علت ديگر نيز بر پا شدن ديوان عطايا بر اساس ضرورت – نه برنامهريزى اصولى – و ترتيب ساسانيان بود كه حيف و ميل بسيارى در آن معمول شد و شكايات بسيارى مطرح شد كه مستمرىها را براى پاداش يا مىافزودند يا مىكاستند يا به خواست خليفه به سران سپاه منتقل مىكردند، هر چند كه به گفتهى كلودكاهن، اين رسم از ابتدا داراى نظم خاصى بود.41
هرمزان علاوه بر تدوين ديوان بيتالمال در تأسيس ديوان سپاه نيز دخالت داشت و خليفه را در اين مورد راهنمايى كرد. هرچند اين دو در آغاز يك ديوان بودهاند كه هم براى نگهدارى حساب بيتال
مال و ادارهى امور آن به كار مىرفته و هم براى ثبتنام مسلمانان و كسانى كه به جهاد مىرفتند، براى تعيين بهرهاى كه از غنيمت جنگى يا درآمدهاى ديگر نصيب آنان مىگرديد. در واقع اين ديوان با تمام سادگى كه در اين دوره داشت به تنهايى جانشين دو ديوان خراج و سپاه بود كه در دورههاى بعد با شاخههاى فراوان به وجود آمد.42
در مورد يكى بودن ديوان بيتالمال و سپاه روايتى نقل شده كه هرمزان به عمر گفته بود «لشكرى كه تو بسيج نموده و اين همه اموال صرف آن مىكنى، اگر كسانى از رفتن به جنگ سرباز زده به جاى مانند، فرمانده لشكر از كجا بدان آگاه مىشود؟ در اين صورت ديوانى برقرار كن»، عمر نيز راجع به ديوان از هرمزان پرسيد، او نيز برايش تفسير كرد.43
در مورد تأسيس ديوان بيت المال همان گونه كه آورده شد، افرادى معرفى شدند و از آنجا كه همان ديوان، براى سپاه نيز به كاربرده مىشد، پس افراد قبلى نيز در مورد ديوان فعلى نيز قابل استناد بودند؛ قبلاً گفته شد كه وليد بن هشام به عمر گفته بود كه در شام ديدم كه ديوانها را ترتيب مىدادند و خطاب به عمر ادامه مىدهد
كه براى سپاه نيز چنين كارى را انجام مىدادند و تو نيز آن را انجام بده، البتّه گفته شد كه امر ديوانسازى در دورهى عمر به كمك فكر ايرانى انجام شد و آن نيز به سبب حضور هرمزان در مدينه بود.
از خبرى كه در مورد اعزام نيروهاى مسلمان به نهاوند روايت شده است، مىتوان به يكى بودن ديوان بيتالمال و سپاه پىبرد. آنجا كه عمر به سائب بن اقرع – يكى از مجاهدان باسواد – مىگويد: «اگر خداوند شما را پيروز گردانيد غنيمتى كه به دست مىآيد، بين جنگجويان تقسيم كن و خمس آن را برگير، و اگر اين سپاه نابود گردد، تو نيز با آن برو كه در آن صورت، دل زمين بهتر از پشت آن است.» در واقع سائب بن اقرع، كارى را كه در دورههاى بعد، تعدادى دبير در ديوان سپاه و ديوان محاسبات انجام مىدهند، با وجود سپاهى بودنش انجام مىداد و اين حكايت از سادگى تشكيلات از يك طرف و كم بودن شمار باسوادان عرب از سوى ديگر بود.44
بنا به روايت برخى از مورخان، وضع تاريخ در ربيعالاول سال شانزدهم هجرى به دستور عمر و با مشورت علىعليه السلام صورت گرفت كه وى هجرت پيامبرصلى الله عليه وآله از مكه به مدينه را شايستهتر از وضع تاريخ بر مبناى بعثت آن حضرت دانست.45 اما اينكه چگونه عمر به فكر وضع تاريخ افتاد؛ دو روايت ذكر شده، اول اينكه ابوموسى اشعرى براى عمر نوشت، نامههايى كه به دست من مىرسد تاريخ ندارد. پس از آن عمر به مشورت برخاست و تاريخ را از هجرت پيامبرصلى الله عليه وآله بنا به نظر حضرت علىعليه السلام وضع كرد.46 روايت دوم مشهورتر است و نقش هرمزان در آن آشكار مىشود كه ابوريحان بيرونى از ميمون بن مهران نقل كرده، بدين ترتيب كه در زمان عمر وقتى حوالهاى به او دادند كه تاريخ پرداخت آن ماه شعبان بود، عمر پرسيد كدام شعبان آيا همين ماهى كه در آن هستيم يا شعبانى كه خواهد آمد؟ آنگاه ياران پيغمبر را گرد آورد و از آنها دربارهى اين موضوع كه موجب سرگردانى مىگردد، نظر خواست و آنها گفتند: بايد راه و چاره را از آيين ايرانيان آموخت و سپس هرمزان را خواستند و از او در اين باره سؤال كردند، او گفت كه ما را حسابى است كه به آن «ماه، روز» گوييم پس آن را به صورت مورخ معرب ساختند و مصدر آن را هم تاريخ گفتند.47
مسعودى در توضيح وقايع دوران عمر در مورد وضع تاريخ هجرى در خصوص زمان مشورت، سال هفدهم و يا هجدهم را ذكر مىكند و علت وضع آن را «حوادث عهد عمر» مىداند با اين توضيح كه عمر نمىدانست براى زمان حوادث خود چه اقدامى كند، لذا افرادى را طرف مشورت خود قرار داد و از جمله نظراتى كه داده شد، وضع تاريخ بر اساس تواريخ عجم و غيره بود كه وى نپذيرفت تا اينكه علىعليه السلام هجرت پيامبرصلى الله عليه وآله را پيشنهاد كرد و مورد قبول عمر قرار گرفت و تاريخ را از محرم آغاز كردند، با وجودى كه فاصلهى هجرت پيامبرصلى الله عليه وآله تا اول سال قمرى دو ماه و دوازده روز بود؛ ولى آنها دوست داشتند كه زمان هجرت را با آغاز سال قمرى يكسان كنند. روايت ديگرى را مسعودى بيان مىكند، بدين صورت كه پيامبرصلى الله عليه وآله بعد از ورود به مدينه، خود تصميم بر وضع تاريخ نمود كه البته خود مسعودى اين روايت را كه از زهرى نقل مىكند از جهت علم حديث رد مىكند و به روايت اول علىرغم اختلاف در سال وقوع آن اكتفا مىكند.48
با وجود اختلاف در زمان وقوع و افراد دخيل در وضع تاريخ كه سالهاى شانزدهم تا هجدهم هجرى قيد شده، اگر بخواهيم در خلال اين سالها نقش هرمزان را تعيين كنيم، بايد به تاريخ فتح شوشتر و اعزام هرمزان به مدينه اشاره كنيم كه اين موضوع را تا سال بيستم هجرى49 ذكر كردهاند و با مقايسه و توجه به تاريخهاى وضع «تاريخ هجرى» مىتوان به نقش هرمزان پىبرد و او را از جمله افرادى دانست كه طر
ف مشورت عمر قرار گرفتهاند، اما اين سؤال كه نظر هرمزان پذيرفته شده يا نه، با ارائه نظر حضرت علىعليه السلام در مورد وضع تاريخ براساس هجرت پيامبرصلى الله عليه وآله منافات ندارد، زيرا حضرت مبدأ را پيشنهاد كرد نه تقويم تاريخ را، و به استناد روايت بيرونى؛ هرمزان گفت: «ما را حسابى است كه به آن ماه روز گوييم.» از سوى ديگر اگر يك قسمت از روايت مذكور مبنى بر «دريافت حوالهاى در ماه شعبان» را بپذيريم. اين معنى را مىدهد كه ترتيب ماهها قبل از تعيين مبدأ سال بوده كه عمر با دريافت حواله، مشورت را آغاز كرده و اينجا ديگر نقش هرمزان منتفى مىشود. مسعودى نيز آن را بيان كرده كه «عمر بعد از طولانى شدن گفتگوها نظر حضرت علىعليه السلام را پذيرفت». اما از آنجا كه هرمزان در تدوين ديوان ضبط اموال مشاركت داشته، بعيد نيست كه در وضع تاريخ نيز نظرش مقبول افتاده باشد.
براى ادامهى فتوحات نياز به اطلاعات بيشترى بود كه عمر مىتوانست در مشورت با هرمزان به آن دست يابد، زيرا مسلمانان در نواحى مرزى و خوزستان با توجه به اسكان قبايل عرب كه مورد اعتماد ايرانيان بودند، توانستند به فتوحاتى دست يابند، اما براى ورود به داخل ايران به كمك و اطلاعات بيشترى نياز بود. هرمزان نه به عنوان مشاور نظامى در مفهوم امروزى، بلكه در مواقع ضرورى مانند فتح نهاوند، طرف مشورت قرار گرفت. در اين خصوص عمر از وى سؤال كرد به نظر تو از ميان سه ناحيهى اصفهان، فارس و آذربايجان به كدام ناحيه بايد حمله كرد كه هرمزان جواب داد، اصفهان به منزلهى سر است و فارس و آذربايجان دو بال هستند، اگر سر را قطع نمودى، كارى از بالها برنمىآيد، پس از آن عمر تصميم خود را گرفت و جنگ نهاوند را آغاز نمود، زيرا نهاوند جزء اصفهان بود. در روايت ديگر از طبرى هرمزان در پاسخ به عمر مىگويد كه فارس سر است و دو منطقهى ديگر بال50 پس بالها را قطع كن سر، خود سقوط مىكند، عمر از پاسخ هرمزان خشمگين شد و دشنام داد كه اى دشمن خدا، بايد سر را ابتدا قطع نمود و بعد بالها سقوط مىكنند و تصميم به جنگ نهاوند گرفت.51
هدف از عنوان مذكور تعيين نقش هرمزان در قتل عمر است و اينكه در اين ماجرا دست داشته يا نه و اگر نقشى داشته با برنامهريزى و زمينههاى قبلى بوده يا غلام او ابولؤلؤ52 بدون طرح و فقط براساس عاطفه و احساس همدردى53 با اسراى نهاوند54 دست به اين كار زده است؟ آيا جريانى پشت پرده دخالت داشته كه ايرانيان بدون هماهنگى با آنها، آرزوى اين جريان مخفى را عملى كردهاند؟55 براى پاسخ ابتدا بايد به رابطهى عمر با اطرافيان و بزرگان عرب به خصوص قريش پرداخت تا از خلال آن بتوان به برخى مسائل پىبرد، هر چند با گذشت زمان و روشن نبودن بسيارى از مسائل آن روز نتوان به اصل مطلب واقف شد.
عمر در راه خدا بىاندازه بر مردم سخت مىگرفت و بر خود بيشتر از ديگران سختگيرى مىكرد، كتب سنن، طبقات و تاريخ در اين مورد مطالبى آوردهاند، اما اولين ماده برنامهى سياسى او رفتار با بزرگان و شخصيتهاى مهاجر و انصار بود، عمر با وجود اين كه با اينها با مدارا رفتار مىكرد، احتياط را از دست نمىداد از يك طرف ايشان را به خود نزديك مىكرد و از آنها مشورت مىخواست از طرف ديگر مىترسيد، مبادا دستخوش فتنهاى شوند. بدين جهت آنان را در مدينه نگاه مىداشت و جز با رخصت وى از اين شهر بيرون نمىرفتند و بدون اجازهى او نمىتوانستند به ممالكى كه به تصرف مسلمانان درآمده بروند. از سوى ديگر عمر براى هر يك از اصحاب پيغمبر به مقدار رتبه و سابقهى او در اسلام و بر حسب مقام و نزديكى كه با پيغمبرصلى الله عليه وآله داشت، وظيفهاى مقرر كرد و معتقد بود كه اين كفاف خرج و مخارج ماهيانهى آنان را مىكند و نيازى به تجارت و كسب مال نيست، اما آنها به تجارت پرداختند و ثروتشان افزون شد لذا عمر در پايان خلافت خود، از عملكرد مالى آنها نگران شد و گفت، اگر در آغاز كار متوجه پايان آن بودم، زيادى مال توانگران را مىگرفتم و به مستمندان مىدادم. عمر علاوه بر سختگيرى بر بزرگان با كاركنان و فرمانداران خود مدارا نمىكر
د و به آنان به نرمى رفتار نمىكرد، بلكه سخت مراقب ايشان بود و در آغاز و پايان شغل، صورتى از اموال او برمىداشت و در پايان مأموريت وى اموالش را نصف مىكرد.»56 البته عمر علىرغم اعتراض اوليه برضد معاويه در شام در مقابل وى سكوت اختيار كرد و او را ابقا نمود و اين نيز به خاطر ملاحظاتى بود كه معاويه براى خليفه توصيف كرد.
سختگيرى عمر، شامل ايرانيان و يهوديها نيز مىشد و اجازه نمىداد كه كسى از عجم يا موالى وارد مدينه شود57 و در مورد يهوديان نيز اهل خيبر58 را تبعيد نمود. روايت شده كه مغيرة بن شعبه غلامى نهاوندى به نام ابولؤلؤ كه صاحب فنونى همچون نقاشى و نجارى و آهنگرى بود با اجازهى عمر به مدينه آورد و بر او روزى دو درهم ماليات بست كه ابولؤلؤ آن را سنگين مىدانست؛ لذا از عمر اجازه صحبت خواست كه فشار از دوشش برداشته شود، ولى عمر نويد بهبودى مىداد كه ابولؤلؤ عمر را با ناراحتى ترك كرد، ديگر بار شكايت از مغيره نزد عمر برد كه عمر پاسخ قبلى داد و از وى خواست، حال كه فن آسياب مىداند، براى خليفه نيز يكى بسازد كه ابولؤلؤ وعده ساختن آسيابى را داد كه عالَم از چرخش آن با خبر شود كه عمر از لحن سخن غلام دريافت كه اين نوعى تهديد است. سرانجام عمر در روز چهارشنبه، چهار روز مانده از ماه ذى الحجه سال 23 هجرى يا اوايل محرم سال 24 هجرى در سن 63 سالگى بر اثر ضربات خنجر ابولؤلؤ به قتل رسيد و صهيب بر او نماز گزارد.59
راويان احاديث و سنن در مورد قتل عمر از قول وى رواياتى نقل كردهاند كه نشان مىدهد عمر از قتل خود با خبر بوده و البته اين روايات حقيقت را روشن نمىكند، بلكه بعضى تازه مسلمانان از ديگر مليتها را در معرض اتهام قرار مىدهد. مثلاً عمر در خواب ديد كه گويى خروسى سپيد او را
دو نوك زد، چون بامداد شد، اندوهگين گفت آن خروس عجمى است و آن نوك زدن ضربت است، سپس وضو گرفت و براى نماز بامداد بيرون شد. ابولؤلؤ آمد و در صف پشت سر عمر ايستاد، چون عمر به نماز ايستاد دو ضربت بر پهلوى او فرود آورد كه در پيكرش فرو رفت و رودههاى او را دريد.60
پس از مرگ عمر، عبيدالله فرزند او كه گمان مىكرد، قتل عمر نتيجهى توطئهاى بوده كه هرمزان در آن دست داشته، هرمزان رابه قتل رسانيد. وى به بهانهى نشان دادن اسبهاى خود به هرمزان او را به خانه خود آورد و در بين راه از پشت به او حمله كرد و او را از پاى درآورد.61
آيا قتل عمر با طرح و برنامهى قبلى است؟ مؤلف كتاب أضواء على السنتة المحمديه چنين اعتقادى دارد؛ كه حتّى كعب الاخبار در قتل عمر دخالت داشته، زيرا عمر پس از شنيدن احاديث جعلى وى، از حديث گفتنش جلوگيرى كرده و كعب نيز مترصد فرصتى بود تا ضربهاى سخت بر عمر وارد كند، لذا وى از گروهى سرّى بود كه هرمزان در رأس آن بود و قتل عمر به دست ابولؤلؤ عجمى و توسط اين گروه صورت گرفت. نويسنده با دو روايت از قول كعب الاخبار در پيشگويى شها
دت عمر در سه روز آينده – پس از تهديد عمر – و وقوف خليفه بر يكى از درهاى جهنم و جلوگيرى از سقوط مردم در آن، نتيجه مىگيرد كه كعب الاخبار و ابولؤلؤ و هرمزان در قتل عمر شريك بودهاند و حقد و كينهى هرمزان نسبت به عظمت و قدرت مسلمين و سقوط ساسانيان را دليل بر تدبير هرمزان در قتل خليفه مىداند62 و بدون اينكه به مشاركت احتمالى افرادى مانند مغيرة بن شعبه بپردازد كه چرا وى علىرغم سختگيرى عمر در عدم ورود عجم و موالى به مدينه، اصرار بر ورود غلام خود – ابولؤلؤ – نمود و چرا پس از قتل عمر مغيره و كعب الاخبار مورد مؤاخذه بزرگان قرار نگرفتند،63 حكم صادر مىكند كه «كسى در اين دلايل شك نمىكند مگر جاهلان».64
سخن ديگر اينكه با وجود تلاش در پوشيده نگه داشتن اسرار توطئهى قتل عمر كه رنگ سياسى به خود گرفت، رفتار عمر مزيد بر علت بود، و از گفتهى عمر «خدايا من از آنها خسته شدهام و آنها [اشراف قديم و وابستگان جديد] نيز از من خسته شدهاند»؛ مىتوان حدس زد كه وجود عمر وزنهاى بود كه بر محيط آن روز سنگينى مىكرد و «شايد راز قتل عمر كه از معماهاى تاريخ است در همين عبارت نهفته باشد».65
اگر در ضمن نقل روايات قتل عمر و بعد از آن به عكسالعمل صحابه و اقدام عجولانهى عبيدالله در قتل هرمزان بپردازيم، احتمالاً بتوان بىگناهى هرمزان را ثابت نمود؛ زيرا هيچ يك از مهاجران و انصار و ياران پيغمبرصلى الله عليه وآله عمل عبيدالله را صحه نگذاشتند،66 و آن را مانند قتل بدون دليل مسلمانى محكوم ساختند، عثمان نيز در بدو خلافت در جلسهى مشاورهاى براى نظر در كار عبيدالله كه محبوس67 بود، عمل او را موجب اخلال در اسلام دانست، ولى در پايان، پرداخت مال ديه از اموال خود را بهترين راه براى جلوگيرى از بىنظمى در امور دانست و شايسته نديد كه در فرداى قتل خليفه، فرزند او نيز كشته شود.68 اما بزرگانى مانند حضرت علىعليه السلام اقدام عبيدالله را محكوم و او را مستوجب قصاص مىدانستند. نوشتهاند كه در اولين مجلسى كه عثمان به منبر رفت و عبيدالله را عفو كرد، حضرت علىعليه السلام خطاب به خليفه فرمود: «اين فاسق – اشاره به عبيدالله – را به خونخواهى هرمزان بكش كه با كشتن مسلمانى بىگناه، مرتكب خطايى عظيم شده» و ادامه مىدهد كه اى فاسق! اگر روزى بر تو دست يافتم تو را به خونخواهى هرمزان خواهند كشت.69 اين ناخشنودى در حضرت وجود داشت تا جنگ صفين كه عبيدالله از حضرت اجازهى ورود خواست و حضرت به او فرمود: «آيا تو كه هرمزان را به ناحق كشتهاى با آنكه او به دست عموى من عباس اسلام آورده بود و پدر تو نيز از غنايم مسلمانان براى او دو هزار درهم وظيفه مقرر داشته بود، حالا انتظار دارى كه از دست من جان سالم به دربرى؟» عبيدالله در پاسخ گفت: «سپاس خداى را كه ما را در وضعى قرار داد كه تو خون هرمزان را از من مىخواهى و من خون اميرالمؤمنين عثمان را».70
از كسانى ديگر ك
ه عمل عبيدالله را تقبيح و بىگناهى هرمزان را تصديق نمود، زياد بن لبيد بياضى71 شاعر بود كه در شعرى عمل عبيدالله را محكوم نمود، پسر عمر شكايت نزد عثمان برده و تقاضاى رسيدگى كرد، عثمان نيز زياد را از ادامهى كار بازداشت، ولى زياد، اصرار بر تقبيح عبيدالله نموده و سرانجام عثمان نيز كه از زبان شاعر در امان نمانده بود دستور تبعيد زياد بن لبيد را داد.72
با وجود اختلاف در جزئيات و تفاصيل روايات مربوط به سرگذشت هرمزان و نيز نقش او در انتقال فرهنگ و تمدن ايران به دولت نوپاى اسلامى، نمىتوان از اين دو امر چشم پوشيد كه نخستين ديوان اسلامى در زمان عمر بنياد گذارده شد و ديگر آنكه اين كار در نتيجهى راهنمايى هرمزان و به روش ايرانيان صورت گرفت.
اما در مورد نقش هرمزان درقتل عمر و ارتباط او با اين جريان، با وجود روايات تاريخى نمىتوان دخالت قطعى وى را ثابت كرد، مانند اين روايت كه عبدالرحمن بن ابى بكر فرداى روز قتل عمر براى دوستان خود نقل كرده بود كه وى شاهد دست به دست كردن خنجر ميان ابولؤلؤ، هرمزان و جفينه بوده و با افتادن خنجر به زمين، پى به دخالت ايرانيان در قتل عمر برده و عبيدالله نيز با شنيدن اين قضيه به سراغ آنان رفته و هرمزان، جفينه و دختر ابولؤلؤ را به قتل رساند.73 در مقابل اين روايت روايتى ديگر مدعى است كه هرمزان در بستر بيمارى بود كه عبيدالله وى را به قتل رساند.74
1. كارشناس ارشد تاريخ اسلام.
2. مسعودى در مروج الذهب به شخصى به نام حارث بن جنده اشاره مىكند كه به هرمزان معروف است و از وى نقل مىكند كه ايرانيان بر همهى مردم پادشاهى داشتند وى اضافه مىكند كه هرمزان يعنى اميرالامرا و روميان منصبى دارند كه معنى آن هرمزان در فارسى است يعنى دمستق. مسعودى، مروج الذهب، ج 1، ص 253، 267.
3. آرتور كريستن سن، ص 657 و 159، كتاب ايران در زمان ساسانيان، هفت خاندان ساسانى را اين گونه آورده: خاندان ساسان، كارن، سورن، اسپاهبذ، اسپندياذ، مهران و هفتمين گويا زيك بوده، ولى او نمىداند كه هرمزان متعلق به كدام خاندان بوده و اضافه مىكند مادر هرمزان از خوزستان است.
4. محمد محمدى، مقالهى سرگذشت هرمزان، ص 3 – 4
– 6 و محمد بن جرير طبرى، ج 3 تاريخ الامم و الملوك، ص 171.
5. مسعودى، پيشين، ص 272 و 275.
6. دينورى، اخبار الطوال، ص 163 و 164؛ ابن سعد، طبقات الكبرى، ج5، ص89 .
7. ريچارد فراى، عصر زرين فرهنگ
ايران، ص 75 و 76.
8. خواهر هرمزان زن خسرو پرويز و مادر شيرويه بود. محمد محمدى، فرهنگ ايرانى، ص 66.
9. دينورى، پيشين، ص 8 .
10. حسن پيرنيا و محمد اقبال آشتيانى، تاريخ مفصل ايران، ص 53.</SPAN&g t;
11. ريچارد فراى، تاريخ ايران از اسلام تا سلاجقه، ص 20 و 21.
12. طبرى، پيشين، ص 182 و 183.
13. ابن سعد مىنويسد دوازده نفر ديگر هم همراه هرمزان به مدينه اعزام شدند كه با لباس و تاج و جواهرآلات مزين شده بود
ند. پيشين، ج 5، ص 89 .
14. سعيد نفيسى، تاريخ اجتماعى ايران از انقراض ساسانيان تا انقراض امويان، ص 102.
15. بابن و هوسه، سفرنامه جنوب ايران، ص 50.
16. طبرى، پيشين، ص 183؛ ابن سعد، همان، ص 89 .< ;/SPAN>
17. طبرى، پيشين، ص 183.
18. ابن سعد، پيشين، ص 89؛ محمدى، پيشين، ص 15.
19. ابن سعد، پيشين، ص 90.
20. بلاذرى، فتوح البلدان، ص 374.
21. ابن سعد، پيشين، ص 90؛ مطهربن طاهر مقدسى، آفرينش و تاريخ، ص 856.
22. حسن بن محمد بن حسن قمى، تاريخ قم، ص 303.
23. ابن سعد، پيشين، ص 90.
24. بلاذرى، پيشين، ص 443؛ يعقوبى، تاريخ يعقوبى، ص 40.
25. سيوطى، تاريخ الخلفا، ص 131.
26. بلاذرى، پيشين، ص 435 و 436.
27. ابن طقطقى، تاريخ فخرى، ص 113.
28. گويند منشاء اين نامگذارى اين است كه روزى انوشيروان به نويسندگان ديوان خويش مىنگريست، در حالى كه با خود به حساب كردن مشغول بود و چنين به نظر مىرسيد كه با خود سخن مىگويد، از اينرو ناگهان گفت: ديوانه! از آن پس جايگاه آنان بدين كلمه ناميده شد و حرف «ه» به علت كثرت استعمال و تخفيف از آن حذف گرديد و گفتند ديوان. آنگاه همين نام بر كُتّاب اينگونه عمليات ك
ه متضمن قوانين محاسبات است اطلاق گرديد. و نيز گفتهاند ديوان در زبان فارسى نام شياطين است و كُتّاب را از اينرو بدان گفتهاند كه محاسبان در فهم امور و آگاهى بر مسائل آشكار و نهان و جمع اشياء نادر و پراكنده سرعت نفوذ دارند و آنگاه كلمه بر جايگاه نشستن اينگونه محاسبان اطلاق شده است و بنابراين كلمهى ديوان هم نام كُتّاب نامهها و هم مكان نشستن حسابگذاران در بارگاه سلطان را مىرساند. ولى مترجم كتاب مقدمه ابن خلدون در پاورقى اظهار نموده كه اين توجيهات جنبهى خيالبافى دارد و ديوان به معنى نوشتن است و كلمات دفتر، دبير و دبستان همه از آن مأخوذ است. مقدمه ابن خلدون، ج 1، ص 465؛ فيليپ حتى، تاريخ عرب، ص 222؛ ريچارد فراى نيز در عصر زرين فرهنگ ايران، ص69، كلمهى ديوان را از ريشهى ايرانى dipi-pand مىداند ولى توضيح بيشترى نمىدهد.
29. در اين مورد كه ديوان مذكور اولين آن باشد، نظر ديگرى ابراز مىشود بر اين مبنا كه جمع آورى عايدات و تعيين مصارف مستلزم به وجود آوردن يك دستگاه ادارى – ديوان – بود كه اين كار در عراق در دورهى حكومت مغيرة بن شعبه و به كمك فردى ايرانى به نام پيرى يا پيروز يا فيروز كسكر
ى صورت گرفت و بعدها پسرش زادان فرخ تا يك چند متصدى آن بود. اين ديوان عراق را چندى بعد عمر بن خطاب توسعه داد و تشكيلاتى به وجود آورد كه در آن تمام دخل و خرج قلمرو اسلام ضبط شد. حتى كسانى را هم كه مشمول مقررى و عطا مىشدند، طبقه بندى كردند تا در تقسيم عطا بىنظمى ايجاد نشود، اگر چه بعدها ايجاد شد. عبدالحسين زرين كوب، تاريخ مردم ايران، ج 2، ص52؛ ريچار فراى، تاريخ ايران از اسلام تا سلاجقه، ص 45؛ و محمد محمدى، تاريخ و فرهنگ ايران، ج 2، ص 425. اگر عمر، ديوان حكومت مغيره را توسعه داده با اين موضوع كه هرمزان نيز پيشنهاد تأسيس ديوان را مطرح كرده منافاتى ندارد.
30. ابن طقطقى، پيشين، ص 112 و 113.
31. ابن سعد، پيشين، ج 3، ص 287.
32. يعقوبى در جلد دوم كتاب خود، هفتصد هزار درهم نوشته است.
33. ابن سعد، پيشين، ص 300؛ بلاذرى، پيشين، ص 439.
34. محمد محمدى، سرگذشت هرمزان، ص 20.
35. ابن سعد، پيشين، ص 295؛ سيوطى، پيشين، ص 143.
36. يعقوبى، پيشين، ص 40؛ بلاذرى، همان، ص 436.
37. ابن سعد، پيشين، ص 296 و 297.
38. عسكر حقوقى، فلسفه سياسى اسلام، ص 75.
39. ابن سعد، همان، ج 3، ص 300 – 302 – 304.
40. جعفر شهيدى، تاريخ تحليلى اسلام، ص 113
41. ريچارد فراى، عصر زرين فرهنگ ايران، ص 79.
42. محمد محمدى، فرهنگ ايرانى، ص 70.
43. ابن طقطقى، پيشين، ص 113.
44. طبرى، پيشين، ص 204؛ ابن اثير، الكامل، ج 2، ص 185؛ ابن اعثم كوفى، الفتوح، ص 234 – 235.
45. ابن سعد، پيشين، ص 281؛ طبرى، همان، ص 144 و 277.
46. محمد حميدالله، وثائق السياسيه، ص 383.
47 . محمد محمدى، سرگذشت هرمزان، ص 21؛ دائرة المعارف الاسلاميه، ج 4، ص 47 ماده تاريخ.
48. مسعودى، التنبه و الاشراف، ص 252.
49. طبرى، پيشين، ص 189.
50. راوى نام دو منطقه را ذكر نمىكند.
51. طبرى، پيشين، ص 205 و 225؛ بلاذرى، پيشين، ص 300 و 303؛ مسعودى، مروج الذهب، ص679.
52. مؤلف تاريخ قم، فيروز، ابولولؤ غلام هرمزان را در ايران آورده كه بعد از آمدن به مدينه مغيرة بن شعبه او را به كار گرفت، ص 303.
53. مسعودى، پيشين، ص 677؛ ابن سعد، پيشين، ص 347.
54. طبرى، پيشين، ص 221.
55. مترجم الفتوح ابن عثم مىنويسد كه «اين غلام آلت دست بلا ارادهى دسيسهاى شد كه صحابهى پيامبرصلى الله عليه وآله براى خلاصى از خليفه چيده بودند» ص 976 و 977، عباس محمود عقاد در «موسوعة الاسلاميه»، ضمن اخبار عثمان، دسيسه و توطئه را از جانب يزدگرد و مشاوران او مىداند و نه آن چيزى را كه بعضى روايات به احساس همدردى ابولؤلؤ با اسراى نهاوند نسبت دادهاند ج2، ص5.
56. طه حسين، انقلاب بزرگ، ص 14، 16، 17، 30.
57. ابوالقاسم پاينده، على ابرمرد تاريخ، ص 58.
58. فيليپ حتى، در مورد سياست عمر در مورد حفظ و نگهدارى حجاز از ورود ديگر اقوام به آن مىنويسد: «اساس نظر عمر اين بود كه اجازه ندهد در عربستان هيچكس پيرو دينى به جز اسلام باشد، براى حصول به اين منظور همهى پيمانهاى سابق را ناديده گرفت و به سال 14 و 15 هجرى ضمن كسان ديگر يهوديان خيبر را نيز بيرون كرده، ايشان در اريحا مقام گرفتند و مسيحيانى كه در نجران بودند به شام و عراق گريختند». ص 217 و 218.
59. طبرى، ابن اثير، ابن سعد، مسعودى و مقدسى به اين موضوع پرداختهاند.
60. ابن سعد، پيشين، ص 33؛ مقدسى، البدء و التاريخ، ص 862 .
61. محمد محمدى، پيشين، ص 23.
62. محمود ابوريه، اضواء على السنة المحمديه او دفاع عن الحديث، ص 158 و 159.
63. پاينده، پيشين، ص 58 و 59.
64. محمود ابوريه، پيشين، ص 160.
</SPAN> ;65. پاينده، پيشين، ص 57.
66. بنا به روايتى عثمان دست غماذيان يا قماديان پسر هرمزان را در قصاص عبيدالله باز گذاشت و مىتوان سكوت حاضران در برابر سؤال قماديان كه آيا كسى مانع من نخواهد شد را دليل بر گناهكارى عبيدالله و بىگناهى هرمزان قلمداد كرد. اما ابن اثير اين روايت را ضعيف مىداند و استدلال مىكند اگر پسر هرمزان از قصاص گذشت، ديگر دليلى براى علىعليه السلام نبود كه به دنبال قصاص عبيدالله باشد. ابن اثير، پيشين، ص 226 و 227.
67. عبيدالله پس از به قتل رساندن هرمزان، جفينه و دختر ابولؤلؤ، توسط سعد بن ابى وقاص زندانى شد تا زمانى كه عثمان در وضع او جلسهاى تشكيل داد. طبرى، پيشين، ص 302.< ;/P>
68. ابن سعد، پيشين، ص 356.
69. محمد محمدى، پيشين، ص 27.
70. دينورى، پيشين، ص 210؛ مسعودى، مروج الذهب، ص 738 آورده كه: «تو خون خواه عثمانى در صورتى كه خدا خون هرمزان را از تو مىخواهد».
&# x0D;71. از انصار و به قولى از سوى پيامبرصلى الله عليه وآله يا ابوبكر بر حضرموت ولايت داشت. وى مردى مصمم و بىگذشت بود و بر سرگرفتن صدقات بر قبيله اشعث بن قيس كندى، درگيرى داشت. بلاذرى، پيشين، ص 109 و 110. در پايان خلافت عمر نيز بر بخشى از يمن امارت داشت. يعقوبى، پيشين، ص 52.
72. طبرى، پيشين، ص 302 و 303؛ ابن اثير، پيشين، ص 226.
73. مقدسى مىنويسد كه عبيدالله بن عمر، دو فرزند از ابولؤلؤ را به قتل رساند. ص870.</SPAN&g t;
74. مسعودى، پيشين، ص 736.
منابع:
– ابن اثير، عزالدين على، الكامل فى التاريخ، 7 مجلد (بيروت، دارالاحياء التراث العربى، بىتا).
– ابن اعثم كوفى، محمد بن على، الفتوح، ترجمهى محمد بن احمد مستوفى، چ اول (تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، 1372ش).
– ابن خلدون، عبدالرحمن، مقدمهى ابن خلدون، 2 جلد، ترجمه محمد پروين گنابادى، چ پنجم (تهران، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 1366ش).
– ابن سعد، محمد، الطبقات الكبرى، 8 مجلد (بيروت، دارصادر، بىتا).
– ابن طقطقى، محمد بن على بن طباطبا، تاريخ فخرى، چ سوم (تهران، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 1367ش).
– ابوريه، محمود، اضواء على السنه المحمديه (قم، انصاريان، 1416ق/1995م).
– بابن وهوسه، سفرنامه جنوب ايران، ترجمه اعتماد السلطنه، چ اول (تهران، دنياى كتاب، زمستان 1363ش).
– بلاذرى، احمد بن يحيى، فتوح البلدان، تعليق رضوان محمد رضوان (بيروت، دارالكتب العلميه، طبعه منشورات اروميه فى قم، رجب 1404ق).
– پاينده، ابوالقاسم، على ابرمرد تاريخ، چ دوم (تهران، بهجت، 1354ش).
– پيرنيا، حسن و محمد اقبال آشتيانى، تاريخ مفصل ايران از صدر اسلام تا انقراض قاجاريه، به كوشش محمد دبيرسياقى (تهران، خيام، بىتا).
– حتى، فيليپ، تاريخ عرب، ترجمه ابوالقاسم پاينده، چ دوم (تهران، آگاه، زمستان، 1366ش).
– حسين، طه، انقلاب بزرگ، ترجمه احمد آرام و جعفر شهيدى، چ دوم (تهران، على اكبر علمى، 1363ش).
– حقوقى، عسكر، فلسفه سياسى اسلام، 2 جلد (بىجا، 1354ش).
– حميدالله، محمد، الوثائق السياسيه، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، چ اول (تهران، چاپ و نشر بنياد، 1365ش).
– دائرة المعارف الاسلاميه، مادة التاريخ (بىجا، بىتا).& lt;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: ‘Times New Roman'” dir=ltr>
– دينورى، احمد بن داود، اخبار الطوال، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، چ چهارم (تهران، نشر نى، 1372ش).
– زرين كوب، عبدالحسين، تاريخ مردم ايران، 2 جلد، چ دوم (تهران، اميركبير، 1368ش).
– سيوطى، جلال الدين، تاريخ الخ
لفا، تحقيق محمد محيىالدين عبدالحميد، طبعة الاولى (قم، منشورات شريف الرضى، 411ق/1370ش).
– شهيدى، جعفر، تاريخ تحليلى اسلام، چ دوم (تهران، مركز نشر دانشگاهى، 1363ش).
– طبرى، محمد بن جرير، تاريخ الامم و الملوك، 8 مجلد (قاهره، مطبعه الاستقامه، 1357ق).
– عقاد، عباس محمود، موسوعة الاسلاميه، 5 مجلد (بيروت، دارالكتاب العربى، 1970م).
– فراى، ريچارد، عصر زرين فرهنگ ايران، ترجمه مسعود رجبنيا، چ دوم (تهران، سروش، 1363ش).
– تاريخ ايران از اسلام تا سلاجقه، (تاريخ ايران كمبريج) چ اول (تهران، اميركبير، 1363ش).
– قمى، حسن بن محمد، تاريخ قم، ترجمه حسن بن على قمى، تصحيح و ت
حشيه جلال الدين تهرانى (تهران، توس، 1361ش).
– كريستين سن، آرتور، ايران در زمان ساسانيان، ترجمه رشيد ياسمى، چ هشتم (تهران، دنياى كتاب، 1357ش).
– محمدى، محمد، تاريخ و فرهنگ ايران در دوران انتقال از عصر ساسانى به عصر اسلامى، 2 جلد (تهران، (يزدان، جلد اول، 1372ش) (توس، جلد دوم، 1375ش)).
– فرهنگ ايرانى پيش از اسلام، چ دوم (تهران، دانشگاه تهران، 1336ش).
– سرگذشت هرمزان، مجله مقالات و بررسىها، شماره 9 – 12، سال 1362ش.
– مسعودى، على بن حسين، التنبيه و الاشراف، تصحيح عبدالله اسماعيل الصاوى (قاهره، دارالصاوى، بىتا).
– مروج الذهب و معادن الجوهر، 2 جلد، ترجمه ابوالقاسم پاينده، چ چهارم (شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 1370ش).
– مقدسى، مطهربن طاهر، آفرينش و تاريخ، ترجمه محمد رضا شفيعى كدكنى، چ اول، (آگه، بهار 1374ش).
– نفيسى، سعيد، تاريخ اجتماعى ايران از انقراض ساسانيان تا انقراض امويان (تهران، دانشگاه تهران، اسفند 1342ش).
– يعقوبى، احمد بن اسحاق، تاريخ يعقوبى، 2 جلد، ترجمه محمد ابراهيم آيتى، چ هفتم (تهران، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 1374ش).
http://tarikheslam.com