همسفر ماه
نوشته : محمدرضا عباس زاده <SPAN dir=ltr style="FONT-SIZE: 9pt; LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Tahoma','sans-serif'; mso-no-proof: yes"> ;
در آن هياهوي نبرد بي امان، بر روي آن زمين خشك و تفتيده ؛و هرم گرماي عطش زايش، كه همه جا پخش مي شد ،دورا دور او را، آدمهاي سيه چرده و بد بو گرفته و محاصره اش كرده بودند . از بوي تند تن و بدن عرق كرده آنان، در رنج و عذاب بود . امواج زلالش بي تاب و بي قرار روي هم مي غلتيدند و در انتظار مفري بودند .
ناگهان ولوله اي در ميان آدمهاي اطرافش افتاد و گردو خاكي بلند شد . آنان از كنارش ؛رانده شدند . بويي خوش فضا را پر كرد . ماه را ديد كه با وقار و زيبايي خيره كننده اش كنار او ايستاد . عظمت و صلابت ماه بر تمامي وجودش تابيد و حس خوشي به او دست داد. پرچمي سبز، ،مشكي خشك ،و دو دست رشيد را، بر بالاي سرش ديد .از شادي بر خود لرزيد. ماه تصوير خود را در او مي ديد و او تمام تلاشش را بكار برد تا آرام گيرد ،مبادا عكس ماه پريشان و درهم شود . دو دست خوشبو و رشيد ماه پايين آمد و او بر آنها بوسه زد .بوسه اي عاشقانه و گرم . عشق و لطافت در سراسر شريانهاي وجودش جاري گشت .احساس كرد عاشق شده است .عاشق ماه . ماه كفي از او برداشت و نزديك لبهاي خشك و ترك خورده خود برد .اما، لحظه اي نگذشت كه دوباره او را رها كرد . متلاطم شد و برهم ريخت. او، كه در آرزوي بوسه ماه ميسوخت ، با خود فكر كرد :«مگر من عيب و ايرادي دارم كه مرا، تا نزديك لبان خشك خود برد ،اما بوسه اش را ،نثار من نكرد؟ خدايا گناه من چه بود ؟» اما چند لحظه بعد، كه درون مشك خوش بوي ماه جاي گرفت ، پاسخ خود را يافت و دوباره شادي و شعف ،جاي نوميدي و ياس را در دلش گرفت . اكنون وفاداري و مردانگي ماه را بيشتر درك ميكرد . برخود باليد كه درون مشك ، همسفر ماه گشته است .
عده اي ،اما، نمي توانستند وصل او به معشوق را ببينند و با تمام توان و نيرويشان سعي مي كردند او را از ماه جدا كنند .ماه تنها بود و عده دشمنانش بي شمار . بر تنهايي و غربت ماه گريست . بناگاه مشك موجي شديد برداشت و بر هم غلتيد . دستي از آن ماه مهربان و معطر جدا شد و روي زمين افتاد . احساس كرد دستان ماه در فكر حفظ اوست و با تمام قوا براي نگهداشتنش مي جنگد اما، دست ديگر ماه را نيز جدا كردند ناگهان تكاني شديد خورد و چند لحظه بعد او نيز همراه دو دست ، مشك و پرچم سبز بر روي زمين غلتيد . اشك ريزان و غمگين ، ب
ر روي زمين مي خزيد تا خود را به آن دو دست خوش بو و با وفا برساند اما، خاك تشنه و تفتيده در پي بلعيدنش بود . ناگهان رنگين كماني سرخ فام از محل افتادن ماه، تا آسمان آبي پديد آمد . همه جا سرخ و خونين شد . ماه به آسمان عروج كرد و او ،كه در آتش عشق ماه مي سوخت. احساس سبكي و بي وزني نمود . از روي زمين بلند شد و در امتداد رنگين كمان به حركت در آمد .با حسرت نگاهي به زمين انداخت؛ تا بار ديگر آن دو دست گرم و زيبا را ببيند. اما از آنچه ديد شگفت زده شد : پرچم سبز ماه، در دستان «خورشيدي» تنها و نوراني ديده مي شد ،كه با غرور تمام بال و پر گشوده ؛ و همراه طوفاني شديد مي رقصيد. طوفاني كه «خورشيد» در آن ميدان بر پا كرده بود، گويي برآنان كه قصد نابودي ماه و اورا داشتند پوزخند ميزد . او، اما، بار ديگر گرماي لذتبخش و ابدي دو دست ماه را در اطراف خود حس كرد ، زلال تر و پاك تر از هميشه آرام گرفت …..
این داستان در شماره ۳۲۸۲-در تاریخ ۳۰ خرداد ۸۶ -در مجله اطلاعات هفتگی نیز چاپ شده است