ورود

ثبت نام

موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

کرامات و معجزات حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها/4

فهرست مطالب

29- باز شدن در با نام حضرت فاطمه (علیهاالسّلام)
سیّد جلیل، جناب آقا سیّد علی نقی کشمیری، فرزند صاحب کرامات باهره، حاج سیّد مرتضی کشمیری فرمود:
از فاضل محترم جناب آقای سیّد عبّاس لاری شنیدم که فرمود:
در اوقات مجاورت در نجف اشرف برای تحصیل علوم دینیّه روزی از ماه مبارک رمضان، طرف عصر، خوراکی برای افطار خود تدارک
کرده، در حجره گذاردم و بیرون آمده، در را قفل کردم و پس از ادای نماز مغرب و عشا و گذشتن مقداری از شب به مدرسه برای افطار کردن برگشتم. چون به در حجره رسیدم، دست در جیب نموده کلید را نیافتم، اطراف داخل مدرسه را جست و جو کردم و از بعضی طلّاب که در مدرسه بودند، پرسش نمودم. کلید را نیافتم. به واسطه ی فشار گرسنگی و نیافتن راه چاره، سخت پریشان شدم، از مدرسه بیرون آمده، متحیّرانه در مسیر خود تا به حرم مطهر می رفتم و به زمین نگاه می کردم. ناگاه مرحوم حاج سیّد مرتضی کشمیری-اعلی الله مقامه- را دیدم. سبب حیرتم را پرسید. مطلب را عرض کردم. پس با من به مدرسه آمدند. نزد حجره ام فرمود:
می گویند نام مادر موسی را اگر کسی بداند و بر قفل بسته بخواند، باز می شود. آیا جدّه ی ما، حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) کمتر از اوست؟ پس دست به قفل نهاد و ندا کرد: یا فاطمه! قفل باز شد.(11)

30- معجزه ی اهل بیت (علیهم السّلام) در قم
سیّد جلیل و فاضل نبیل، جناب آقای سیّد حسن برقعی واعظ، ساکن «قم»، چنین مرقوم داشته اند:
آقای قاسم عبدالحسینی، پلیس موزه ی آستانه ی مقدّسه ی فاطمه ی معصومه (علیهاالسّلام) و در حال حاضر (یعنی سنه ی 1348 هـ.ق.) به خدمت مشغول است و منزل شخصی او در خیابان تهران، کوچه ی آقا بقّال می باشد. برای این جانب حکایت کرد که:
در زمانی که متّفقین محمولات خود را از راه جنوب به «شوروی» می بردند و در «ایران» بودند من در راه آهن خدمت می کردم. در اثر تصادف با کامیون سنگ کشی یک پای من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به «بیمارستان فاطمی» شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرّسی، که اکنون زنده است و دکتر سیفی معالجه می نمودم. پایم ورم کرده و به اندازه ی یک متکّا بزرگ شده بود و مدّت پنجاه شبانه روز از شدّت درد ناله و فریاد می کردم. امکان نداشت کسی دست به پایم بگذارد؛ زیرا آنچنان درد می گرفت که بی اختیار می شدم و تمام اتاق و سالن را صدای فریادم فرا می گرفت و در خلال این مدّت به حضرت زهرا، حضرت زینب و حضرت معصومه (علیهاالسّلام) متوسّل بودم و مادرم بسیاری از اوقات به حرم حضرت معصومه (علیهاالسّلام) می رفت و توسّل پیدا می کرد. یک بچّه که در حدود سیزده الی چهارده سال داشت و پدرش کارگری بود در تهران، در اثر اصابت گلوله ای، مثل من روی تخت خواب پهلوی من، در طرف راست بستری بود و فاصله ای او با من در حدو
د یک متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله، زخم، تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او مأیوس بودند. چند روزی در حال احتضار بود و گاهی صدای خیلی ضعیفی از او شنیده می شد و هر وقت پرستارها می آمدند، می پرسیدند: تمام نکرده است؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند.
شب پنجاهم بود. مقداری موادّ سمّی برای خودکشی تهیّه کردم و زیر متکّای خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم، خودکشی کنم؛ چون طاقتم تمام شده بود. مادرم برای دیدن من آمد. به او گفتم: اگر امشب شفای مرا از حضرت معصومه (علیهاالسّلام) گرفتی، فبها و الّا صبح جنازه ی مرا روی تخت خواب خواهی دید و این جمله را جدّی گفتم، تصمیم قطعی بود.
مادرم غروب به طرف حرم رفت. همان شب، مختصری چشمانم را خواب گرفت. در عالم رؤیا دیدم سه زن مجلّله از درب باغ (نه درب سالن) وارد اتاق من که همان بچّه هم، پهلوی من روی تخت خوابیده بود، آمدند. یکی از زن ها پیدا بود که شخصیّت او بیشتر است. چنین فهمیدم اوّلی حضرت زهرا و دومی حضرت زینب و سوّمی حضرت معصومه (علیهاالسّلام) هستند. حضرت زهرا جلو، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم می آمدند. مستقیم به طرف تحت همان بچّه آمدند و هر سه، پهلوی هم، جلوی تخت ایستادند. حضرت زهرا (علیهاالسّلام) به آن بچّه فرمودند: «بلندشو». گفت: نمی توانم. فرمودند: «بلند شو.» گفت: نمی توانم. فرمودند: «تو خوب شدی»، در عالم خواب دیدم بچّه بلند شد و نشست. من انتظار داشتم که به من هم توجّهی بفرمایند؛ ولی برخلاف انتظار حتّی به سوی تخت من توجّهی نفرمودند. در این اثناء از خواب پریدم با خود فکر کردم. معلوم می شود که آن بانوان مجلّله به من عنایتی نداشتند.
دست کردم زیر متکّا تا سمّی را که تهیّه کرده بودم، بردارم و بخورم. با خود فکر کردم ممکن است چون در اتاق ما قدم نهاده اند، از برکت قدوم آنها من هم شفا یافته ام. دستم را روی پایم نهادم، دیدم درد نمی کند. آهسته پایم را حرکت دادم، دیدم حرکت می کند. فهمیدم من هم مورد توجّه قرار گرفته ام. صبح که شد، پرستارها آمدند و گفتند: بچّه در چه حال است؟ به این خیال که مرده است. گفتم: بچّه خوب شد.
گفتند: چه می گویی؟! گفتم: حتماً خوب شده، بچّه خواب بود. گفتم بیدارش نکنید تا اینکه بیدار شد. دکترها آمدند. هیچ اثری از زخم در پایش نبود. گویا ابداً زخمی نداشته؛ امّا هنوز از جریان کار
من خبر نداشتند. پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روی پای من بردارد و تچدید پانسمان کند. چون ورم پایم تمام شده بود، فاصله ای بین پنبه ها و پایم بود. گویا اصلاً زخمی و جراحتی نداشته.
مادرم از حرم آمد. چشمانش از زیادی گریه ورم کرده بود. پرسید: حالت چطور است؟ نخواستم به او بگویم شفا یافتم؛ زیرا از فرح زیاد ممکن بود، سکته کند. گفتم: بهتر هستم. برو عصایی بیاور، برویم منزل.
با عصا(مصنوعی) به طرف منزل رفتم و بعداً جریان را نقل کردم.
و امّا در بیمارستان، پس از شفا یافتن من و بچّه، غوغایی از جمعیّت و پرستارها و دکترها بود. زبان از شرح آن عاجز است. صدای گریه و صلوات، تمام فضای اتاق و سالن را پر کرده بود.(12)

31- توسّل به حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) و شفای بیمار
جناب آقای شیخ عبدالنّبی انصاری داراب، از فضلای حوزه ی علمیّه ی قم»، قضایای عجیبی دارند که برای نمونه یکی از آنها نقل می شود:
مدّت یک سال بود که دچار کسالت شدید سردرد و سرگیجه شده بودم و در «شیراز» سه مرتبه و در «قم» پنج مرتبه و در «تهران» سه مرتبه به دکترهای متعدّدی مراجعه و داروها و آمپول های فراوانی مصرف نموده بودم؛ ولی تمام اینها فقط گاهی مسکّن بود و دوباره کسالت عود می کرد تا اینکه یکی از شب ها، در عین ناراحتی به سختی برای نماز جماعت به منزل آیت الله بهجت که یکی از علمای برجسته و از اتقیای زمان ما است، رفتم. در بین نماز جماعت حالم خیلی بد بود؛ طوری که یکی از رفقا فهمید و پرسید: فلانی! مثل اینکه ناراحتی هستی؟
گفتم: مدّت یک سال است که این چنین هستم و هرچه هم به دکتر مراجعه نموده ام و دارو مصرف نموده ام، هیچ تأثیری نداشته.
آن آقا که خودش از فضلا و متّقین بود، فرمود: ما دکترهای بسیار خوبی داریم به آنها مراجعه کنید.
فوراً فهمیدم و ایشان اضافه فرمود: متوسّل به حضرت زهرا (علیهاالسّلام) شوید که حتماً شفا پیدا می کنید.
حرف ایشان خیلی اثر کرد و تصمیم گرفتم متوسّل شوم. به خیابان آمدم. با همان ناراحتی به یکی دیگر از فضلا برخوردم که او هم حقیر را تحریص بر توسّل نمود. پس به حرم حضرت معصومه (علیهاالسّلام) رفتم و سپس به منزل و در گوشه ای تنها شروع به تضرّع و توسّل و گریه نمودم و حضرت زهرا (علیهاالسّلام) را واسطه قرار دادم و بعد خوابیدم. شب از نیمه گذشته بود. در
عالم خواب دیدم که مجلسی برقرار شد و چند نفر از سادات در آن شرکت داشتند و یکی از آنها بلند شد و برای بنده دعایی کرد.
صبح از خواب بیدار شدم. سرم را تکان دادم. دیدم هیچ آثاری از سردرد و سرگیجه ندارم. ذوق کردم و فوراً رفتم با حالت نشاط و خوشحالی که مدّتی بود محروم بودم، رفقا را دیدم و عدّه ای را دعوت کردم و مجلس روضه ای را در منزل برقرار نمودم و ان شاء الله تا پایان عمر این روضه ی ماهانه ی خانگی را خواهم داشت و اکنون که حدود هشت ماه است از این جریان می گذرد، الحمدلله حالم بسیار خوب است و توفیقاتم چندین برابر شده و با کمال امیدواری اشتغال به درس و تبلیغ داشته و دارم.(13)

32- نماز و توسّل به حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) در جبهه
یکی از رفقای بسیجی در جبهه برایم تعریف می کرد:
در یک عملیّات مهمّ شبانه علیه دشمن متجاوز بعثی، هنگام پیش روی، به میدانی از مین برخوردیم. این برخورد برای ما بسیار غیرمنتظره و سنگین بود. چون از طرفی شناسایی نشده بود و شاید هم دشمن، آنها را تازه کار گذاشته بود و از طرف دیگر اگر به موقع به سر قرار نمی رسیدیم، گروهی دیگر از بچّه ها به وسیله ی دشمن قیچی می شدند.
شرایطی بسیار سخت و جانکاه بود. زمان نیز به کندی می گذشت. من فشار سنگینی آن لحظات را هنوز هم بر سینه ام حس می کنم. بالاخره بنا شد که بچّه ها داوطلبانه روی مین ها بروند.
فرمانده ی ما که هر چه از خوبی ها و دلاوری ها و کاردانی او و ایمان و عشقش به فاطمه ی زهرا (علیهاالسّلام) بگویم، کم گفته ام، گفت: بچّه ها! چند دقیقه ای صبر کنید. شاید راه دیگری هم باشد. همه با ناباوری به او خیره شدند؛ چه راهی؟!
او این را گفت و سپس از بچّه ها فاصله گرفته و کمی آن طرف تر به نماز ایستاد و دو رکعت نماز خواند؛ آن هم چه نمازی! یک پارچه شور و عشق.
رفقای او همه می دانستند او نماز توسّل به فاطمه ی زهرا (علیهاالسّلام) را می خواند. عجب حالی داشت! مثل شمع می سوخت. پس از سلام، نماز بر مهر گذاشته و ذکر «یا فاطمة اغیثینی» می گفت و با حالتی پرسوز، فاطمه (علیهاالسّلام) را به کمک می طلبید. استغاثه ی «فاطمه، فاطمه» او تمامی بیابان را پر کرده بود. گویا تمامی هستی هم، با او هم نوا بود.
شبی فراموش نشدنی بود. هر کدام از بچّه ها را که می دیدی، در گوشه ای اشک می ریختند و دعا می کردند. کم
کم بچّه ها متوجّه فرمانده شدند و سعی داشتند به او نزدیک تر شوند. طولی نکشید که همه دور او حلقه زدند. دیگر در آن موقع شب و در سکوت و بهت بیابان، همراه اشک ماه، تنها ناله ی یک نفر به گوش می رسید؛ ناله ی فرمانده که فاطمه (علیهاالسّلام) را مدام به کمک می طلبید.
کاش بودی و می دیدی که چگونه مثل ابر می بارید و چون شمع می سوخت؟! همه به استغاثه های او گوش می دادند و اشک می ریختند. من جلوتر از همه بودم. دیدم گونه اش را بر روی خاک گذاشته و آن قدر اشک ریخته که تمامی صورتش غرق گِل شده. آن چنان غرق در مناجات و توسّل بود که حضور هیچ کس را حس نمی کرد. گویی اصلاً در این دنیا نیست. کمی آرام تر شد. آهسته چیزهایی زمزمه می کرد. ناگهان برای لحظاتی ساکت شد. من نگران شدم که شاید از حال رفته؛ امّا هیبتی نداشت که نتوانستم قدم جلو بگذارم. همه محو نگاه او بودیم. به دلمان افتاده بود که خبری می شود. قبلاً هم از توسّلات او به فاطمه زهرا (علیهاالسّلام) و حاجت گرفتنش زیاد شنیده بودیم. همین طور هم شد. ناگهان سر از سجده برداشت و فریاد زد:
بچّه ها! بیایید، بی بی راه را نشان داد! بی بی راه را نشان داد!
بغض هایی که برای چند دقیقه ای در سینه ها متراکم شده بود، یک دفعه ترکید. همه زدند زیر گریه. نمی توانم حالت خود و بچّه ها را در آن لحظه بیان کنم. آن قدر می دانم که بی درنگ همه به دنبالش حرکت کردیم. من پشت سر او بودم. به خدا قسم، او آن قدر محکم و با صلابت می دوید که گویی روز روشن است و جادّه هموار. طولی نکشید که از میان مین ها گذشتیم، بدون اینکه حتّی یک نفر از ما خراشی بردارد.
بعدها هر بار که از او می پرسیدم: آن شب چه شد و چه دیدی؟ از جواب طفره می رفت؛ امّا می گفت: بچّه ها! فاطمه، فاطمه و دیگر اشکف مجالش نمی داد.

33- عاقبت ظلم کنندگان به حضرت فاطمه (علیهاالسّلام)
محمّد بن ابوبکر می گوید: هنگام مرگ ابوبکر، عمر بر بالین او بود. عمر با برادرم از اتاق خارج شدند تا برای نماز وضو بگیرند. پس از رفتن آنان سخنانی از پدرم شنیدم که اینان نشنیده بودند. وقتی اتاق خلوت شد به او گفتم:
ای پدر بگو: «لااله الّا الله» گفت: ابداً آن را نخواهم گفت؛ بلکه قدرت ندارم آن را بگویم تا داخل تابوت شوم!
وقتی اسم تابوت به میان آمد، گمان کردم هذیان می گوید. گفتم: کدام تابوت را می گویی؟
گفت:
تابوتی از آتش با قفل آتشین قفل شده است. دوازده نفر در آنجا هستند که من و این رفیقم از جمله ی آنها هستیم.
گفتم: عمر را می گویی؟
گفت: آری و ده نفر دیگر در چاهی از جهنّم هستیم. بر در آن چاه، سنگ بزرگی است که وقتی خدا اراده کند جهنّم شعله ور شود، آن سنگ را برمی دارد!
محمّد بن ابوبکر می گوید:
به پدرم گفتم هذیان می گویی؟
گفت: نه به خدا، هذیان نمی گویم. خداوند ابن صهّاک (عمر) را لعنت کند! او مرا از ذکر خدا بازداشت، بعد از آنکه به من رسیده بود. بد رفیقی بود عمر! خداوند او را لعنت کند، صورت مرا به زمین بچسبان.
من صورت پدرم را به زمین چسبانیدم و او به طور دائم «وای و ویل» می گفت تا چشمانش را بست.
عمر داخل منزل شد و گفت:
آیا بعد از رفتن من، ابوبکر چیزی گفت؟
کلماتی که پدرم گفته بود، به وی گفتم.
عمر گفت: خداوند، خلیفه ی پیامبر(ابوبکر) را رحمت کند. این موضوع را پنهان کن، چون اینها هذیان است! شما خانواده ای هستید که به هذیان گفتن در حال مرض معروفید.
عایشه به عمر گفت:
تو راست می گویی!!
همه ی حاضران گفتند:
هیچ یک از شما این سخن را به گوش کسی نرساند تا پسر ابوطالب و خاندانش ما را سرزنش کنند.(14)


پی‌نوشت‌ها:


1. سفینة البحار، ج2، ص 374.
2. ریاحین الشّریعه، ج1، ص 58.
3. چشمه در بستر، ص 355.
4. همان، صص 355-356.
5. همان، ص 357.
6
. فضائل الزّهراء، ص 75.
7. همان، ص 109.
8. محمودی، محمّدحسین، در کنار علقمه(مجموعه ای از کرامات حضرت اباالفضل العبّاس، ص 62).
9. سوره ی مریم(19)، آیه ی 1.
10. بحارالأنوار، ج52، ص 84.
11. لئالی الاخبار، ص 116.
12. داستان های شگفت، صص 168-170.
13. همان، صص 200-202.
14. چشمه در بستر، صص 357-359.


منبع : واحد پژوهش مؤسسه فرهنگی موعود عصر(عج)، (1391)، بدانید من فاطمه هستم، تهران: موعود عصر، چاپ اول.


http://fatemiyeh.info

به این مطلب امتیاز دهید:
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در email

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید