كلم پلوشيرازي
اكبرصحرايي
– نهار…به خط شين! ناهار..دسته ي اول…به صف نيروهاي دسته ها به نوبت مي ايند و پشت ماشين تويوتايي كه 2 ديگ بزرگ غذا عقبش است، صف مي كشند. « سيد معجز حسيني» آشپز لشكر كفگير بزرگ را داخل ديگ پلو مي زند، نگاه مي اندازد به رديف نيروها كه بي حركت ايستاده اند و بر او را نگاه مي كنند. دستي به خال روي چانه اش مي كشد و با خنده مي گويد:
«چرا كسي نمي آد غذا بگيره؟»
زندي مزه مي پراند.
– با كدوم ظرف، مرد حسابي!؟
– بسيجي كه ظرف نمي خواد!
اعتراض معدودي بلند مي شود
– بابا ظرف و قاشق! مسخره كرديد مارو!
فرمانده ي گردان ها عاليكار، «سيدي» و توت جلو مي ايند.
– مگه اومديد مهموني؟
– هر كي گرسنه هس بره غذا بگيره!
– فكر كنيد تو محاصره گير كرديد!
نيروها مي ايستند و خيره مي شوند به هم. عاليكار اتمام حجت مي كند.
– سيد معجز؟
– بله حاجي!
– 10 دقيقه صبر مي كني، كسي غذا نگرفت، برمي گردي اردوگاه!
– چشم !
سيد معجز حسيني آشپزخانه لشكر
، سر ديگ بزرگ را برمي دارد و با كفگير كلم پلو را از عمد بالا مي اورد و سرجايش مي ريزد ، تكرار مي كند.
– به!به! عجب بويي داره كلم پلو شيرازي!
سرديگ كه برداشته مي شودف بوي كلم پلو شيرازي مي خورد زير دماغ نيروهاي گرسنه. سيد معجز كار را تكميل مي كند . ته ديگ سرخ شده اي را برمي دارد و به دندان مي كشد.
– بفرماييد!
نيروها اطراف خود مي كاوند و هركس با ابتكار و ترفندي چيزي پيدا مي كند به عنوان ظرف. يكي روي مقوا، ديگري چفيه، گوشه ي پيراهن روي كولي پشتي و جواني هيكل دار كف دستش كه جيغش به هوا مي رود.
– آخ سوختم…الهي خدا بسوزنتون!
بي اختيار غذا را كُپ مي كند روي خاك. عاليكار مثل اجل بالاي سرش ظاهر مي شود.
– جمع شون كن!
– براي چي؟
– بايد بخوريش!
– خاكي شدن!
– دستوره!
جوان خوش هيكل با خشم نهيب مي زند .
– چيه، فكر مي كنيد خداييد؟!
قدمي به جلو برمي دارد و مقابل قد متوسط فرمانده مي ايستد. زُل مي زند به چشم هاي سياهش. محكم مي گويد:
«برنمي دارم، هر كاري مي خواين بكنيد!»
كم كم نگاهش سر مي خورد به صورت گرد عاليكار. انگار منتظر بود تا فرمانده كلامي بگويد و او كتابي! سكوت دشت را اشغال مي كند و صداها چشم و گوش قفل شده اند به آن دو! عاليكار نفس عميقي مي كشد و صدا مي زند:
«بابا< ;/SPAN> علي!»
معاون گردان « علي قنبرزادگان» كه بچه هاي گردان، بابا علي صدايش مي كنند، خودش رامي رساند. به جوان هيكل دار خيره مي شود. لبش رابه دندان مي گيرد . جوري كه قضيه را حل كن. عاليكار كه انگار قداست فرماندهي اش توي آن جمع شكسته شده و بايد كاري كند، بالاخره تصميم خودش را مي گيرد. آرام اما شُمرده شُمرده ميگويد:
«بابا علي، اين بنده ي خدا آموزش براش مشكله. تسويه حسابش كنيد برگرده خونه اش!»
برمي گردد طرف بقيه ي نيروها و با يك جمله غائله را ختم مي كند.
– تو اين عمليات اشتباه و تمرد پذيرفتني نيس، هر كي سخته براش، ميتونه برگرده خونه اش!
راه مي افتد. از صف غذا جلو مي زند. خودش را به سيد معجز مي رساند. كف 2 دستش را بالا مي گيرد.
– سيد غذا بريز!
سيد با ترديد كفگير كلم پلو را برمي گرداند كف دست عاليكار. فرمانده داغي برنج را به روي خودنمي آورد. دهانش را به كف دست نزديك مي كند و شروع مي كند به خوردن!
– آقاي عاليكار تو رو به جون بچه ات! جوان هيكل دار انگار كه عزراييل مي خواهد جانش را بگيرد، به التماس مي افتد. بلند مي شود مثل ديوانه ها خودش را به صف غذا مي زند. كلم پلو ريخته شده روي خاك را جمع مي كند و برمي گردد پيش عاليكار و شروع مي كند به خوردن.
ـ بيا خوبه! منو برنگردون شهر! هرچي بگيد قبول!
بابا علي خودش را به عاليكار مي رساند و مي گويد:
«من ضامنش مي شم! سعيد آقا از بچه هاي با معرفت و لوطي محله ي سعديه!»
عاليكار آخرين لقمه ي كلم پلو كف دستش را مي خورد. بلند مي شود. كف دست چرب و سرخ شده اش را مي تكاند . پيشاني جوان را مي بوسد.
ـ تو روي بابا علي خجالت مي كشم، اما بايد برگردي خونه ات!
منبع: خيلي خيلي محرمانه(بازخواني داستاني عمليات قدس 3 لشگر19 فجر)