ورود

ثبت نام

موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

همسران و رازداری برای هم

فهرست مطالب

داستان شهرام امیری کاملا از روی واقعیت نوشته شده


سلام من شهرام امیری هستم میخوام داستان خودم رو برای شما تعریف کنم و مطمئنم از شنیدنش هم لذت خواهید برد و هم درس خواهید گرفت.


لحظه خداحافظی از زنم و فرزندم بسیار من رو احساساتی کرد اون لحظه دوست داشتم اونها هم با من بیان من به خانوادم علاقه زیادی دارم و دوریشون فقط چون سفر خانه ی خدا بود قابل تحمل بود.


برای زیارت خانه ی خدا عازم سفر حج شدیم من خیلی خوشحال بودم برای اینکه این سفر نصیب هر کسی نمیشه و اینکه یک نفر به این سفر بره باید خیلی از خدای خودش متشکر باشه وقتی به فرودگاه جده در فرودگاه عربستان رسیدیم از همون بدو ورود ماموران با من رفتار عجیبی کردند و مدتها من رو بعد از انگشت نگاری نگه داشتند و از نوع شغلم و اینکه چه فعالیتهایی در حیطه شغلیم دارم پرسیدند بعد از ساعتی من رو رها کردن من هم موضوع رو به دوستم اقای موسی زاده گفتم که ماجرا خیلی مشکوک بود ولی فکر نمیکردم قضیه خیلی مهم باشه گفتم شاید یک مساله عادیه.


بالاخره ما به هتل رفتیم برخی از هم سفر ها هم ابراز تعجب کردن و میگفتن کمی قضیه غیر عادیه البته من پیش خودم گفتم حتما از همون اذیت و اذار معموله که به زوار ایرانی روا میدارن .


روز 13 خرداد 88 حول و حوش ساعت 8 شب قصد کردم به مسجد النبی برم برای اینکه فاصله هتل با مسجدا لنبی خیلی طولانی نبود گفتم پیاده برم مسجد النبی رو خیلی دوست داشتم فضای ارامش بخشی بود سر راه یه ون سفید نگه داشت چند تا از هم وطنا سوارش بودن گمان کردم احتمالا از بچه های کاروانهای دیگه هستن یا
شاید از بچه های بعثه باشن سلام و احوالپرسی کردن و از من دعوت کردن که با ماشین به مسجد بریم اولش رد کردم چون فاصله ای نبود و نمیخواستم مزاحم بشم اما بعد اصرار کردن اونها روشون رو زمین ننداختم و سوار ماشین شدم تا روی صندلی نشتم یکی از افرادی که روی صندلی پشتی نشسته بود اسلحه رو روی پهلوی من گذاشت و بعد از حرکت کردن ون سر من رو پوشوندن و به زیر بردن و با اسلحه تهدید کردن که سر و صدا نکنم و …


بسیار ترسیده بودم گفتم شاید منافقین هستن چون سابقه شناسایی غلط و ترور های کور رو داشتن هزاران فکر در سرم میگذشت همین طور فکرهای مختلف و متعدد به ذهنم میومد از همه بدتر این بود که نمیدونستم دارم به کجا میرم تا صدام کمی بالا میرفت من رو تهدید به کشتن میکردن آخه چرا من مگه من چی دارم یا چی میدونم هر لحظه که میگذشت ترسم بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه بعد از حدود یک ساعت من رو از ون پیاده کردن و اون پارچه ای که روی سرم بود رو برداشتن داخل یه خونه ی قدیمی در عربستان من رو داخل خونه بردن به نظر جای پرتی میومد چند دقیقه گذشت و یک نفر از اونا اومد به زور به من یک آمپول بیهوشی زد.


وقتی به هوش اومدم چشمام بسته بود ولی حس کردم توی یک هواپیما نشستم از سر و صدای موتور هواپیما بر میومد که احتمالا یه هواپیمای نظامیه سرم گیج میرفت و حالت ت
هوع داشتم و از اینکه نمیدونستم کجا هستم و دارم کجا میرم واقعا نگران و وحشت زده بودم بعد از ساعتی چشمانم رو باز کردن و من رو از اون هواپیمای نظامی پیاده کردن.



اونجا به اولین چیزی که چشمم خورد پرچم آمریکا بود و اونوقت بود که فهمیدم در خاک امریکا هستم یک ماشین تشریفات اومد و دوباره سر من رو پوشیدن و سوار اون ماشین کردن توی راه یکی از اونهایی که همراه ما بود سیگار میکشید  و دود زیادی توی فضای ماشین پخش شده بود و حال من اصلا خوب نبود امکان نداره بتونید حال من رو اونموقع درک کنید .
اصلا فکرش رو هم نمیکردم از مدینه و موقعی که به زیارت پیامبر میرفتم یک دفعه سر از خاک امریکا سر در بیارم اصلا متوجه نمیشدم که چرا ربوده شدم یک نفر همراه اونا بود که فارسی صحبت میکرد گاهی اوقات چند کلامی فارسی حرف میزد من رو از ماشین پیاده کردن اون فرد که گویی مترجمشون بود به من گفت :


– اینجا یک سازمان امنیتی تو خاک امریکاست بهتره باهاشون همکاری کنی وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرت بیارن
گفتم :


– چرا من رو انتخاب کردن من که اطلاعاتی ندارم


گفت :


– معلومه سرت به تنت زیادی کرده احمق میگم میکشنت باید باهاشون همکاری کنی


من رو جایی در یک اتاق محبوس کردن یه جایی که بیشتر شبیه زندان بود و یک صندلی و میز شبیه اتاقهای بازجویی داشت …


من ساعاتی در اون اتاق بازجویی ماندم بعد از مدتی چند نفر از جمله اون مترجم که فارسی حرف میزد با یک لپ تاب که از طریق اون چند تا سیم به سرم و به دستهام وصل کردن اصلا دلیل کارهاشون رو نمیفهمیدم فقط از این جهت خوشحال بودم که زنم با من به دلیل درد زانویی که داشت به سفر مکه نیومد وگرنه خیلی معلوم نبود چه اتفاقی بیفته.


اون مترجم هر چیزی رو که بازجوها میپرسیدن رو برای من ترجمه میکرد در اولین سوالش از من پرسید :


– در مورد دانشگاه مالک اشتر بگو و هر انچه که در مورد فعالیتهای این دانشگاه میدونی


من توی دانشگاه صنعتی مالک اشتر بودم ما کارهایی مربوط به فیزیک بهداشت و اینجور مسائل توی اون دانشگاه انجام میدادیم و اصلا ربطی به فعالیتهای هسته ای کشور نداشت و کار ما اونقدر حساس نبود و اطلاعات ما در مورد فعالیتهای هسته ای معمولی بود


 گفتم :


– من اونجا کارهای تحقیقی میکردم در مورد فیزیک بهداشت


گفت :


– میگن تو بیشتر از اینها باید بدونی دانشگاه شما وابسته به وزارت دفاعه کشورته حتما اطلاعات بیشتری داری بعدم اینکه به


ستگاه دروغ سنج بهت وصله


ولی حقیقت این بود که من به جز همون اطلاعاتی که به صورت معمول در اختیار همگان بود مطلب دیگه ای نمیدونستم


گفتم :


– من اطلاعات دارم ولی همون قدری که شما هم با مراجعه به دانشگاه میتونین به دست بیارین


گفت :


– مگه میشه تو چند ساله توی اون خراب شده ای یعنی هیچ اطلاعی نداری


گفتم :


– همون چیزی که شما میدونین منم میدونم


اونها فکر میکردن چون من به کنفرانس بین المللی شیراز مقاله دادم از طرف دانشگاه مالک اشتر حتما آدم مهمی توی این دانشگاهم و اطلاعاتی مهمی با توجه به این که دانشگاه زیر نظر وزارت دفاعه دارم احتمالا نیروهای داخلیشون در کشور مثل منافقین این مسائل رو به اونا گفته بودن و مثل همیشه غلط بهشون رسونده بودن


 مدتها طول کشید که به اونها بفهمونم من اطلاعات مهمی ندارم دوری از خانواده و کشور نگهداشته شدن در فضای کاملا امنیتی که حتی شب و روز رو درک نمیکردم خیلی فشار بهم اورده بود اونها مدام بازجویی و بحث میکردن و به دنبال روزنه امیدی بودن و شکنجه های روحی و فشارهای روحی سنگینی به من وارد میکردن چون فکر میکردند میتونن با این کارها اطلاعاتی رو از من بیرون بکشن اطلاعاتی که به حقیقت من از اونها اطلاعی نداشتم اما موضوع بعدی که مطرح کردن بسیار کار رو سخت تر کرد …


روزهای بسیاری گذشت بعدا فهمیدم که اونها تستهای روانشناسی رو روی من پیاده میکردن و از دستگاههای دروغ سنج برای راستی آزمایی استفاده میبردند.


وقتی در این مرحله به نتیجه نرسیدند دوباره با اون مترجم پیش من اومدن و پیشنهاد جدیدی رو مطرح کردن اونا گفتند :
– ما یه لپ تاپ حاوی اطلاعاتی که نشون میده جمهوری اسلامی به دنبال ساخت سلاح هسته ای هست رو به تو میدیم تو باید به یکی از خبرگزاری ها بری و صحت این اطلاعات رو در اونجا برای مخاطبان ما و دنیا شهادت بدی
.


این کار یعنی خیانت به وطن برای من خیلی سخت و سنگین بود و اصلا نمی تونستم قبول کنم حتی اگر مطمئن میشدم که از اونجا خلاص میشم که بعید بود اونها اول گفتن که 10 میلیون دلار معادل 10 میلیارد تومن به من برای مصاحبه با خبرگزاری سی ان ان میدن و به من گفتن که مهلت میدیم تا فکر کنی من جوابم قطعا منفی بود ولی گفتم کمی دیرتر به اونها جواب بدم شاید گذش
ت زمان راهی رو جلوی من باز کنه و خداوند متعال به من در این راه پر ازخطر یک راه روشنی رو به حق باز کنه خیلی سخت بود
.
اونها از من جواب میخواستن حالا که ناامید شده بودن از گرفتن اطلاعات از من ممکن بود با  انصراف از این کار من رو بکشن.
بالاخره طاقتشون تموم شد و گفتن باید جواب بدی من هم جواب منفی دادم با توجه به همه ی مشکلاتی که ممکن بود رخ بده و حتی مرگ
.


بعد از این که نظر منفی خودم رو گفتم بعد از دقایقی مترجم به من گفت :


– میگن اگه همکاری نکنی تو رو بدون اینکه هیچ کسی در دنیا بفهمه تبعید میکنن به اسرائیل (سرزمینهای اشغالی فلسطین) و در اونجا تو رو شکنجه میدن و ت
حت شدیدترین شکنجه های روحی و جسمی قرار میگیری دیگه کسی بنام شهرام امیری وجود خارجی نخواهد داشت تا اونجا بمیری
.


از خودش اضافه کرد :


– بابا چقدر تو خری پول رو بگیر کار رو تموم کن بره تا اخر عمر راحت زندگی کن.


گفتنش راحت بود خیانت به کشورم خیلی سخت بود البته فشارها و تهدید ها قابل توصیف نیست&lt ;SPAN dir=ltr>.


فشار بسیار زیاد بود و تهدید اونا جدی بود خیلی جدی بود.


اما در اون مدت که روزهای اخر از نظر اونها از نظر موندن من در آمریکا بود اعتمادشون رو کمی جلب کردم و طوری رفتار کردم که اونها کمی امیدوار بشن شاید در آینده بتونن از من برای سناریوی سند سازی علیه ایران استفاده کنن.


این باعث شد اونها کاری رو انجام بدن که من میخواستم
انجام بدن…


اون اتفاقی که من رو خیلی خوشحال کرد این بود که به من اعتماد شد و این امید در سازمان جاسوسی آمریکا سیا پیش اومد که من در آینده با اونا همکاری خواهم کرد و بعد از مدتی که دوباره دستگاههای راستی آزماییشون رو راه اندازی کردن نمیدونم ولی فکر میکنم که کار خدا بود چون دستگاهها هم طوری به اونا نشون داده بود که من دروغ نمیگم و احتمال زیاد در آینده باهاشون همکاری میکنم.


حالا من هم شروطی گذاشتم و مسایلی رو مطرح کردم اونا من رو در یک جای حفاظت شده از لحاظ امنیتی در واشنگتن بردن و شرط کردن که حق ندارم با کسی در مورد ربایشم صحبت کنم از طریق اون مترجم و در روزهای آخر و تحرکاتی که داشتن متوجه شدم دولت پیگیر ماجرا شده بعدها فهمیدم دولت اسنادی رو ارائه کرده بود که ثابت میکرد من ربوده شدم خلاصه خونه جدید من دیگه مثل قدیم نبود حالا کمی احساس راحتی میکردم و سعیم این بود که اعتمادشون رو با اعمال و رفتارم بالا ببرم تا کمی آزاد تر باشم و بتونم با  دوستانم در ایران یا دولت و یا سفارت ارتباط بگیرم  اونها حالا داشتن سناریوی جدیدی رو دنبال میکردن میخواستن من رو یک پناهنده م
عرفی کنن و داشتن اسناد و شواهدی رو جمع میکردن تا این کار رو انجام بدن مثلا برای من یک گواهینامه رانندگی صادر کردن تا من به پناهنده ای تبدیل بشم که حال یک تبعه آمریکایی محسوب میشدم بعد از چند ماهی من رو منتقل کردن به شهر توسان در ایالت آریزونا ی آمریکا بعد ها فهمیدم این جابجایی ها از ترس این بوده که نیروهای اطلاعاتی جمهوری اسلامی که در هر جای جهان ممکنه باشند به من دسترسی پیدا کنن یه جورایی من در شهر توسان زندگی عادی داشتم گرچه زیر نظر بودم ولی با جلب اعتماد کمی تونستم کار رو جلو ببرم یک روز با چند تن از این نیروها به بازار رفتیم برای خرید اونها هم میخواستن اعتماد من رو بیشتر جلب کنن و هم من رو بسنجن در بازار هنگام خرید در موقع خرید یک زن که مشغول فروختن اجناسی مثل زودپزها و اینگونه لوازم آشپزخانه بود از من خیلی اصرار کرد که یک ماکرو ویو رو بخرم عجیب اصرار میکرد یکی از اونهایی که با من بود اشاره کرد که بخرمش من هم اون ماکرو ویو رو از اون زن خریدم عجیب بود آخه برای چی میخواست اونو بمن بفروشه اون نیرو هم برای این که زودتر کار انجام بشه و برگردیم خواست اون رو بخرم چند روزی اون دستگاه روی اپن آشپزخونه بود تا اینکه یک روز گفتم بازش کنم و همین طوری توش چیزی بپزم وقتی بازش کردم توش یک دستگاه دیدم لحظه ای شک کردم میدونستم با دوربینهایی که همه جای خونست من رو زیر نظر دارن بدون اینکه به روی خودم بیارم دستگاه رو به برق زدم و با روشن کردنش انگار اون دستگاه داخلش هم روشن شد یعنی قضیه چی بود فکرم هزار جا رفت صفحه ال سی دی روی اون دستگاه بود و یکدفعه پیغامی روش ظاهر شد ” ما به تو کمک میکنیم فرار کنی ” دستگاه رو خاموش کردم …


اون ماکرو ویو در اصل یک دستگاه برای ارتباط من با بیرون بود احتمال زیاد میدادم که کار نیروهای اطلاعاتی جمهوری اسلامی باشه ولی میترسیدم طرف دستگاه برم رفتم داخل کارتون دستگاه رو نگاهی انداختم کاتالوگ دستگ
اه رو برداشتم تلویزیون رو روشن کردم و در عین حال خیلی عادی به کاتالوگ نگاه میکردم در یکی از صفحات به زبان فینگلیش یعنی با حروف انگیلیسی به زبان فارسی مطالب کوتاهی نوشته شده بود در اصل دستور العمل ضبط تصویر از طریق اون دستگاه و فرستادنش برای نیروهای اطلاعاتی اونها هیچ وقت فکرشم نمیکردن که دستگاه مشکلی داشته باشه طبق دستورالعمل از اونها یک دستگاه پخش موسیقی
خواستم اونها در اختیارم گذاشتن کنار دستگاه رفتم هدستی که به کامپیوترم وصل بود رو به دستگاه پخش زده بودم و وانمود میکردم دارم موسیقی گوش میدم نقطه دید دوربیینی که مشرف ماکرو ویو بود رو بستم و فیشهای هدست رو ازکنار وارد جایی کردم که با یک در کشویی تعبیه شده بود به حالت انتظار تا اینکه غذا آماده بشه کنارش نشستم و شروع کردم به گفتن حقایقی در مورد خودم و بعد از ضبط از جلوی دستگاه کنار اومدم و مشغول کارهای دیگه شدم تا اونها شک نکنن تا اینکه به رختخواب رفتم استرس داشتم توی تختم بودم ولی خوابم نمیبرد ساعت 2 نیمه شب بود چند تا از نیروهای اطلاعاتی آمریکا و اف بی ای وارد اتاق شدن من رو روی زمین خوابوندن و اون پلیسی که برای اف بی ای بود اسلحه کمریش رو شارژ کرد و روی سر من گذاشت خیلی عصبانی بود بعد به من گفته شد که به خاطر اینکه امنیت ملی آمریکا رو به خطر انداختم و با نیروهای خارجی همکاری کردم دستگر میشم.


من رو به ایالت ویرجینیا منتقل کردن و چون فهمیده بودن فیلم از من تهیه شده فشار روانی شدیدی به من وارد کردن میدونستن اگر فیلم منتشر بشه ب
ه عنوان یک مدرک مهم از سازمان سیا منتشر میشه و براشون خیلی بد میشه.


اونها تهدید کردن که باید یک ویدئو تهیه کنیم و تو در اون مطرح کنی چون خانوادت گروگان جمهوری اسلامی هستن تو مجبور شدی اون حرفها رو بزنی اونها خیلی من رو تحت فشار قرار دادن تا ویدئوی دوم رو تهیه کنم…


فشار اونها بیشتر و بیشتر شده بود اونها گفتن :”باید سریعتر ویدئوی دومی رو تهیه کنیم قبل از اینکه ایران ویدئویی که از تو گرفته رو پخش کنه و موضوع رو به نفع خودمون عوض کنیم ” ویدئوی دوم رو میخواستن در یک استودیوی حرفه ای ضبط کنن میخواستن که من جلوی دوربین اونا برم و بگم که در کشور آمریکا آزاد هستم و در حال تحصیل هستم هر از چند گاهی موضعشون عوض میشد یکبار دیگه اومدن و گفتن بگو کشور ایران خانواده من رو گروگان گرفته و ما یک هجمه ی بزرگ رسانه ای علیه ایران راه میندازیم و بعد تو اینجا میمونی و بار دیگری اومدن و پیشنهاد دادن بیا و اعلام کن من مامور اطلاعاتی ایران هستم و توسط ایالات متحده دستگیر شدم تا ما تو رو با سه تا از جاسوسهای خودمون که در ایران دستگیر شدن تعویض کنیم بعد اون ویدئوی دوم رو از من گرفتن متنی که خودم نوشته بودم و انها مسایلی را به اون اضافه کردن اما همون سناریوی اول رو پیش گرفتن در همین گیر و دار بودم که جمهوری اسلامی فیلم اول رو منتشر کرد و اینها وقتی دیدن که دی
گه ویدئوی دوم تاثیری نداره فقط توی یوتیوب فیلم رو گذاشتن حتی حاضر نشدن قبول کنن فیلم برای اونهاست خیلی شکه شدن از اینکه ویدئویی که بچه های اطلاعاتی ایران گرفته منتشر شده بود ترس من از اینکه من رو بکشن خیلی بیشتر شده بود خیلی عصبانی و دست پاچه بودن اما من در همین مواقع بود که فکر فرار از اونجا رو گرفتم…


در شهر استر لینک در ایالت ویرجینا من رو نگهداری میکردن تصمیم گیری براشون خیلی سخت شده بود چون نمیدونستن بعد از انتشار ویدئو چکار باید بکنند چندین روز رفتارهای نگهبانان منزلی که در اون مستقر بودم رو زیر نظر داشتم اونها با نظم خاصی رفت و آمد میکردن تا اینکه یه خلع 2 دقیقه ای در یکی از شیفتها پیدا کردم


چند روز اون خلع رو مشاهده کردم دو دقیقه ای که من این اجازه رو میداد که از در پشتی خونه فرار کنم یه مشکل دیگه بود اونهم این بود که در قفل بود باید شیشه رو میشکستم تصمیم گرفتم این ریسک رو انجام بدم نهایتش این بود که من رو به جای دیگه ای منتقل میکردن فردا راس ساعت آماده شدم خونه ی بزرگی بود میخواستم با پرت کردن صندلی به طرف پنجره از اون فرار کنم اما وقتی لحظه انجام رسید به نظرم کار احمقانه ای اومد اون روز رو خیلی فکر کردم اونها چند روزی بود به من کاری نداشتن و هیچ صحبت و شکنجه ای در کار نبود انگار داشتن کاری میکردن که من به موندن و پناهنده
شدن راضی بشم


تا اینکه تصمیمم بر این شد تا از پنجره دستشویی برم به نظرم بهتر بود هم نیاز به شکستن نبود و هم دوربین نداشت فردای اون روز راس ساعت از پنجره ی دستشویی به بیرون رفتم دقیقا طبق محاسابات دو دقیقه وقت داشتم از اونجا دور بشم هر لحظه ممکن بود کسی که وارد شیفت میشه من رو ببینه من به خدا توکل کردم و تا تونستم دویدم احساس میکردم قلبم داره 1000 تا تو دقیقه میزنه بعد از پنج دقیقه که احساس کردم از اونجا دور شدم جرات کردم به عقب نگاه کنم ولی انگار کسی دنبالم نبود و…


چند ساعتی رو سعی کردم به محله های پرت و جاهایی که احتمال کمتری میدادم پیدام کنند گشتم شب شد و دیگه مطمئن شدم خبری نیست از مجله هایی که برای من میاوردن یکیش مجله ایرانیان بود داخلش آدرس دفتر حافظ منافع ایران رو نوشته بود من اون آدرس رو نوشته بودم تا اگه بتونم خودم رو به اونجا برسونم ساعت 8 شب توی خیابونی یه کافی نت دیدم رفتم و داخل شدم.


صاحب کمی با شک به من نگاه کرد یه کارت اعتباری به من داده بودن ازش استفاده کردم میدونستم با استفاده از این کارت من رو پیدا میکنن اما از اون کافی نت یه ویدئوی دیگه به کشور ارسال کردم میدونستم رسیدن به دفتر حافظ منافع کار مشکل و سختیه بنابراین تصمیم گرفتم این کار رو انجام بدم خیلی سریع بعد از فرستادن ویدئوی سوم از اونجا خارج شدم و توی یه کوچه تنگ پشت یه ساختمون بلند کمی نشستم بعد از چند دقیقه دیدم دو تا ماشین اومدن ریختن تو کافی نت مغازه دار خیلی ترسیده بود من از اونجا متواری شدم و سعی کردم یه جایی جلوی چشم رو انتخاب کنم


تا من رو پیدا کنن نقشه ی خوبی کشیده بودم درصندلی یه پارک کوچیک خوابیدم بعد از چند ساعت یه پلیس محلی من رو از خواب بیدار کرد کمی به چهرم نگاه کرد و رفت گزارش داد یکیشون مواظب من بود خیلی آروم من رو بردن توی ماشین تا ماشین سی آی ای از راه رسید یکیشون با عصبانیت به طرفم اومد و دستبند زد من رو کتک زد  و به ماشین برد تا مقصد همین طور فحش میداد رسیدیم به خونه مترجم اومد و گفت میخوان به خاطر این کار تحویلت بدن به اف بی آی من چند دقیقه چیزی نگفتم حرفهاش رو زد و بعد گفتم ویدئوی سوم رو برای کشور ارسال کردم خیلی عصبانی بودن


چندین روز بعد اونها دیگه نا امید شده بودن تا بتونن کاری کنن آرزوشون بود بتونن خللی در کارهای بزرگی که که در دانشگاه مالک اشتر و خیلی کارهای بزرگ دیگه در جاهای مختلف کشور انجام میشد وارد کنن اما با درایت بچه های اطلاعاتی چندین ماه شکنجه روحی و جسمی و بدبختی و آوارگی تموم شد کابوسی که ماهها ادامه داشت خیلی سخت بود البته از من خواستن با سفارت انگلیس مصاحبه ای کنم که قبول نکردم و خیلی فشار آوردن بهانه های مختلفی میاوردن و بعد از کلی بهانه های مختلف و یک ماه تاخیر بالاخره با اسکورت من رو به دفتر حافظ منافع کشور تحویل دادن و من به کشور بازگشتم و اونچه که فهمیدم این بود که واقعا استکبار و آمریکا دشمن ما هستن و برای همیشه به این دشمنی ادامه میدن و هیچ وقت تمام نمیشه مگر مجبور باشن و ما اونها رو مجبور به عقب نشینی کردیم و به یاد حرف امام میفتم که گفت آمریکا طبل تو خالی واقعا حرفه درستیه طبل صدای زیادی داره اما درونش خالیه و پی بردم وعده خدا راسته و اگر استقامت صورت بگیره پیروزی هر چند دست نیافتنی رخ میده من شهرام امیری با عشق به دینم و کشورم در صحت وسلامت هستم و قدر کشورم رو بیشتر از پیش میدونم و برای پیشرفتش حاضرم هر کاری بکنم سلام بر اسلام سلام بر ایران سلام بر آزادی حقیقی .


 پایان


http://islammovie.ir

به این مطلب امتیاز دهید:
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در email

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید